منسوب به کارزار. راجع بجنگ، جنگی. جنگجو. معارک (اعم از انسان یا حیوان) : پس هزار سوار بگزید (سلیمان) هر کدام مبارزتر و دلیرتر و کارزاری تر بود گفت شما بیائید تا با من برویم، ایشان اجابت کردند و برفتند. (ترجمه طبری بلعمی). همان کارزاری سواران جنگ بتن همچو پیل و بزور نهنگ. فردوسی. بجائی که پرخاش جوید پلنگ سگ کارزاری چه سنجد بجنگ. فردوسی. چنین داد پاسخ که درّنده شیر نیارد سگ کارزاری بزیر. فردوسی. تهمتن کارزاری کو بنیزه کند سوراخ در گوش تهمتن. منوچهری. فرمود [یعقوب لیث تا گاوان بیاوردند کارزاری و اندرافکندند بسرای قصر اندر. چون سر محکم بیکدیگر فشردند... (تاریخ سیستان). صد مرد گزید کارزاری پرنده چو مرغ در سواری. نظامی. چهل پنجه هزاران مرد کاری گزین کرد از یلان کارزاری. نظامی
منسوب به کارزار. راجع بجنگ، جنگی. جنگجو. معارک (اعم از انسان یا حیوان) : پس هزار سوار بگزید (سلیمان) هر کدام مبارزتر و دلیرتر و کارزاری تر بود گفت شما بیائید تا با من برویم، ایشان اجابت کردند و برفتند. (ترجمه طبری بلعمی). همان کارزاری سواران جنگ بتن همچو پیل و بزور نهنگ. فردوسی. بجائی که پرخاش جوید پلنگ سگ کارزاری چه سنجد بجنگ. فردوسی. چنین داد پاسخ که درّنده شیر نیارد سگ کارزاری بزیر. فردوسی. تهمتن کارزاری کو بنیزه کند سوراخ در گوش تهمتن. منوچهری. فرمود [یعقوب لیث تا گاوان بیاوردند کارزاری و اندرافکندند بسرای قصر اندر. چون سر محکم بیکدیگر فشردند... (تاریخ سیستان). صد مرد گزید کارزاری پرنده چو مرغ در سواری. نظامی. چهل پنجه هزاران مرد کاری گزین کرد از یلان کارزاری. نظامی
انجام دهندۀ کار، کسی که از طرف دیگری کاری را اداره می کند واسطۀ داد و ستد یا انجام یافتن کاری، مامور دولت یا حکومت، نمایندۀ یک مؤسسه یا شرکت در شهر دیگر
انجام دهندۀ کار، کسی که از طرف دیگری کاری را اداره می کند واسطۀ داد و ستد یا انجام یافتن کاری، مامور دولت یا حکومت، نمایندۀ یک مؤسسه یا شرکت در شهر دیگر
کاردان بودن، دانندگی و بینایی در کار، برای مثال بخت و دولت به کاردانی نیست / جز به تایید آسمانی نیست (سعدی - ۸۴)، دورۀ تحصیلات دانشگاهی دوساله، فوق دیپلم
کاردان بودن، دانندگی و بینایی در کار، برای مِثال بخت و دولت به کاردانی نیست / جز به تایید آسمانی نیست (سعدی - ۸۴)، دورۀ تحصیلات دانشگاهی دوساله، فوق دیپلم
شغل و عمل کاردار، دارای کار بودن حکومت، والی گری، ادارۀ امور، گرداندن کارها، برای مثال به خدایی که کرد گردون را / کلبۀ قدرت الهی خویش ی که ندیدم ز کارداری عشق / هیچ سودی مگر تباهی خویش (خاقانی - ۸۸۹)
شغل و عمل کاردار، دارای کار بودن حکومت، والی گری، ادارۀ امور، گرداندن کارها، برای مِثال به خدایی که کرد گردون را / کلبۀ قدرت الهی خویش ی که ندیدم ز کارداری عشق / هیچ سودی مگر تباهی خویش (خاقانی - ۸۸۹)
میدان جنگ، (ناظم الاطباء)، جنگ و جدال، (جهانگیری) (برهان)، جنگ و مقابله چرا که آن محل کثرت کار و حرکات مردم است، (غیاث)، بمعنی جنگ و در اصل مرکب از کار که بمعنی جنگ است و زار که افادۀ انبوهی کند مانند مرغزار و لاله زار یعنی انبوهی جنگ، (انجمن آرا)، مجاهده، جهاد، (زوزنی)، حرب، (السامی فی الاسامی)، هیجا، (السامی) (دهار)، وقعه، (السامی)، وقیعه، (مهذب الاسماء)، (منتهی الارب)، وغی، وغا، قتال، (السامی)، بأس، (ترجمان القرآن)، مقاتله، کین، کینه، پیکار، آورد، پرخاش، فرخاش، رزم، ناورد، نبرد، کالیجار، رجوع به ابوکالنجار شود: گزیده چهار توست بدو در مهانهان (کذا) هما را به آخشیج هما را به کارزار، رودکی، وگر کشت خواهد همی روزگار چه نیکوتر از مرگ در کارزار، دقیقی، سپه بود زان جنگیان صدهزار همه نامدار ازدر کارزار، فردوسی، چنان لشکر گشن و چندان سوار سراسیمه گشتند ازکارزار، فردوسی، سپه برد بیورسوی کارزار که بیور بود در عدد ده هزار، فردوسی، بوقت کارزار خصم و روز نام و ننگ او فلک در گردن آویزد شغا و نیم لنگ او، فرخی، بر لشکر زمستان نوروز نامدار کرده ست رأی تاختن و قصد کارزار، منوچهری، یکی مرد نیک ازدر کارزار بجنگ اندرون به ز بددل هزار، اسدی، هیون دو کوهه دگر ششهزار همه بارشان آلت کارزار، اسدی، ای جاهل ناصبی چه کوشی چندین بجفا و کارزارم، ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 286)، مویم چنین سپید ز گرد سپاه شد کامد سپاه دهر سوی کارزار من، ناصرخسرو، بیامد بحرب جمل عایشه بر ابلیس زی کارزار علی، ناصرخسرو، در زمی اندرنگر که چرخ همی با شب یازنده کارزار کند، ناصرخسرو، ماه چون سنگ پشت سر به کتف درکشد روز کارزار ملک، ابوالفرج رونی، هر زمان شادتر شود آنکس که بنامت بکارزار شود، مسعودسعد، و اندر هر کارزاری فتح نامه ای هست که صاحب نبشته است، (مجمل التواریخ و القصص)، و گفت اگر خواهید صلح کنم بر قرار آنکه یک نیمۀ تازیان مرا بود و یک نیمه تو را و اگر خواهی کارزار کنیم، (مجمل التواریخ ص 234)، در نهیب کارزار خصم و روز نام و ننگ زو فلک بر گردن آویزد شغا و نیم لنگ، معزی، بنفشۀ سمن آمیز تیغ تو ملکا به لاله کاشتن دشت کارزار تو باد، سوزنی (از جهانگیری)، رنگیم و با پلنگ اجل کارزار ماست دانی چه کارزار کند رنگ با پلنگ، سوزنی، چنگ مرغی چه لشکر انگیزد صف مرغی چه کارزار کند، خاقانی، زنگار خورده چند کند ذوالفقار من کاخر بذوالفقار توان کارزار کرد، خاقانی، شاهان چه مرد و چه زن در کار مملکت شیران چه نر چه ماده بهنگام کارزار، خاقانی، چندان کشش رفت که شمشیر آهنین دل بر زاری کار جوانان کارزار خون گریست، (ترجمه تاریخ یمینی ص 194)، میان او و طواغیت آن ملاعین و مردۀ آن شیاطین کارزارها رفت که ذکر آن بر صفحات ایام تا قیامت باقی خواهد بود، (ترجمه تاریخ یمینی ص 25)، حملۀ زن در میان کارزار بشکند صف بلکه گردد کارزار، (مثنوی)، یکی پیش خصم آمدن مردوار دوم جان برون بردن از کارزار، سعدی (بوستان)، که گر باز کوبد در کارزار بر آرند عام از دماغش دمار، سعدی (بوستان)، همی تا برآید بتدبیر کار مدارای دشمن به از کارزار، سعدی (بوستان)، نادانتر مردمان آنست که مخدوم را بی حاجت در کارزار افکند، (گلستان)، در حلقۀ کارزار جان دادن بهتر که گریختن بنامردی، سعدی (طیبات)، اصحاب خود را بزبان عجم گفت که بر او زنید یعنی کارزار کنید و بکشید این طایفه را، (تاریخ قم ص 82)، یار است مرد را بگه کارزار اسب، کاتبی، با قضا کارزار نتوان کرد، (از امثال و حکم دهخدا)، مؤلف آنندراج نویسد: جناب خیرالمدققین میفرمایند این لفظ مرکب است از کار بمعنی معروف و زار کلمه ای است که افادۀ معنی بسیار کند و چون در قتال و جدال کار بسیار اتفاق می افتد یاکارهای عظیم باید کرد مجازاً بمعنی جنگ مستعمل شده و شهرت گرفته، جناب سراج المحققین میفرمایند هر فرقه ای را کاری است که گوئیا وی را برای آن مخلوق ساخته اند و کار سپاهی شمشیر زدن است پس هرگاه گفته شود که لشکر در کار آمدند یا کار میکنند مراد از این کار منسوب به ایشان باشد که شمشیرزنی است و لهذا میگویند ایشان جنگ را کارنام کرده اند و پیکار هم گویند چه هرگاه گفته شود که فلانی در پیکار است ارادۀ آن میباشد که دنبال کاری است که بر او لازم شده و کار سپاهی جنگ است، (آنندراج)، این وجه اشتقاق بر اساسی نیست، عتاب: درآمد ز درگاه من آن نگار غراشیده و رفته زی کارزار، علی قرط، - کارزارافتاده، کنایه از کسی که جنگها را بسیار تجربه کرده باشد، (آنندراج) : مستمندی دردمندی خسته ای کار زاری کارزار افتاده ای، میرخسرو (ازآنندراج)، - کارزار شکستن، کنایه از ظفر یافتن، (آنندراج) : همی گفت بهمن به اسفندیار که گر نشکنی بشکنی کارزار، نظامی (از آنندراج)، و رجوع بمجموعۀ مترادفات ص 264 شود
میدان جنگ، (ناظم الاطباء)، جنگ و جدال، (جهانگیری) (برهان)، جنگ و مقابله چرا که آن محل کثرت کار و حرکات مردم است، (غیاث)، بمعنی جنگ و در اصل مرکب از کار که بمعنی جنگ است و زار که افادۀ انبوهی کند مانند مرغزار و لاله زار یعنی انبوهی جنگ، (انجمن آرا)، مجاهده، جهاد، (زوزنی)، حَرب، (السامی فی الاسامی)، هَیجا، (السامی) (دهار)، وَقعَه، (السامی)، وَقیعَه، (مهذب الاسماء)، (منتهی الارب)، وِغی، وِغا، قِتال، (السامی)، بَأس، (ترجمان القرآن)، مقاتله، کین، کینه، پیکار، آورد، پرخاش، فرخاش، رزم، ناورد، نبرد، کالیجار، رجوع به اَبوکالِنجار شود: گزیده چهار توست بدو در مهانهان (کذا) هما را به آخشیج هما را به کارزار، رودکی، وگر کشت خواهد همی روزگار چه نیکوتر از مرگ در کارزار، دقیقی، سپه بود زان جنگیان صدهزار همه نامدار ازدرِ کارزار، فردوسی، چنان لشکر گشن و چندان سوار سراسیمه گشتند ازکارزار، فردوسی، سپه برد بیورسوی کارزار که بیور بود در عدد ده هزار، فردوسی، بوقت کارزار خصم و روز نام و ننگ او فلک در گردن آویزد شغا و نیم لنگ او، فرخی، بر لشکر زمستان نوروز نامدار کرده ست رأی تاختن و قصد کارزار، منوچهری، یکی مرد نیک ازدر کارزار بجنگ اندرون به ز بددل هزار، اسدی، هیون دو کوهه دگر ششهزار همه بارشان آلت کارزار، اسدی، ای جاهل ناصبی چه کوشی چندین بجفا و کارزارم، ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 286)، مویم چنین سپید ز گرد سپاه شد کامد سپاه دهر سوی کارزار من، ناصرخسرو، بیامد بحرب جمل عایشه بر ابلیس زی کارزار علی، ناصرخسرو، در زمی اندرنگر که چرخ همی با شب یازنده کارزار کند، ناصرخسرو، ماه چون سنگ پشت سر به کتف درکشد روز کارزار ملک، ابوالفرج رونی، هر زمان شادتر شود آنکس که بنامت بکارزار شود، مسعودسعد، و اندر هر کارزاری فتح نامه ای هست که صاحب نبشته است، (مجمل التواریخ و القصص)، و گفت اگر خواهید صلح کنم بر قرار آنکه یک نیمۀ تازیان مرا بود و یک نیمه تو را و اگر خواهی کارزار کنیم، (مجمل التواریخ ص 234)، در نهیب کارزار خصم و روز نام و ننگ زو فلک بر گردن آویزد شغا و نیم لنگ، معزی، بنفشۀ سمن آمیز تیغ تو ملکا به لاله کاشتن دشت کارزار تو باد، سوزنی (از جهانگیری)، رنگیم و با پلنگ اجل کارزار ماست دانی چه کارزار کند رنگ با پلنگ، سوزنی، چنگ مرغی چه لشکر انگیزد صف مرغی چه کارزار کند، خاقانی، زنگار خورده چند کند ذوالفقار من کاخر بذوالفقار توان کارزار کرد، خاقانی، شاهان چه مرد و چه زن در کار مملکت شیران چه نر چه ماده بهنگام کارزار، خاقانی، چندان کشش رفت که شمشیر آهنین دل بر زاری کار جوانان کارزار خون گریست، (ترجمه تاریخ یمینی ص 194)، میان او و طواغیت آن ملاعین و مَرَدۀ آن شیاطین کارزارها رفت که ذکر آن بر صفحات ایام تا قیامت باقی خواهد بود، (ترجمه تاریخ یمینی ص 25)، حملۀ زن در میان کارزار بشکند صف بلکه گردد کارزار، (مثنوی)، یکی پیش خصم آمدن مردوار دوم جان برون بردن از کارزار، سعدی (بوستان)، که گر باز کوبد در کارزار بر آرند عام از دماغش دمار، سعدی (بوستان)، همی تا برآید بتدبیر کار مدارای دشمن به از کارزار، سعدی (بوستان)، نادانتر مردمان آنست که مخدوم را بی حاجت در کارزار افکند، (گلستان)، در حلقۀ کارزار جان دادن بهتر که گریختن بنامردی، سعدی (طیبات)، اصحاب خود را بزبان عجم گفت که بر او زنید یعنی کارزار کنید و بکشید این طایفه را، (تاریخ قم ص 82)، یار است مرد را بگه کارزار اسب، کاتبی، با قضا کارزار نتوان کرد، (از امثال و حکم دهخدا)، مؤلف آنندراج نویسد: جناب خیرالمدققین میفرمایند این لفظ مرکب است از کار بمعنی معروف و زار کلمه ای است که افادۀ معنی بسیار کند و چون در قتال و جدال کار بسیار اتفاق می افتد یاکارهای عظیم باید کرد مجازاً بمعنی جنگ مستعمل شده و شهرت گرفته، جناب سراج المحققین میفرمایند هر فرقه ای را کاری است که گوئیا وی را برای آن مخلوق ساخته اند و کار سپاهی شمشیر زدن است پس هرگاه گفته شود که لشکر در کار آمدند یا کار میکنند مراد از این کار منسوب به ایشان باشد که شمشیرزنی است و لهذا میگویند ایشان جنگ را کارنام کرده اند و پیکار هم گویند چه هرگاه گفته شود که فلانی در پیکار است ارادۀ آن میباشد که دنبال کاری است که بر او لازم شده و کار سپاهی جنگ است، (آنندراج)، این وجه اشتقاق بر اساسی نیست، عِتاب: درآمد ز درگاه من آن نگار غراشیده و رفته زی کارزار، علی قرط، - کارزارافتاده، کنایه از کسی که جنگها را بسیار تجربه کرده باشد، (آنندراج) : مستمندی دردمندی خسته ای کار زاری کارزار افتاده ای، میرخسرو (ازآنندراج)، - کارزار شکستن، کنایه از ظفر یافتن، (آنندراج) : همی گفت بهمن به اسفندیار که گر نشکنی بشکنی کارزار، نظامی (از آنندراج)، و رجوع بمجموعۀ مترادفات ص 264 شود
منسوب به کار زار مربوط به جنگ، جنگی جنگجو رزمنده (انسان یا حیوان) : (همان کار زاری سواران جنگ بتن همچو پیل و بزور نهنگ)، جنگ دیده: (بزد نیزه گشتاسپ بر جوشنش بخست آن زمان کار زاری تنش . {} فرمود (یعقوب لیث) تا گاوان بیاورند کار زاری و اندر افکندند بسرای قصر اندر... چون سر محکم بیکدیگر فشردند. ) (تاریخ سیستان)
منسوب به کار زار مربوط به جنگ، جنگی جنگجو رزمنده (انسان یا حیوان) : (همان کار زاری سواران جنگ بتن همچو پیل و بزور نهنگ)، جنگ دیده: (بزد نیزه گشتاسپ بر جوشنش بخست آن زمان کار زاری تنش . {} فرمود (یعقوب لیث) تا گاوان بیاورند کار زاری و اندر افکندند بسرای قصر اندر... چون سر محکم بیکدیگر فشردند. ) (تاریخ سیستان)
شغل کار دار دارای شغل و کار بودن، حکومت والیگری: (بخدایی که کرد گردون را کلبه قدرت الهی خویش . {} که ندیدم ز کار داری عشق هیچ سودی مگر تباهی خویش) (انوری)، وکالت ماموریت، شغل شارژدافر
شغل کار دار دارای شغل و کار بودن، حکومت والیگری: (بخدایی که کرد گردون را کلبه قدرت الهی خویش . {} که ندیدم ز کار داری عشق هیچ سودی مگر تباهی خویش) (انوری)، وکالت ماموریت، شغل شارژدافر
اجرای کار، عاملی ماموریت، یاری معاونت در اجرای امری: (ای پهلوان دانیم که (بسیار) از جوانمردان در آن کوچه هلاک شدند و سمک بود که ما را کار گزاری میکرد. ) (سمک عیار 121: 1)، شغل و مقام کار گزار توضیح در عهد قاجاریه بدین معنی غالبا} کار گذاری {مینوشتند، بنگاهی که معاملات مردم را از خرید و فروش خانه ملک اتومبیل و غیره یا تهیه خدمتگزار و غیره بعهده گیرد و ازین بابت حقی ستاند
اجرای کار، عاملی ماموریت، یاری معاونت در اجرای امری: (ای پهلوان دانیم که (بسیار) از جوانمردان در آن کوچه هلاک شدند و سمک بود که ما را کار گزاری میکرد. ) (سمک عیار 121: 1)، شغل و مقام کار گزار توضیح در عهد قاجاریه بدین معنی غالبا} کار گذاری {مینوشتند، بنگاهی که معاملات مردم را از خرید و فروش خانه ملک اتومبیل و غیره یا تهیه خدمتگزار و غیره بعهده گیرد و ازین بابت حقی ستاند
دیدن کارزار در خواب، دلیل طاعون است. اگر بیند در کارزار دشمن را قهر نمود، دلیل که از علت طاعون برهد. اگر بیند دشمن بر وی غالب شد، دلیل که در آن علت بماند. محمد بن سیرین
دیدن کارزار در خواب، دلیل طاعون است. اگر بیند در کارزار دشمن را قهر نمود، دلیل که از علتِ طاعون برهد. اگر بیند دشمن بر وی غالب شد، دلیل که در آن علت بماند. محمد بن سیرین