جدول جو
جدول جو

معنی ژاندارم - جستجوی لغت در جدول جو

ژاندارم
مامور حفظ نظم و آرامش در روستاها و راه های خارج شهر، امنیه
تصویری از ژاندارم
تصویر ژاندارم
فرهنگ فارسی عمید
ژاندارم
کلمه ای است فرانسوی مستعمل در زبان فارسی اخیر که در اصطلاح امروز بمعنی فردی از امنیه و پلیس خارج شهر است
لغت نامه دهخدا
ژاندارم
کلمه ایست فرانسوی مستعمل در زبان فارسی اخیر که در اصطلاح امروز بمعنی پلیس خارج شهر می باشد
فرهنگ لغت هوشیار
ژاندارم
سربازی که مأمور حفظ نظم و راه ها و جاده های خارج از شهر می باشد. امنیه، ضبطیه
فرهنگ فارسی معین
ژاندارم
امنیه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اندام
تصویر اندام
تن، بدن، جسم، قد و قامت، در علم زیست شناسی عضو بدن، عضوی که ظاهر باشد، کنایه از قاعده و روش صحیح، کنایه از کار آراسته و بانظام
اندام دادن: کنایه از آراستن، نظم و ترتیب دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جاندار
تصویر جاندار
انسان، حیوان و گیاهی که جان داشته باشد، ذی روح، کنایه از مستحکم، بادوام
نگاهبان، پاسبان، حافظ جان، محافظ مخصوص پادشاه که در قدیم با شمشیر در کنار سلطان بود، برای مثال ندیم و حاجب و جاندار و دستور / همه خفتند خسرو ماند و شاپور (نظامی۲ - ۲۸۱)، وگر کندرای است در بندگی / ز جانداری افتد به خربندگی (سعدی۱ - ۱۹۵)
فرهنگ فارسی عمید
اداره ای که عهده دار حفظ نظم و آرامش و اجرای قوانین و مقررات در روستاها و راه های خارج شهر است، ادارۀ امنیه
فرهنگ فارسی عمید
(اِزْ)
پشیمانی دادن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پشیمان گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
خانه داری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
قسمی تفنگ درشت و سنگین قدیمی است
لغت نامه دهخدا
نان داشتن، فقیر و محتاج نبودن، داشتن استطاعت و تمکن مادی، ناندار بودن، رجوع به ناندار شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
گنداره. گندار. از جملۀ اسامی ساتراپها برطبق نوشته های مورخین و جغرافیون یونانی و آنطور که در کتیبه های داریوی منقوش است. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 14 و 15). گندار را بعضی با صفحه ای در شمال و شرق کابل تطبیق کرده اند و برخی با کابل و پیشاور کنونی (ایران باستان پیرنیا ج 2 ص 1452)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
شهری است از پرتقال (استرمادر) واقع در کنار تاژ دارای 10400 تن سکنه. شهری است تاریخی. شراب آن معروف است
لغت نامه دهخدا
(رِ)
کرسی دهستان ژورا از ایالت دل دارای راه آهن و قریب 387 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
مزرعۀ دادارم از دیهای ساوه، (تاریخ قم ص 141)
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ)
نام شخصی که رسولی برای خواستگاری پیش عذرافرستاد و عذرا چشم رسول را بانگشت کند. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از هفت قلزم) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
قدّیس، نام مردی مروّج دین مسیح. اسقف ولای. عصر زندگی و احوال وی مبهم است، برخی او را از مردم قرن اول و گروهی قرن چهارم میلادی دانسته اند. ذکران او روز دهم نوامبر است
لغت نامه دهخدا
(مِ)
کلمه ای است فرانسوی که در زبان فارسی اخیر بمعنی ادارۀ امور وظایف ژاندارمها بکار میرود
لغت نامه دهخدا
دارندۀ نان، متمول، که اسباب معیشتش ساخته و فراهم است، که موجبات معاشش مهیاست، که تنگ روزی و تهیدست و محتاج نیست،
(از: نان + دار، درخت) به معنی شجرهالخبز، رجوع به نان (درخت ...) شود
لغت نامه دهخدا
آتشکده، (مهذب الاسماء)، آتشکدۀ گبران، و در دو نسخۀ خطی دیگر از مهذب الاسماء متعلق به کتاب خانه مؤلف بانذار آمده است، و رجوع به بانذار شود، قریه ای است از منبح در حوالی مدینه، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اندام
تصویر اندام
بدن و تن، کالبد، جسم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندار
تصویر اندار
از حساب و شمارش کم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماندارو
تصویر ماندارو
مانداروی تلخ. مریم نخودی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ژاندارمری
تصویر ژاندارمری
فرانسوی جنداری سازمان جنداری پاتاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جاندار
تصویر جاندار
انسان و حیوان زنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ژاندارمری
تصویر ژاندارمری
((مِ))
اداره ای که مأمور حفظ و تأمین راه ها و امنیت خارج از شهرها است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندام
تصویر اندام
تن، بدن، قد و قامت، هر یک از اعضای بدن، عضو
اندام تناسلی: قسمت های دستگاه تناسلی جانوران که در عمل جفت گیری و تولید مثل شرکت دارند
اندام حسی: هر یک از اندام های تخصصی مانند، چشم، گوش، زبان و مانند آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جاندار
تصویر جاندار
حیوان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اندام
تصویر اندام
عضو
فرهنگ واژه فارسی سره
جانور، جنبنده، حی، حیوان، ذی نفس، زنده
متضاد: بی جان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ژاندارم، تفنگ دار، قوی، درشت
فرهنگ گویش مازندرانی
کنده ای در کار ناو آسیاب که گونی گندم روی آن می نهادند و
فرهنگ گویش مازندرانی
درخشان، باشکوه، مدرن، فریبنده، عالی، شگفت انگیز، جالب، مجلّل، لوکس، فوق العاده، فانتزی، زیبا، شکوهمند
دیکشنری اردو به فارسی
شگفتی، شکوه، درخشش
دیکشنری اردو به فارسی