ابن برقا. وی بنی اسرائیل را بعد از چندان زحمت به مصر آورد و دیر مدت در میان ایشان رسالت کرد و به مصر درگذشت. (تاریخ گزیده چ اروپا ص 50). کالب یکی از چهل و دو پیغمبری است که درتفاسیر و تواریخ نام آنان آمده است. و نیز رجوع به کالب بن یفنه شود. (تاریخ گزیده ص 21 چ عکسی اروپا)
ابن برقا. وی بنی اسرائیل را بعد از چندان زحمت به مصر آورد و دیر مدت در میان ایشان رسالت کرد و به مصر درگذشت. (تاریخ گزیده چ اروپا ص 50). کالب یکی از چهل و دو پیغمبری است که درتفاسیر و تواریخ نام آنان آمده است. و نیز رجوع به کالب بن یفنه شود. (تاریخ گزیده ص 21 چ عکسی اروپا)
قالب که آن را کالبد نیز گویند. (برهان) (جهانگیری). و آن را کلوب نیز گویند. (جهانگیری). کلوب. (برهان). کالبد: این من و این من که در این کالب است هیچ مگو جنبش این قالب است. نظامی (از جهانگیری)
قالب که آن را کالبد نیز گویند. (برهان) (جهانگیری). و آن را کلوب نیز گویند. (جهانگیری). کلوب. (برهان). کالبد: این من و این من که در این کالب است هیچ مگو جنبش این قالب است. نظامی (از جهانگیری)
فیلم کالت (Cult film) اصطلاحی در صنعت سینما است که به فیلم هایی اشاره دارد که همچنان پس از انتشارشان، طرفداران پایبندی و وفاداری بالایی دارند. این فیلم ها ممکن است در زمان انتشار اولیه خود توجه کمی از سوی مخاطبان و منتقدان داشته باشند، اما به تدریج توسط گروه های کوچکی از طرفداران به محبوبیت رسیده و به یک اثر مورد تحسین در بین این جامعه تبدیل شوند. ویژگی های فیلم های فرهنگی شامل موارد زیر می شود: 1. کارایی های خاص : این فیلم ها ممکن است دارای موضوعات، سبک نویسندگی و کارگردانی منحصر به فرد و یا عناصر خاصی از جمله دیالوگ های بی رحمانه، شخصیت های غیرمعمول یا مضامین تاریک باشند که جذابیت خاصی برای طرفداران دارند. 2. انگیزه های فرهنگی : این فیلم ها ممکن است به دلیل ارتباط عمیقی با یک زیرفرهنگ خاص، گروه اجتماعی یا ایدئولوژی مورد توجه قرار بگیرند و به نماد یا نماینده این انگیزه ها تبدیل شوند. 3. رویداد های فرهنگی : برخی از این فیلم ها به دلیل محبوبیت در رویدادهای فرهنگی، همچون جشنواره های فیلم مستقل یا نمایش های خاص، معروف می شوند و این باعث می شود که جامعه های کوچکتر از طرفداران این فیلم ها رشد کنند. 4. تأثیر ماندگار : این فیلم ها ممکن است به دلیل رونق دوباره آن ها در دوره های بعدی، به تأثیرگذاری و توجه طرفداران بیشتری برسند و به یک پدیده فرهنگی تبدیل شوند. به عنوان مثال هایی از فیلم های فرهنگی می توان به `The Rocky Horror Picture Show`, `The Big Lebowski`, `Donnie Darko`, `Fight Club` و `Blade Runner` اشاره کرد که هر کدام از آن ها برای دارندگان خود طرفداری قوی و وفادار دارند و به عنوان آثاری با تأثیر فرهنگی و جامعه ای درازمدت شناخته می شوند. فیلمهایی که به لحاظ هنری به نوعی متفاوتند وبه واسطه ی همین ویژگی برجسته می شوند.
فیلم کالت (Cult film) اصطلاحی در صنعت سینما است که به فیلم هایی اشاره دارد که همچنان پس از انتشارشان، طرفداران پایبندی و وفاداری بالایی دارند. این فیلم ها ممکن است در زمان انتشار اولیه خود توجه کمی از سوی مخاطبان و منتقدان داشته باشند، اما به تدریج توسط گروه های کوچکی از طرفداران به محبوبیت رسیده و به یک اثر مورد تحسین در بین این جامعه تبدیل شوند. ویژگی های فیلم های فرهنگی شامل موارد زیر می شود: 1. کارایی های خاص : این فیلم ها ممکن است دارای موضوعات، سبک نویسندگی و کارگردانی منحصر به فرد و یا عناصر خاصی از جمله دیالوگ های بی رحمانه، شخصیت های غیرمعمول یا مضامین تاریک باشند که جذابیت خاصی برای طرفداران دارند. 2. انگیزه های فرهنگی : این فیلم ها ممکن است به دلیل ارتباط عمیقی با یک زیرفرهنگ خاص، گروه اجتماعی یا ایدئولوژی مورد توجه قرار بگیرند و به نماد یا نماینده این انگیزه ها تبدیل شوند. 3. رویداد های فرهنگی : برخی از این فیلم ها به دلیل محبوبیت در رویدادهای فرهنگی، همچون جشنواره های فیلم مستقل یا نمایش های خاص، معروف می شوند و این باعث می شود که جامعه های کوچکتر از طرفداران این فیلم ها رشد کنند. 4. تأثیر ماندگار : این فیلم ها ممکن است به دلیل رونق دوباره آن ها در دوره های بعدی، به تأثیرگذاری و توجه طرفداران بیشتری برسند و به یک پدیده فرهنگی تبدیل شوند. به عنوان مثال هایی از فیلم های فرهنگی می توان به `The Rocky Horror Picture Show`, `The Big Lebowski`, `Donnie Darko`, `Fight Club` و `Blade Runner` اشاره کرد که هر کدام از آن ها برای دارندگان خود طرفداری قوی و وفادار دارند و به عنوان آثاری با تأثیر فرهنگی و جامعه ای درازمدت شناخته می شوند. فیلمهایی که به لحاظ هنری به نوعی متفاوتند وبه واسطه ی همین ویژگی برجسته می شوند.
طرحی که چیزی در آن شکل می گیرد، قالب، تن، بدن، قالبی برای ساختن خشت و آجر، برای مثال از تن چو برفت جان پاک من و تو / خشتی دو نهند بر مغاک من و تو ی و آنگاه برای خشت گور دگران / در کالبدی کشند خاک من و تو (خیام - ۱۰۳)
طرحی که چیزی در آن شکل می گیرد، قالب، تن، بدن، قالبی برای ساختن خشت و آجر، برای مِثال از تن چو برفت جان پاک من و تو / خشتی دو نهند بر مغاک من و تو ی و آنگاه برای خشت گور دگران / در کالبدی کشند خاک من و تو (خیام - ۱۰۳)
با هم برجستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). توائب. (اقرب الموارد). تکلاب مثله. یقال: هم یتکالبون علی کذا. (منتهی الارب) (آنندراج) ، جنگ و بدی کردن با هم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تجاهر قوم به دشمنی و در الاساس: تکالب خصمان، تشاتم آنان. (از اقرب الموارد) ، شدید شدن حرص مردم بر دنیا چنانکه سگان را. (اقرب الموارد)
با هم برجستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). توائب. (اقرب الموارد). تَکلاب مثله. یقال: هم یتکالبون علی کذا. (منتهی الارب) (آنندراج) ، جنگ و بدی کردن با هم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تجاهر قوم به دشمنی و در الاساس: تکالب خصمان، تشاتم آنان. (از اقرب الموارد) ، شدید شدن حرص مردم بر دنیا چنانکه سگان را. (اقرب الموارد)
کالجوش، آش کشک سائیده است که کشکاب نیز گویند، (دیوان بسحاق اطعمه ص 181) : کالبا خوردم و میلم به هریسۀ زر تست لیکن از آن زرت و آب هوای ملبار، بسحاق اطعمه
کالجوش، آش کشک سائیده است که کشکاب نیز گویند، (دیوان بسحاق اطعمه ص 181) : کالبا خوردم و میلم به هریسۀ زر تست لیکن از آن زرت و آب هوای ملبار، بسحاق اطعمه
بمعنی کالب است که قالب هرچیز باشد. (برهان) (منتهی الارب) (از آنندراج) ، قالب خشت زنان. (آنندراج). که در آن گل نهاده بمالند و هموار کنند خشت شدن را: پرویز را سرپوشیده بیرون بردند. اندرراه به دکان کفشگری رسیدند. آن دانست که او پرویز است و دشنام داد بر او و کالبدی بدو انداخت. بر سر اوآمد، و آن سرهنگ بازگشت و گفت ای کم از سگ تو که باشی که بر ملوک دست درازی کنی و کالبدی اندازی. شمشیرزد و سر کفشگر بدور انداخت. (ترجمه تاریخ طبری). هر آنچ از گل آمد چو بشناختند سبک خشت را کالبد ساختند. فردوسی. هر آن خشت کزکالبد شد بدر بر آن کالبد باز ناید دگر. اسدی. از تن چو رود روان پاک من و تو خشتی دو نهند بر مغاک من و تو آنگاه برای خشت گور دگران در کالبدی کشند خاک من و تو. خیام (از آنندراج). زیرا که خط، کالبد معنی است. (کلیله و دمنه) ، بمعنی تن و بدن آدمی و حیوانات دیگر نیز هست. (برهان). چون این تن خاکی برای روح حیوانی بمعنی قالب است، آن را نیز کالبد گفته اند. (از آنندراج). کالبد را تنها بر تن آدمی اطلاق نکنند، بر جماد و نبات نیز اطلاق نمایند و کالبد روینده بدن نباتی را گویند و کالبد کانی یعنی جمادی. (آنندراج) : اگر می نیستی یکسر همه دلها خرابستی اگر در کالبد جان را بدیدستی شرابستی. (منسوب به رودکی). جان گرامی به پدر باز داد کالبد تیره به مادر سپرد. رودکی. بتر دشمنی مرد را خوی بد کز او جان برنج آید و کالبد. ابوشکور بلخی. چگونه سازم با او، چگونه حرب کنم ضعیف کالبدم من، نه کوهم و نه گوم. کسائی. بترسم که از جنگ آن اژدها روان یابد از کالبدتان رها. فردوسی. اگر کار بندید فرمان من بماند بدین کالبد جان من. فردوسی. گر ایچ اندرین کالبد جان بدی جز از دست و پا تنش لرزان بدی. فردوسی. از او کالبد راست سود و زیان چو دانا بود زو نترسد روان. فردوسی. زنامست تا جاودان زنده مرد که مرده شود کالبد زیر گرد. فردوسی. شکم گرسنه، کالبد برهنه نه فرزند و خویش و نه بار و بنه. فردوسی. بدین مایه روز اندرین کالبد بجز تخم نیکی نکاری سزد. فردوسی. گفتی چو یکی کالبد است او چو روانست چاره نبودکالبدی را ز روانی. فرخی. کالبد مردان همه یکی است و کس بغلط نام نگیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 483). هرچه خورشید فروز آمد و بر دوست بتافت بشدش کالبد از پرتو خورشید تباه. منوچهری. در همه کاری صبور وز همه عیبی نفور کالبدتو ز نور کالبد ما ز دود. منوچهری. ساعتی با او ننشست و نیاسود و نخفت نشدش کالبد از زاری وز فرقت زفت. منوچهری. سخن تا بی قلم بود چون جان بی کالبد بود و چون به قلم باز بسته شود، با کالبد گردد و همیشه بماند. (نوروزنامه). روایت کرده اند از عبدالله بن عباس که ابلیس در کالبد آدم شد تا بناف رسید. (قصص الانبیاء ص 9). بمردی منازید و بد مسپرید بدین مرده و کالبد بنگرید. اسدی. تیزی شمشیر دارد و روش مار کالبد عاشقان و گونۀ بیمار. (از ترجمان البلاغۀ رادویانی). هیچ نیندیش اگر ز کالبد تو خاک به خاکی شود هوا به هوائی. ناصرخسرو. چون نیندیشم کز بهر چرا بسته است اندرین کالبد ساخته یزدانم. ناصرخسرو. این کالبد جاهل خوشخوار تو گرگی است وین جان خردمند یکی میش نزار است. ناصرخسرو. خاکست کالبد به چه آرائی او را چرا که خوارش نگذاری. ناصرخسرو. جهان بحر ژرفست و آتش زمانه ترا کالبد چون صدف، جانت گوهر. ناصرخسرو. و گر عیسی مریم باز دادی به افسون بر به بیجان کالبد جان. ناصرخسرو. در پیش تو استاده در این جامۀ پشمین این کالبد لاغر با گونۀ اصفر. ناصرخسرو. تن مردم مرکب است از دو چیز، یکی کالبد ودیگر نفس و این نفس را قوه و روح نیز گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از کالبد تن استخوان ماندم امید بدین تن از چسان بندم. مسعودسعد. دل به ز سینه باشد و جان به ز کالبد سر به ز سینه باشد و جان به ز کالبد. ادیب صابر. تا شادمان شود ز تو مسعودسعد را جان در جنان و کالبد اندر حصار نای. سوزنی. دشمنت را که جانش معدوم است حال بد جز بکالبد مرساد. خاقانی. الوداع ای کعبه کاینک کالبد با حال بد رفته از پیش تو وجان وقت هجران آمده. خاقانی. تا نفحات ربیع صور دمید از دهان کالبد خاک را نزل رسید از روان. خاقانی. کالبد کیست که بیند حرم وصل ترا کانکه جانست به درگاه تو هم محرم نیست. خاقانی. ره بجان رو که کالبد گند است بار کم کن که بارگی تند است. نظامی. چو کار کالبد گیرد تباهی نه درویشی بکار آید نه شاهی. نظامی. گر یکی پی غلط شدی ز صدش او فتادی سرش ز کالبدش. نظامی. او چو جان است و جهان چون کالبد کالبد از جان پذیرد نیک و بد. مولوی. کالبد نامه است اندر وی نگر هست لایق شاه را آنگه ببر. مولوی. عشق ارزد صد چو خرقه کالبد که حیاتی دارد و حس و خرد. مولوی. تخم روح هر کسی را از عالم غیب آوردند و در زمین کالبد نشاندند. (کتاب المعارف بهاءالدین). آدمی را عقل باید در بدن ور نه جان در کالبد دارد حمار. سعدی. کالبد از بهر سر خویش خواه گنده بود کالبد بی کلاه. امیرخسرو دهلوی. علم کز اعمال نشانیش نیست کالبدی دارد و جانیش نیست. امیرخسرو دهلوی. نسیم زلف تو چون بگذرد بتربت حافظ ز خاک کالبدش صدهزار لاله برآید. حافظ. ، به کنایه، مشیمه و رحم. بطن. شکم. حکیم فردوسی آرد: در وقتی که بحکم افراسیاب چوب بر شکم فرنگیس مادر کیخسرو میزدند تا حملی که از سیاوش درشکم دارد ساقط کند پیران ویسه با افراسیاب گفت بگذار تا بزاید آنگه بچۀ او را می آورم بکش. (از آنندراج) : بمان تا جدا گردد از کالبد به پیش تو آرم همی ساز بد. فردوسی. برادر ز یک کالبد بود و پشت چنان پرخرد بی گنه را بکشت. فردوسی. ، هیکل. (از ناظم الاطباء). پیکر. شبح. شخص. (دهار) : ناگه آمد پدید شخصی چند کالبدهای سهمناک و بلند. نظامی. ، دل، سرمشق، نمونه، شکل، صورت، میوۀ خام و کال و نارسیده و ترش، پیوند انگشت. (ناظم الاطباء) (اشتنگاس) ، سواد. مثال. ظل: ظلم. کالبد تن، قد و قامت. قالب بدن. (ناظم الاطباء). شخص. (دهار)
بمعنی کالب است که قالب هرچیز باشد. (برهان) (منتهی الارب) (از آنندراج) ، قالب خشت زنان. (آنندراج). که در آن گل نهاده بمالند و هموار کنند خشت شدن را: پرویز را سرپوشیده بیرون بردند. اندرراه به دکان کفشگری رسیدند. آن دانست که او پرویز است و دشنام داد بر او و کالبدی بدو انداخت. بر سر اوآمد، و آن سرهنگ بازگشت و گفت ای کم از سگ تو که باشی که بر ملوک دست درازی کنی و کالبدی اندازی. شمشیرزد و سر کفشگر بدور انداخت. (ترجمه تاریخ طبری). هر آنچ از گل آمد چو بشناختند سبک خشت را کالبد ساختند. فردوسی. هر آن خشت کزکالبد شد بدر بر آن کالبد باز ناید دگر. اسدی. از تن چو رود روان پاک من و تو خشتی دو نهند بر مغاک من و تو آنگاه برای خشت گور دگران در کالبدی کشند خاک من و تو. خیام (از آنندراج). زیرا که خط، کالبد معنی است. (کلیله و دمنه) ، بمعنی تن و بدن آدمی و حیوانات دیگر نیز هست. (برهان). چون این تن خاکی برای روح حیوانی بمعنی قالب است، آن را نیز کالبد گفته اند. (از آنندراج). کالبد را تنها بر تن آدمی اطلاق نکنند، بر جماد و نبات نیز اطلاق نمایند و کالبد روینده بدن نباتی را گویند و کالبد کانی یعنی جمادی. (آنندراج) : اگر می نیستی یکسر همه دلها خرابستی اگر در کالبد جان را بدیدستی شرابستی. (منسوب به رودکی). جان گرامی به پدر باز داد کالبد تیره به مادر سپرد. رودکی. بتر دشمنی مرد را خوی بد کز او جان برنج آید و کالبد. ابوشکور بلخی. چگونه سازم با او، چگونه حرب کنم ضعیف کالبدم من، نه کوهم و نه گوم. کسائی. بترسم که از جنگ آن اژدها روان یابد از کالبدتان رها. فردوسی. اگر کار بندید فرمان من بماند بدین کالبد جان من. فردوسی. گر ایچ اندرین کالبد جان بدی جز از دست و پا تنش لرزان بدی. فردوسی. از او کالبد راست سود و زیان چو دانا بود زو نترسد روان. فردوسی. زنامست تا جاودان زنده مرد که مرده شود کالبد زیر گرد. فردوسی. شکم گرسنه، کالبد برهنه نه فرزند و خویش و نه بار و بنه. فردوسی. بدین مایه روز اندرین کالبد بجز تخم نیکی نکاری سزد. فردوسی. گفتی چو یکی کالبد است او چو روانست چاره نبودکالبدی را ز روانی. فرخی. کالبد مردان همه یکی است و کس بغلط نام نگیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 483). هرچه خورشید فروز آمد و بر دوست بتافت بشدش کالبد از پرتو خورشید تباه. منوچهری. در همه کاری صبور وز همه عیبی نفور کالبدتو ز نور کالبد ما ز دود. منوچهری. ساعتی با او ننشست و نیاسود و نخفت نشدش کالبد از زاری وز فرقت زفت. منوچهری. سخن تا بی قلم بود چون جان بی کالبد بود و چون به قلم باز بسته شود، با کالبد گردد و همیشه بماند. (نوروزنامه). روایت کرده اند از عبدالله بن عباس که ابلیس در کالبد آدم شد تا بناف رسید. (قصص الانبیاء ص 9). بمردی منازید و بد مسپرید بدین مرده و کالبد بنگرید. اسدی. تیزی شمشیر دارد و روش مار کالبد عاشقان و گونۀ بیمار. (از ترجمان البلاغۀ رادویانی). هیچ نیندیش اگر ز کالبد تو خاک به خاکی شود هوا به هوائی. ناصرخسرو. چون نیندیشم کز بهر چرا بسته است اندرین کالبد ساخته یزدانم. ناصرخسرو. این کالبد جاهل خوشخوار تو گرگی است وین جان خردمند یکی میش نزار است. ناصرخسرو. خاکست کالبد به چه آرائی او را چرا که خوارش نگذاری. ناصرخسرو. جهان بحر ژرفست و آتش زمانه ترا کالبد چون صدف، جانت گوهر. ناصرخسرو. و گر عیسی مریم باز دادی به افسون بر به بیجان کالبد جان. ناصرخسرو. در پیش تو استاده در این جامۀ پشمین این کالبد لاغر با گونۀ اصفر. ناصرخسرو. تن مردم مرکب است از دو چیز، یکی کالبد ودیگر نفس و این نفس را قوه و روح نیز گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از کالبد تن استخوان ماندم امید بدین تن از چسان بندم. مسعودسعد. دل به ز سینه باشد و جان به ز کالبد سر به ز سینه باشد و جان به ز کالبد. ادیب صابر. تا شادمان شود ز تو مسعودسعد را جان در جنان و کالبد اندر حصار نای. سوزنی. دشمنت را که جانش معدوم است حال بد جز بکالبد مرساد. خاقانی. الوداع ای کعبه کاینک کالبد با حال بد رفته از پیش تو وجان وقت هجران آمده. خاقانی. تا نفحات ربیع صور دمید از دهان کالبد خاک را نزل رسید از روان. خاقانی. کالبد کیست که بیند حرم وصل ترا کانکه جانست به درگاه تو هم محرم نیست. خاقانی. ره بجان رو که کالبد گند است بار کم کن که بارگی تند است. نظامی. چو کار کالبد گیرد تباهی نه درویشی بکار آید نه شاهی. نظامی. گر یکی پی غلط شدی ز صدش او فتادی سرش ز کالبدش. نظامی. او چو جان است و جهان چون کالبد کالبد از جان پذیرد نیک و بد. مولوی. کالبد نامه است اندر وی نگر هست لایق شاه را آنگه ببر. مولوی. عشق ارزد صد چو خرقه کالبد که حیاتی دارد و حس و خرد. مولوی. تخم روح هر کسی را از عالم غیب آوردند و در زمین کالبد نشاندند. (کتاب المعارف بهاءالدین). آدمی را عقل باید در بدن ور نه جان در کالبد دارد حمار. سعدی. کالبد از بهر سر خویش خواه گنده بود کالبد بی کلاه. امیرخسرو دهلوی. علم کز اعمال نشانیش نیست کالبدی دارد و جانیش نیست. امیرخسرو دهلوی. نسیم زلف تو چون بگذرد بتربت حافظ ز خاک کالبدش صدهزار لاله برآید. حافظ. ، به کنایه، مشیمه و رحم. بطن. شکم. حکیم فردوسی آرد: در وقتی که بحکم افراسیاب چوب بر شکم فرنگیس مادر کیخسرو میزدند تا حملی که از سیاوش درشکم دارد ساقط کند پیران ویسه با افراسیاب گفت بگذار تا بزاید آنگه بچۀ او را می آورم بکش. (از آنندراج) : بمان تا جدا گردد از کالبد به پیش تو آرم همی ساز بد. فردوسی. برادر ز یک کالبد بود و پشت چنان پرخرد بی گنه را بکشت. فردوسی. ، هیکل. (از ناظم الاطباء). پیکر. شبح. شخص. (دهار) : ناگه آمد پدید شخصی چند کالبدهای سهمناک و بلند. نظامی. ، دل، سرمشق، نمونه، شکل، صورت، میوۀ خام و کال و نارسیده و ترش، پیوند انگشت. (ناظم الاطباء) (اشتنگاس) ، سواد. مثال. ظل: ظَلم. کالبد تن، قد و قامت. قالب بدن. (ناظم الاطباء). شخص. (دهار)
یکی از قوای چهارگانه ستارگان در نجوم که آن را قوه وقتیه نیز گویند و برای کواکب نهاریه در روز و کواکب لیلیه در شب و برای عطارد در مرکز خودش حاصل گردد. و برخی را عقیده برآن است که عطارد را پیوسته این قوه حاصل است زیرا آن از ستارگان روز و شب است. (تحقیق ماللهند ص 308)
یکی از قوای چهارگانه ستارگان در نجوم که آن را قوه وقتیه نیز گویند و برای کواکب نهاریه در روز و کواکب لیلیه در شب و برای عطارد در مرکز خودش حاصل گردد. و برخی را عقیده برآن است که عطارد را پیوسته این قوه حاصل است زیرا آن از ستارگان روز و شب است. (تحقیق ماللهند ص 308)