جدول جو
جدول جو

معنی ژکال - جستجوی لغت در جدول جو

ژکال
(ژُ)
زغال. فحم. انگشت. ژگال. صاحب برهان گوید این لغت گویند ارمنی است
لغت نامه دهخدا
ژکال
زغال
تصویری از ژکال
تصویر ژکال
فرهنگ لغت هوشیار
ژکال
((ژُ))
چوب سوخته که پیش از خاکستر شدن آن را خاموش کنند، زغال
تصویری از ژکال
تصویر ژکال
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکال
تصویر شکال
(دخترانه)
در گویش مازندران آهو
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کژال
تصویر کژال
(دخترانه)
غزال
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ژکان
تصویر ژکان
کسی که از روی خشم و دلتنگی با خود حرف زده و قرقر می کند، لند لند کننده، غر غر کننده، ژکنده، زکان، برای مثال هشیوار و از تخمۀ گیوگان / که بر درد و سختی نگردد ژکان (فردوسی - ۲/۱۶۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نکال
تصویر نکال
عذاب، عقوبت، سزا، اشتهار به فضیحت و رسوایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اکال
تصویر اکال
پرخور، بسیار خورنده، بسیار خوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکال
تصویر شکال
پای بند ستور، ریسمانی که به چهار دست و پای اسب یا استر می بندند، برای مثال خاطر آرد پس شکال اینجا ولیک / بسکلد اشکال را استور نیک (مولوی - ۳۷۹)
فرهنگ فارسی عمید
(شِ)
چدار و ریسمانی که بر دست و پای استر و اسب بدخصلت بندند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (برهان). ریسمانی که بر دست و پای اسب و شتر بربندند. (غیاث). زانوبند اسب. (از مجمل اللغه). پابند. پای بند. زانوبند اسب و جز آن. بخو (ب خ / خو) . بخاو. (از یادداشت مؤلف) :
چون برآری تازیانه بگسلد زنجیر پیل
چون زنی نعلش شکالش بس بود بند قبای.
منوچهری.
برون کند خرد از خرده گاه لهوشکال
فروکشد طرب از طره جای عیش لگام.
ابوالفرج رونی.
ز آهوان طریقت هر آنکه شیر آمد
نهاده است به پایش هزار گونه شکال.
سنایی.
بر باد تیز گام ز حزمش شکال نه
در خاک کندپای ز عزمش شتاب نه.
اثیرالدین اخسیکتی.
با ژندۀ خامشان همه خام
حلقه فلک و شکال ایام.
خاقانی (تحفهالعراقین).
از اثر عدل تو بر سر و بر پای دید
ابرش کینه شکال ادهم فتنه فسار.
خاقانی.
لشکر برق شکال سورت هوا می شکست و فصادوار کحل ابوکحلی می گشاد. (تاج المآثر). زنان در وقت صحابه ریسمان ریستندی که شکالهای اسب کنند. (کتاب المعارف).
شکال پای ستوران شده سر زلفی
کزو گره بجز از دست شانه نگشوده.
کمال الدین اسماعیل (از جهانگیری).
آن مهم که چون جذر اصم در شکال اشکال بمانده به کیاست و شهامت و حسن اصطلاع کفایت کردن. (ترجمه تاریخ یمینی ص 40).
آنچه مرادات و حمولات اند به عناد حمل و قید شکال و بند دوال تعرض نرسانند. (تاریخ جهانگشای جوینی).
چو آب هر دو یکی بود و آب این یک تلخ
خطاب کرد که یارب شکال من بردار.
عطار.
گفت الرحیل الرحیل و برنشست و بفرمود تا شکال اسب و میخ آهنین و توشه دان و مطهرۀ آب بر فتراک اسبش ببستند. (تجارب السلف).
- شکال برنهادن، پای بند بستن به ستور. (فرهنگ فارسی معین).
- شکال کردن، بند بر پای زدن. بخو کردن. قفل و بخو کردن: چون آرزو آید شکالش کند و بر آخورش استوار ببندد. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
جمع واژۀ اکل و اکل. (ناظم الاطباء). رجوع به اکل شود.
لغت نامه دهخدا
مهتران قوم،
- آکال الملوک، مآکل پادشاهان،
- آکال جند، ارزاق لشکر،
- ذووالاّکال، رؤسای قبائل جاهلیت که از غنیمت چهاریک (مرباع) برگرفتندی
لغت نامه دهخدا
(اِ)
زحمت یافتن ناقه به خارش رحم از پشم برآوردن بچه در شکمش. (ناظم الاطباء).
خوردن بعضی مر بعضی را. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
طعام. گویند: ماذقت اکالاً، ای شیئاً من طعام. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). چیزی از خوردنی. (یادداشت مؤلف). طعام و خوردنی. (مؤید الفضلاء).
لغت نامه دهخدا
(اَکْ کا)
خورنده و قاضم. (ناظم الاطباء). بسیارخورنده. (آنندراج) (غیاث اللغات). پرخور. سخت خورنده. بسیارخوار. (یادداشت مؤلف). بسیارخوار. ج، اکالون. (مهذب الاسماء) :
باز خاک آمد شد اکال بشر
چون جدا شد از بشر روح و بصر.
مولوی.
- اکال غلیظ، پرخور ستبر. بسیارخوار درشت هیکل. (فرهنگ فارسی معین).
- ، سالخورد. سالخورده تر. (یادداشت مؤلف). بزرگتر از لحاظ سن. (از اقرب الموارد) ، بزرگ. کبیر، در مقابل صغیر. گویند: ’الاکبر و الاصغر’، ای الکبیر والصغیر. و ازآن است در نزد بعضی: اﷲاکبر، ای الکبیر. و نزد بعضی: اﷲاکبر من کل کبیر. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح منطق) موضوع مذکور در نتیجه، و مطلوب در قیاس اقترانی کلی. (یادداشت مؤلف). نزد علمای منطق اطلاق می شود بر مجهول مطلوب قیاس اقترانی. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، در اصطلاح علمای نحو قسمی از اشتقاقات است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به اشتقاق شود
لغت نامه دهخدا
(ژُ)
زغال. ژکال. فحم. انگشت
لغت نامه دهخدا
(ژَ / ژُ)
در حال ژکیدن. آنکه ژکد. کسی که با خود دمدمه کند از دلتنگی. (لغت فرس). آنکه با خود دندد از خشم و نرم نرم گرید. (صحاح الفرس). کسی که از درد و رنج با خود سخنی می گوید و می تندد. (اوبهی). از خود رمیده و شخصی که از روی اعراض در زیر لب خود به خود آهسته سخن گوید و در صفاهان این نوع را لندیدن گویند. (فرهنگ خطی) :
هشیوار از تخمۀ گیوکان
که بر درد و سختی نگردد ژکان.
فردوسی.
برفتند از ایوان ژکان ودژم
دهان پر ز باد و روان پر ز غم.
فردوسی.
بیامد فرخزاد آذرمکان
دژم روی با زیردستان ژکان.
فردوسی.
چو دلو گران برنیامد ز چاه
بیامد ژکان زود شاپورشاه.
فردوسی.
همی رفت رنجیده زو پهلوان
به ره بر بزرگان خروشان نوان
بیامد ژکان از بر شاه او
همه تیره دید اختر و گاه او.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(ژَ)
نوعی از آهن میخ کوب، کلنگ نوک تیز، بیل نوک تیز، آئینۀ کوچک، تندی و تیزمزاجی. گردنکشی. تمرد. لج و عناد. (شعوری)
لغت نامه دهخدا
(رَکْ کا)
گندنافروش. (منتهی الارب) (آنندراج). گندنافروش و رکل فروش. (ناظم الاطباء). مبالغه است در رکل: و فلان نکال رکال، یعنی بایع رکل یا گندنا است. (از اقرب الموارد) ، جفته انداز. جفتک زن. جفتک انداز. لگدزن. لگدپران. لگدانداز: قل للخلیفه یابن عم محمد اشکل و زیرک انه رکال. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی از دهستان هلایجان بخش ایذۀ شهرستان اهواز. سکنۀ آن 175 تن. آب از چشمه. محصول آنجا گندم و جو. شغل اهالی آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نکال
تصویر نکال
عقوبت، سزا، رنج، عذاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عکال
تصویر عکال
شتر بند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکال
تصویر شکال
جمع شکل، پای بند ستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکال
تصویر سکال
اندیشه فکر، در ترکیب به معنی سگالنده آید: بد سگال چاره سگال
فرهنگ لغت هوشیار
از خود رمنده، شخصی که از روی اعراض در زیر لب خود بخود آهسته سخن گوید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکال
تصویر رکال
سبزی فروش گندنا فروش تره فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آکال
تصویر آکال
جمع اکل، روزی ها خوراک ها میوه ها مزه ها سبزی ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وکال
تصویر وکال
سستی تنبلی، کودنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زکال
تصویر زکال
((زُ))
زگال، ذغال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ژکان
تصویر ژکان
((ژَ))
کسی که از روی خشم زیر لب با خود حرف بزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکال
تصویر شکال
((ش))
پای بند ستور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نکال
تصویر نکال
((نَ))
عقوبت، عذاب، اشتهار به فضیحت و رسوایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اکال
تصویر اکال
((اَ کّ))
پرخور، بسیار خور، کنایه از هوی و هوس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آکال
تصویر آکال
خوراکها، روزی ها، میوه ها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اکال
تصویر اکال
پرخور، شکم باره
فرهنگ واژه فارسی سره