جدول جو
جدول جو

معنی کادور - جستجوی لغت در جدول جو

کادور
حاکم نشین ناحیۀ ’هت گارون’ اروندیسمان تولوز، سکنه 718 تن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شادور
تصویر شادور
(دخترانه)
شادمان، خوشحال
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کافور
تصویر کافور
(پسرانه)
معرب از سنسکریت، از شخصیتهای شاهنامه، نام فرمانروای تورانی شهر بیداد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کانور
تصویر کانور
جای ریختن آرد یا غله در خانه یا دکان که از خشت و گل یا تخته درست کنند، کنور، پرخو، کندوک، کندو، کندوله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کافور
تصویر کافور
ماده ای سفید رنگ، خوش بو و سمّی که مصرف دارویی داشته و در تهیۀ مواد منفجره و حشره کش به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادور
تصویر دادور
دادگر، عادل، کنایه از قاضی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کامور
تصویر کامور
کامیاب، آنکه به مراد و مقصود خود رسیده، موفق، خوشبخت، کامروا
فرهنگ فارسی عمید
(کالْ وِ)
ژرژ... بارون. بالتیمور، سیاستمدار انگلیسی که در کیپلینگ به دنیا آمد (1632-1580 میلادی). و مؤسس کلنی ماریلند است
لغت نامه دهخدا
در لغت فرس اسدی چ هرن آمده: کانور (با نون) شیفته سار باشد، خفاف گوید:
چه چیز است آنکه با زرّ است و با زور
همی سازد بکار سازش گور
بگور اندر شود ناگه پیاده
برون آید سوار از گور کانور،
(لغت فرس چ هرن ص 36)،
و ظاهراً ’کانور’ مصحف کاتور و لغتی است در کاتوره، شعوری این کلمه را ’کاتوار’ بضم تاء مثناه ضبط کرده و شاهدی از شمس فخری آورده که شاهد ’کاتوره’ است بدین صورت:
دوستش عاقل است و پابرجا
دشمنش ابله است و کاتوره،
(شعوری ج 2 ص 236)،
رجوع به کاتوره شود
لغت نامه دهخدا
تره فروش روستا، (منتهی الارب)، پیله ور و سودا گری که در دهات رودو از هر چیز جهت فروش داشته باشد، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
یا گلگتا، کوهی است نزدیک بیت المقدس که حضرت عیسی در آنجا بدار آویخته شد
لغت نامه دهخدا
نام پادشاهی بوده است بیدادگر و آدمیخوار و رستم بن زال او را گرفته و به جهنم واصل کرد، (برهان) (آنندراج) :
بپوشید کافور خفتان جنگ
همه شهر با او بسان پلنگ،
فردوسی،
بر آویخت کافور با گستهم
درآمیختند آن دو لشکر بهم،
فردوسی،
چنین گفت کافور با سرکشان
که سندان نگیرد ز پیکان نشان،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
ج، کوافیر. کوافر گیاهی است خوشبوی که گلش مانند گل اقحوان باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، بوی خوش. (اقرب الموارد). به هندی او را کبور گویند و آن صمغ درختی است که منبت او بیشتر جزایر و سواحل باشد، و او در میان جرم درخت منعقد شود و در بعضی مواضع از درخت بیرون آید چنانچه صموغ دیگر، و این نوع کمتر بود و عزت او بیش بود و رباحی این نوع را گویند و آن به پاره های نمک مشابه بود. و بعضی را رنگ سیاه بود و بعضی زرد و اکهب باشد و اختلاف الوان او به حسب اختلاف طلوع آفتاب بود به مواضع او، و گویند آنچه رنگ او زرد یا اکهب باشد چون جرم او سوده شود رنگ او سفید بیرون آید و بعضی به هیئت چنان نماید که آب در ظرفی یخ بسته باشد و بعضی از او باریک و ضعیف بود و بعضی ستبر باشد و شمامات کافور جمله معمول است و طایفه ای از اهل سواحل چون اهل عمان ومکران و غیر آن از کافور شمامه ها سازند و غش آن به انواع کنند و بقیمت کافور فروشند و نیکوتر انواع او صمغ درخت نارجیل است سرد و خشک است چون به آب مورد وسرکه در بینی چکانند خون بازدارد و درد سر را تسکین دهد و حدت صفرا بشکند و طبع را به بندد و قوت شهوانی را قطع کند و سنگ مثانه پدید آورد و بیداری احداث کند. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). صاحب اختیارات آرد:
کافور چند نوع است. شیخ الرئیس گوید: نیکوترین آن قیصوری و رباحی بود مانند برف و طبیعت آن سرد و خشک بود درسیم منع ورمهای گرم کند و محروری مزاج و اصحاب صداع صفرائی بوئیدن وی تنها یا با صندل سرشته به گلاب یا به گل پارسی نافع بود و مقوی حواس و اعضاء ایشان باشد و چون آدمان بوئیدن وی کنند قطع شهوت جماع بکند و چون بیاشامند فعل وی اقوی باشد در این باب، و اگر مقدار دو جو با آب کاهو هر روز سعوط سازند قطع حرارت دماغ بکند و خواب آورد و صداع زایل کند و خون بینی بازدارد و ببندد و با آب بادروج و عصیر ملح یا به آب گشنیز تر یا عصیر سیر سبز همین کند. رازی گوید: سرد ولطیف بود، و صداع گرم و ورمهای حاده که در سر و جمیع بدن بود سود دهد و اگر بیاشامد سردی گرده مثانه و انثیین پیدا کند و وی شکم صفراوی ببندد و دانگی از وی ورمهای گرم را نافع بود و قلاع زایل کند و با ادویه جهت درد چشم که از گرمی بود، نافع بود یک درم از وی خلاص دهد از سم عقرب جراره با آب سیب ترش، و ربع یا بیشتر نافع بود جهت کسی که قرون سنبل خورده باشد با آب انار و شیر و تخم خرفه با برف، و بسیاری وی پیری آورد و قطع باه کند و سنگ گرده و مثانه تولید کند و مصلح وی معجون گل بود و بوئیدن وی در تبها سهر آورد و مصلح آن بنفشه و نیلوفر بود و گویند زعفران. گویندشخصی شش مثقال کافور به سه نوبت بخورد معده وی فاسد شده و طعام وی هضم نیز نمیشد و شهوت وی منقطع شد وهیچ زحمت دیگری بر وی عارض نشد، و چون گل کنند و دربینی بچکانند سوءالمزاج گرم که از ماده بود که در دماغ و چشم متولد شده باشد و علامت وی آن بود که در طلوع آفتاب تا نیم روز زیاده میشود و چون نیمروز بگذشت تا آخر روز ساکن میشود و چون شب شود مرتفع شده باشدو سبب وی آن باشد که بسیار در زمان گرم درنگ کرده باشد و چون به هوای سرد رسیده باشد سر را برهنه کرده باشد و مشام وی بسته شده باشد و چون با روغن و گل و سرکه بیامیزند و بر پیش سر طلا کنند صداع گرم را نافعبود و تعدیل وی به مشک و عنبر کنند و مقوی و مفرح بود و کهربا مشارک وی بود در این معنی، لیکن کافور اقوی بود در خاصیت و بدل وی دو وزن آن طباشیر بود به وزن آن صندل سفید. (اختیارات بدیعی). رجوع به الفاظالادویه و تحفۀ حکیم مؤمن شود، صمغ درختی است خوشبوی که در کوههای دریای هندوچین میباشد. و گویند به سرندیب میروید و بس و درختش در نهایت بزرگی باشد چندانکه صد سوار یا زاید آن را در سایه دارد وهمیشه سبز و بی شکوفه و بی ثمر باشد. چوبش سپید و سبک است و پلنگ و مار همواره به زیرش باشند و آن صمغ رااقسام باشد: رباحی منسوب به رباح نام پادشاهی که اول آن را یافته و آن سپید مایل به سرخی و شبیه به مصطکی است. نوع دیگر آن قیصوری است و آن نیک سپید و صاف و در جوف درخت یافته شودو این هر دو را جودانه نیز گویند و کافوری موتی از ریزهای چوب جوف درخت از جوشانیدن آن بهم میرسد و آن تیره رنگ و ناصاف باشد. (منتهی الارب). حسن بن خلف آرد:و آن دو قسم میباشد یکی از درخت حاصل میشود و آن را جودانه میگویند و دیگری عملی و آن چوبی است که میجوشانند و از آن برمی آورند و هر چیز سفید را به آن نسبت کنند. درخت کافور درختی است بلند و بسیار زیبا. دارای برگهای سبز دائمی که ارتفاعش بین 40 تا 50 مترو قطر تنه اش تا 2 متر میرسد و بحالت وحشی و فراوان در جنگلهای نواحی شرقی آسیا (جاوه، تایوان، سوماترا، چین، ژاپن و نقاط شرقی هند) میروید بهره برداری از اعضای چوبی گیاه و نیز برگهای آن انجام میشود بدین طریق که شاخه های آن را قطع می کنند و به صورت قطعات کوچک درمی آورند و مخلوط با برگها تقطیر میکنند. (از گیاهان داروئی ج 4) : ان الابرار یشربون من کأس کان مزاجها کافوراً. (قرآن 5/76). و از وی [هندوستانXXX طیبهای گوناگون خیزد چون مشک و عود و عنبر و کافور. (حدود العالم). و از قنصور کافور بسیار خیزد. (حدود العالم).
همی ریخت کافور گرد اندرش
برین گونه بر تا نهان شد سرش.
فردوسی.
هر آنکس که نزدیک یا دور بود
گمان مشک بردند و کافور بود.
فردوسی.
پراکنده کافور بر خویشتن
چنان چون بود ساز و رسم کهن.
فردوسی.
نشسته بر شاه پوشیده روی
بتن در یکی جامه کافوربوی.
فردوسی.
نه کافور باید نه مشک و عبیر
که من زین جهان خسته رفتم به تیر.
فردوسی.
بگسترد کافور بر جای خواب
همیریخت بر چوب صندل گلاب.
فردوسی.
تنش را به دیبا بیاراستند
گل ومشک و کافور و می خواستند.
فردوسی.
نارنج چو دو کفۀ سیمین ترازو
آگنده به کافور و گلاب خوش و لولو.
منوچهری.
چه خطر دارد این پلید نبید
عند کأس مزاجها کافور.
ناصرخسرو.
قیمت و عزت کافور شکسته نشود
گر ز کافور به آید بسوی موش پنیر.
ناصرخسرو.
داند که موی مشک زکافور کم شود
کافور من نخواهد با مشک خویشتن.
معزی.
آب وی آب زمزم و کوثر
خاک وی جمله عنبر و کافور.
(کلیله و دمنه).
طوطی گفتا سمن به بود ازسبزه کو
بوی ز عنبر گرفت زنگ ز کافور ناب.
خاقانی.
دیده ام کافور کز هندوستان خیزد همی
تو ز کافور ای عجب هندوستان انگیختی.
خاقانی.
اگر کافور با قطران ره زادن فروبندد
مرا کافور و قطران زاد درد و داغ تنهائی.
خاقانی.
به کافور عزلت خنک شد دل من
سزد گر ز مشک کسی شم ندارم.
خاقانی.
ژاله و صبح بهم بافته کافور و گلاب
زین و آن داروی هر دردی آمیخته اند.
خاقانی.
آتش طبع تو چو کافور خورد
مشک ترا طبع چو کافور کرد.
نظامی.
ز مشک آرایش کافور کرده
ز کافورش جهان کافور خورده.
نظامی.
، در مراسم تغسیل و تدفین از آن استفاده کنند:
بفرمود تا دخمه دیگر کنند
ز مشک و ز کافورش افسر کنند.
فردوسی.
همه درز تابوت ما را بقیر
به کافور گیرند و مشک و عبیر.
فردوسی.
، کنایه از سفیدی مو و پیری است:
همی گرد کافور گیرد سرم
چنین داد خورشید و ماه افسرم.
فردوسی.
چنین تا همه مشک کافور شد
همان چنگم از زور بیزور شد.
فردوسی.
مرا سال بر پنجه و یک رسید
چو کافور شد مشک و گل ناپدید
فردوسی.
ز هفتاد چون سالیان برگذشت
سر موی مشکین چو کافور گشت.
فردوسی.
بدیدند رخ لعل کافور موی
ز آهن سیاه آن بهشتیش روی.
فردوسی.
به بالا چو سرو و چو خورشید روی
چو کافور گرد گل سرخ موی.
فردوسی.
زمانه زرد گل بر روی من ریخت
همان مشکم به کافور اندر آمیخت.
(ویس و رامین چ محجوب ص 26).
پیری سخت بشکوه دراز بالای و روی سرخ و موی سفید چون کافور. (تاریخ بیهقی ص 364).
اندوده رخش زمان به زر آب
آلوده سرش به گرد کافور.
ناصرخسرو.
- امثال:
بر عکس نهند نام زنگی کافور.
بر آن کافی نباشد اعتمادی
بسی باشد سیه را نام کافور.
ابوالفرج رونی.
بروزگار تو آن انتظام یافت جهان
که از حمایت جوبی نیاز شد کافور.
ظهیر فاریابی.
ترک ماهروی را بسی زنگی خوانند و سیاه را بسی کافور. (کتاب النقض ص 444).
کی سیاهی شود از زنگی دور
گرچه خوانند بنامش کافور.
جامی.
کافور در حمایت جو باشد. (امثال و حکم).
مر اسیران را لقب کردند شاه
عکس چون کافور نام آن سیاه.
مولوی.
نفسی فدائک لالقدری بل اری
ان الشعیر وقایهالکافور.
(از العراضه).
ترکیب ها:
- کافور اسپرم. کافورالکعک. کافوربار. کافورباری. کافوربو. کافوربوی. کافوربیز. کافوربیزی. کافورپوش. کافورپیکر. کافورجودانه. کافور رباحی. کافورسار. کافورسپرم. کافورسفرم. کافورخوار. کافور خوردن. کافور خورده. کافور دادن. کافوردان. کافور درمحاسن کشیدن. کافوردم. کافور عملی. کافور قنصوری. کافور قیصوری. کافورکاسه. کافور گستردن. کافورگون. کافورموتی. کافورموی. کافور ناساخته. کافورنهاد. رجوع به همین مدخلها شود.
، گره جای برآمدن خوشۀ انگور. (منتهی الارب) ، کارد. (مهذب الاسماء). شکوفۀ خرما و جز آن، غلاف شکوفۀ خرما. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند 83هزارگزی شمال خاوری قاین کوهستانی و گرمسیر است سکنۀ آن 65 تن است، زمینش از آب چشمه مشروب میشود، محصولاتش غلات و شلغم، و شغل سکنۀ آن زراعت و مالداری است راههایش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان شهاباد بخش حومه شهرستان بیرجند 7هزارگزی شمال خاوری قاین کوهستانی و گرمسیر است، آبش از چشمه تأمین میشود، محصولاتش غلات و شلغم، و شغل اهالی آن زراعت و مالداری است، راههایش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
نام چشمه ای است در بهشت، (منتهی الارب) (غیاث) (ترجمان علامه) (مهذب الاسماء) :
ما مست شراب ناب عشقیم
نه تشنۀ سلسبیل و کافور،
سعدی
جبال ال کافور رشته کوههایی است در چین که بعلت وفور درخت کافور به این نام خوانده شده است، (نخبهالدهر دمشقی ص 152)
لغت نامه دهخدا
به هندی اسم کافور است، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
بیوفا
لغت نامه دهخدا
کندوی غله را گویندیعنی ظرفی که غله در آن کنند، (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کامْ وَ)
کامیاب و فیروزمند. بهره مند و بختیار. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). کامیاب. کامروا. (شعوری ج 2 ص 238) :
بسکه با لطف و کرم شد نامور
در جهان نبود نظیرش کامور.
میرنظمی (از آنندراج).
در فرهنگ ناظم الاطباء معنی موافق آرزو، بر حسب میل نیز دارد، اما ظاهراً استوار نیست و کاموری باید بدین معنی باشد. رجوع بکاموری شود
لغت نامه دهخدا
کنور. کندو. کندوله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
مصحف یا یونانی شدۀ تالوش که در قرون بعد طالش یا (تالش) شده است، (ایران باستان ص 1129، 1130، 1389)، قومی که در زمان باستان بس انبوه بودند ودر کوهستان شمالی ایران نشیمن داشتند و چون بارها به گردنکشی برخاستند و با پادشاهان هخامنشی از در نافرمانی درآمدند از اینجا نام ایشان در تاریخها آمده وامروز مترجمان کادوش را که تلفظ صحیح آنست ’کادوسی’نویسند، جایگاهی که برای کادوشان در تاریخها یاد کرده اند امروز منطبق با جایگاه تالشان میباشد، (برهان قاطع چ معین حاشیۀ لغت ’تالش’ از مقالات کسروی ج 1 ص 180 و نامهای شهرها و دیهها تألیف وی دفتر یکم)
لغت نامه دهخدا
شهری به هندوستان، (دمشقی)
لغت نامه دهخدا
(وُ)
شادورد. (فرهنگ شعوری). رجوع به شادورد شود
لغت نامه دهخدا
گوشواره و آنچه بروی کودک کنند ازنیل چون هلالی، و ظاهراً حادور در این معنی همان لام است که در تداول شعرای فارسی زبان می آید:
چه کشی ازپی قبولش لام،
، هلاکی، مسهل، زمین نشیب، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
کندر و مصطکی. (ناظم الاطباء). علک. کندر. مزدکی. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مادور
تصویر مادور
غر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کندور
تصویر کندور
لاتینی تازی گشته شاهرخ کرکس آمریکایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کامور
تصویر کامور
کامیاب کامران، موفق فیروزمند
فرهنگ لغت هوشیار
داروئی است خوشبو و سفید رنگ از درختی که در چین و ژاپن میروید گرفته می شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاپور
تصویر کاپور
کافور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاتور
تصویر کاتور
کاتوره: (چه چیز است آنکه باز راست و بازور همی سازد بکار سازش گور) (بگور اندر شود ناگه پیاده برون آید سوار از گور کاتور)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادور
تصویر دادور
قاضی، خدای تعالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کافور
تصویر کافور
ماده ای است خوشبو و سفیدرنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادور
تصویر دادور
((وَ))
قاضی، خدای تعالی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارور
تصویر کارور
اپراتور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دادور
تصویر دادور
قاضی، منصف
فرهنگ واژه فارسی سره