کاروان، گروه مسافرانی که با هم سفر می کنند، چیزی که اجزای آن به دنبال هم می آید، اتاقک چرخ داری که به پشت اتومبیل وصل می شود و برای حمل کالا، حیوانات و اقامت در سفر مورد استفاده قرار می گیرد
کاروان، گروه مسافرانی که با هم سفر می کنند، چیزی که اجزای آن به دنبال هم می آید، اتاقک چرخ داری که به پشت اتومبیل وصل می شود و برای حمل کالا، حیوانات و اقامت در سفر مورد استفاده قرار می گیرد
قطار شتر و استر و خر و الاغ، (برهان) (انجمن آرای ناصری)، کاروان: شتر بود بر کوه صد کاربان بهر کاربانی یکی ساربان، فردوسی (از انجمن آرا)، ، قافله و کاروان، (برهان) (انجمن آرا) : دیههاء خواف و باخرز به شبیخونها و مغافصات فرومیگرفتند و میکشتند و کاربانها میزدند، (عتبهالکتبه)، وکیل، (مهذب الاسماء)
قطار شتر و استر و خر و الاغ، (برهان) (انجمن آرای ناصری)، کاروان: شتر بود بر کوه صد کاربان بهر کاربانی یکی ساربان، فردوسی (از انجمن آرا)، ، قافله و کاروان، (برهان) (انجمن آرا) : دیههاء خواف و باخرز به شبیخونها و مغافصات فرومیگرفتند و میکشتند و کاربانها میزدند، (عتبهالکتبه)، وکیل، (مهذب الاسماء)
پارسی قیروان است و آن شهری است به مغرب اما در اشعار بمعنی اطراف معموره است و این لفظ در عربی بفتح قاف و ضم راء است معرب کاروان به اماله و نام شهر مغرب نیز بدین مناسبت است که اوایل در آن موضع کاروان فرود می آمده به مرور ایام شهر شده و در اشعار به تاریکی نسبت دهند: چون شمع روز روشن زایوان آسمان ناگه در اوفتاد بدریای قیروان، انوری (ازآنندراج و انجمن آرا)، القیروان، اصله بالفارسیه ’کاروان’ مغرب، قال امروءالقیس: و غاره ذات قیروان کان اسرا بها الرّعال، و ’القیروان’: معظم الجیش، و القافله، (المعرب جوالیقی ص 254)، یاقوت در معجم البلدان آرد: ’قال الازهری القیروان معرب، و هو بالفارسیه کاروان و قد تکلمت به العرب قدیماً ... ’ رجوع به کاروان و قیروان شود
پارسی قیروان است و آن شهری است به مغرب اما در اشعار بمعنی اطراف معموره است و این لفظ در عربی بفتح قاف و ضم راء است معرب کاروان به اماله و نام شهر مغرب نیز بدین مناسبت است که اوایل در آن موضع کاروان فرود می آمده به مرور ایام شهر شده و در اشعار به تاریکی نسبت دهند: چون شمع روز روشن زایوان آسمان ناگه در اوفتاد بدریای قیروان، انوری (ازآنندراج و انجمن آرا)، القیروان، اصله بالفارسیه ’کاروان’ مغرب، قال امروءالقیس: و غاره ذات قیروان کان اسرا بها الرّعال، و ’القیروان’: معظم الجیش، و القافله، (المعرب جوالیقی ص 254)، یاقوت در معجم البلدان آرد: ’قال الازهری القیروان معرب، و هو بالفارسیه کاروان و قد تکلمت به العرب قدیماً ... ’ رجوع به کاروان و قیروان شود
قطار شتر و استر وخر: (شتر بود بر کوه صد کاروان بهر کار بانکی یکی ساربان)، قافله کاروان: (دیههاء خواف و باخرز بشبیخونها و مغافصات فرو میگرفتند و میکشتند و کاربانها میزدند) (عتبه الکتبه)، وکیل (محمود بن عمر)
قطار شتر و استر وخر: (شتر بود بر کوه صد کاروان بهر کار بانکی یکی ساربان)، قافله کاروان: (دیههاء خواف و باخرز بشبیخونها و مغافصات فرو میگرفتند و میکشتند و کاربانها میزدند) (عتبه الکتبه)، وکیل (محمود بن عمر)
گروه مسافرانی که با هم سفر می کنند، کنایه از چیزی که اجزای آن به دنبال هم می آید، اتاقک چرخ داری که به پشت اتومبیل وصل می شود و برای حمل کالا، حیوانات و اقامت در سفر مورد استفاده قرار می گیرد کاروان زدن: کنایه از دزدیدن اموال مسافران کاروان با حمله به آن
گروه مسافرانی که با هم سفر می کنند، کنایه از چیزی که اجزای آن به دنبال هم می آید، اتاقک چرخ داری که به پشت اتومبیل وصل می شود و برای حمل کالا، حیوانات و اقامت در سفر مورد استفاده قرار می گیرد کاروان زدن: کنایه از دزدیدن اموال مسافران کاروان با حمله به آن
کرسان، ظرف چوبی یا گلی برای قرار دادن نان یا غذای دیگر در آن، صندوق چوبی یا گلی، کارگاه، کارستان، محل کار، برای مثال به نزدیک دریا یکی شارسان / پی افگند و شد شارسان کارسان (فردوسی۴ - ۱۸۸۶)
کرسان، ظرف چوبی یا گلی برای قرار دادن نان یا غذای دیگر در آن، صندوق چوبی یا گلی، کارگاه، کارستان، محل کار، برای مِثال به نزدیک دریا یکی شارسان / پی افگند و شد شارسان کارسان (فردوسی۴ - ۱۸۸۶)
کاربان. (جهانگیری). قافله. (برهان) (غیاث) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). و رجوع به قافله شود. قیروان. (المعرب جوالیقی ج 2 ص 254). (منتهی الارب). و رجوع به لغت ’کاربان’ شود. عیر. (ترجمان القرآن) (دهار). و رجوع به عیر شود. سیاره. (ترجمان القرآن). جمعیت زیادی از مسافران و سودا گران. (ناظم الاطباء). دستۀ مسافرین: کاروان شهید رفت از پیش وان ما رفته گیر و می اندیش. رودکی. سوی رود با کاروانی گشن زهابی بدو اندرون سهمگن. ابوشکور بلخی. به دستور فرمود تا ساروان هیون آرد از دشت صد کاروان. فردوسی. شتر بود بر دشت ده کاروان به هر کاروان بر یکی ساروان. فردوسی. به ایران شتروار صد کاروان ببردند شادان و خرم روان. فردوسی. به صد کاروان اشتر سرخ موی همی هیزم آورد پرخاشجوی. فردوسی. کاروانی بیسراکم داد جمله بارکش کاروانی دیگرم بخشید بختی جمله رنگ. فرخی. با کاروان حله برفتم ز سیستان با حله ای تنیده بدل بافته ز جان. فرخی. هر چه پرسیدند او را همه این بود جواب کاروانی زده شد کار گروهی سره شد. لبیبی. شاد باشید که جشن مهرگان آمد بانگ و آوای درای کاروان آمد. منوچهری. یکی کاروان اشتر گشن دادش هر اشتر بسان کهی از کلانی. منوچهری. ندانی که ویران شود کاروانگه چو برخیزد آمد شد کاروانی. منوچهری. چو پولی است زی آن جهان این جهان برو عبره ما را و ما کاروان. اسدی. ز مصر آمده روم را خواسته یکی کاروانی پر از خواسته. (گرشاسبنامه). ز دروازه هاشان یکان و دوگان شدند اندر آن شهر بی کاروان. شمسی (یوسف و زلیخا). گر نیست طاقتم که تن خویش را بر کاروان دیو سلیمان کنم. ناصرخسرو. چند چپ و راست بتابی ز راه چون نروی راست درین کاروان. ناصرخسرو. وز مطرب و رود و نبید آنجا پیوسته همه روز کاروانست. ناصرخسرو. دردا و حسرتا که مرا دور روزگار بی آلت سلاح بزدراه کاروان. مسعودسعد. مثل ما و دنیا مثل کاروانیست که در فصل گرمای تابستان در زیر درختی منزل کند چندانکه از گرما بیاساید. (مجمل التواریخ والقصص ص 229). یک خر نخوانمت که یکی کاروان خری کرد آخورت پر از علف و کفر و زندقه. سوزنی (از جهانگیری). باز پس ماند ز همراهیت گر آصف بود کاروانی کی رسد هرگز بگرد لشکری. انوری. خاقانی است پیشرو کاروان شعر همچون حباب پیشرو کاروان آب. خاقانی. کاروان عشق را بیّاع جان شد چشم او دار ضرب شاه زان بیّاع جان انگیخته. خاقانی. کاروان منقطع شد از در شهر رصد از راه کاروان برخاست. خاقانی. خبر پرسید از هر کاروانی مگر کآرندش از خسرو نشانی. نظامی. زان همه بانگ و علالای سگان هیچ واماند ز راهی کاروان. مولوی. برخری کز کاروان تنها رود بر وی آن ره از تعب صدتو شود. مولوی. شبگهی کردند اهل کاروان منزل اندر موضع کافرستان. مولوی. چو پیروز شد دزد تیره روان چه غم دارد از گریۀ کاروان. سعدی (گلستان). یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر بر کنار بیشه خفته. (گلستان). پیاده ای سر و پا پرهنه با کاروان حجاز از کوفه بدر آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت. (گلستان). کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش وه که بس بی خبر از غلغل چندین جرسی. حافظ. تو قاصد ار نفرستی و نامه نفرستی از اینطرف که منم راه کاروان باز است. قاسمی. عن ابی عبداﷲ البراثی قال کانت جوهره (زوجتها العابده المشهوره) تنتبهنی من اللیل و تقول یا اباعبداﷲ ’کاروان رفت’ معناه قد صارت القافله. (صفه الصفوه). - امثال: درویش از کاروان ایمن است. سگ لاید و کاروان گذرد. من یک تن علیلم و یک کاروان اسیر. هم دزد می نالد هم کاروان. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود. ، وکیل. (مهذب الاسماء) ، شتر و استر و خر و الاغ را نیز گویند. (برهان) ، قطار. عده بسیار از شتر و دیگر ستور، راه گذری و مسافری را نیز گویند که جهت تجارت به جایی رود. (برهان). سیار. - کاروان از کاروان نگسستن، آمدن متوالی کاروان. پیوسته و پی در پی آمدن کاروان: تا جود اوبراه امل گشته بدرقه نگسست کاروان مکارم ز کاروان. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 367). گرفته راه امید نشسته رهبان عقل که کاروان سخاش نگسلد از کاروان. مسعودسعد (دیوان ص 414). تا بود بر راه جودش قافله بر قافله نگسلد در راه شکرش کاروان از کاروان. معزّی
کاربان. (جهانگیری). قافله. (برهان) (غیاث) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). و رجوع به قافله شود. قیروان. (المعرب جوالیقی ج 2 ص 254). (منتهی الارب). و رجوع به لغت ’کاربان’ شود. عیر. (ترجمان القرآن) (دهار). و رجوع به عیر شود. سیاره. (ترجمان القرآن). جمعیت زیادی از مسافران و سودا گران. (ناظم الاطباء). دستۀ مسافرین: کاروان شهید رفت از پیش وان ما رفته گیر و می اندیش. رودکی. سوی رود با کاروانی گشن زهابی بدو اندرون سهمگن. ابوشکور بلخی. به دستور فرمود تا ساروان هیون آرد از دشت صد کاروان. فردوسی. شتر بود بر دشت ده کاروان به هر کاروان بر یکی ساروان. فردوسی. به ایران شتروار صد کاروان ببردند شادان و خرم روان. فردوسی. به صد کاروان اشتر سرخ موی همی هیزم آورد پرخاشجوی. فردوسی. کاروانی بیسراکم داد جمله بارکش کاروانی دیگرم بخشید بختی جمله رنگ. فرخی. با کاروان حله برفتم ز سیستان با حله ای تنیده بدل بافته ز جان. فرخی. هر چه پرسیدند او را همه این بود جواب کاروانی زده شد کار گروهی سره شد. لبیبی. شاد باشید که جشن مهرگان آمد بانگ و آوای درای کاروان آمد. منوچهری. یکی کاروان اشتر گشن دادش هر اشتر بسان کهی از کلانی. منوچهری. ندانی که ویران شود کاروانگه چو برخیزد آمد شد کاروانی. منوچهری. چو پولی است زی آن جهان این جهان برو عبره ما را و ما کاروان. اسدی. ز مصر آمده روم را خواسته یکی کاروانی پر از خواسته. (گرشاسبنامه). ز دروازه هاشان یکان و دوگان شدند اندر آن شهر بی کاروان. شمسی (یوسف و زلیخا). گر نیست طاقتم که تن خویش را بر کاروان دیو سلیمان کنم. ناصرخسرو. چند چپ و راست بتابی ز راه چون نروی راست درین کاروان. ناصرخسرو. وز مطرب و رود و نبید آنجا پیوسته همه روز کاروانست. ناصرخسرو. دردا و حسرتا که مرا دور روزگار بی آلت سلاح بزدراه کاروان. مسعودسعد. مثل ما و دنیا مثل کاروانیست که در فصل گرمای تابستان در زیر درختی منزل کند چندانکه از گرما بیاساید. (مجمل التواریخ والقصص ص 229). یک خر نخوانمت که یکی کاروان خری کرد آخورت پر از علف و کفر و زندقه. سوزنی (از جهانگیری). باز پس ماند ز همراهیت گر آصف بود کاروانی کی رسد هرگز بگرد لشکری. انوری. خاقانی است پیشرو کاروان شعر همچون حباب پیشرو کاروان آب. خاقانی. کاروان عشق را بیّاع جان شد چشم او دار ضرب شاه زان بیّاع جان انگیخته. خاقانی. کاروان منقطع شد از در شهر رصد از راه کاروان برخاست. خاقانی. خبر پرسید از هر کاروانی مگر کآرندش از خسرو نشانی. نظامی. زان همه بانگ و علالای سگان هیچ واماند ز راهی کاروان. مولوی. برخری کز کاروان تنها رود بر وی آن ره از تعب صدتو شود. مولوی. شبگهی کردند اهل کاروان منزل اندر موضع کافرستان. مولوی. چو پیروز شد دزد تیره روان چه غم دارد از گریۀ کاروان. سعدی (گلستان). یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر بر کنار بیشه خفته. (گلستان). پیاده ای سر و پا پرهنه با کاروان حجاز از کوفه بدر آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت. (گلستان). کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش وه که بس بی خبر از غلغل چندین جرسی. حافظ. تو قاصد ار نفرستی و نامه نفرستی از اینطرف که منم راه کاروان باز است. قاسمی. عن ابی عبداﷲ البراثی قال کانت جوهره (زوجتها العابده المشهوره) تنتبهنی من اللیل و تقول یا اباعبداﷲ ’کاروان رفت’ معناه قد صارت القافله. (صفه الصفوه). - امثال: درویش از کاروان ایمن است. سگ لاید و کاروان گذرد. من یک تن علیلم و یک کاروان اسیر. هم دزد می نالد هم کاروان. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود. ، وکیل. (مهذب الاسماء) ، شتر و استر و خر و الاغ را نیز گویند. (برهان) ، قطار. عده بسیار از شتر و دیگر ستور، راه گذری و مسافری را نیز گویند که جهت تجارت به جایی رود. (برهان). سیار. - کاروان از کاروان نگسستن، آمدن متوالی کاروان. پیوسته و پی در پی آمدن کاروان: تا جود اوبراه اَمَل گشته بدرقه نگسست کاروان مکارم ز کاروان. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 367). گرفته راه امید نشسته رهبان عقل که کاروان سخاش نگسلد از کاروان. مسعودسعد (دیوان ص 414). تا بود بر راه جودش قافله بر قافله نگسلد در راه شکرش کاروان از کاروان. معزّی
دو کنارۀ بیرون ایستاده در زیر دستۀ شمشیر. (مهذب الاسماء). دو آهن دراز بلند ما بین قبضۀ شمشیر. (منتهی الارب). واحد آن شارب. (مهذب الاسماء). رجوع به شارب شود
دو کنارۀ بیرون ایستاده در زیر دستۀ شمشیر. (مهذب الاسماء). دو آهن دراز بلند ما بین قبضۀ شمشیر. (منتهی الارب). واحد آن شارب. (مهذب الاسماء). رجوع به شارب شود
بمعنی محافظت کننده و نگاه دارندۀ شتر باشد چه سار بمعنی شتر، و بان بمعنی محافظت کننده و نگاه دارنده آمده است. (برهان) (آنندراج) (غیاث). شتربان و ساروان. (شرفنامۀ منیری). خایل. (دهار). ساربان بکسی که شتر آنراحفظ کند و بچراند، اطلاق شود. (انساب سمعانی). جمال. حفیظ. حداء. اشتربان. شتروان. اشتروان: چنین گفت گشتاسب با ساربان که ای یار پیروز و روشن روان. (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1454). بدو ساربان گفت کای شیر مرد نزیبد همی بر تو این کار کرد. (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1455). شبانان بدندی وگر ساربان همه ساله با درد و رنج گران. (شاهنامه چ بروخیم ص 1923). علی آن خدمت نیکو بسر برد که مردی با احتیاط بود و لشکر نیکو کشیدی و ساربانان را بطاعت آورد و مواضعتها نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 447). امیر حاجب سباشی را گفت ساربانان را بباید گفت تا اشتران دوردست تر نبرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 453). جان کنند از ژاژ خائی تا بگرد من رسند کی رسد سیرالسوافی در نجیب ساربان. خاقانی. وان ساربان ز برق سراب برنده چشم وز آفتاب چهره چو میغ مکدرش. خاقانی. وز بهر محملت که فلک گشته غاشیه اش خورشید ناقه گشته و مه ساربان شده. خاقانی. ساربانا بار بگشا ز اشتران شهر تبریز است و کوی دلبران. مولوی. فرو کوفت طبل شتر ساربان بمنزل رسید اول از کاروان. سعدی (بوستان). چو آمد بر مردم کاروان شنیدم که میگفت با ساربان. سعدی (بوستان). بشب ماهی میان کاروان است که روی او دلیل ساربان است چه جای ساربان کاندر پی او ز دلها کاروان بر کاروان است. همام تبریزی. یار ما محمل نشین و ساربان مستعجل است چون روان گردم کز آب دیده پایم در گل است. همام تبریزی. ، نام یکی از آهنگهای موسیقی است
بمعنی محافظت کننده و نگاه دارندۀ شتر باشد چه سار بمعنی شتر، و بان بمعنی محافظت کننده و نگاه دارنده آمده است. (برهان) (آنندراج) (غیاث). شتربان و ساروان. (شرفنامۀ منیری). خایل. (دهار). ساربان بکسی که شتر آنراحفظ کند و بچراند، اطلاق شود. (انساب سمعانی). جمال. حفیظ. حداء. اشتربان. شتروان. اشتروان: چنین گفت گشتاسب با ساربان که ای یار پیروز و روشن روان. (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1454). بدو ساربان گفت کای شیر مرد نزیبد همی بر تو این کار کرد. (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1455). شبانان بدندی وگر ساربان همه ساله با درد و رنج گران. (شاهنامه چ بروخیم ص 1923). علی آن خدمت نیکو بسر برد که مردی با احتیاط بود و لشکر نیکو کشیدی و ساربانان را بطاعت آورد و مواضعتها نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 447). امیر حاجب سباشی را گفت ساربانان را بباید گفت تا اشتران دوردست تر نبرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 453). جان کنند از ژاژ خائی تا بگرد من رسند کی رسد سیرالسوافی در نجیب ساربان. خاقانی. وان ساربان ز برق سراب برنده چشم وز آفتاب چهره چو میغ مکدرش. خاقانی. وز بهر محملت که فلک گشته غاشیه اش خورشید ناقه گشته و مه ساربان شده. خاقانی. ساربانا بار بگشا ز اشتران شهر تبریز است و کوی دلبران. مولوی. فرو کوفت طبل شتر ساربان بمنزل رسید اول از کاروان. سعدی (بوستان). چو آمد برِ مردم کاروان شنیدم که میگفت با ساربان. سعدی (بوستان). بشب ماهی میان کاروان است که روی او دلیل ساربان است چه جای ساربان کاندر پی او ز دلها کاروان بر کاروان است. همام تبریزی. یار ما محمل نشین و ساربان مستعجل است چون روان گردم کز آب دیده پایم در گل است. همام تبریزی. ، نام یکی از آهنگهای موسیقی است
شهزاده ساربان ابن قایدو، در محرم سال 695 همراه شهزاده دوا به خراسان و مازندران تاخت، و ظاهراً همان است که در تاریخنامۀ هرات نام اوسابان آمده است، رجوع به تاریخ غازانی چ کارل یان ص 97 و سابان در این لغت نامه شود
شهزاده ساربان ابن قایدو، در محرم سال 695 همراه شهزاده دوا به خراسان و مازندران تاخت، و ظاهراً همان است که در تاریخنامۀ هرات نام اوسابان آمده است، رجوع به تاریخ غازانی چ کارل یان ص 97 و سابان در این لغت نامه شود
امیر ساربان ابن سونجاق نویان از امرای مغول و از زیردستان طغاجار بود که ابتدا هواخواه بایدو بودند و بعد به غازان پیوستند، ساربان روز دوشنبه 9 ذی القعده 697 در تبریز درگذشت، رجوع به تاریخ غازانی چ کارل یان ص 91 و 120 شود امیر ساربان جنید از سرکردگان سلطان حسین بایقرا بود، و پسرش امیر عاشق محمد کوکلتاش از دست سلطان بدیع الزمان میرزا کوتوالی قلعۀ اختیارالدین را داشت، رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 148 و 215 و 379 شود امیر ساربان یا ساروان ابن نیک پی، از اطرافیان امیر نوروز سردار معروف غازان بود وبسال 688 دختر او را بزنی گرفت، رجوع به تاریخ غازانی ص 16 و 24 و 112 شود جدعلی بن ایوب بن حسین است، و علی معروف به ابن ساربان از اهل شیراز و ساکن بغداد، متولد 347 و متوفی 430 است، رجوع به انساب سمعانی و تاریخ بغداد خطیب شود
امیر ساربان ابن سونجاق نویان از امرای مغول و از زیردستان طغاجار بود که ابتدا هواخواه بایدو بودند و بعد به غازان پیوستند، ساربان روز دوشنبه 9 ذی القعده 697 در تبریز درگذشت، رجوع به تاریخ غازانی چ کارل یان ص 91 و 120 شود امیر ساربان جنید از سرکردگان سلطان حسین بایقرا بود، و پسرش امیر عاشق محمد کوکلتاش از دست سلطان بدیع الزمان میرزا کوتوالی قلعۀ اختیارالدین را داشت، رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 148 و 215 و 379 شود امیر ساربان یا ساروان ابن نیک پی، از اطرافیان امیر نوروز سردار معروف غازان بود وبسال 688 دختر او را بزنی گرفت، رجوع به تاریخ غازانی ص 16 و 24 و 112 شود جدعلی بن ایوب بن حسین است، و علی معروف به ابن ساربان از اهل شیراز و ساکن بغداد، متولد 347 و متوفی 430 است، رجوع به انساب سمعانی و تاریخ بغداد خطیب شود
ملکی بود بر بعضی از شام و موصل و در کتاب سیر چنان است که از آل جفنه بود و بتی داشت، نام آن افلون (ظاهراً: قلون) و بیرون شهرش آورده بود و آتشی عظیم بلند کرده و می گفت: هر که این بت را سجده نکنددر آتش اندازمش ... (مجمل التواریخ و القصص ص 223)
ملکی بود بر بعضی از شام و موصل و در کتاب سیر چنان است که از آل جفنه بود و بتی داشت، نام آن افلون (ظاهراً: قلون) و بیرون شهرش آورده بود و آتشی عظیم بلند کرده و می گفت: هر که این بت را سجده نکنددر آتش اندازمش ... (مجمل التواریخ و القصص ص 223)
گیاهی است یکساله یا دوساله از تیره مرکبان که دارای ساقه ای بارتفاع 50 سانتیمتراست. منشااولیه این گیاه را عربستان ذکر کرده اند ولی امروزه در نقاط دیگر نیز کشت میشود. برگهای این گیاه نرم و دندانه دار و پوشیده از تیغهای ظریف و نازک است. در سطح پهنک آن (مخصوصا سطح تحتانی پهنک) رگبرگهای بر جسته مشاهده میشود. گلهایش منفرد و شامل برگه های خاردار در پایین کاسه و گلهای لوله یی برنگ زرد یا ارغوانی بر روی نهنج است. میوه اش فندقه و دارای دسته تار نازک در قسمت انتهایی است. از گلبرگهای این گیاه ماده ای برنگ زرد زیبا و محلول در آب و ماده دیگری برنگ قرمز بنام کارتامین که آن نیز در آب محلول است بدست آورده اند. دانه این گیاه که به کافشه موسوم است شامل تا 30 تا 37 درصد از مواد پروتیدی و 45 تا 46 درصد از مواد چربی است که پس از تصفیه میتواند مورد مصرف قرار گیرد. گل و مخصوصا دانه های کاجی دارای اثر مسهلی است که بصورت جوشانده 12 تا 24 در هزار مصرف میشود. از دانه های این گیاه روغنی استخراج میکنند که دارای اثر مسهلی است و سابقا بصورت مالیدن بر روی عضو در روماتیسم و فلج مورد استفاده قرار میگرفت. این گیاه در اکثر نقاط جنوبی اروپا و مناطق بحرالرومی و آسیای صغیر و شمال افریقا و ایران میروید (در خراسان و تبریز و تفرش فراوان است) قرطم عصفر احریض بهرام بهرم بهرمان بهرامه سکری خریع مریق کازیره کاژیره کاجره اصبور اصفور زعفران کاذب پالان زعفران فنیفس خسک دانه کافشه کافیشه قنطادوس کابیج گل زردک گل رنگ تاقالا اطرقطوس بهرامن خسک. توضیح دانه این گیاه را خسک دانه و حب العصفر نیز نامند و آن بعنوان مسهل در طب قدیم مصرف میشده است و در بازار بنام تخم کاجیره نیز عرضه میشود. توضیح، ماده رنگی که از گلبرگهای این گیاه استخراج میشود بنام زردج و ما العصفر مشهوراست. یا تخم کاجیره. دانه کاجیره. یا کاجیره صحرایی. یکی از گونه های کاژیره که بطور خود رو در مزارع میروید و برگهایش دارای کرک میباشند زعفران بیابانی قرطم بری
گیاهی است یکساله یا دوساله از تیره مرکبان که دارای ساقه ای بارتفاع 50 سانتیمتراست. منشااولیه این گیاه را عربستان ذکر کرده اند ولی امروزه در نقاط دیگر نیز کشت میشود. برگهای این گیاه نرم و دندانه دار و پوشیده از تیغهای ظریف و نازک است. در سطح پهنک آن (مخصوصا سطح تحتانی پهنک) رگبرگهای بر جسته مشاهده میشود. گلهایش منفرد و شامل برگه های خاردار در پایین کاسه و گلهای لوله یی برنگ زرد یا ارغوانی بر روی نهنج است. میوه اش فندقه و دارای دسته تار نازک در قسمت انتهایی است. از گلبرگهای این گیاه ماده ای برنگ زرد زیبا و محلول در آب و ماده دیگری برنگ قرمز بنام کارتامین که آن نیز در آب محلول است بدست آورده اند. دانه این گیاه که به کافشه موسوم است شامل تا 30 تا 37 درصد از مواد پروتیدی و 45 تا 46 درصد از مواد چربی است که پس از تصفیه میتواند مورد مصرف قرار گیرد. گل و مخصوصا دانه های کاجی دارای اثر مسهلی است که بصورت جوشانده 12 تا 24 در هزار مصرف میشود. از دانه های این گیاه روغنی استخراج میکنند که دارای اثر مسهلی است و سابقا بصورت مالیدن بر روی عضو در روماتیسم و فلج مورد استفاده قرار میگرفت. این گیاه در اکثر نقاط جنوبی اروپا و مناطق بحرالرومی و آسیای صغیر و شمال افریقا و ایران میروید (در خراسان و تبریز و تفرش فراوان است) قرطم عصفر احریض بهرام بهرم بهرمان بهرامه سکری خریع مریق کازیره کاژیره کاجره اصبور اصفور زعفران کاذب پالان زعفران فنیفس خسک دانه کافشه کافیشه قنطادوس کابیج گل زردک گل رنگ تاقالا اطرقطوس بهرامن خسک. توضیح دانه این گیاه را خسک دانه و حب العصفر نیز نامند و آن بعنوان مسهل در طب قدیم مصرف میشده است و در بازار بنام تخم کاجیره نیز عرضه میشود. توضیح، ماده رنگی که از گلبرگهای این گیاه استخراج میشود بنام زردج و ما العصفر مشهوراست. یا تخم کاجیره. دانه کاجیره. یا کاجیره صحرایی. یکی از گونه های کاژیره که بطور خود رو در مزارع میروید و برگهایش دارای کرک میباشند زعفران بیابانی قرطم بری