جدول جو
جدول جو

معنی کامته - جستجوی لغت در جدول جو

کامته(مَ خی یَ)
نام شهری است از ولایت کوچ و آن مابین بنگاله و ختا واقع است و در آن شهر ساحران و جادوگران بسیارند. (برهان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کامله
تصویر کامله
(دخترانه)
مؤنث کامل، بی عیب، بی نقص
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کامله
تصویر کامله
کامل، تمام، مقابل ناقص، جمع کمله، بی عیب و نقص، در علوم ادبی در علم عروض بحری بر وزن «متفاعلن متفاعلن متفاعلن»
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاشته
تصویر کاشته
درختی که بر زمین نشانده شده، تخمی که زیر خاک کرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاسته
تصویر کاسته
کاهیده، کم شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کافته
تصویر کافته
ترک خورده، شکافته، برای مثال جهان ز آتش تیغ ها تافته / دل که ز بانگ یلان کافته (اسدی - ۱۱۶)
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
کمت. کماته. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به کمت و کماته شود
لغت نامه دهخدا
(کُ تَ)
سرخی که به سیاهی زند در اسب و آن دوست داشتنی ترین رنگهاست میان عرب. (از منتهی الارب) (از آنندراج). سرخی رنگ اسب که به سیاهی زند و این رنگ را تازیان در اسب بهترین رنگها دانند. (ناظم الاطباء). رنگ کمیت. (از اقرب الموارد). کمیتی و آن حسنی است در اسب. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کمیت شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
کام و مراد و خواهش و مطلب و مقصد باشد. (برهان) (غیاث) (فرهنگ نظام) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) :
کسی کآورد رازدل را پدید
ز گیتی به کامه نخواهد رسید.
ابوشکور بلخی.
اگر ز آمدن دم زنی یک زمان
برآید همه کامۀ بدگمان.
فردوسی.
بدو گفت گرسیوز این خواب شاه
نباشد بجز کامۀ نیکخواه.
فردوسی.
بدو گفت رستم که با فر شاه
برآمد همه کامۀ نیکخواه.
فردوسی.
که ازتف آن کوه آتش پرست
همه کامۀ دشمنان کرد پست.
فردوسی.
شد این تخمه ویران و ایران همان
برآمد همه کامۀ بدگمان.
فردوسی.
سپاهی ز توران بهم برشکست
همه کامۀ دشمنان کرد پست
برآمدبه هر گوشه ای نام او
روا شد به هر کامه ای کام او.
فردوسی.
ایزد از روزگار دولت تو
دور داراد کامۀ بدخواه.
ابوالفرج رونی.
ز پیش بودم بیم و امید دشمن و دوست
برنج دوستم اکنون و کامۀ دشمن.
مسعودسعد.
کامۀ دل گرچه ز جان خوشتر است
عاقبت اندیشی از آن خوشتر است.
نظامی گنجوی (حاشیۀ برهان از فرهنگ نظام).
باد جهانت بکام کز ظفر تو
کامۀ صد جان مستهام برآمد.
خاقانی.
به کامۀ دل دشمن نشیند آن مغرور
که بشنود سخن دشمنان دوست نمای.
سعدی.
ز چشم دوست فتادم بکامۀ دل دشمن
احبتی هجرونی کما تشاء عداتی.
سعدی.
- به کامۀ دشمن شدن، به کام او گشتن. مطابق خواست دشمن شدن:
در جهان دوستکام بادی تو
که شدم من بکامۀ دشمن.
مسعودسعد.
- به کامۀ دشمن کردن، بر طبق قرار و خواست او کردن:
جهد آن کن که مر مرا نکنی
پیش صاحب بکامۀ دشمن.
فرخی.
- به کامه رسیدن، کامیاب شدن. به آرزو رسیدن. نایل شدن به امانی:
کسی کآورد راز دل را پدید
ز گیتی به کامه نخواهد رسید.
ابوشکور.
- خودکامگی، استبداد. بلهوسی. خویش کامی:
جهان کام و ناکام خواهی سپرد
بخودکامگی پی چه بایدفشرد.
نظامی.
رجوع به خودکام و خودکامه و خویش کامی و خودکامی شود.
- خودکامه، خودرأی. بکام برآمده و خودسر. (برهان). خودپرست و خودپسند. (فرهنگ نظام). بلکامه. آنکه هرچه کند به میل خود کند و رجوع به خودکامه شود:
بماند از پی پاسخ نامه را
بکشت آتش مرد خودکامه را.
فردوسی.
بدو داد پس نامور نامه را
پیام جهانجوی خودکامه را.
فردوسی.
چو کاووس خودکامه اندرجهان
ندیدم کسی از کهان و مهان.
فردوسی.
چو برخوانم این پاسخ نامه را
ببیند دل مرد خودکامه را.
فردوسی.
وز آن پس چو برخواند آن نامه را
سخنهای خاقان خودکامه را.
فردوسی.
نهادند بر پشت آن نامه بر
که نزد سیاوش خودکامه بر.
فردوسی.
درین چارسو هیچ هنگامه نیست
که کیسه بر مرد خودکامه نیست.
نظامی.
سزا خود ز شه همچنین نامه بود
نه با کام و بایست خودکامه بود.
فردوسی.
تو خودکامه ای، گر ندانی شمار
برو چار صدبار بشمر هزار.
فردوسی.
به هر پادشاهی و خودکامه ای
نبشتند بر پهلوی نامه ای.
فردوسی.
چو ماهوی بدبخت خودکامه شد
از او نزد بیژن یکی نامه شد.
فردوسی.
- شادکامه، هنگامه. همهمه و غوغا. (ناظم الاطباء).
- شادکامه کردن، خشنود شدن از رنج و آزار دیگری. (ناظم الاطباء).
، کنایه از علف خودروی هم هست. (برهان). و رجوع به خودکامه شود، نوعی ریحان خوشبو که در خوزستان زیاد میروید. (شعوری ج 2 ورق 259). و رجوع به کامخ شود. و به این معنی جز شعوری در جای دیگر نیامده است، نانخورشی است مشهور که بیشتر مردم صفاهان سازند و خورند. (برهان) (آنندراج)، طعامی است که به زبان عربی کامخ میگویند و بعضی گویند کامخ معرب کامه است. (برهان) : این مرد...آچارها و کامه ها نیکو ساختی، امیر وی را بنواخت و گفت از گوسفندان خاص پدرم وی بسیار داشت. (تاریخ بیهقی) .ترا از ترشیها و لبنیات نهی کردم، تو زیره بای خوری و از کامه و انبجات پرهیز نکنی معالجت موافق نیفتد. (چهارمقاله چ معین ص 131)، ریچال که مربای دوشابی میباشد. (از برهان) (آنندراج)، آبکامه و نانخورشی است که از شیر و ماست و تخم سپندان و خمیر خشک و سرکه سازند و به تازی کامخ گویند. (ناظم الاطباء). ریچالی است که با طعام خورند و آن چنان باشد که اسپند تازه در شیر کنند تا بسته گردد و ترش شود و به عربی کامخ گویند. (فرهنگ سروری). ریچاری باشد که نوعی از آن را بتکوب و (پتکوب) سازند و نوعی دیگر را که بهتر باشد نان خورش کنند و در عسکر مکرم که لشکر نیز خوانند از ولایت خوزستان بغایت نیکو سازند و نام آن کامۀ لشکر باشد و آنجا چیله گویند. (صحاح الفرس)، شیر و دوغ درهم جوشانیده. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، خامه. نوعی روغن که روی شیر ایستد چون شبی بر او بگذرد. (یادداشت مؤلف) :
ریچاله گری پیش گرفتی تو همانا
بخیره (؟) در شیر بری کامه برآری.
ابوالعلاء ششتری.
، مرجان را نیز گویند و آن در قعر دریا میروید و ریسمانها برآن بندند و کشند تا برآید، سبزرنگ است و چون باد بر او میخورد و آفتاب میتابد سرخ میگردد و در داروهای چشم بکار برند قوت بصر دهد. (برهان) (فرهنگ نظام) (آنندراج) (الفاظالادویه) (فهرست مخزن الادویه) :
بیراهن لؤلؤی برنگ کامه
وان کفش دریده و سر بر لامه.
مرواریدی (از فرهنگ اسدی).
، آچار. (ناظم الاطباء)، لجام اسب. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)، کام. عشق. (یادداشت مؤلف). و رجوع به کام شود
لغت نامه دهخدا
(مِهْ)
خودرأی و سرگشته. (منتهی الارب). خودرأی و سرگشته که نمیداند کجا میرود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَبْیْ)
کمیت گردیدن اسب. (از منتهی الارب) (آنندراج) : کمت الفرس کمتاً و کمته و کماته، کمیت گردید اسب. (از اقرب الموارد). و رجوع به کمت و کمیت شود
لغت نامه دهخدا
کوهی است میانۀ جنوب و مشرق لار. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(مِ نَ)
مؤنث کامن. (ناظم الاطباء). رجوع به کامن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ/ تِ)
شکافته. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کفته. شکافته. کافتیده. غاچ خورده:
جهان ز آتش تیغها تافته
دل که ز بانگ یلان کافته.
اسدی (گرشاسب نامه).
همه خسته و مانده و تافته
زبس تشنگی کام و لب کافته.
اسدی (گرشاسب نامه).
چو باران نبودی جگر تافته
بدندی لب از تشنگی کافته.
اسدی (گرشاسب نامه).
یلان را جگر بد ز کین تافته
شده بانگ سست و لبان کافته.
اسدی (گرشاسب نامه).
، جستجو و تفحص کرده. (برهان) (ناظم الاطباء) ، ترکانیده. ترکیده و آن را کفیده نیز گویند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ گَ)
موضعی است در نجد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ)
نام اسب عمرو بن معدیکرب. (منتهی الارب) (بلوغ الارب ج 2 ص 116). رجوع به عمرو بن معدیکرب شود، نام اسب زید بن قتان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
کم شده و کاهیده. (برهان) (ناظم الاطباء) :
ای جای جای کاسته بی خوبی
باز از تو جای جای فزایسته.
دقیقی.
یکی در فزونی دل آراسته
ز کمّی دل دیگری کاسته.
فردوسی.
ز لشکر فرستادن و خواسته
شود بیگمان کار ما کاسته.
فردوسی.
یکی پاسبان بد بدین خواسته
دل و جان از افزون شدن کاسته.
فردوسی.
- کاسته شدن. کم شدن و نقصان یافتن، زیان یافتن و کاهیده شدن، کوتاه شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ)
مؤنث کامل. (ناظم الاطباء). رجوع به کامل شود
لغت نامه دهخدا
(تِ مَ)
کاتم. رجوع به کاتم شود. کمان از چوب ناشکافته. کمان سوفار ناکرده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نام قصبه ای است در جهت مشرق از سیبری، در قضای ورخنه اودینسک از ایالت ماوراء بایکال در کنار رودی مسمی به همین اسم که در 200 هزارگزی جنوب آن واقع گشته و وارد دریاچۀ بایکال شود، و حدود 500 تن سکنه دارد
نام قریۀ بزرگ و مرکز قضائی است در سنجاق ملاطیه از ولایت معمورهالعزیز، در 65 هزارگزی جنوب شرقی ملاطیه در کنار نهری مسمی به همین اسم از توابع فرات. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(خُ تُ)
قضای کاخته، قضائی است در ولایت معمورهالعزیز از طرف شمال با قضای ملاطیه، از طرف مغرب و جنوب غربی، بقضای حصن منصور و از جانب جنوب شرقی به ولایت دیار بکر و از سمت شمال شرقی به سنجاق خرپوست هم محدود میباشد و سکنۀ آن مسلمان و ارمنی هستند. عده ای ازسکنه کرد میباشند. اراضی اش ناهموار و غیر مسطح و بسیار حاصلخیز است. انگور و میوه های گوناگون در آن بعمل می آید. در فصل تابستان اهالی خانه های خویش را رها کرده در ییلاقها چادرنشینی مینمایند. حیوانات و مخصوصاً گوسفند فراوان است، از پشم آنها گلیم و قالی میبافند و آن بمرغوبی و خوبی آقچه طاغ نیست، در داخل این قضا پلی سنگی بسیار محکم و قدیمی و برخی از آثار عتیقۀ دیگر نیز دیده میشود. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(مِ تَ)
تأنیث صامت. رجوع به صامت... شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کامه
تصویر کامه
کام و مراد، خواهش و مطلب و مقصد باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کافته
تصویر کافته
شکافته: (جهان ز آتش تیغها تافته دل که ز بانگ یلان کافته)، کنده، جستجو کرده کاویده، بحث کرده مبحوث، تفتیش کرده، سوراخ کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاسته
تصویر کاسته
کم شده کاهیده تقلیل یافته نقصان پذیرفته مقابل افزوده فزایسته: (ای جای جای کاسته بیخوبی باز از تو جای جای فزایسته) (دقیقی)، مفروق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاشته
تصویر کاشته
زراعت شده فلاحت شده مزروع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صامته
تصویر صامته
مونث صامت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاشته
تصویر کاشته
((تِ))
زراعت شده، نشانده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کافته
تصویر کافته
((تِ))
دریده، شکافته، تفحص شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کامه
تصویر کامه
((مِ))
مراد، آرزو، مرجان
فرهنگ فارسی معین
کشت، کشته، مزروع، غرس، نشانده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
توله توله ی سگ، خوک، خرس، گربه و یا موش
فرهنگ گویش مازندرانی