سوزاک. نوعی بیماری که در مجرای بول آدمی به هم رسد، بیماری تقطیر بول که در مثانه پدید آید. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 337). چکمیزک. بیماری سلسلهالبول. و رجوع به چکمیزک شود
سوزاک. نوعی بیماری که در مجرای بول آدمی به هم رسد، بیماری تقطیر بول که در مثانه پدید آید. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 337). چکمیزک. بیماری سلسلهالبول. و رجوع به چکمیزک شود
بیماریی است که به سبب آن بول آدمی یا حیوانات دیگر قطره قطره میچکد و آن را بعربی تقطیرالبول خوانند. (از برهان). مرضی که بول قطره قطره بچکد و به تازی تقطیرالبول گویند. (جهانگیری). مرضی که میز یعنی بول قطره قطره چکد و به تازی تقطیرالبول گویند. (رشیدی). چکه چکه میزیدن و شاشیدن و آن مرضی است که بول آدمی قطره قطره چکدو آن را بعربی تقطیر البول گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). سلس البول، شاشیدن قطره قطره. شاش بند. (در اصطلاح روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). چکه چکه آمدن بول. و رجوع به چکمیزک زده و چکمیزک شدن شود
بیماریی است که به سبب آن بول آدمی یا حیوانات دیگر قطره قطره میچکد و آن را بعربی تقطیرالبول خوانند. (از برهان). مرضی که بول قطره قطره بچکد و به تازی تقطیرالبول گویند. (جهانگیری). مرضی که میز یعنی بول قطره قطره چکد و به تازی تقطیرالبول گویند. (رشیدی). چکه چکه میزیدن و شاشیدن و آن مرضی است که بول آدمی قطره قطره چکدو آن را بعربی تقطیر البول گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). سلس البول، شاشیدن قطره قطره. شاش بند. (در اصطلاح روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). چکه چکه آمدن بول. و رجوع به چکمیزک زده و چکمیزک شدن شود
چیز کوچک. چیز کم. - چیزکی، چیز کمی. چیز کوچکی. چیزی کم. چیزی خرد: نالۀ سرنا و تهدید دهل چیزکی ماند بدان ناقور کل. مولوی. گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی یادمان آمد از آنها چیزکی. مولوی. چیزکی از آب هستش در جسد بول گیرش آتشی را می کشد. مولوی. مطّحه، چیزکی برآمدۀ گرد در پای گوسفند که بدان زمین راخراشد. (منتهی الارب). - امثال: تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها. ، مجازاً به معنی چیز کم بها، در برخی فرهنگها آمده است که خارپشت را گویند اما ظاهراً محرف چیز و چیزوک باشد
چیز کوچک. چیز کم. - چیزکی، چیز کمی. چیز کوچکی. چیزی کم. چیزی خرد: نالۀ سرنا و تهدید دهل چیزکی ماند بدان ناقور کل. مولوی. گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی یادمان آمد از آنها چیزکی. مولوی. چیزکی از آب هستش در جسد بول گیرش آتشی را می کشد. مولوی. مِطَّحَه، چیزکی برآمدۀ گرد در پای گوسفند که بدان زمین راخراشد. (منتهی الارب). - امثال: تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها. ، مجازاً به معنی چیز کم بها، در برخی فرهنگها آمده است که خارپشت را گویند اما ظاهراً محرف چیز و چیزوک باشد