جدول جو
جدول جو

معنی ژابس - جستجوی لغت در جدول جو

ژابس
(بِ)
ژابش. همان یابیش جلعاد است که شهری بوددر مشرق اردن که اسرائیلیان آن را خراب کردند... و ناحاش عمونی بقصد فتح آن برآمد لیکن شاؤل آن را مستخلص ساخت... و چون شاؤل و اولادش در جلبوع کشته شدنداهالی یابیش رفته نعش ایشان را از بیت شان به یابیش آورده سوزانیدند و استخوانها را در زیر درخت گزی در یابیش دفن کردند... و داود ایشان را بدین واسطه تبریک کرد... و از آن پس استخوانهای مذکور را به صیلعبن یامین نقل کرده و در قبر قیس پدر خود دفن کردند... روبنسون گمان دارد که یابیش جلعاد در نزدیک دیر است که به مسافت 23 میل به جنوب شرقی دریای جلیل بطرف جنوبی وادی یابیش واقع است، امّا مورل گمان میکند که آن نزدیک خرابه ای است که به مسافت هفت میل از فحل بطرف شمال وادی یابیش واقع میباشد. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حابس
تصویر حابس
حبس کننده، بازدارنده، آنکه یا آنچه کسی را از امری باز می دارد، ناهی، وازع، زاجر، معوّق، مناع، رادع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عابس
تصویر عابس
اخمو، کسی که اخم کند و چین بر ابرو انداخته و روی خود را درهم بکشد، عبّاس، گره پیشانی، ترش روی، بداخم، اخم رو، سخت رو، بداغر، دژبرو، تندرو، تیموک، زوش، متربّد، روترش، ترش رو، عبوس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قابس
تصویر قابس
آتش خواه، آتش خوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یابس
تصویر یابس
خشک، سفت و سخت
فرهنگ فارسی عمید
(بِ)
نعت فاعلی از قبس. آتشخواه
لغت نامه دهخدا
(بِ)
ابن سعید المرادی. قاضی و ازوالیان و پیشوایان بود. مسلمه بن مخلد به سال 49 هجری قمری وی را شرطگی مصر سپس ولایت دریا داد و عابس در مرزها غزو کرد. دیگر بار وی را مسلمه به سال 57 بشرطگی بازگرداند و به سال 60 خلیفتی خویش در فسطاط بدو گذاشت. آنگاه قضاوت و شرطگی با هم یافت و بدان دو شغل بود تا به سال 68 هجری قمری درگذشت. (الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
فاباس. فابش. باقلا. (ناظم الاطباء). از لاتینی فابس. (حاشیۀ برهان چ معین). باقلی، زاج. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(بِ لَ)
یاقوت گوید: شهری است در شمال افریقا و جنوب شرقی تونس در 300هزارگزی جنوب شهر تونس میان طرابلس و سفاقس و مهدیه، و تا طرابلس هشت منزل فاصله دارد. عرض جغرافیائی آن 35 درجه است. دارای آبهای جاری و باغها و نخلستانها و درختان توت، زیتون، پرتقال، لیمو، موز و نیشکر است و تجارت آن اهمیت دارد. رودخانه ای به همین نام از کنار آن میگذرد که آبی زلال و خنک دارد و باغهای قابس را مشروب مینماید. بکری گوید: شهری است زیبا دارای قلعه ای محکم و باغها و مسافرخانه ها و مسجد جامع و گرمابه های فراوان که گرداگرد آن را خندقی بزرگ احاطه کرده است. در موقع ضرورت آن را از آب انباشته سازند و در پناه آن خود را از تعدی و تجاوز دشمن نگهداری کنند. دارای سه دروازه است. و بیست هزار تن جمعیت دارد که بیشتر آنها عربند. ابن بطوطه گوید: این شهر در ساحل دریای روم واقع است
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نعت فاعلی از کبس. رجوع به کبس شود، دونده. یقال جاء فلان کابساً، ای شاداً، یعنی دوان آمد. (منتهی الارب) ، عابس ٌ کابس، از اتباع است. (منتهی الارب) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
شهرکی است بعراق و آبادان و با نعمت بر مغرب دجله. (حدود العالم ص 89). نهر سابس دهی است معروف قرب واسط بجانب غربی راه بغداد. (معجم البلدان). دهی است بواسط و نهر سابس مضاف است بسوی آن ده. (منتهی الارب). و نیز رجوع به اخبار الراضی بالله والمتقی ﷲ از کتاب اوراق صولی ص 214 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
ابن ربیعه تابعی است. و کان یشبه برسول الله صلی الله علیه و آله و سلم. (منتهی الارب). اصطلاح تابعی در تاریخ اسلام به فردی گفته می شود که حلقه ارتباطی میان صحابه و مسلمانان قرون بعدی است. آنان با اخلاق، علم و زهد خود، جایگاه خاصی در جامعه اسلامی پیدا کردند و آموزه های پیامبر را با دقت از صحابه اخذ و به نسل های بعد منتقل نمودند. این مفهوم در علم رجال و حدیث نقش تعیین کننده ای دارد.
لغت نامه دهخدا
(بِ)
عنب الدب است. (فهرست مخزن الادویه). غابس به همین صورت فقط در فهرست مخزن الادویه دیده شد، ظاهراً یا غلط و یا لهجۀ دیگر غابش است که شین بسین بدل شده
لغت نامه دهخدا
(بِ)
شهری است در تونس، بندر خلیج گابس دارای 18600 سکنه و آن واحه ای است که در آن زراعت میشود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جامه پوشیده. پوشیده
لغت نامه دهخدا
(بِ)
وادی یابس موضعی است که گفته اند خروج سفیانی در آخر الزمان از آنجا خواهد بود. (از تاج العروس) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تند و تیز، حدید، و آن قریه ای است بنزدیکی لدّ، فاندافلد، گمان میبرد که حادید همان ده است که بر فرازتل شرقی لدّ واقع است و امروز آن را حدیثه نامند، (قاموس مقدس)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نام شمشیر عبدالرحمان بن سلیم کلبی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نام جائی و نام روزی از روزهای بنی تغلب که بدانجای بود. اخطل گوید:
لیس یرجون ان یکونوا کقومی
قد بلوایوم حابس و الکلاب.
و هم او گوید:
فاصبح ما بین الکلاب فحابس
قفاراً یغنیها مع اللیل یومها.
و ذوالرمه گوید:
اقول لعجلی یوم فلج و حابس
اجدی فقد اقوت علیک الامالس.
رجوع به معجم البلدان یاقوت شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
ابن ربیعه الیمانی. بقول ابن حبان، صحابی است و بارودی گوید: در جنگ صفین با معاویه بود و کشته شد. طبرانی از طریق عبدالواحد بن ابی عون روایت کند که علی علیه السلام در جنگ صفین بر حابس که از عباد بود گذر کرد و شاید بود که این مرد حابس بن سعد بن منذر بن ربیعۀ آتی الذکر باشد. رجوع به کتاب الاصابه چ مصر سنۀ 1323 هجری قمری ج 1 ص 285 شود
ابن سعد الیمانی. صحابی است. عبدالصمدبن سعید حمصی او را در شمار صحابه ای که به حمص آمدند آرد و گوید او از حمص به مصر شد. عسقلانی گوید شاید که این مرد با حابس سابق الذکر یکی باشد. رجوع به کتاب الاصابه چ مصر سنۀ 1323 ج 1 ص 286 شود
ابوالأقرع تمیمی. او حکم عرب بود به جاهلیّت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نعت فاعلی از حبس. بازدارنده. حبس کننده، محبوس. و بدین معنی در شعر حصین بن همام آمده است:
موالیکم مولی الولاده منهم
و مولی الیمین حابس قد تقسما.
- حابس العرق، دارو که خوی بازدارد.
- حابس دم، دارو که خون از جستن و دویدن بازدارد. دوا که خون ببندد. که خون را بند آرد. خون بر
لغت نامه دهخدا
(بِ)
شیر که اسد باشد. (منتهی الارب). شیر بیشه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ پِفَ)
سرزنش کردن. خوار کردن. شکستن کسی را. خوار شمردن. خرد و حقیر پنداشتن، درشتی کردن. (زوزنی) ، ترساندن، بند کردن، پیش آمدن کسی را بمکروه. غلبه کردن. قهر کردن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حابس
تصویر حابس
حبس کننده، محبوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یابس
تصویر یابس
خشک، خشکی کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لابس
تصویر لابس
پوسید جامه پوش پوشنده (جامه) جامه پوشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قابس
تصویر قابس
آتشجوی، درخشان آتشخواره سوزنده درخشان: شهاب قابس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فابس
تصویر فابس
فاباس یونانی تازی گشته باسمر (باقلا) از گیاهان باقلا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عابس
تصویر عابس
ترشروی، شیر جانور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابس
تصویر تابس
دیگرگون شدن، نرم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خابس
تصویر خابس
شیر بیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یابس
تصویر یابس
((ب))
خشک، سخت، رطب
یابس به هم بافتن: کنایه از سخنان در هم و برهم و بی معنی گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لابس
تصویر لابس
((بِ))
پوشنده (جامه)، جامه پوشیده
فرهنگ فارسی معین
خشک، قابض، یبوست آور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دلیر، ماندگار
فرهنگ گویش مازندرانی