جدول جو
جدول جو

معنی کارزی - جستجوی لغت در جدول جو

کارزی
کارزین، بقول یاقوت در معجم البلدان در عنوان ’کارزین’ بتقدیم مهمله بر معجمه یکی از صور نسبت به همین کلمه یعنی به کارزین است، (شدالازار جنید شیرازی بتصحیح و تحشیۀ مرحومان علامه محمد قزوینی و عباس اقبال، حاشیۀ ص 448)، و رجوع به کارزین شود
لغت نامه دهخدا
کارزی
(رِ)
منسوب به کارز. رجوع به کارز شود:
بدو گفت کای شاه بیدارزی
ز بازارگانان منم کارزی.
فردوسی (شاهنامۀ چ بروخیم ج 9 ص 2736)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کاری
تصویر کاری
کسی که زیاد کار می کند یا خوب از عهدۀ کاری برمی آید، کارکن، فعّال
کنایه از مؤثر
اثرگذار مثلاً تیر کاری، زخم کاری
کنایه از جنگ جو، دلیر و جنگاور
کنایه از نیکو، خوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاریز
تصویر کاریز
مجرای آب روان در زیر زمین، قنات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاردی
تصویر کاردی
قطعه قطعه، زخمی، ویژگی میوه ای که هستۀ آن به راحتی جدا نمی شود
کاردی کردن: ١. زدن ضربه های پیوسته با کارد به قطعۀ گوشت جهت آماده ساختن آن برای کباب، زخمی کردن، چاقو زدن
فرهنگ فارسی عمید
(رَ زْ / کارْ زَ)
ابوجعفر محمد بن موسی بن رجأ بن حنش. وی از ابی مصعب احمد بن ابی بکر الزهری روایت کرد و فرزندش احمد... و نوه اش محمد بن احمد بن محمد بن موسی بن رجاء از دهقانان و رؤساء کارزن، از او روایت کرده اند. (از معجم البلدان) (از انساب سمعانی ورق 470 ب)
لغت نامه دهخدا
(رِ زی ی)
منسوب به لارز، دهی به طبرستان. (سمعانی ورق 594)
منسوب به لار. (سمعانی ورق 595)
لغت نامه دهخدا
اگو دا، حکاک و نقاش ایتالیائی، متولد در کاپری (1450- 1523)، وی به تقلید از آثار ’رافائل’ حکاکی کرده است
ژول، جراح فرانسوی. مولد ماربوئه (اور - ا - لوار) (1830- 1898 میلادی)
لغت نامه دهخدا
شهری از ایتالیا در ایالت مدن، سکنه 32800 تن
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان بارمعدن، بخش سرولایت شهرستان نیشابور، واقع در 18هزارگزی جنوب باختری چکنه بالا، کوهستانی، معتدل، سکنۀ آن 76 تن، قنات دارد، محصول آنجا غلات، تریاک، شغل اهالی زراعت مالداری، ابریشم بافی، راه مالرو، مزرعۀ اردلان جزء این ده احصا شده است، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان نقاب بخش جغتای شهرستان سبزوار، واقع در 240هزارگزی شمال خاوری جغتای سر راه شوسۀ عمومی سبزوار، جلگه، معتدل، سکنه 374 تن، قنات دارد، محصول آنجا غلات، تریاک، کنجد، زیره، شغل اهالی زراعت، کسب، راه: اتومبیل رو، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان ماروسک بخش سرولایت شهرستان نیشابور، 24هزارگزی جنوب خاوری چکنه بالا، کوهستانی، معتدل، سکنۀ آن 77تن، قنات دارد، محصول آنجا غلات، تریاک، شغل اهالی زراعت، راه آن مالرو، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
منسوب به کارد،
- گوسفند (گاو) کاردی، گوسفند و گاوی که برای کشتن پرورش دهند،
،
شفتالوی بزرگ دیررس، قسمی شفتالوی درشت وپرآب و خوش طعم دیررس که چون غالباً آن را نارسیده خورند ناچار با کارد برند، هلوی کاردی
لغت نامه دهخدا
(رِ زَ)
قریه ای است به سمرقند. (معجم البلدان). قریه ای است به سمرقند و نواحی آن. (انساب سمعانی ورق 470 ب). درمعجم البلدان این کلمه ’براء مفتوحه و زای ساکنه’ ودر انساب سمعانی ’بسکون راء و فتح زاء’ آمده است
لغت نامه دهخدا
(رَ زْ / رْ زَ)
منسوب به کارزن. رجوع به کارزن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ زْ / رْ زَ)
محمد بن احمد بن محمد بن موسی بن رجاء. وی از پدر خود احمد بن محمد بن موسی بن رجاء و از جدش ابوجعفر محمد بن موسی بن رجاء روایت کرد و از او ابوسعد الادریسی روایت دارد. وی پیش از سال 370 بدرود زندگانی گفت. (از معجم البلدان) (انساب سمعانی ورق 470 ب). و نیز رجوع به کارزنی ابوجعفر محمد بن موسی و کارزنی احمد بن محمد بن موسی شود
احمد بن محمد بن موسی بن رجاء. وی از پدرش ابوجعفر محمد بن موسی روایت کرد و فرزندش محمد بن احمد بن محمد از او روایت دارد. (از معجم البلدان) و (انساب سمعانی ورق 470ب). و رجوع به کارزنی ابوجعفر محمد بن موسی و کارزنی محمد بن احمد شود
لغت نامه دهخدا
(کاریز)
آب باشد که در زیر زمین از چاه بچاه برند. (لغت فرس اسدی چ مرحوم اقبال) .آبی باشد که در زمین به جایی برون برند و به تازی قنات خوانند. (لغت فرس اسدی چ پل هرن). (اوبهی). آب روان باشد زیر زمین که بجایها برند. (صحاح الفرس). جوی آبی را گویند که در زیر زمین بکنند تا آب از آن روان شود. (برهان). راه آب روان بزیر زمین که به عربی قنات گویند در اصل کاه ریز بود که برای امتحان جریان آب کاه میریخته اند تا معلوم شود. (انجمن آرا) (آنندراج). قنات. (دهار) (منتهی الارب). رجوع به قنات شود. خالی. خاک. قطابه. سرب. سرب. آن نقبی است که در زیر زمین کنند و از چاهی به چاهی آب برند تا آنجا که آب به روی زمین جاری گردد: چون هفت سال سپری شد خدای تعالی باران فرستاد و چشمه ها و کاریزها آب گرفت و از زمین نبات برست. (ترجمه طبری بلعمی).
سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی
که ریزریز بخواهدت ریختن کاریز.
کسائی.
و رجوع به احوال و اشعار رودکی ص 1210 شود. و او را (شهر خواش را) آبهای روان است و کاریزها. (حدود العالم). و آبشان (آب مردم سیرگان) از کاریز است. (حدود العالم). و آب شهر طبسین از کاریز است. (حدود العالم).
کارزاری کاندر او شمشیر تو جنبنده گشت
سر بسر کاریز خون گشت آن مصاف کارزار.
فرخی.
کسانی که شهرها و دیهها و بناها و کاریزها ساختند... بگذاشتند و برفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). کاریز مشهد که خشک شده بود باز روان کرده. (تاریخ بیهقی، ایضاً ص 549). امیر شهاب الدوله از دامغان برداشت و به دهی رسید در یک فرسنگی دامغان که کاریزی بزرگ داشت. (تاریخ بیهقی). و آب آن (ابر قویه) هم آب روان باشد و هم آب کاریز. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 124). ابتداء حد کوره اصطخراست و آب آن همه از کاریزها باشد و هواء آن معتدل است. (ایضاً فارسنامه ص 122).
به کارزار به کاریز خون گشادن خصم
بنفشۀ سمن آمیغ لاله کار تو باد.
سوزنی.
بختی است مر این طائفه را کز گل ایشان
گر کوزه کنی آب شود خشک به کاریز.
سوزنی.
چشمۀ صلب پدر چون شد بکاریز رحم
زان مبارک چشمه زاد این گوهرین دریای من.
خاقانی.
کاریز برده کوثر در حوضهای ماهی
پیوند کرده طوبی با شاخهای عرعر.
خاقانی.
شهره کاریزیست پر آب حیات
آب کش تا بردمد از تو نبات.
مولوی.
حبذا کاریزاصل چیزها
فارغت آرد از آن کاریزها.
مولوی.
کاریز درون جان تو می باید
کز عاریه ها تو را دری نگشاید.
(از عناوین مثنوی).
هان بیاور سیخهای تیز را
امتحان کن حفره و کاریز را.
(مثنوی).
، خزان. برگریزان:
خونریز شاخدار خوش آمد بروز عید
در موسمی که باشد کاریز شاخسار
از شاخسار باد نگونسار دشمنت
خونریز او فریضه چو خونریز شاخدار.
سوزنی.
و بسالی دو هزار کاریز خواجگان شیعی و سادات علوی در بسیط عالم بیشترآورند که همه منفعت مسلمانان باشد. (کتاب النقض ص 473)
لغت نامه دهخدا
عید کارنی نام عیدی در یونان قدیم که نه روز طول میکشید، (از ایران باستان چ 1 ص 779)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
غسان بن محمد عابد، مکنی به ابوجعفر. از اهل نیشابور است. وی از عبیدالله بن مسلم دمشقی و محمد بن رافع روایت کند و ابوالحسن بن هانی عدل از او روایت دارد. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان صفی آباد بخش صفی آباد شهرستان سبزوار در 7هزارگزی خاور صفی آباد و سه هزارگزی شمال جادۀ شوسۀ سلطان آباد به صفی آباد واقع و موقعیت جغرافیائی آن کوهستانی، هوای آن معتدل است، 93 تن سکنه دارد، آب آن از قنات و محصولات آن غلات و پنبه و زیره و بنشن و شغل اهالی زراعت است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
شهری است به فارس. (انساب سمعانی ورق 470 ب) (معجم البلدان). یاقوت این کلمه رابه فتح راء و کسر زاء آورده است. شهری وسط است و گرمسیر و در آنجا درختان خرما بسیار، آبش از رود زکان است و قلعۀ محکمی دارد. (از نزهه القلوب چ لیسترانج، المقاله الثالثه ص 118). و نیز رجوع به ص 119 و 134 و 186 و 217 از همین کتاب شود. کارزین شهرکی نیکو بوده است و از بسیاری ظلم خراب شده است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 135). و نیز رجوع به ص 140 و 159 از همین کتاب شود. نام شهرکی است از بلاد فارس که در طرف اصطخر اتفاق افتاده است. (انجمن آرا) (آنندراج). شهر کارزین کرسی نشین کوادخره یا قبادخره در پارس بوده است. (از یشتها ج 2 ص 311 تفسیر استاد پورداود). صاحب وصاف بیت ذیل را... در ج 4 ص 446 آورده:
گر کارزین نگردد جویم بفال خوب
معبر که گشت چهرۀ آمال همچو قیر.
کارزین و جویم و فال و قیر همه اسامی بلوکاتی است در فارس ومعبر نام قدیم قسمت جنوبی سواحل شرقی شبه جزیره هندوستان بوده که در نقشه های امروزه بنام سواحل ’کرماندل’ معروف است. (شدالازار جنید شیرازی چ محمد قزوینی و عباس اقبال، حاشیۀ ص 100). صاحب قاموس که مسقط الرأس او بتصریح خود او قریۀ کارزین بوده [ ’و کارزین بلدٌ بفارس و به ولدت - قاموس’ آرد: کارزین... بکلی متصل ببلوک ابزر است. (ایضاً شدالازار حاشیۀ ص 215). کارزین بلوک معروفی است در فارس و قصبۀ آن بلوک نیز که بهمین اسم موسوم است مسقط الرأس فیروز آبادی صاحب قاموس است بتصریح خود او در مادۀ ’ک ر ز’. (ایضاً شدالازار حاشیۀ ص 448)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد، واقع در ده هزارگزی شمال خاوری طیبات، سر راه شوسۀ عمومی تربت جام به طیبات است، جلگه و معتدل و دارای 1776تن سکنه است، آب آن از قنات تأمین می شود، غلات آن زیره و پنبه و تریاک و شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی است، راه اتومبیل رو دارد، دارای 20 باب دکان و دبستان است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
قلعۀ کارزین قلعۀ کارزین قلعه ای است نه چنان محکم که این دیگر قلاع و گرمسیر سخت است و بر کنار رود ثکان نهاده است و آب دزدی کرده اند که آب قلعه از آنجاست، (فارسنامۀ ابن البلخی ص 159)، بکارزین قلعه ای محکم است و آب دزدکی کرده اند که از رود ثکان آب بقلعه میبرند و هرم و کاریان ازین اعمال است، (فارسنامۀ ابن البلخی ص 135)، و رجوع به کارزین شود
رود خانه کارزین آبش شیرین مایل بشوری است آب رود خانه شور جهرم و آب رود خانه خضر و آب رود خانه صیمکان بهم پیوسته چون تنگ کارزین بگذرد آن را رود خانه کارزین گویند و رجوع به کارزین شود
لغت نامه دهخدا
آب باشد که در زیر زمین از چاه بچاه برند، جوی آبی باشد که در زیر زمین بکنند تا آب از آن روان شود
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به کارد یا گوسفند (گاو) کاردی. گوسفندی (گاوی) که برای کشتن پرورش دهند، کاردی کردن، قسمی شفتالوی بزرگ و خوش طعم و پر آب و دیر رس که چون غالبا آنرا نارس خورند ناگزیر باید با کارد برند، شکوفه طلع (بدین معنی در تفسیر تربت جام بکار رفته)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاری
تصویر کاری
شخصی که از او کارها آید، مفید، زرنگ
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به ارز مربوط به ارز. یا معامت ارزی. معامله ها و خرید و فروشهایی که در کار اوراق و اسناد بها دار بانکی صورت میگیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاریز
تصویر کاریز
قنات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاری
تصویر کاری
فعال، مفید، پهلوان و دلاور جنگی، بسیار مؤثر، کارگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاری
تصویر کاری
آکتیو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کاریز
تصویر کاریز
قنات
فرهنگ واژه فارسی سره
آب رو، قنات، کهریز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند باغ را از کاریز آب داد، دلیل که با زن خود مجامعت کند. جابر مغربی
اگر کسی بیند در جائی کاریز می کند، دلیل که با مردم خود مکر سازد، این تا وقتی بود که آب پدید نشده بود، اما چون پدید آمد و روان شد، حکم تاویل آن به نکاح کند.
- محمد بن سیرین
اگر بیند از کاریز آب روان شد، دلیل که مال به حیله جمع کند. اگر بیند در کاریز افتاد، دلیل که به مکر و حیله دچار شود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
تصویری از کاری
تصویر کاری
Work
دیکشنری فارسی به انگلیسی
کردی
فرهنگ گویش مازندرانی
کرسی
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از کاری
تصویر کاری
trabalhado
دیکشنری فارسی به پرتغالی