جدول جو
جدول جو

معنی کارکشی - جستجوی لغت در جدول جو

کارکشی(کَ)
نام شهری که دانشمندان آن را از بلاد ولایت کاسی در زاگروس مرکزی دانسته اند. (کرد و پیوستگی نژادی او ص 72)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کارشکنی
تصویر کارشکنی
ایجاد مانع در پیشرفت کار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارکشتگی
تصویر کارکشتگی
کارکشته بودن، ورزیدگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارکرد
تصویر کارکرد
اندازه و مقیاس کار انجام شده، کار، کردار، عمل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارکشی
تصویر بارکشی
عمل بار کشیدن، بار بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارشکن
تصویر کارشکن
آنکه یا آنچه مانع پیشرفت کار می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارنای
تصویر کارنای
کرنا، شیپور بزرگ، نای جنگی، خرنای، کرنای، نای رویین، نای ترکی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خبرکشی
تصویر خبرکشی
خبرچینی، سخن چینی، جاسوسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارکیا
تصویر کارکیا
پادشاه، فرمانروا، سرور
فرهنگ فارسی عمید
(کُ)
عمل و منصب کارکن. (ناظم الاطباء). و رجوع به عامل شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
عمل بار کشیدن. مجازاً، تحمل رنج و سختی کردن. (دمزن) :
باز نگویم که ز خامی بود
بارکشی کار نظامی بود.
نظامی.
خشت زنی پیشۀ پیران بود
بارکشی کار اسیران بود.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(کِ کَ / کِ)
عمل کراکش. کرایه کشی. رجوع به کراکش و کرایه کشی شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ کَ / کِ)
عمل پیکارکش. جدل
لغت نامه دهخدا
تصویری از کارشکن
تصویر کارشکن
شخص کار شکننده را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارکشته
تصویر کارکشته
مجرب، ورزیده، پخته، ماهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاروکشت
تصویر کاروکشت
کشت و زرع، آب و آبادانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازکشی
تصویر نازکشی
تحمل ناز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کار کنی
تصویر کار کنی
عمل و کیفیت کار کن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارجوی
تصویر کارجوی
جویای کار، بیکاری که کار طلبد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مراکشی
تصویر مراکشی
منسوب به مراکش: از مردم مراکش اهل مراکش، ساخته و پرداخته مراکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیکارکشی
تصویر پیکارکشی
عمل پیکارکش جدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مادرکشی
تصویر مادرکشی
عمل مادر کش قتل مادر
فرهنگ لغت هوشیار
((کِ))
وارسی شل یا سفت بودن پیچ و مهره ها و سفت کردن پیچ های شل به ویژه در خودروها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساغرکشی
تصویر ساغرکشی
((~. کِ))
میخوارگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارایی
تصویر کارایی
سودمندی، اثربخش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارکیا
تصویر کارکیا
پادشاه، وزیر، کاردان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارکشته
تصویر کارکشته
((کُ تِ یا تَ))
مجرب ورزیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارکشتگی
تصویر کارکشتگی
((کُ تِ))
ورزیدگی، آزمودگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارکرد
تصویر کارکرد
عملکرد، آکتیویته، مصرف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کارایی
تصویر کارایی
تاثیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کاربری
تصویر کاربری
آکتیویته
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کاردهی
تصویر کاردهی
استخدام
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نگرکشی
تصویر نگرکشی
جلب توجه
فرهنگ واژه فارسی سره
طناب کلفت که یک سر آن به کار یعنی تار پارچه وصل است و سر دیگر.، دو ریسمان بلندی که شاخ گاو نر را به دسته ی خیش می بندند و
فرهنگ گویش مازندرانی
جمع آوری ساقه و خوشه ی برنج از مرعه جهت خرمن کوبی
فرهنگ گویش مازندرانی