جدول جو
جدول جو

معنی کافردلی - جستجوی لغت در جدول جو

کافردلی
(فِ / فَ دِ)
سیه دلی. بیرحمی. سنگدلی:
از او تا جان اگر فرقی کنم کافردلی باشد
من آنگه جای او دانم که جان را جای او دارم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کافر دل
تصویر کافر دل
سیاه دل، بی رحم، ستمگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاردی
تصویر کاردی
قطعه قطعه، زخمی، ویژگی میوه ای که هستۀ آن به راحتی جدا نمی شود
کاردی کردن: ١. زدن ضربه های پیوسته با کارد به قطعۀ گوشت جهت آماده ساختن آن برای کباب، زخمی کردن، چاقو زدن
فرهنگ فارسی عمید
(فُ)
نام کوهی است در سمت جنوبی کله وار و قسمت شمالی بندر طاهری از بلوک سیراف
لغت نامه دهخدا
(دُ)
عصارۀ اتری و الکلی دانۀ گیاهی است بنام ’اناکاردوم اکسیدانتالی’ از خانوادۀ ’تربانتاسه’ که در هند غربی میروید. به شکل مایع غلیظ قهوه ای رنگ با بوئی مخصوص غیر محلول در آب و محلول، در الکل و اتر و بنزین و روغنهای چربی، یافت میشود. این جسم دارای خواص رادع کانتارید میباشد وچون توسط پوست جذب نمیگردد عاری از خطر مسمومیت خواهد بود. (درمان شناسی، تألیف احمد عطائی ج 1 ص 509)
لغت نامه دهخدا
منسوب به کارد،
- گوسفند (گاو) کاردی، گوسفند و گاوی که برای کشتن پرورش دهند،
،
شفتالوی بزرگ دیررس، قسمی شفتالوی درشت وپرآب و خوش طعم دیررس که چون غالباً آن را نارسیده خورند ناچار با کارد برند، هلوی کاردی
لغت نامه دهخدا
(دِ)
کورباطنی. (فرهنگ فارسی معین). کوردل بودن:
زی گوهر باقی نکند هیچکسی قصد
کز کفوردلی شیفته بر دار فنااند.
ناصرخسرو.
رجوع به کوردل، کورباطن و کورباطنی شود
لغت نامه دهخدا
(فِ / فَ)
آنکه خوی کافران دارد. کافرصفت. جفاجو. جفاپیشه. محارب. ستیزه گر:
روی درکش ز دهر دشمن روی
پشت بر کن به چرخ کافرخوی.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(فِ رِ)
دهی است از قراء استرآباد. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد ص 170)
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ / دِ)
کافنده بودن. متجسس و متحصص بودن. رجوع به کافیدن شود
لغت نامه دهخدا
(فِ / فَ دِ)
سیه دل. دل سیاه. بیرحم. سنگدل: مال بدست کردم تا تو کافردل پشتواره بندی و ببری. (کلیله و دمنه).
آه دردآلود سعدی گر ز گردون بگذرد
در تو کافردل نگیرد ای مسلمانان نفیر.
سعدی.
تو کافردل نمی بندی نقاب زلف و می ترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو.
حافظ.
خون ما خوردند این کافردلان
ای مسلمانان چه درمان الغیاث.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(فِ / فَ)
کافر شدن. کافر بودن:
به نظم اندر آری دروغ و طمع را
دروغ است سرمایه مر کافری را.
ناصرخسرو.
ز دانش یکی جامه کن جانت را
که بی دانشی مایۀ کافری است.
ناصرخسرو.
عشق را با کافری خویشی بود
کافری خود مغز درویشی بود.
عطار.
جوری که تو میکنی به اسلام
در ملت کافری ندیدم.
سعدی.
کاهلی کافری بود. (جامعالتمثیل)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کافر دلی
تصویر کافر دلی
سیاه دلی بی ایمانی، بیرحمی ستمگری، بی انصافی: (از او تا جان اگر فرقی کنم کافر دلی باشد من آنگه جای او دانم که جان را جای او دارم) (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به کارد یا گوسفند (گاو) کاردی. گوسفندی (گاوی) که برای کشتن پرورش دهند، کاردی کردن، قسمی شفتالوی بزرگ و خوش طعم و پر آب و دیر رس که چون غالبا آنرا نارس خورند ناگزیر باید با کارد برند، شکوفه طلع (بدین معنی در تفسیر تربت جام بکار رفته)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کافر دل
تصویر کافر دل
سیاه دل بی ایمان، بیرحم ستمگر: (مال بدست کردم تا تو کافر دل پشتواره بندی و ببری) (کلیله و دمنه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کافندگی
تصویر کافندگی
کافنده بودن، متجسس و متخصص بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاردهی
تصویر کاردهی
استخدام
فرهنگ واژه فارسی سره
سوراخ های غار مانند داخل کوه ها که در گذشته به عنوان پناهگاه.، نام مجموعه غارهایی است که در پرتگاه ها و دره ها از کوه کاروان
فرهنگ گویش مازندرانی
کردی
فرهنگ گویش مازندرانی