جدول جو
جدول جو

معنی ژوشی - جستجوی لغت در جدول جو

ژوشی
زوشی، منسوب به ژوش، از قراء بخارا، (سمعانی ورق 281)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گوشی
تصویر گوشی
قسمتی از دستگاه تلفن یا اف اف شامل یک دسته و دو بخش سوراخ دار، در پزشکی وسیله ای که از یک قطعۀ شیپورمانند و چند لوله تشکیل شده که به وسیلۀ قطعه ای که در گوش قرار می گیرد صدای قلب و شش ها شنیده می شود، وسیله ای معمولاً پلاستیکی که در گوش قرار می دهند تا هنگام شنا آب وارد گوش نشود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پوشی
تصویر پوشی
پارچه ای که از آن شال سر و کمر می ساخته اند، برای مثال تا چند کنی پوش ز پوشی کسان / از جامۀ عاریت نشاید برخورد (نظام قاری - لغتنامه - پوشی)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوشی
تصویر خوشی
خوش بودن، خوبی، شادی، شادمانی، مقابل ناخوشی، سلامتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توشی
تصویر توشی
نوعی ضیافت که در آن هرکس هر طعامی دارد بیاورد و با هم بخورند، نوعی ضیافت که هر کسی سهم خود را بدهد
فرهنگ فارسی عمید
مترس که در مزرعه ها جهت رمیدن وحوش و طیور گذارند، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام رستاقی از رساتیق سیستان، ’و آن (با واو مجهول) شاید همان چشت باشدکه از نواحی زرنگ است و در تاریخ هرات و حواشی بیهقی ضبط شده است و بلاذری در فتوح البلدان آن را زوشت ضبط کرده است و گوید: از کرکویه بسوی زرنج رفت و از هندمند عبور کرد و از وادی نوق گذشته به زوشت رفت بر سه میلی زرنج، (بلاذری چ قاهره ص 401)، اصطخری و یاقوت آن را نیاورده اند’، (از حاشیۀ تاریخ سیستان ص 28)
لغت نامه دهخدا
نام دختر اگوست قیصر رم، متولد بسال 39 قبل از میلاد و متوفی بسال 14 میلادی وی شهره به زیبائی و هوسرانی است و متوالیاً به زوجیت مارسلوس و آگریپا و تیبر درآمده است
نام دختر امپراطور تیتوس و ماریکا فورنیلا، متولد در حدود سال 65 میلادی وی زوجه فلاویوس سابینوس پسر کهتر وسپازیان بود
نام دختر آگریپا و ژولی دختر اگوست که فوقاً شرح زندگانیش گذشت، متولد بسال 18 قبل از میلاد و متوفی بسال 28 میلادی
ژولیا لیویلا، نام جوانترین دختر آگریپین و ژرمانیکوس، متولد بسال 18 و متوفی بسال 43 میلادی
نام یکی از قدیسات مسیحی، وی بسال 439 میلادی به شهادت رسید، ذکرانش در 22 مه است
لغت نامه دهخدا
علوفه و آذوقه و سیورسات، (فرهنگ فارسی معین) : سلطان ارزروم قضای حقی را که او وقت محاصرۀ اخلاط به مدد علوفه و کوشی نشانده، به انواع مبرات و کرامات مخصوص شد، (تاریخ جهانگشا ج 2 ص 181 از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
منسوب به شوش، رجوع به شوش شود
لغت نامه دهخدا
(بَ شی ی / بو شی ی)
درویش بسیارعیال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، لایعرف کوعه من بوعه، مثل یضرب لتمام الجهل. (از اقرب الموارد)
مرد ناکس و فرومایه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ویکتور ژزف اتین، نام ادیب درام نویس فرانسوی متولد در ژوئی -آن -ژزاس (1764-1846 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نمایان شدن سپیدی موی به رنگ نگار: توشی فیه الشیب. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
توژی باشد که ضیافت کردن اطفال است یکدیگر را و آن را در خراسان دانگانه می گویند و در مازندران پلاپچکاک نامند، (برهان) (از آنندراج)، توژی، دانگانه، (ناظم الاطباء)، در تهران و مشهد و بروجرد دنگی گویند، (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
جوجی یا چوچی، نام پسر بزرگ چنگیز است، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، رجوع به تاریخ جهانگشا و ذیل جامعالتواریخ رشیدی ص 143 و تاریخ گزیده چ برون ص 573 و 575 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
منسوب است به اوش که از بلاد معروف فرغانه است. (از انساب سمعانی). رجوع به اوش شود
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ)
شادی. فرح. سرور. شعف. نشاط. خوشحالی. خرسندی. آسایش. راحت. عشرت. عیش. خرمی. (ناظم الاطباء). خوشدلی. طرب. (یادداشت مؤلف) :
چنین گفت خرم دلی رهنمای
که خوشی گزین زین سپنجی سرای.
فردوسی.
گرازیدن گورو آهو بدشت
برینگونه بر چند خوشی گذشت.
فردوسی.
چو این روزگار خوشی بگذرد
چو پولاد روی زمین بفسرد.
فردوسی.
بشادی بباش و بنیکی همان
ز خوشی مپرداز دل یک زمان.
فردوسی.
اینت خوشی و اینت آسانی
روز صدقه است و بخش و قربانی.
فرخی.
بدین خرمی و خوشی روزگار
بدین خوبی و خرمی شهریار.
فرخی.
شادی و خوشی امروزبه از دوش کنم.
منوچهری.
هم از بوسه شکر بسیار خوردند
هم از بازی خوشی بسیار کردند.
(ویس و رامین).
و این شهر را سخت دوست داشتی که آنجا روزگار بخوشی گذاشته بود. (تاریخ بیهقی). معروض میدارم این سخن را بخوشی دل. (تاریخ بیهقی).
جهان چو روضۀ رضوان نماید از خوشی
هر آنگهی که در او بنگری بعین رضا.
سوزنی.
در آن مجلس خوشی را باز کردند
نوا بر میزبان آغاز کردند.
نظامی.
تو خوشی جویی درین دار الم
دلخوشی این جهان درد است و غم.
عطار.
نداندکسی قدر روز خوشی
مگر روزی افتد به سختی کشی.
سعدی (بوستان).
- امثال:
خوشی آزارش میدهد.
خوشی زیر دلش زده.
- ناخوشی، ناراحتی:
- خوشی عیش، شادی و آسایش زیست:
کنون بدانند از خرمی و خوشی عیش
که چون زیند خوش از عدل پادشاه زمان.
فرخی.
که تا چند ازین جاه و گردنکشی
خوشی را بود در قفا ناخوشی.
سعدی.
، لذت. (یادداشت مؤلف) :
ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام
گویی که شیر مام ز پستان همی مکی.
کسائی.
ز خوشی گیتی چه دارید بهر
ز گردون جدا نیست تریاک و زهر.
فردوسی.
تا بود لهو و خوشی اندر عشق.
فرخی.
چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی
چون ریگ روان جیشی از پری و بسیاری.
منوچهری.
غلام و جام می را دوست دارم
نه جای طعنه و جای ملام است
همی دانم که این هر دو حرامند
ولیکن این خوشیها در حرام است.
منوچهری.
آن گل که مر او را بتوان خورد بخوشی
وز خوردن آن روی شود چون گل پر بار.
منوچهری.
، خوبی. نیکویی. بهتری. مقابل بدی. مهربانی. عزت. احترام. بزرگواری:
بیامد هم آنگه خجسته سروش
بخوشی یکی راز گفتش بگوش.
فردوسی.
تا هیچ بدی و ناهمواری از او در وجود نیاید بگفتار و کردار الا نیکویی و خوشی. (نوروزنامۀ خیام).
، نیکی. احسان:
ز خوشی و خوی خردمندیم
بهانه چه داری که نپسندیم.
اسدی.
، نزهت. سرسبزی. خرمی:
یکی شهر دید از خوشی چون بهشت
در و دشت و کوهش همه باغ و کشت.
اسدی.
ز خوشی بود مینوآباد نام
چو بگذشت از او پهلوان شادکام.
اسدی.
، عشوه. ناز:
خوب داریدش کز راه دراز آمد
با دوصد کشی و با خوشی و ناز آمد.
منوچهری.
، قشنگی. لطافت. زیبایی:
بهار اگر نه ز یک مادر است با تو چرا
چو روی تست بخوشی و رنگ و بوی و نگار.
فرخی.
روز خوش می خور و شب خوش ببر اندر کش
دلبر از خوشی و نرمی چو خز ادکن.
فرخی.
، مقابل درد. مقابل رنج. مقابل ناراحتی. مقابل کسالت. مقابل مرض:
همه درد و خوشی تو شد چو خواب
بجاوید ماندن دلت را متاب.
فردوسی.
درستی و هم دردمندی بود
گهی خوشی و گه نژندی بود.
فردوسی.
شما را خوشی جستم و ایمنی
نهان کردن کیش اهریمنی.
فردوسی.
از دلاویزی و تری چون غزلهای شهید
وز غم انجامی و خوشی چون ترانۀ بوطلب.
فرخی.
جهان ما به مثل می شده ست و ما می خوار
خوشیش بسته به تلخی و خرمی به خمار.
قمری (از ترجمان البلاغۀ رادویانی).
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخی و خوشی و زشت وزیبا بگذشت.
سعدی (گلستان).
، مقابل تلخی. شیرینی:
تا به تلخی نبود شهد شهی همچو شرنگ
تا به خوشی نبود صبر سقوطر چو شکر.
فرخی.
، ملایمت. آرامش. صفا. (یادداشت مؤلف) :
گر ز آنکه جرم کردم کاین دل بتو سپردم
خواهم که دل بر تست تو باز من سپاری
دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه
فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری.
منوچهری.
به شیرین زبانی و لطف و خوشی
توانی که پیلی به مویی کشی.
سعدی (گلستان).
چو با سفله گویی بلطف و خوشی
فزون گرددش کبر و گردنکشی.
سعدی (گلستان).
پیش قاضی برد که مهر بده
بخوشی نیستت بقهر بده.
اوحدی.
، عذوبت در آب. (یادداشت مؤلف) ، سعادت. (یادداشت مؤلف) ، تسلی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام مرغی است، (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شی ی)
مرد ناآمیزگار. (اقرب الموارد) (آنندراج). مردی که با مردم آمیزش نکند. (اقرب الموارد). وحشی، شب تاریک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، رمنده از شتران و غیر آن. (منتهی الارب) (آنندراج). وحشی و رمنده. (اقرب الموارد).
- حوشی الکلام، غامض و غریب سخن. (منتهی الارب). کلام وحشی و غریب. (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
جامه ای که از آن عمامه و شال کمر میکرده اند:
قاری، مصنفات تو بر پوشی و برک
هر جا رفوگران هنرور نوشته اند،
نظام قاری (دیوان البسه)،
دارم بسی ز ریشه پوشی خیالها
یابم ز عقد طرۀ دستار حالها،
نظام قاری (دیوان البسه)،
این سرکشی که در سر پوشی مصری است
کی دست کوتهم بمیانش کمر شود،
نظام قاری (دیوان البسه)،
نشان پوشی و نقش علم نخواهد ماند
نماند بندقی و ریشه هم نخواهد ماند،
نظام قاری (دیوان البسه)،
میان شدّه و معجر خصومتی افتاد
چنانکه پوشی و دستار را مقالات است،
نظام قاری (دیوان البسه)،
تا چند کنی پوش ز پوشی کسان
از جامۀ عاریت نشاید برخورد،
نظام قاری (دیوان البسه)،
بخشد کهن آنکش نوپوشی ثمین باشد
یک نکته از این دفتر گفتیم و همین باشد،
نظام قاری (دیوان البسه)،
بس که بر کوه و کمر سر زده پوشی میان
هیچ واقف نشد از معنی پشمین شلوار،
نظام قاری (دیوان البسه)
لغت نامه دهخدا
ابوالعلاء ادریس بن محمد بن عثمان عفیف الدین عامری شوشی، محدث امام مدرسه نظامیه به بغداد، (منتهی الارب)، و رجوع به روضات الجنات ص 759 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بوشی
تصویر بوشی
ناکس فرومایه درویش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوشی
تصویر گوشی
آلت تلفن که برای شنیدن حرف آنرا به گوش می گذارند
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی مغولی آزوغه توشه علوفه و آزوقه و سیورسات: سلطان ارز روم قضای حقی را که او وقت محاصره اخلاط بمدد علوفه و کوشی نشانده بانواع مبرات و کرامات مخصوص شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوشی
تصویر پوشی
پارچه ای که از آن عمامه و شال کمر میساختند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توشی
تصویر توشی
ضیافتی که در آن هر کس طعامی با خود آورد و با هم تناول کنند دانگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوشی
تصویر خوشی
شادی، فرح، سرور، نشاط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوشی
تصویر حوشی
شب بیم زای، سخن شگفت، مردمگریز
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی داد سنجان (هیئت منصفه)، فرمداران (هیئت حاکمه)، آروینیان (هیئت ممتحنه) هیئت منصفه، هیئت ممتحنه. توضیح: احتراز از این کلمه بیگانه اولی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوشی
تصویر گوشی
گیرنده تلفن که به وسیله آن صدای طرف مکالمه شنیده می شود، وسیله ای برای پوشاندن گوش برای سرما و گرما، اسبابی برای گوش دادن به صداهای درون بدن جاندار مثل قلب و ریه، سمعک، نوعی بیماری در سرانگشتان که باعث عفونت آن می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ژوری
تصویر ژوری
هیئت منصفه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوشی
تصویر خوشی
نیکی، خوبی، شادمانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جوشی
تصویر جوشی
عصبانی، کسی که زود خشمگین می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توشی
تصویر توشی
مهمانی که در آن هر کس خوراک خود را با خود بیاورد
فرهنگ فارسی معین
شادابی، شادی، سرور، خوشحالی، لذّت، شاداب، خوشبختی، شادی بخشی، شادمانی، شادی و خوشحالی
دیکشنری اردو به فارسی