دهی جزء دهستان مشک آباد بخش فرمهین شهرستان اراک، واقع در 48000 گزی جنوب خاوری فرمهین کنار شوسۀ اراک به قم، کوهستانی، سردسیر، سکنه 954 تن، آب از قنات، محصول آنجا غلات، چغندرقند، انگور، میوه جات، شغل اهالی زراعت و گله داری، قالی بافی، مزرعه کرک جزء این ده است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی جزء دهستان مشک آباد بخش فرمهین شهرستان اراک، واقع در 48000 گزی جنوب خاوری فرمهین کنار شوسۀ اراک به قم، کوهستانی، سردسیر، سکنه 954 تن، آب از قنات، محصول آنجا غلات، چغندرقند، انگور، میوه جات، شغل اهالی زراعت و گله داری، قالی بافی، مزرعه کرک جزء این ده است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
گروه مسافرانی که با هم سفر می کنند، کنایه از چیزی که اجزای آن به دنبال هم می آید، اتاقک چرخ داری که به پشت اتومبیل وصل می شود و برای حمل کالا، حیوانات و اقامت در سفر مورد استفاده قرار می گیرد کاروان زدن: کنایه از دزدیدن اموال مسافران کاروان با حمله به آن
گروه مسافرانی که با هم سفر می کنند، کنایه از چیزی که اجزای آن به دنبال هم می آید، اتاقک چرخ داری که به پشت اتومبیل وصل می شود و برای حمل کالا، حیوانات و اقامت در سفر مورد استفاده قرار می گیرد کاروان زدن: کنایه از دزدیدن اموال مسافران کاروان با حمله به آن
کاروان، گروه مسافرانی که با هم سفر می کنند، چیزی که اجزای آن به دنبال هم می آید، اتاقک چرخ داری که به پشت اتومبیل وصل می شود و برای حمل کالا، حیوانات و اقامت در سفر مورد استفاده قرار می گیرد
کاروان، گروه مسافرانی که با هم سفر می کنند، چیزی که اجزای آن به دنبال هم می آید، اتاقک چرخ داری که به پشت اتومبیل وصل می شود و برای حمل کالا، حیوانات و اقامت در سفر مورد استفاده قرار می گیرد
کرسان، ظرف چوبی یا گلی برای قرار دادن نان یا غذای دیگر در آن، صندوق چوبی یا گلی، کارگاه، کارستان، محل کار، برای مثال به نزدیک دریا یکی شارسان / پی افگند و شد شارسان کارسان (فردوسی۴ - ۱۸۸۶)
کرسان، ظرف چوبی یا گلی برای قرار دادن نان یا غذای دیگر در آن، صندوق چوبی یا گلی، کارگاه، کارستان، محل کار، برای مِثال به نزدیک دریا یکی شارسان / پی افگند و شد شارسان کارسان (فردوسی۴ - ۱۸۸۶)
دانندۀ کار. شناسنده، هوشمند و عاقل و دانا و زیرک و قابل و هنرمند و حاذق و کارآزموده. (ناظم الاطباء). مطلع و خبیر. دانندۀ کار و خبردار از کار. بصیر. صاحب معلومات. کافی. قلّب: بهرام ملک برگفت و کاردان به شهرها فرستاد. (ترجمه طبری بلعمی). یکی مرد فرزانۀ کاردان بر آن مردم مرز بد مرزبان. فردوسی. هم از فیلسوفان بسیاردان سخنگوی و از مردم کاردان. فردوسی. همی گفت با هر که بد کاردان بزرگان بیدار و بسیاردان. فردوسی. شکر ایزد را که ما را خسرویست کارساز و کاربین و کاردان. فرخی. هم از کودکی بود خسرومنش خردمند و کوشنده و کاردان. فرخی. بوقت عطا خوش خوئی تازه روئی بروز دغا پر دلی کاردانی. فرخی. بوسهل حمدوی شاید مر این کار را که هم شهم است و هم کافی و هم کاردان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). بزرگا و بارفعتا که کار امارتست اگر به دست پادشاه کامکار و کاردان محتشم افتد. (ایضاً ص 386). خواجه عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت. (ایضاً ص 320). دولت کاردان و کار گذار در همه کار پیشکار تو باد. مسعودسعد. او خود سلطانی بود ساکن و عادل و کاردان و رعیت دوست. (کتاب النقض ص 414). آنها که به عقل کاردانند بید انجیر از چنار دانند. خاقانی. چنین زد مثل کاردان بزرگ که پاس شبانست پابند گرگ. نظامی. کنیزی کاردان را گفت آن ماه بخدمت خیز و بیرون رو سوی شاه. نظامی. زنی کاردانست و سامان شناس نداند کسی سیم او را قیاس. نظامی. چنین گوید آن کاردان فیلسوف که بر کار آفاق بودش وقوف. نظامی. کار کن ز آنکه بهتر است ترا کار کردن ز کاردان گفتن. عطار. بزرگ و زبان آور و کاردان حکیم و سخنگوی و بسیاردان. سعدی (بوستان). برآورد سر مرد بسیاردان چنین گفت کای خسرو کاردان. سعدی (بوستان). بر عقل من نخندی گر در غمش بگریم کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان. سعدی (طیبات). کار به کاردان سپارید. (منسوب به انوشیروان از تاریخ گزیده). دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش وز شما پنهان نشاید کرد سر میفروش. حافظ. بر این جان پریشان رحمت آرید که وقتی کاردانی کاملی بود. حافظ. ، نوکر. چاکر. خدمتگزار: چو دیدندشان کاردانان شاه نهادندشان عزت و دستگاه. شمسی (یوسف و زلیخا). گهی ساقی و کاردانش بود گهی چتر و گه سایبانش بود. اسدی. ، شاعر. (ناظم الاطباء) ، وزیر. (جهانگیری) (برهان). وزیر اول پادشاه. (ناظم الاطباء). کاردار. (جهانگیری) (برهان) : نیک اختیار کرد خداوند ما وزیر زین اختیار کرد جهان سر بسر منیر کار جهان به دست یکی کاردان سپرد تا زو همه جهان چو خورنق شد و سدیر. فرخی (از جهانگیری، و دیوان چ عبدالرسولی ص 191). ج، کاردانان: وزان پس همه کاردانان اوی [اردشیر شهنشاه کردند عنوان اوی. فردوسی
دانندۀ کار. شناسنده، هوشمند و عاقل و دانا و زیرک و قابل و هنرمند و حاذق و کارآزموده. (ناظم الاطباء). مطلع و خبیر. دانندۀ کار و خبردار از کار. بصیر. صاحب معلومات. کافی. قُلَّب: بهرام ملک برگفت و کاردان به شهرها فرستاد. (ترجمه طبری بلعمی). یکی مرد فرزانۀ کاردان بر آن مردم مرز بُد مرزبان. فردوسی. هم از فیلسوفان بسیاردان سخنگوی و از مردم کاردان. فردوسی. همی گفت با هر که بد کاردان بزرگان بیدار و بسیاردان. فردوسی. شکر ایزد را که ما را خسرویست کارساز و کاربین و کاردان. فرخی. هم از کودکی بود خسرومنش خردمند و کوشنده و کاردان. فرخی. بوقت عطا خوش خوئی تازه روئی بروز دغا پر دلی کاردانی. فرخی. بوسهل حمدوی شاید مر این کار را که هم شهم است و هم کافی و هم کاردان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). بزرگا و بارفعتا که کار امارتست اگر به دست پادشاه کامکار و کاردان محتشم افتد. (ایضاً ص 386). خواجه عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت. (ایضاً ص 320). دولت کاردان و کار گذار در همه کار پیشکار تو باد. مسعودسعد. او خود سلطانی بود ساکن و عادل و کاردان و رعیت دوست. (کتاب النقض ص 414). آنها که به عقل کاردانند بید انجیر از چنار دانند. خاقانی. چنین زد مثل کاردان بزرگ که پاس شبانست پابند گرگ. نظامی. کنیزی کاردان را گفت آن ماه بخدمت خیز و بیرون رو سوی شاه. نظامی. زنی کاردانست و سامان شناس نداند کسی سیم او را قیاس. نظامی. چنین گوید آن کاردان فیلسوف که بر کار آفاق بودش وقوف. نظامی. کار کن ز آنکه بهتر است ترا کار کردن ز کاردان گفتن. عطار. بزرگ و زبان آور و کاردان حکیم و سخنگوی و بسیاردان. سعدی (بوستان). برآورد سر مرد بسیاردان چنین گفت کای خسرو کاردان. سعدی (بوستان). بر عقل من نخندی گر در غمش بگریم کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان. سعدی (طیبات). کار به کاردان سپارید. (منسوب به انوشیروان از تاریخ گزیده). دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش وز شما پنهان نشاید کرد سر میفروش. حافظ. بر این جان پریشان رحمت آرید که وقتی کاردانی کاملی بود. حافظ. ، نوکر. چاکر. خدمتگزار: چو دیدندشان کاردانان شاه نهادندشان عزت و دستگاه. شمسی (یوسف و زلیخا). گهی ساقی و کاردانش بود گهی چتر و گه سایبانش بود. اسدی. ، شاعر. (ناظم الاطباء) ، وزیر. (جهانگیری) (برهان). وزیر اول پادشاه. (ناظم الاطباء). کاردار. (جهانگیری) (برهان) : نیک اختیار کرد خداوند ما وزیر زین اختیار کرد جهان سر بسر منیر کار جهان به دست یکی کاردان سپرد تا زو همه جهان چو خورنق شد و سدیر. فرخی (از جهانگیری، و دیوان چ عبدالرسولی ص 191). ج، کاردانان: وزان پس همه کاردانان اوی [اردشیر شهنشاه کردند عنوان اوی. فردوسی
در شعر بمعنی کارستان است، (ناظم الاطباء)، رجوع به کارستان شود، محل ّ کار، جائی که در آن کار پیدا شود: چنین تا بیامد بدان شارسان که قیصر ورا خواندی کارسان، فردوسی، به پیش اندر آمد یکی خارسان پیاده ببود اندر آن کارسان، فردوسی، بنزدیک دریا یکی شارسان پی افکند و شد شارسان کارسان، فردوسی، همه گرد بر گرد آن شارسان که هم شارسان بود و هم کارسان، فردوسی ظرفی باشد مانند صندوقی مدور که از چوب و گل سازند و نان و حلوا و امثال آن را در میان آن بنهند و آن را کرسان و چاشدان (و چاشکدان هم خوانند. (جهانگیری) (آنندراج). یک نوع ظرفی چوبین و یا گلین مانا بصندوق که در آن نان و حلوا و جز آن گذارند. (ناظم الاطباء). و رجوع به کرسان شود
در شعر بمعنی کارستان است، (ناظم الاطباء)، رجوع به کارستان شود، محل ّ کار، جائی که در آن کار پیدا شود: چنین تا بیامد بدان شارسان که قیصر ورا خواندی کارسان، فردوسی، به پیش اندر آمد یکی خارسان پیاده ببود اندر آن کارسان، فردوسی، بنزدیک دریا یکی شارسان پی افکند و شد شارسان کارسان، فردوسی، همه گرد بر گرد آن شارسان که هم شارسان بود و هم کارسان، فردوسی ظرفی باشد مانند صندوقی مدور که از چوب و گل سازند و نان و حلوا و امثال آن را در میان آن بنهند و آن را کرسان و چاشدان (و چاشکدان هم خوانند. (جهانگیری) (آنندراج). یک نوع ظرفی چوبین و یا گلین مانا بصندوق که در آن نان و حلوا و جز آن گذارند. (ناظم الاطباء). و رجوع به کرسان شود
دهی از دهستان خزل بخش شیروان چرداول شهرستان ایلام، 16هزارگزی جنوب باختر چرداول، 5هزارگزی باختر راه اتومبیل رو روزنگوان، کوهستانی و سردسیر و سکنۀ آن 180 تن است، آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و تریاک و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری میباشد در دو محل بفاصله یک هزار گز وبدو نام علیا و سفلی شهرت دارد و سکنۀ قسمت علیا 180 نفر است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران جلد پنجم)
دهی از دهستان خزل بخش شیروان چرداول شهرستان ایلام، 16هزارگزی جنوب باختر چرداول، 5هزارگزی باختر راه اتومبیل رو روزنگوان، کوهستانی و سردسیر و سکنۀ آن 180 تن است، آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و تریاک و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری میباشد در دو محل بفاصله یک هزار گز وبدو نام علیا و سفلی شهرت دارد و سکنۀ قسمت علیا 180 نفر است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران جلد پنجم)
وکیل، (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء)، وزیر و پیشکار و وکیل، (آنندراج)، کارگزار و پیشکار، (ناظم الاطباء)، مصلحت گذار، (شعوری ج 2 ص 351) : یکی کارران بود سلطان را مسلم مر او راست دیوان را، میرنظمی (از شعوری)، ، عامل و دلال، حاذق و دانای کار، (ناظم الاطباء)
وکیل، (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء)، وزیر و پیشکار و وکیل، (آنندراج)، کارگزار و پیشکار، (ناظم الاطباء)، مصلحت گذار، (شعوری ج 2 ص 351) : یکی کارران بود سلطان را مسلم مر او راست دیوان را، میرنظمی (از شعوری)، ، عامل و دلال، حاذق و دانای کار، (ناظم الاطباء)
قطار شتر و استر و خر و الاغ، (برهان) (انجمن آرای ناصری)، کاروان: شتر بود بر کوه صد کاربان بهر کاربانی یکی ساربان، فردوسی (از انجمن آرا)، ، قافله و کاروان، (برهان) (انجمن آرا) : دیههاء خواف و باخرز به شبیخونها و مغافصات فرومیگرفتند و میکشتند و کاربانها میزدند، (عتبهالکتبه)، وکیل، (مهذب الاسماء)
قطار شتر و استر و خر و الاغ، (برهان) (انجمن آرای ناصری)، کاروان: شتر بود بر کوه صد کاربان بهر کاربانی یکی ساربان، فردوسی (از انجمن آرا)، ، قافله و کاروان، (برهان) (انجمن آرا) : دیههاء خواف و باخرز به شبیخونها و مغافصات فرومیگرفتند و میکشتند و کاربانها میزدند، (عتبهالکتبه)، وکیل، (مهذب الاسماء)
پارسی قیروان است و آن شهری است به مغرب اما در اشعار بمعنی اطراف معموره است و این لفظ در عربی بفتح قاف و ضم راء است معرب کاروان به اماله و نام شهر مغرب نیز بدین مناسبت است که اوایل در آن موضع کاروان فرود می آمده به مرور ایام شهر شده و در اشعار به تاریکی نسبت دهند: چون شمع روز روشن زایوان آسمان ناگه در اوفتاد بدریای قیروان، انوری (ازآنندراج و انجمن آرا)، القیروان، اصله بالفارسیه ’کاروان’ مغرب، قال امروءالقیس: و غاره ذات قیروان کان اسرا بها الرّعال، و ’القیروان’: معظم الجیش، و القافله، (المعرب جوالیقی ص 254)، یاقوت در معجم البلدان آرد: ’قال الازهری القیروان معرب، و هو بالفارسیه کاروان و قد تکلمت به العرب قدیماً ... ’ رجوع به کاروان و قیروان شود
پارسی قیروان است و آن شهری است به مغرب اما در اشعار بمعنی اطراف معموره است و این لفظ در عربی بفتح قاف و ضم راء است معرب کاروان به اماله و نام شهر مغرب نیز بدین مناسبت است که اوایل در آن موضع کاروان فرود می آمده به مرور ایام شهر شده و در اشعار به تاریکی نسبت دهند: چون شمع روز روشن زایوان آسمان ناگه در اوفتاد بدریای قیروان، انوری (ازآنندراج و انجمن آرا)، القیروان، اصله بالفارسیه ’کاروان’ مغرب، قال امروءالقیس: و غاره ذات قیروان کان اسرا بها الرّعال، و ’القیروان’: معظم الجیش، و القافله، (المعرب جوالیقی ص 254)، یاقوت در معجم البلدان آرد: ’قال الازهری القیروان معرب، و هو بالفارسیه کاروان و قد تکلمت به العرب قدیماً ... ’ رجوع به کاروان و قیروان شود
یکی از باغهای چهارگانه معروف اصفهان در قدیم، برکنار زاینده رود: مرا هوای تماشای باغ کاران است که پیش اهل خرد خوشترین کار آن است برای جرعۀ آب حیاتش اسکندر چه سالهاست که سرگشته و پریشان است بزیر سایۀ طوبی وش صنوبر او میان صحن چمن خوابگاه رضوان است، نهاد قصر فلک پیکرش میانۀ آن نشستگاه مه و آفتاب رخشان است، حسین بن محمد آوی (ترجمه محاسن اصفهان مافروخی ص 28)، آب حیوان است گویی پیش بستان ارم زندرود او که دارد باغ کاران برکران، سعدالدین سعید هروی در وصف اصفهان (ترجمه محاسن اصفهان ص 30)، برد گلزار تو ز چرخ کلاه رفت آب ارم ز آتشگاه هرکه اکنون بباغ کارانست گو نگه دار جا که کار آنست، خجندی (از ترجمه محاسن اصفهان ص 105)، گرچه صد رود است در چشمم مدام زنده رود باغ کاران یاد باد، حافظ (دیوان چ قزوینی ص 71)
یکی از باغهای چهارگانه معروف اصفهان در قدیم، برکنار زاینده رود: مرا هوای تماشای باغ کاران است که پیش اهل خرد خوشترین کار آن است برای جرعۀ آب حیاتش اسکندر چه سالهاست که سرگشته و پریشان است بزیر سایۀ طوبی وش صنوبر او میان صحن چمن خوابگاه رضوان است، نهاد قصر فلک پیکرش میانۀ آن نشستگاه مه و آفتاب رخشان است، حسین بن محمد آوی (ترجمه محاسن اصفهان مافروخی ص 28)، آب حیوان است گویی پیش بستان ارم زندرود او که دارد باغ کاران برکران، سعدالدین سعید هروی در وصف اصفهان (ترجمه محاسن اصفهان ص 30)، برد گلزار تو ز چرخ کلاه رفت آب ارم ز آتشگاه هرکه اکنون بباغ کارانست گو نگه دار جا که کار آنست، خجندی (از ترجمه محاسن اصفهان ص 105)، گرچه صد رود است در چشمم مدام زنده رود باغ کاران یاد باد، حافظ (دیوان چ قزوینی ص 71)
یکی از قلاع مشهورۀ فارس بوده که بر فراز کوهی واقع گردیده و آتشکده ای در آنجا معظم و معتبر ساخته بوده اند و آتش از آنجا به اطراف میبرده اند وقتی عمرو لیث صفار قصد تسخیر آن قلعه کرد و میسر نگردید و از آن در گذشت. (انجمن آرا) (آنندراج). شهری در ایالت فارس است که در نیمۀ راه بین بندر سیراف و دارابجرد بوده است و در آنجا امروزهم آثار ویرانۀ معبد قدیمی پدیدار است. ظاهراً آتش مقدس آنجا را بوسیلۀ یک منبع نفتی افروخته نگاه میداشته اند بموجب روایت مسعودی این معبد را آذرجوی میخوانده اند یعنی نهر آتش و مسلماً این همان آتشکده است که در تاریخ بیرونی به نام آذرخوره مذکور است. (از مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی، تألیف محمد معین ص 221). و رجوع به ص 222، 224، 227، 242 از کتاب مذکور شود. شهرکی است به ناحیت پارس از داراگرد، اندر حصاری است صعب و محکم و اندر وی آتشکده ای است که آن را بزرگ دارند. (حدود العالم در ذکر ناحیت پارس). قریه ای است شش فرسنگ و نیمی میانۀ شمال و مغرب بیدشهر (فارسنامه) و هرم و کاریان از این اعمال است [کارزین. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 135). به کارزین قلعه ای محکم است و از رودزکان آب بدانجا برده اند و هرم و کاریان و مواضع بسیار از توابع صحرای این عمل است. (نزهه القلوب، چ گای لیسترانج، المقاله الثالثه ص 118). و رجوع به یشتهاتفسیر استاد پورداود ج 1 ص 513 و ج 2 ص 240 و 312 و خرده و اوستا ص 130 و سبک شناسی ج 1 ص 32 و 41 شود
یکی از قلاع مشهورۀ فارس بوده که بر فراز کوهی واقع گردیده و آتشکده ای در آنجا معظم و معتبر ساخته بوده اند و آتش از آنجا به اطراف میبرده اند وقتی عمرو لیث صفار قصد تسخیر آن قلعه کرد و میسر نگردید و از آن در گذشت. (انجمن آرا) (آنندراج). شهری در ایالت فارس است که در نیمۀ راه بین بندر سیراف و دارابجرد بوده است و در آنجا امروزهم آثار ویرانۀ معبد قدیمی پدیدار است. ظاهراً آتش مقدس آنجا را بوسیلۀ یک منبع نفتی افروخته نگاه میداشته اند بموجب روایت مسعودی این معبد را آذرجوی میخوانده اند یعنی نهر آتش و مسلماً این همان آتشکده است که در تاریخ بیرونی به نام آذرخوره مذکور است. (از مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی، تألیف محمد معین ص 221). و رجوع به ص 222، 224، 227، 242 از کتاب مذکور شود. شهرکی است به ناحیت پارس از داراگرد، اندر حصاری است صعب و محکم و اندر وی آتشکده ای است که آن را بزرگ دارند. (حدود العالم در ذکر ناحیت پارس). قریه ای است شش فرسنگ و نیمی میانۀ شمال و مغرب بیدشهر (فارسنامه) و هرم و کاریان از این اعمال است [کارزین. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 135). به کارزین قلعه ای محکم است و از رودزکان آب بدانجا برده اند و هرم و کاریان و مواضع بسیار از توابع صحرای این عمل است. (نزهه القلوب، چ گای لیسترانج، المقاله الثالثه ص 118). و رجوع به یشتهاتفسیر استاد پورداود ج 1 ص 513 و ج 2 ص 240 و 312 و خرده و اوستا ص 130 و سبک شناسی ج 1 ص 32 و 41 شود
کاربان. (جهانگیری). قافله. (برهان) (غیاث) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). و رجوع به قافله شود. قیروان. (المعرب جوالیقی ج 2 ص 254). (منتهی الارب). و رجوع به لغت ’کاربان’ شود. عیر. (ترجمان القرآن) (دهار). و رجوع به عیر شود. سیاره. (ترجمان القرآن). جمعیت زیادی از مسافران و سودا گران. (ناظم الاطباء). دستۀ مسافرین: کاروان شهید رفت از پیش وان ما رفته گیر و می اندیش. رودکی. سوی رود با کاروانی گشن زهابی بدو اندرون سهمگن. ابوشکور بلخی. به دستور فرمود تا ساروان هیون آرد از دشت صد کاروان. فردوسی. شتر بود بر دشت ده کاروان به هر کاروان بر یکی ساروان. فردوسی. به ایران شتروار صد کاروان ببردند شادان و خرم روان. فردوسی. به صد کاروان اشتر سرخ موی همی هیزم آورد پرخاشجوی. فردوسی. کاروانی بیسراکم داد جمله بارکش کاروانی دیگرم بخشید بختی جمله رنگ. فرخی. با کاروان حله برفتم ز سیستان با حله ای تنیده بدل بافته ز جان. فرخی. هر چه پرسیدند او را همه این بود جواب کاروانی زده شد کار گروهی سره شد. لبیبی. شاد باشید که جشن مهرگان آمد بانگ و آوای درای کاروان آمد. منوچهری. یکی کاروان اشتر گشن دادش هر اشتر بسان کهی از کلانی. منوچهری. ندانی که ویران شود کاروانگه چو برخیزد آمد شد کاروانی. منوچهری. چو پولی است زی آن جهان این جهان برو عبره ما را و ما کاروان. اسدی. ز مصر آمده روم را خواسته یکی کاروانی پر از خواسته. (گرشاسبنامه). ز دروازه هاشان یکان و دوگان شدند اندر آن شهر بی کاروان. شمسی (یوسف و زلیخا). گر نیست طاقتم که تن خویش را بر کاروان دیو سلیمان کنم. ناصرخسرو. چند چپ و راست بتابی ز راه چون نروی راست درین کاروان. ناصرخسرو. وز مطرب و رود و نبید آنجا پیوسته همه روز کاروانست. ناصرخسرو. دردا و حسرتا که مرا دور روزگار بی آلت سلاح بزدراه کاروان. مسعودسعد. مثل ما و دنیا مثل کاروانیست که در فصل گرمای تابستان در زیر درختی منزل کند چندانکه از گرما بیاساید. (مجمل التواریخ والقصص ص 229). یک خر نخوانمت که یکی کاروان خری کرد آخورت پر از علف و کفر و زندقه. سوزنی (از جهانگیری). باز پس ماند ز همراهیت گر آصف بود کاروانی کی رسد هرگز بگرد لشکری. انوری. خاقانی است پیشرو کاروان شعر همچون حباب پیشرو کاروان آب. خاقانی. کاروان عشق را بیّاع جان شد چشم او دار ضرب شاه زان بیّاع جان انگیخته. خاقانی. کاروان منقطع شد از در شهر رصد از راه کاروان برخاست. خاقانی. خبر پرسید از هر کاروانی مگر کآرندش از خسرو نشانی. نظامی. زان همه بانگ و علالای سگان هیچ واماند ز راهی کاروان. مولوی. برخری کز کاروان تنها رود بر وی آن ره از تعب صدتو شود. مولوی. شبگهی کردند اهل کاروان منزل اندر موضع کافرستان. مولوی. چو پیروز شد دزد تیره روان چه غم دارد از گریۀ کاروان. سعدی (گلستان). یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر بر کنار بیشه خفته. (گلستان). پیاده ای سر و پا پرهنه با کاروان حجاز از کوفه بدر آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت. (گلستان). کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش وه که بس بی خبر از غلغل چندین جرسی. حافظ. تو قاصد ار نفرستی و نامه نفرستی از اینطرف که منم راه کاروان باز است. قاسمی. عن ابی عبداﷲ البراثی قال کانت جوهره (زوجتها العابده المشهوره) تنتبهنی من اللیل و تقول یا اباعبداﷲ ’کاروان رفت’ معناه قد صارت القافله. (صفه الصفوه). - امثال: درویش از کاروان ایمن است. سگ لاید و کاروان گذرد. من یک تن علیلم و یک کاروان اسیر. هم دزد می نالد هم کاروان. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود. ، وکیل. (مهذب الاسماء) ، شتر و استر و خر و الاغ را نیز گویند. (برهان) ، قطار. عده بسیار از شتر و دیگر ستور، راه گذری و مسافری را نیز گویند که جهت تجارت به جایی رود. (برهان). سیار. - کاروان از کاروان نگسستن، آمدن متوالی کاروان. پیوسته و پی در پی آمدن کاروان: تا جود اوبراه امل گشته بدرقه نگسست کاروان مکارم ز کاروان. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 367). گرفته راه امید نشسته رهبان عقل که کاروان سخاش نگسلد از کاروان. مسعودسعد (دیوان ص 414). تا بود بر راه جودش قافله بر قافله نگسلد در راه شکرش کاروان از کاروان. معزّی
کاربان. (جهانگیری). قافله. (برهان) (غیاث) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). و رجوع به قافله شود. قیروان. (المعرب جوالیقی ج 2 ص 254). (منتهی الارب). و رجوع به لغت ’کاربان’ شود. عیر. (ترجمان القرآن) (دهار). و رجوع به عیر شود. سیاره. (ترجمان القرآن). جمعیت زیادی از مسافران و سودا گران. (ناظم الاطباء). دستۀ مسافرین: کاروان شهید رفت از پیش وان ما رفته گیر و می اندیش. رودکی. سوی رود با کاروانی گشن زهابی بدو اندرون سهمگن. ابوشکور بلخی. به دستور فرمود تا ساروان هیون آرد از دشت صد کاروان. فردوسی. شتر بود بر دشت ده کاروان به هر کاروان بر یکی ساروان. فردوسی. به ایران شتروار صد کاروان ببردند شادان و خرم روان. فردوسی. به صد کاروان اشتر سرخ موی همی هیزم آورد پرخاشجوی. فردوسی. کاروانی بیسراکم داد جمله بارکش کاروانی دیگرم بخشید بختی جمله رنگ. فرخی. با کاروان حله برفتم ز سیستان با حله ای تنیده بدل بافته ز جان. فرخی. هر چه پرسیدند او را همه این بود جواب کاروانی زده شد کار گروهی سره شد. لبیبی. شاد باشید که جشن مهرگان آمد بانگ و آوای درای کاروان آمد. منوچهری. یکی کاروان اشتر گشن دادش هر اشتر بسان کهی از کلانی. منوچهری. ندانی که ویران شود کاروانگه چو برخیزد آمد شد کاروانی. منوچهری. چو پولی است زی آن جهان این جهان برو عبره ما را و ما کاروان. اسدی. ز مصر آمده روم را خواسته یکی کاروانی پر از خواسته. (گرشاسبنامه). ز دروازه هاشان یکان و دوگان شدند اندر آن شهر بی کاروان. شمسی (یوسف و زلیخا). گر نیست طاقتم که تن خویش را بر کاروان دیو سلیمان کنم. ناصرخسرو. چند چپ و راست بتابی ز راه چون نروی راست درین کاروان. ناصرخسرو. وز مطرب و رود و نبید آنجا پیوسته همه روز کاروانست. ناصرخسرو. دردا و حسرتا که مرا دور روزگار بی آلت سلاح بزدراه کاروان. مسعودسعد. مثل ما و دنیا مثل کاروانیست که در فصل گرمای تابستان در زیر درختی منزل کند چندانکه از گرما بیاساید. (مجمل التواریخ والقصص ص 229). یک خر نخوانمت که یکی کاروان خری کرد آخورت پر از علف و کفر و زندقه. سوزنی (از جهانگیری). باز پس ماند ز همراهیت گر آصف بود کاروانی کی رسد هرگز بگرد لشکری. انوری. خاقانی است پیشرو کاروان شعر همچون حباب پیشرو کاروان آب. خاقانی. کاروان عشق را بیّاع جان شد چشم او دار ضرب شاه زان بیّاع جان انگیخته. خاقانی. کاروان منقطع شد از در شهر رصد از راه کاروان برخاست. خاقانی. خبر پرسید از هر کاروانی مگر کآرندش از خسرو نشانی. نظامی. زان همه بانگ و علالای سگان هیچ واماند ز راهی کاروان. مولوی. برخری کز کاروان تنها رود بر وی آن ره از تعب صدتو شود. مولوی. شبگهی کردند اهل کاروان منزل اندر موضع کافرستان. مولوی. چو پیروز شد دزد تیره روان چه غم دارد از گریۀ کاروان. سعدی (گلستان). یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر بر کنار بیشه خفته. (گلستان). پیاده ای سر و پا پرهنه با کاروان حجاز از کوفه بدر آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت. (گلستان). کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش وه که بس بی خبر از غلغل چندین جرسی. حافظ. تو قاصد ار نفرستی و نامه نفرستی از اینطرف که منم راه کاروان باز است. قاسمی. عن ابی عبداﷲ البراثی قال کانت جوهره (زوجتها العابده المشهوره) تنتبهنی من اللیل و تقول یا اباعبداﷲ ’کاروان رفت’ معناه قد صارت القافله. (صفه الصفوه). - امثال: درویش از کاروان ایمن است. سگ لاید و کاروان گذرد. من یک تن علیلم و یک کاروان اسیر. هم دزد می نالد هم کاروان. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود. ، وکیل. (مهذب الاسماء) ، شتر و استر و خر و الاغ را نیز گویند. (برهان) ، قطار. عده بسیار از شتر و دیگر ستور، راه گذری و مسافری را نیز گویند که جهت تجارت به جایی رود. (برهان). سیار. - کاروان از کاروان نگسستن، آمدن متوالی کاروان. پیوسته و پی در پی آمدن کاروان: تا جود اوبراه اَمَل گشته بدرقه نگسست کاروان مکارم ز کاروان. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 367). گرفته راه امید نشسته رهبان عقل که کاروان سخاش نگسلد از کاروان. مسعودسعد (دیوان ص 414). تا بود بر راه جودش قافله بر قافله نگسلد در راه شکرش کاروان از کاروان. معزّی
گاسپار کلر فرانسوا ماری ریش، (بارون د، مهندس فرانسوی متولد در شامله نزدیک لیون در 1755 و متوفی بپاریس در 1839 میلادی وی پس ازفراغت از مدرسه پن اشوسه به مناصب عالیه رسید
گاسپار کلر فرانسوا ماری ریش، (بارون دُ، مهندس فرانسوی متولد در شامله نزدیک لیون در 1755 و متوفی بپاریس در 1839 میلادی وی پس ازفراغت از مدرسه پُن اِشوسه به مناصب عالیه رسید
دهی است از دهستان گرکن بخش فلاورجان شهرستان اصفهان در 20هزارگزی جنوب خاور فلاورجان و یکهزارگزی شمال شوسۀ مبارکه به اصفهان، در جلگه واقع است، هوایش معتدل است و 319 تن سکنه دارد، از زاینده رود مشروب میشود، محصولش غلات، برنج، صیفی و پنبه و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس بافی و راهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)، صراحی شراب، (برهان)، صراحی، (غیاث) (جهانگیری) (فرهنگ خطی نسخۀ کتاب خانه لغت نامه) (شرفنامۀ منیری)، ظرف بزرگ با گردن طویل که برای نگهداری شراب بکار میرود، (دمزن) : و منع شراب فروختن و خوردن و سایر ملاهی را بحدی رسانند ... که قرابها و خمها و باردانها را نیز میریختند، (از تاریخ فیروزشاهی)
دهی است از دهستان گرکن بخش فلاورجان شهرستان اصفهان در 20هزارگزی جنوب خاور فلاورجان و یکهزارگزی شمال شوسۀ مبارکه به اصفهان، در جلگه واقع است، هوایش معتدل است و 319 تن سکنه دارد، از زاینده رود مشروب میشود، محصولش غلات، برنج، صیفی و پنبه و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس بافی و راهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)، صراحی شراب، (برهان)، صراحی، (غیاث) (جهانگیری) (فرهنگ خطی نسخۀ کتاب خانه لغت نامه) (شرفنامۀ منیری)، ظرف بزرگ با گردن طویل که برای نگهداری شراب بکار میرود، (دِمزن) : و منع شراب فروختن و خوردن و سایر ملاهی را بحدی رسانند ... که قرابها و خمها و باردانها را نیز میریختند، (از تاریخ فیروزشاهی)
دهی است از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر، در 62هزارگزی خاور سرباز و کنار راه مالرو سرباز به زابلی واقع و موقعیت جغرافیائی آن کوهستانی و هوای آن گرمسیری و مالاریائی است، 75 تن سکنه دارد، آب آن از چشمه و محصولات آن غلات و خرما و ذرت و شغل اهالی زراعت است، راه مالرو دارد و ساکنین ازطائفۀ سرباز هستند، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دهی است از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر، در 62هزارگزی خاور سرباز و کنار راه مالرو سرباز به زابلی واقع و موقعیت جغرافیائی آن کوهستانی و هوای آن گرمسیری و مالاریائی است، 75 تن سکنه دارد، آب آن از چشمه و محصولات آن غلات و خرما و ذرت و شغل اهالی زراعت است، راه مالرو دارد و ساکنین ازطائفۀ سرباز هستند، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
قطار شتر و استر وخر: (شتر بود بر کوه صد کاروان بهر کار بانکی یکی ساربان)، قافله کاروان: (دیههاء خواف و باخرز بشبیخونها و مغافصات فرو میگرفتند و میکشتند و کاربانها میزدند) (عتبه الکتبه)، وکیل (محمود بن عمر)
قطار شتر و استر وخر: (شتر بود بر کوه صد کاروان بهر کار بانکی یکی ساربان)، قافله کاروان: (دیههاء خواف و باخرز بشبیخونها و مغافصات فرو میگرفتند و میکشتند و کاربانها میزدند) (عتبه الکتبه)، وکیل (محمود بن عمر)
اگر کسی بیند در خواب که با کاروانی در راه بود و اهل کاروان مصلح بودند، دلیل خیر و صلاح است. اگر مفسد بودند، دلیل شر و فساد است. - محمد بن سیرین اگر در خواب بیند که با کاروان به خانه خود می رفت، دلیل که کارها بر وی گشاده شود، اگر به خلاف این بیند، دلیل بستگی کار بود. اگر بیند با کاروان سواره می رفت و بزرگی تمام داشت، دلیل که نعمتی تمام حاصل کند.
اگر کسی بیند در خواب که با کاروانی در راه بود و اهل کاروان مصلح بودند، دلیل خیر و صلاح است. اگر مفسد بودند، دلیل شر و فساد است. - محمد بن سیرین اگر در خواب بیند که با کاروان به خانه خود می رفت، دلیل که کارها بر وی گشاده شود، اگر به خلاف این بیند، دلیل بستگی کار بود. اگر بیند با کاروان سواره می رفت و بزرگی تمام داشت، دلیل که نعمتی تمام حاصل کند.