جدول جو
جدول جو

معنی کارنام - جستجوی لغت در جدول جو

کارنام
دهی از دهستان در کاسعیده بخش چهار دانگۀ شهرستان ساری 270 شمال باختری (کذا) کیاسر، 8هزارگزی شمال راه عمومی ساری به کیاسر، کوهستان جنگلی و معتدل و مرطوب مالاریائی و دارای 290 تن سکنه است آب از چشمه سار دارد، محصول آن غلات و ارزن و شغل اهالی زراعت و مختصر گله داریست، صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی است، راه مالرو دارد، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
کارنام
از توابع چهاردانگه ی سورتچی شهرستان ساری
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کاردار
تصویر کاردار
(پسرانه)
وزیر پادشاه، حاکم، والی، نام پسر بهرام گور پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فارناس
تصویر فارناس
(پسرانه)
نام پادشاه کاپادوکیه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فارناک
تصویر فارناک
(پسرانه)
فارناس، نام برادر همسر داریوش سوم پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کاردان
تصویر کاردان
باتجربه، کارآزموده، دارای مدرک فوق دیپلم، خدمتگزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاربان
تصویر کاربان
کاروان، گروه مسافرانی که با هم سفر می کنند، چیزی که اجزای آن به دنبال هم می آید، اتاقک چرخ داری که به پشت اتومبیل وصل می شود و برای حمل کالا، حیوانات و اقامت در سفر مورد استفاده قرار می گیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مارناک
تصویر مارناک
ویژگی زمینی که در آن مار بسیار باشد
فرهنگ فارسی عمید
ورقه یا دفترچه ای که در آن شرح کارکرد کارگر یا نمرات دانش آموز یا دانشجو نوشته می شود، تاریخ و شرح حال شخص، کتابی شامل سرگذشت و شرح اعمال فرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارنامه
تصویر بارنامه
کاغذ حاوی مشخصات بار، وسیلۀ حمل، گیرنده و فرستنده که در آن وزن و نوع کالاهایی را که از شهری به شهر دیگر حمل می شود می نویسند تا گیرنده به موجب آن از گاراژ یا پست خانه تحویل بگیرد، پروانۀ باریافتن به بارگاه پادشاه، لاف، گزاف، ادعا، مباهات، تفاخر، برای مثال بتی که در سر او هست بارنامۀ حسن / ز شور عشق شده ست این دلم مسخر او ی نه بر مجاز است این شور عشق در دل من / نه بر محال است این بارنامه بر سر او (امیرمعزی - ۵۹۲)، اسباب تجمل و بزرگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارنای
تصویر کارنای
کرنا، شیپور بزرگ، نای جنگی، خرنای، کرنای، نای رویین، نای ترکی
فرهنگ فارسی عمید
نام ولایتی در ’پونت’ که اهالی آن تسلیم اسکندر نشدند و کرسی ولایت پونت را هالیکارناس می نامیدند، (از ایران باستان ج 2 ص 1268)
لغت نامه دهخدا
طایفه ای از طوایف ترکمن ایران، (جغرافیای سیاسی کیهان ص 103)
لغت نامه دهخدا
روستائی در بالای خرابه های ’تب’ در کشور مصر
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کارنامه. رجوع به کارنامه و ص 58، 81، 84، 109 کتاب ’ایران در زمان ساسانیان’ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
در سیرت انوشیروان، نام کتابی ایرانی که آن را در قدیم به عربی ترجمه کرده اند. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
ورقه ای یا دفترچه ای که مبین ارزش و خاتمۀ کار تحصیلی است، جنگ نامه و تاریخ. (برهان) (انجمن آرا). توسعاً تاریخ. سالنامه. سالمه. ماه روز، تاریخ حیات یک تن. تاریخچۀ زندگانی کسی. سرگذشت. ترجمه حال. شرح حال. کاغذی یا کتابی که در آن شرح کار کسی یا جمعی نوشته شده باشد. (فرهنگ نظام ذیل لغت کار) :
چو گردد آگه خواجه ز کارنامۀ من
به شهریار رساند سبک چکامۀ من.
بوالمثل.
فسانۀ کهن و کارنامۀ بدروغ
بکار ناید رو در دروغ رنج مبر.
فرخی.
ز کارنامۀ او گر دو روی برخوانی
بخنده یاد کنی کارهای اسکندر.
فرخی.
ز کارنامۀتو آرم این شگفتیها
بلی ز دریا آرند لؤلؤ شهوار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281).
در این دنیای فریبندۀ مردم خوار چندانی بمانم که کارنامۀ این خاندان بزرگ را برانم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). و کارنامۀ دولت به ذکر محاسن او جمال گرفت. (کلیله و دمنه).
دل او برده بارنامۀ ابر
کف او کرده کارنامۀجود.
انوری.
در دست تو کارنامۀ جود
با جاه تو بارنامۀ جم.
انوری.
نو کن روش را داستان، بشکن طلسم باستان
هم روزنامۀ این بخوان هم کارنامۀآن بدر.
اثیراخسیکتی.
میان بره و گرگ آن زمان بدانی فرق
که کارنامۀ این گله از شبان شنوی.
اوحدی.
شطری ز کار خانه تو حکم کاینات
سطری ز کارنامۀ تو علم کن فکان.
خواجوی کرمانی.
، کار و هنر و صنعتی را گویند که کم کسی تواند کرد. (برهان). تحقیق آن است که این لفظ در اصل بمعنی صنعت نقاشی است بعد از آن بمجاز در صنعت های دیگرنیز استعمال کرده شده. (سراج اللغات). شاید در زمان مؤلف سراج، کارنامه بمعنی کار نقاشی و صنعتگر استعمال میشده اکنون متروک است. (فرهنگ نظام). مرقع تصاویر که نقاش برای اظهار کمال خود تیار سازد. (غیاث). نمونه و نقشه و مرقع تصاویر. (ناظم الاطباء). پردۀ نقاشی:
برشک مجلس او کارنامۀ مانی
برشک محفل او بارنامۀ ارتنگ.
فرخی.
نگاه کن که به نوروز چون شده ست جهان
چو کارنامۀ مانی در آبگون قرطاس.
منوچهری.
بدرج خطش چون بنگرد خرد گوید
که کارنامۀ مانی است نه گمان، بیقین.
سوزنی.
نقش این کارنامۀ ابدی
در تو بستم بطالع رصدی.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 32).
گرچه آن کارنامه راه زدش
شادمانی شد از یکی بصدش.
نظامی (ایضاً هفت پیکر ص 79).
ز آنکه در کارنامۀ سمنار
دید در شرح هفت پیکر کار.
نظامی (ایضاًهفت پیکر ص 143).
، آن است که از کسی کاری بدان خوبی سرانجام یابد که از کسی یا دیگری نتواند شد. (آنندراج). کار و هنری که کمتر اشخاص میتوانند. صنعه:
خوش کارنامه ای است که آمد بروی کار
این کار از تو آید و مردان چنین کنند.
(از آنندراج).
یک شمه گر بکار برم شرح دوریت
هر نامه کارنامۀ بال کبوتراست.
محسن تأثیر (از آنندراج).
، اعلان. دستکار. رجوع به دستکار شود، جواز. (محمود بن عمر) ، کتاب قوانین ریاست و عدالت که آن را کتاب آئین و دستورالعمل نیز گویند. (غیاث) ، قصد و اراده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کرنا، کرنای (بتخفیف راء و نیز بتشدید آن)، کره نای، خرنای، ظاهراً از: کر (= کار بمعنی جنگ) + نای (نای جنگی)، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین: کرنا و کرنای)، مرکب از ’کار’ بمعنی جنگ و ’نای’ بمعنی شیپور، (از ایران باستان ص 1467)، و نیز رجوع به ’کارانس’ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از با نام
تصویر با نام
سر شناس، مشهور، شناخته، معروف، نامدار
فرهنگ لغت هوشیار
ورقه یا دفترچه ای که مبین ارزش و خاتمه کار تحصیلی است، جنگ نامه و تاریخ، سالنامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاربام
تصویر تاربام
صبح نخست، صبح زود که هنوز هوا تاریک باشد، تاریک روشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تارفام
تصویر تارفام
تیره رنگ، تارگون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داربام
تصویر داربام
چوب بزرگی که بدان بام را پوشانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارناک
تصویر خارناک
جایی که خار بسیار باشد پرخار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاکنام
تصویر پاکنام
خوش نام، نیک نام
فرهنگ لغت هوشیار
کاغذی که در آن وزن و نوع کالاهائی که از شهر بشهر دیگر حمل میشود مینویسند که گیرنده بموجب آن تحویل بگیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارنامه
تصویر کارنامه
((مِ))
ورقه ای که در آن نتایج آزمون های تحصیلی نوشته شده است، شرح حال، سرگذشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارانه
تصویر کارانه
حق ماموریت، حقوق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کارتار
تصویر کارتار
دولتمرد، عامل، دولتمرد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کاردار
تصویر کاردار
شاغل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کاردان
تصویر کاردان
صاحب نظر، صاحبنظر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جارنامه
تصویر جارنامه
اعلامیه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پاژنام
تصویر پاژنام
عنوان، لقب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تارنما
تصویر تارنما
سایت اینترنتی، وب سایت
فرهنگ واژه فارسی سره
بیلان، تصدیق، دانشنامه، دیپلم، گواهی نامه، مدرک، تاریخ، سرگذشت
فرهنگ واژه مترادف متضاد