قسمتی از دستگاه تلفن یا اف اف شامل یک دسته و دو بخش سوراخ دار، در پزشکی وسیله ای که از یک قطعۀ شیپورمانند و چند لوله تشکیل شده که به وسیلۀ قطعه ای که در گوش قرار می گیرد صدای قلب و شش ها شنیده می شود، وسیله ای معمولاً پلاستیکی که در گوش قرار می دهند تا هنگام شنا آب وارد گوش نشود
قسمتی از دستگاه تلفن یا اف اف شامل یک دسته و دو بخش سوراخ دار، در پزشکی وسیله ای که از یک قطعۀ شیپورمانند و چند لوله تشکیل شده که به وسیلۀ قطعه ای که در گوش قرار می گیرد صدای قلب و شش ها شنیده می شود، وسیله ای معمولاً پلاستیکی که در گوش قرار می دهند تا هنگام شنا آب وارد گوش نشود
نام رستاقی از رساتیق سیستان، ’و آن (با واو مجهول) شاید همان چشت باشدکه از نواحی زرنگ است و در تاریخ هرات و حواشی بیهقی ضبط شده است و بلاذری در فتوح البلدان آن را زوشت ضبط کرده است و گوید: از کرکویه بسوی زرنج رفت و از هندمند عبور کرد و از وادی نوق گذشته به زوشت رفت بر سه میلی زرنج، (بلاذری چ قاهره ص 401)، اصطخری و یاقوت آن را نیاورده اند’، (از حاشیۀ تاریخ سیستان ص 28)
نام رُستاقی از رساتیق سیستان، ’و آن (با واو مجهول) شاید همان چشت باشدکه از نواحی زرنگ است و در تاریخ هرات و حواشی بیهقی ضبط شده است و بلاذری در فتوح البلدان آن را زوشت ضبط کرده است و گوید: از کرکویه بسوی زرنج رفت و از هندمند عبور کرد و از وادی نوق گذشته به زوشت رفت بر سه میلی زرنج، (بلاذری چ قاهره ص 401)، اصطخری و یاقوت آن را نیاورده اند’، (از حاشیۀ تاریخ سیستان ص 28)
نام دختر اگوست قیصر رم، متولد بسال 39 قبل از میلاد و متوفی بسال 14 میلادی وی شهره به زیبائی و هوسرانی است و متوالیاً به زوجیت مارسلوس و آگریپا و تیبر درآمده است نام دختر امپراطور تیتوس و ماریکا فورنیلا، متولد در حدود سال 65 میلادی وی زوجه فلاویوس سابینوس پسر کهتر وسپازیان بود نام دختر آگریپا و ژولی دختر اگوست که فوقاً شرح زندگانیش گذشت، متولد بسال 18 قبل از میلاد و متوفی بسال 28 میلادی ژولیا لیویلا، نام جوانترین دختر آگریپین و ژرمانیکوس، متولد بسال 18 و متوفی بسال 43 میلادی نام یکی از قدیسات مسیحی، وی بسال 439 میلادی به شهادت رسید، ذکرانش در 22 مه است
نام دختر اگوست قیصر رُم، متولد بسال 39 قبل از میلاد و متوفی بسال 14 میلادی وی شهره به زیبائی و هوسرانی است و متوالیاً به زوجیت مارسلوس و آگریپا و تیبر درآمده است نام دختر امپراطور تیتوس و ماریکا فورنیلا، متولد در حدود سال 65 میلادی وی زوجه فلاویوس سابینوس پسر کهتر وسپازیان بود نام دختر آگریپا و ژولی دختر اگوست که فوقاً شرح زندگانیش گذشت، متولد بسال 18 قبل از میلاد و متوفی بسال 28 میلادی ژولیا لیویلا، نام جوانترین دختر آگریپین و ژرمانیکوس، متولد بسال 18 و متوفی بسال 43 میلادی نام یکی از قدیسات مسیحی، وی بسال 439 میلادی به شهادت رسید، ذکرانش در 22 مه است
علوفه و آذوقه و سیورسات، (فرهنگ فارسی معین) : سلطان ارزروم قضای حقی را که او وقت محاصرۀ اخلاط به مدد علوفه و کوشی نشانده، به انواع مبرات و کرامات مخصوص شد، (تاریخ جهانگشا ج 2 ص 181 از فرهنگ فارسی معین)
علوفه و آذوقه و سیورسات، (فرهنگ فارسی معین) : سلطان ارزروم قضای حقی را که او وقت محاصرۀ اخلاط به مدد علوفه و کوشی نشانده، به انواع مبرات و کرامات مخصوص شد، (تاریخ جهانگشا ج 2 ص 181 از فرهنگ فارسی معین)
توژی باشد که ضیافت کردن اطفال است یکدیگر را و آن را در خراسان دانگانه می گویند و در مازندران پلاپچکاک نامند، (برهان) (از آنندراج)، توژی، دانگانه، (ناظم الاطباء)، در تهران و مشهد و بروجرد دنگی گویند، (حاشیۀ برهان چ معین)
توژی باشد که ضیافت کردن اطفال است یکدیگر را و آن را در خراسان دانگانه می گویند و در مازندران پلاپچکاک نامند، (برهان) (از آنندراج)، توژی، دانگانه، (ناظم الاطباء)، در تهران و مشهد و بروجرد دنگی گویند، (حاشیۀ برهان چ معین)
جوجی یا چوچی، نام پسر بزرگ چنگیز است، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، رجوع به تاریخ جهانگشا و ذیل جامعالتواریخ رشیدی ص 143 و تاریخ گزیده چ برون ص 573 و 575 شود
جوجی یا چوچی، نام پسر بزرگ چنگیز است، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، رجوع به تاریخ جهانگشا و ذیل جامعالتواریخ رشیدی ص 143 و تاریخ گزیده چ برون ص 573 و 575 شود
شادی. فرح. سرور. شعف. نشاط. خوشحالی. خرسندی. آسایش. راحت. عشرت. عیش. خرمی. (ناظم الاطباء). خوشدلی. طرب. (یادداشت مؤلف) : چنین گفت خرم دلی رهنمای که خوشی گزین زین سپنجی سرای. فردوسی. گرازیدن گورو آهو بدشت برینگونه بر چند خوشی گذشت. فردوسی. چو این روزگار خوشی بگذرد چو پولاد روی زمین بفسرد. فردوسی. بشادی بباش و بنیکی همان ز خوشی مپرداز دل یک زمان. فردوسی. اینت خوشی و اینت آسانی روز صدقه است و بخش و قربانی. فرخی. بدین خرمی و خوشی روزگار بدین خوبی و خرمی شهریار. فرخی. شادی و خوشی امروزبه از دوش کنم. منوچهری. هم از بوسه شکر بسیار خوردند هم از بازی خوشی بسیار کردند. (ویس و رامین). و این شهر را سخت دوست داشتی که آنجا روزگار بخوشی گذاشته بود. (تاریخ بیهقی). معروض میدارم این سخن را بخوشی دل. (تاریخ بیهقی). جهان چو روضۀ رضوان نماید از خوشی هر آنگهی که در او بنگری بعین رضا. سوزنی. در آن مجلس خوشی را باز کردند نوا بر میزبان آغاز کردند. نظامی. تو خوشی جویی درین دار الم دلخوشی این جهان درد است و غم. عطار. نداندکسی قدر روز خوشی مگر روزی افتد به سختی کشی. سعدی (بوستان). - امثال: خوشی آزارش میدهد. خوشی زیر دلش زده. - ناخوشی، ناراحتی: - خوشی عیش، شادی و آسایش زیست: کنون بدانند از خرمی و خوشی عیش که چون زیند خوش از عدل پادشاه زمان. فرخی. که تا چند ازین جاه و گردنکشی خوشی را بود در قفا ناخوشی. سعدی. ، لذت. (یادداشت مؤلف) : ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام گویی که شیر مام ز پستان همی مکی. کسائی. ز خوشی گیتی چه دارید بهر ز گردون جدا نیست تریاک و زهر. فردوسی. تا بود لهو و خوشی اندر عشق. فرخی. چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی چون ریگ روان جیشی از پری و بسیاری. منوچهری. غلام و جام می را دوست دارم نه جای طعنه و جای ملام است همی دانم که این هر دو حرامند ولیکن این خوشیها در حرام است. منوچهری. آن گل که مر او را بتوان خورد بخوشی وز خوردن آن روی شود چون گل پر بار. منوچهری. ، خوبی. نیکویی. بهتری. مقابل بدی. مهربانی. عزت. احترام. بزرگواری: بیامد هم آنگه خجسته سروش بخوشی یکی راز گفتش بگوش. فردوسی. تا هیچ بدی و ناهمواری از او در وجود نیاید بگفتار و کردار الا نیکویی و خوشی. (نوروزنامۀ خیام). ، نیکی. احسان: ز خوشی و خوی خردمندیم بهانه چه داری که نپسندیم. اسدی. ، نزهت. سرسبزی. خرمی: یکی شهر دید از خوشی چون بهشت در و دشت و کوهش همه باغ و کشت. اسدی. ز خوشی بود مینوآباد نام چو بگذشت از او پهلوان شادکام. اسدی. ، عشوه. ناز: خوب داریدش کز راه دراز آمد با دوصد کشی و با خوشی و ناز آمد. منوچهری. ، قشنگی. لطافت. زیبایی: بهار اگر نه ز یک مادر است با تو چرا چو روی تست بخوشی و رنگ و بوی و نگار. فرخی. روز خوش می خور و شب خوش ببر اندر کش دلبر از خوشی و نرمی چو خز ادکن. فرخی. ، مقابل درد. مقابل رنج. مقابل ناراحتی. مقابل کسالت. مقابل مرض: همه درد و خوشی تو شد چو خواب بجاوید ماندن دلت را متاب. فردوسی. درستی و هم دردمندی بود گهی خوشی و گه نژندی بود. فردوسی. شما را خوشی جستم و ایمنی نهان کردن کیش اهریمنی. فردوسی. از دلاویزی و تری چون غزلهای شهید وز غم انجامی و خوشی چون ترانۀ بوطلب. فرخی. جهان ما به مثل می شده ست و ما می خوار خوشیش بسته به تلخی و خرمی به خمار. قمری (از ترجمان البلاغۀ رادویانی). دوران بقا چو باد صحرا بگذشت تلخی و خوشی و زشت وزیبا بگذشت. سعدی (گلستان). ، مقابل تلخی. شیرینی: تا به تلخی نبود شهد شهی همچو شرنگ تا به خوشی نبود صبر سقوطر چو شکر. فرخی. ، ملایمت. آرامش. صفا. (یادداشت مؤلف) : گر ز آنکه جرم کردم کاین دل بتو سپردم خواهم که دل بر تست تو باز من سپاری دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری. منوچهری. به شیرین زبانی و لطف و خوشی توانی که پیلی به مویی کشی. سعدی (گلستان). چو با سفله گویی بلطف و خوشی فزون گرددش کبر و گردنکشی. سعدی (گلستان). پیش قاضی برد که مهر بده بخوشی نیستت بقهر بده. اوحدی. ، عذوبت در آب. (یادداشت مؤلف) ، سعادت. (یادداشت مؤلف) ، تسلی. (ناظم الاطباء)
شادی. فرح. سرور. شعف. نشاط. خوشحالی. خرسندی. آسایش. راحت. عشرت. عیش. خرمی. (ناظم الاطباء). خوشدلی. طرب. (یادداشت مؤلف) : چنین گفت خرم دلی رهنمای که خوشی گزین زین سپنجی سرای. فردوسی. گرازیدن گورو آهو بدشت برینگونه بر چند خوشی گذشت. فردوسی. چو این روزگار خوشی بگذرد چو پولاد روی زمین بفسرد. فردوسی. بشادی بباش و بنیکی همان ز خوشی مپرداز دل یک زمان. فردوسی. اینت خوشی و اینت آسانی روز صدقه است و بخش و قربانی. فرخی. بدین خرمی و خوشی روزگار بدین خوبی و خرمی شهریار. فرخی. شادی و خوشی امروزبه از دوش کنم. منوچهری. هم از بوسه شکر بسیار خوردند هم از بازی خوشی بسیار کردند. (ویس و رامین). و این شهر را سخت دوست داشتی که آنجا روزگار بخوشی گذاشته بود. (تاریخ بیهقی). معروض میدارم این سخن را بخوشی دل. (تاریخ بیهقی). جهان چو روضۀ رضوان نماید از خوشی هر آنگهی که در او بنگری بعین رضا. سوزنی. در آن مجلس خوشی را باز کردند نوا بر میزبان آغاز کردند. نظامی. تو خوشی جویی درین دار الم دلخوشی این جهان درد است و غم. عطار. نداندکسی قدر روز خوشی مگر روزی افتد به سختی کشی. سعدی (بوستان). - امثال: خوشی آزارش میدهد. خوشی زیر دلش زده. - ناخوشی، ناراحتی: - خوشی عیش، شادی و آسایش زیست: کنون بدانند از خرمی و خوشی عیش که چون زیند خوش از عدل پادشاه زمان. فرخی. که تا چند ازین جاه و گردنکشی خوشی را بود در قفا ناخوشی. سعدی. ، لذت. (یادداشت مؤلف) : ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام گویی که شیر مام ز پستان همی مکی. کسائی. ز خوشی گیتی چه دارید بهر ز گردون جدا نیست تریاک و زهر. فردوسی. تا بود لهو و خوشی اندر عشق. فرخی. چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی چون ریگ روان جیشی از پری و بسیاری. منوچهری. غلام و جام می را دوست دارم نه جای طعنه و جای ملام است همی دانم که این هر دو حرامند ولیکن این خوشیها در حرام است. منوچهری. آن گل که مر او را بتوان خورد بخوشی وز خوردن آن روی شود چون گل پر بار. منوچهری. ، خوبی. نیکویی. بهتری. مقابل بدی. مهربانی. عزت. احترام. بزرگواری: بیامد هم آنگه خجسته سروش بخوشی یکی راز گفتش بگوش. فردوسی. تا هیچ بدی و ناهمواری از او در وجود نیاید بگفتار و کردار الا نیکویی و خوشی. (نوروزنامۀ خیام). ، نیکی. احسان: ز خوشی و خوی خردمندیم بهانه چه داری که نپسندیم. اسدی. ، نزهت. سرسبزی. خرمی: یکی شهر دید از خوشی چون بهشت در و دشت و کوهش همه باغ و کشت. اسدی. ز خوشی بود مینوآباد نام چو بگذشت از او پهلوان شادکام. اسدی. ، عشوه. ناز: خوب داریدش کز راه دراز آمد با دوصد کشی و با خوشی و ناز آمد. منوچهری. ، قشنگی. لطافت. زیبایی: بهار اگر نه ز یک مادر است با تو چرا چو روی تست بخوشی و رنگ و بوی و نگار. فرخی. روز خوش می خور و شب خوش ببر اندر کش دلبر از خوشی و نرمی چو خز ادکن. فرخی. ، مقابل درد. مقابل رنج. مقابل ناراحتی. مقابل کسالت. مقابل مرض: همه درد و خوشی تو شد چو خواب بجاوید ماندن دلت را متاب. فردوسی. درستی و هم دردمندی بود گهی خوشی و گه نژندی بود. فردوسی. شما را خوشی جستم و ایمنی نهان کردن کیش اهریمنی. فردوسی. از دلاویزی و تری چون غزلهای شهید وز غم انجامی و خوشی چون ترانۀ بوطلب. فرخی. جهان ما به مثل می شده ست و ما می خوار خوشیش بسته به تلخی و خرمی به خمار. قمری (از ترجمان البلاغۀ رادویانی). دوران بقا چو باد صحرا بگذشت تلخی و خوشی و زشت وزیبا بگذشت. سعدی (گلستان). ، مقابل تلخی. شیرینی: تا به تلخی نبود شهد شهی همچو شرنگ تا به خوشی نبود صبر سقوطر چو شکر. فرخی. ، ملایمت. آرامش. صفا. (یادداشت مؤلف) : گر ز آنکه جرم کردم کاین دل بتو سپردم خواهم که دل بر تست تو باز من سپاری دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری. منوچهری. به شیرین زبانی و لطف و خوشی توانی که پیلی به مویی کشی. سعدی (گلستان). چو با سفله گویی بلطف و خوشی فزون گرددش کبر و گردنکشی. سعدی (گلستان). پیش قاضی برد که مهر بده بخوشی نیستت بقهر بده. اوحدی. ، عذوبت در آب. (یادداشت مؤلف) ، سعادت. (یادداشت مؤلف) ، تسلی. (ناظم الاطباء)
جامه ای که از آن عمامه و شال کمر میکرده اند: قاری، مصنفات تو بر پوشی و برک هر جا رفوگران هنرور نوشته اند، نظام قاری (دیوان البسه)، دارم بسی ز ریشه پوشی خیالها یابم ز عقد طرۀ دستار حالها، نظام قاری (دیوان البسه)، این سرکشی که در سر پوشی مصری است کی دست کوتهم بمیانش کمر شود، نظام قاری (دیوان البسه)، نشان پوشی و نقش علم نخواهد ماند نماند بندقی و ریشه هم نخواهد ماند، نظام قاری (دیوان البسه)، میان شدّه و معجر خصومتی افتاد چنانکه پوشی و دستار را مقالات است، نظام قاری (دیوان البسه)، تا چند کنی پوش ز پوشی کسان از جامۀ عاریت نشاید برخورد، نظام قاری (دیوان البسه)، بخشد کهن آنکش نوپوشی ثمین باشد یک نکته از این دفتر گفتیم و همین باشد، نظام قاری (دیوان البسه)، بس که بر کوه و کمر سر زده پوشی میان هیچ واقف نشد از معنی پشمین شلوار، نظام قاری (دیوان البسه)
جامه ای که از آن عمامه و شال کمر میکرده اند: قاری، مصنفات تو بر پوشی و برک هر جا رفوگران هنرور نوشته اند، نظام قاری (دیوان البسه)، دارم بسی ز ریشه پوشی خیالها یابم ز عقد طرۀ دستار حالها، نظام قاری (دیوان البسه)، این سرکشی که در سر پوشی مصری است کی دست کوتهم بمیانش کمر شود، نظام قاری (دیوان البسه)، نشان پوشی و نقش علم نخواهد ماند نماند بندقی و ریشه هم نخواهد ماند، نظام قاری (دیوان البسه)، میان شدّه و معجر خصومتی افتاد چنانکه پوشی و دستار را مقالات است، نظام قاری (دیوان البسه)، تا چند کنی پوش ز پوشی کسان از جامۀ عاریت نشاید برخورد، نظام قاری (دیوان البسه)، بخشد کهن آنکش نوپوشی ثمین باشد یک نکته از این دفتر گفتیم و همین باشد، نظام قاری (دیوان البسه)، بس که بر کوه و کمر سر زده پوشی میان هیچ واقف نشد از معنی پشمین شلوار، نظام قاری (دیوان البسه)
ترکی مغولی آزوغه توشه علوفه و آزوقه و سیورسات: سلطان ارز روم قضای حقی را که او وقت محاصره اخلاط بمدد علوفه و کوشی نشانده بانواع مبرات و کرامات مخصوص شد
ترکی مغولی آزوغه توشه علوفه و آزوقه و سیورسات: سلطان ارز روم قضای حقی را که او وقت محاصره اخلاط بمدد علوفه و کوشی نشانده بانواع مبرات و کرامات مخصوص شد
گیرنده تلفن که به وسیله آن صدای طرف مکالمه شنیده می شود، وسیله ای برای پوشاندن گوش برای سرما و گرما، اسبابی برای گوش دادن به صداهای درون بدن جاندار مثل قلب و ریه، سمعک، نوعی بیماری در سرانگشتان که باعث عفونت آن می شود
گیرنده تلفن که به وسیله آن صدای طرف مکالمه شنیده می شود، وسیله ای برای پوشاندن گوش برای سرما و گرما، اسبابی برای گوش دادن به صداهای درون بدن جاندار مثل قلب و ریه، سمعک، نوعی بیماری در سرانگشتان که باعث عفونت آن می شود