چوبی که گازران با آن جامه را می کوبند، کوبین، شنگینه، برای مثال دل مؤمنان را ز وسواس امانی / سر ناصبی را به حجت کدینی (ناصرخسرو - ۱۷) پتک، وسیلۀ پولادی سنگین شبیه چکش با دستۀ چوبی بزرگ که آهنگران با آن آهن را در روی سندان می کوبند، خایسک، پکوک، کوبن
چوبی که گازران با آن جامه را می کوبند، کوبین، شنگینه، برای مِثال دل مؤمنان را ز وسواس امانی / سر ناصبی را به حجت کدینی (ناصرخسرو - ۱۷) پُتک، وسیلۀ پولادی سنگین شبیه چکش با دستۀ چوبی بزرگ که آهنگران با آن آهن را در روی سندان می کوبند، خایِسک، پَکوک، کوبَن
فلاویوس کلودیوس ژویانوس. نام یکی از امپراطوران روم (از 363 تا 364 میلادی) ، مولد پانونی در حدود سال 331 و متوفی در سال 364 میلادی وی را با شاپور دوم ساسانی عهدنامۀ ننگینی است
فلاویوس کلودیوس ژُویانوس. نام یکی از امپراطوران روم (از 363 تا 364 میلادی) ، مولد پانونی در حدود سال 331 و متوفی در سال 364 میلادی وی را با شاپور دوم ساسانی عهدنامۀ ننگینی است
بمعنی کدنگ است و آن چوبی باشد که گازران و دقاقان بدان جامه را دقاقی کنند. (برهان) (آنندراج) : از حربه سینه ماند چون کنده از تبر وز گرز مغز گردد چون جامه از کدین. مسعودسعد. نگه دار اندرین آشفته بازار کدین گازر از نارنج عطار. نظامی. ، پتک بزرگ آهنگران. (از فرهنگ اسدی). چکش آهنگری و زرگری. خایسک. (از برهان) : دل بدخواه دریده به سنان یا به حسام مغز بدگوی فشانده به تبر یا به کدین. لامعی. دل مؤمنان را ز وسواس امانی سر ناصبی را به حجت کدینی. ناصرخسرو. بر کوه شدیم (کوه دماوند) ...جایی بفرمود کندن، جایگاهی پیدا گشت... و اندر آن صورت مردی آهنگر نشسته و کدینی بزرگ اندر دست. (مجمل التواریخ). پس آن پیر گفتار این طلسم است که افریدون ساخته است بر بیورسب تا چون خواهد که بندها بگشاید زخم این کدین آن را باطل کند. (مجمل التواریخ). پنداشتم که زیر کدین مجاهدت سندان روزگار به توش و توان منم. نزاری. اگر پیشانیی داری چو سندان بپیچی از کدین رمز ما روی. نزاری (از جهانگیری)
بمعنی کدنگ است و آن چوبی باشد که گازران و دقاقان بدان جامه را دقاقی کنند. (برهان) (آنندراج) : از حربه سینه ماند چون کنده از تبر وز گرز مغز گردد چون جامه از کدین. مسعودسعد. نگه دار اندرین آشفته بازار کدین گازر از نارنج عطار. نظامی. ، پتک بزرگ آهنگران. (از فرهنگ اسدی). چکش آهنگری و زرگری. خایسک. (از برهان) : دل بدخواه دریده به سنان یا به حسام مغز بدگوی فشانده به تبر یا به کدین. لامعی. دل مؤمنان را ز وسواس امانی سر ناصبی را به حجت کدینی. ناصرخسرو. بر کوه شدیم (کوه دماوند) ...جایی بفرمود کندن، جایگاهی پیدا گشت... و اندر آن صورت مردی آهنگر نشسته و کدینی بزرگ اندر دست. (مجمل التواریخ). پس آن پیر گفتار این طلسم است که افریدون ساخته است بر بیورسب تا چون خواهد که بندها بگشاید زخم این کدین آن را باطل کند. (مجمل التواریخ). پنداشتم که زیر کدین مجاهدت سندان روزگار به توش و توان منم. نزاری. اگر پیشانیی داری چو سندان بپیچی از کدین رمز ما روی. نزاری (از جهانگیری)
جایگاهی است از سرزمین حوران که عبدالرحمان بن محمد بن ابی بکر صدیق در آنجا درگذشت و مدفون شد. وی در زمرۀ فقیهانی بود که ولید بن یزید بن عبدالملک بن مروان از آنان درباره طلاق قبل از نکاح استفتا کرد. (از معجم البلدان)
جایگاهی است از سرزمین حوران که عبدالرحمان بن محمد بن ابی بکر صدیق در آنجا درگذشت و مدفون شد. وی در زمرۀ فقیهانی بود که ولید بن یزید بن عبدالملک بن مروان از آنان درباره طلاق قبل از نکاح استفتا کرد. (از معجم البلدان)
بر دین خود گذارنده کسی را. (از آنندراج). متحمل و بردبار در امور دین. (ناظم الاطباء) : دیّنه ، بر دین خود گذاشت او را. (منتهی الارب). نعت فاعلی است از تدیین. رجوع به تدیین شود
بر دین خود گذارنده کسی را. (از آنندراج). متحمل و بردبار در امور دین. (ناظم الاطباء) : دَیَّنَه ُ، بر دین خود گذاشت او را. (منتهی الارب). نعت فاعلی است از تدیین. رجوع به تدیین شود
وام دهنده. طلبکار. که وام داده است، وام گیرنده. بدهکار. وامدار. که چیزی را قرضی خریده است و وامدار است. (از متن اللغه) ، پاداش دهنده. عوض دهنده. جزادهنده. (ناظم الاطباء)
وام دهنده. طلبکار. که وام داده است، وام گیرنده. بدهکار. وامدار. که چیزی را قرضی خریده است و وامدار است. (از متن اللغه) ، پاداش دهنده. عوض دهنده. جزادهنده. (ناظم الاطباء)
به این. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). به این: بدین صفت. بدین شکل. (فرهنگ فارسی معین) : شدم پیر بدین سان و تو هم خود نه جوانی مرا سینه پر انجوخ و تو چون چفته کمانی. رودکی. یارب چو آفریدی رویی بدین مثال خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب. شهید. شفیع باش بر شه مرا بدین زلت چو مصطفی بردادار بدروشنان را. دقیقی. بدین سالیان چهارصد بگذرد کزین تخمه گیتی کسی نسپرد. فردوسی. و دیگر زبانی بدین راستی بگفتار نیکو بیاراستی. فردوسی. مثل من بود بدین اندر مثل زوفرین و ازهر خر. عنصری. ببر آورد بخت پوده درخت من بدین شادم و توشادی سخت. عنصری. بدین شهر دروازه ها شد منقش از آسیب و ازکوس و چتر و عماری. زینبی. زمانی بدین داس گردم درو بکن پاک پالیزم از خار و خو. اسدی. و رجوع به ’این’ شود
به این. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). به این: بدین صفت. بدین شکل. (فرهنگ فارسی معین) : شدم پیر بدین سان و تو هم خود نه جوانی مرا سینه پر انجوخ و تو چون چفته کمانی. رودکی. یارب چو آفریدی رویی بدین مثال خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب. شهید. شفیع باش بر شه مرا بدین زلت چو مصطفی بردادار بدروشنان را. دقیقی. بدین سالیان چهارصد بگذرد کزین تخمه گیتی کسی نسپرد. فردوسی. و دیگر زبانی بدین راستی بگفتار نیکو بیاراستی. فردوسی. مثل من بود بدین اندر مثل زوفرین و ازهر خر. عنصری. ببر آورد بخت پوده درخت من بدین شادم و توشادی سخت. عنصری. بدین شهر دروازه ها شد منقش از آسیب و ازکوس و چتر و عماری. زینبی. زمانی بدین داس گردم درو بکن پاک پالیزم از خار و خو. اسدی. و رجوع به ’این’ شود
شهری است (به عربستان) خرم و بر کران دریا، واندروی چاهی است که (گویند) موسی از وی آب برکشیدبسوی گوسپندان شعیب علیهماالسلام. (حدود العالم ص 169). نام شهر شعیب پیغمبر. (مهذب الاسماء). نام شهر قوم شعیب است در مقابل تبوک، واقعشده در ساحل بحر قلزم در شش منزلی، و از تبوک بزرگتر است. چاهی که گوسفندان حضرت موسی از آن سیراب شده اند در این مکان است. (ازمعجم البلدان). شهری است بر کنار دریای مغرب. (غیاث اللغات) (برهان قاطع). و آن بر دشت بر ساحل غربی دریای متوسط واقع بود. (قاموس کتاب مقدس) : رسد دست تو از مشرق به مغرب ز اقصای مداین تا به مدین. منوچهری. و شیعب را شهری بود که نام آن مدین بود. (قصص الانبیاء ص 94)
شهری است (به عربستان) خرم و بر کران دریا، واندروی چاهی است که (گویند) موسی از وی آب برکشیدبسوی گوسپندان شعیب علیهماالسلام. (حدود العالم ص 169). نام شهر شعیب پیغمبر. (مهذب الاسماء). نام شهر قوم شعیب است در مقابل تبوک، واقعشده در ساحل بحر قلزم در شش منزلی، و از تبوک بزرگتر است. چاهی که گوسفندان حضرت موسی از آن سیراب شده اند در این مکان است. (ازمعجم البلدان). شهری است بر کنار دریای مغرب. (غیاث اللغات) (برهان قاطع). و آن بر دشت بر ساحل غربی دریای متوسط واقع بود. (قاموس کتاب مقدس) : رسد دست تو از مشرق به مغرب ز اقصای مداین تا به مدین. منوچهری. و شیعب را شهری بود که نام آن مدین بود. (قصص الانبیاء ص 94)