جدول جو
جدول جو

معنی ژدین - جستجوی لغت در جدول جو

ژدین
(ژِ دُ)
نیکلا. نام کشیش و نویسندۀ فرانسوی. مولد ارلئان بسال 1667 و وفات بسال 1744 م
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ضدین
تصویر ضدین
دو چیز که ضد و مخالف یکدیگر باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تدین
تصویر تدین
دین داشتن، دین دار شدن، متدین شدن، دین داری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کدین
تصویر کدین
چوبی که گازران با آن جامه را می کوبند، کوبین، شنگینه، برای مثال دل مؤمنان را ز وسواس امانی / سر ناصبی را به حجت کدینی (ناصرخسرو - ۱۷)
پتک، وسیلۀ پولادی سنگین شبیه چکش با دستۀ چوبی بزرگ که آهنگران با آن آهن را در روی سندان می کوبند، خایسک، پکوک، کوبن
فرهنگ فارسی عمید
(فُ دَ)
مصغر فدن بمعنی کاخ مشید است. (از معجم البلدان). رجوع به فدن شود
لغت نامه دهخدا
(ژِ مَ)
نام امیر لیتوانی از سال 1315 تا 1337 م
لغت نامه دهخدا
(ژِ)
نام دهستانی به انگلستان (در قلمرو لینکلن) ، دارای 2480 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(ژِ)
نام ناحیتی به انگلستان (در قلمرو نوتینگهام) ، دارای 3350 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(ژُ ویَ)
فلاویوس کلودیوس ژویانوس. نام یکی از امپراطوران روم (از 363 تا 364 میلادی) ، مولد پانونی در حدود سال 331 و متوفی در سال 364 میلادی وی را با شاپور دوم ساسانی عهدنامۀ ننگینی است
لغت نامه دهخدا
(سَ)
پیه، خون، پشم، پرده. (منتهی الارب) ، ستر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
بمعنی کدنگ است و آن چوبی باشد که گازران و دقاقان بدان جامه را دقاقی کنند. (برهان) (آنندراج) :
از حربه سینه ماند چون کنده از تبر
وز گرز مغز گردد چون جامه از کدین.
مسعودسعد.
نگه دار اندرین آشفته بازار
کدین گازر از نارنج عطار.
نظامی.
، پتک بزرگ آهنگران. (از فرهنگ اسدی). چکش آهنگری و زرگری. خایسک. (از برهان) :
دل بدخواه دریده به سنان یا به حسام
مغز بدگوی فشانده به تبر یا به کدین.
لامعی.
دل مؤمنان را ز وسواس امانی
سر ناصبی را به حجت کدینی.
ناصرخسرو.
بر کوه شدیم (کوه دماوند) ...جایی بفرمود کندن، جایگاهی پیدا گشت... و اندر آن صورت مردی آهنگر نشسته و کدینی بزرگ اندر دست. (مجمل التواریخ). پس آن پیر گفتار این طلسم است که افریدون ساخته است بر بیورسب تا چون خواهد که بندها بگشاید زخم این کدین آن را باطل کند. (مجمل التواریخ).
پنداشتم که زیر کدین مجاهدت
سندان روزگار به توش و توان منم.
نزاری.
اگر پیشانیی داری چو سندان
بپیچی از کدین رمز ما روی.
نزاری (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(فُ دَ)
جایگاهی است از سرزمین حوران که عبدالرحمان بن محمد بن ابی بکر صدیق در آنجا درگذشت و مدفون شد. وی در زمرۀ فقیهانی بود که ولید بن یزید بن عبدالملک بن مروان از آنان درباره طلاق قبل از نکاح استفتا کرد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
خوازه و آرایش ها که بنوروز یا گاه ورود پادشاهان و جشنهای بزرگ در کویها و برزنها و راهها کنند، آذین
لغت نامه دهخدا
(رُ دَ)
نام اسب بشر بن عمرو بن مرثد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رُ دَ)
ردین بن ابی مجلز که نسبت به وی ردینی است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَیْ یِ)
بر دین خود گذارنده کسی را. (از آنندراج). متحمل و بردبار در امور دین. (ناظم الاطباء) : دیّنه ، بر دین خود گذاشت او را. (منتهی الارب). نعت فاعلی است از تدیین. رجوع به تدیین شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
وام دهنده. طلبکار. که وام داده است، وام گیرنده. بدهکار. وامدار. که چیزی را قرضی خریده است و وامدار است. (از متن اللغه) ، پاداش دهنده. عوض دهنده. جزادهنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دیندار شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (غیاث اللغات) (اقرب الموارد) (المنجد). دین دار شدن و راستکار شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دین داری ودرستکاری. (ناظم الاطباء) ، وام خواستن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ یُ)
جمع واژۀ دین. وامها، بناخواست و ستم بر کاری داشتن. (منتهی الارب). اکراه
لغت نامه دهخدا
(خَ)
یار. دوست. (از دهار) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). صدیق. مصاحب. (یادداشت بخط مؤلف) ، معشوق. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به خدن شود
لغت نامه دهخدا
(خَدْ دَ)
تثنیۀ خدّ است. دو رخ. دو رخساره. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
به این. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). به این: بدین صفت. بدین شکل. (فرهنگ فارسی معین) :
شدم پیر بدین سان و تو هم خود نه جوانی
مرا سینه پر انجوخ و تو چون چفته کمانی.
رودکی.
یارب چو آفریدی رویی بدین مثال
خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب.
شهید.
شفیع باش بر شه مرا بدین زلت
چو مصطفی بردادار بدروشنان را.
دقیقی.
بدین سالیان چهارصد بگذرد
کزین تخمه گیتی کسی نسپرد.
فردوسی.
و دیگر زبانی بدین راستی
بگفتار نیکو بیاراستی.
فردوسی.
مثل من بود بدین اندر
مثل زوفرین و ازهر خر.
عنصری.
ببر آورد بخت پوده درخت
من بدین شادم و توشادی سخت.
عنصری.
بدین شهر دروازه ها شد منقش
از آسیب و ازکوس و چتر و عماری.
زینبی.
زمانی بدین داس گردم درو
بکن پاک پالیزم از خار و خو.
اسدی.
و رجوع به ’این’ شود
لغت نامه دهخدا
(مَدْ یَ)
شهری است (به عربستان) خرم و بر کران دریا، واندروی چاهی است که (گویند) موسی از وی آب برکشیدبسوی گوسپندان شعیب علیهماالسلام. (حدود العالم ص 169). نام شهر شعیب پیغمبر. (مهذب الاسماء). نام شهر قوم شعیب است در مقابل تبوک، واقعشده در ساحل بحر قلزم در شش منزلی، و از تبوک بزرگتر است. چاهی که گوسفندان حضرت موسی از آن سیراب شده اند در این مکان است. (ازمعجم البلدان). شهری است بر کنار دریای مغرب. (غیاث اللغات) (برهان قاطع). و آن بر دشت بر ساحل غربی دریای متوسط واقع بود. (قاموس کتاب مقدس) :
رسد دست تو از مشرق به مغرب
ز اقصای مداین تا به مدین.
منوچهری.
و شیعب را شهری بود که نام آن مدین بود. (قصص الانبیاء ص 94)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ودین
تصویر ودین
خیسانیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدین
تصویر مدین
مرد وام دار، مدیون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کدین
تصویر کدین
کدنگ: (دل مومنان را ز وسواس امانی سر ناصبی را بحجت کدینی) (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدین
تصویر عدین
توت سرخ از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضدین
تصویر ضدین
دو ناساز دو همستار تثنیه ضد دو چیز که مخالف و مغایر یگدیگر باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سدین
تصویر سدین
پشم، خون، پرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدین
تصویر تدین
دین داشتن، متدین شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدین
تصویر خدین
یار، دوست، صدیق، مصاحب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدین
تصویر بدین
تناور تنومند به این: بدین صفت بدین شکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کدین
تصویر کدین
((کَ دِ))
چوبی که رخت شویان با آن جامه را هنگام شستن می کوبیدند، کدینه، کدنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تدین
تصویر تدین
((تَ دَ یُّ))
دین داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ژادین
تصویر ژادین
جنسی
فرهنگ واژه فارسی سره