نشانیدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نشاستن. (حاشیۀ برهان چ معین) : اکنون که بدانستم چندان که بدانستم مهر تو نشانستم از مات سلام اﷲ. مولوی. ، نصب کردن. نشستن کنانیدن. (از ناظم الاطباء). رجوع به نشانستن و نشانیدن شود
نشانیدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نشاستن. (حاشیۀ برهان چ معین) : اکنون که بدانستم چندان که بدانستم مهر تو نشانستم از مات سلام اﷲ. مولوی. ، نصب کردن. نشستن کنانیدن. (از ناظم الاطباء). رجوع به نشانستن و نشانیدن شود
جهل. مقابل دانستن. رجوع به دانستن شود، تمیز ناکردن. تشخیص ندادن. فرق ناکردن: حرام را چو ندانستمی همی ز حلال چو سرو قامت من در حریر بود و حلل. ناصرخسرو. به هشیاری می از ساغر توانستم جدا کردن کنون از غایت مستی می از ساغر نمی دانم. عطار. - بازندانستن: پدرم آن بداندیشۀ زودساز نهان ز آشکارت ندانست باز. فردوسی (شاهنامه 377/43)
جهل. مقابل دانستن. رجوع به دانستن شود، تمیز ناکردن. تشخیص ندادن. فرق ناکردن: حرام را چو ندانستمی همی ز حلال چو سرو قامت من در حریر بود و حلل. ناصرخسرو. به هشیاری می از ساغر توانستم جدا کردن کنون از غایت مستی می از ساغر نمی دانم. عطار. - بازندانستن: پدرْم آن بداندیشۀ زودساز نهان ز آشکارت ندانست باز. فردوسی (شاهنامه 377/43)
از: توان + ستن، پسوند مصدری، پهلوی ’توانیستن’. قدرت داشتن.مقتدر بودن. (حاشیۀ برهان چ معین). استطاعت. (زوزنی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). قوت و قدرت داشتن. (ناظم الاطباء). قدرت داشتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین). توانائی داشتن. (فرهنگ فارسی معین). قدرت. مقدرت. اقتدار. اطاقه. یارستن. ممکن بودن. مقدور بودن. میسر بودن. تانستن. دانستن. یک مصدربیش ندارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ایا بلایه اگرکارکرد پنهان بود کنون توانی باری خشوک پنهان کرد؟ رودکی. توانی بر او کار بستن فریب که نادان همه راست بیند وریب. ابوشکور. دو چیز است کو را به بند اندر آرد یکی تیغ هندی یکی زرّ کانی به شمشیر باید گرفتن مر او را به دینار بستنش پای ار توانی. دقیقی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 392). تا همی آسمان توانی دید آسمان بین و آسمانه مبین. عماره. اگر شهریاری به گنج و سپاه توانست کردن به ایران نگاه نبودی جز از ساوه سالار چین که آورد لشکر به ایران زمین. فردوسی. اگر کس نیازاردیت از نخست به آب این گنه را توانست شست. فردوسی. که لختی ز زورش ستاند همی که رفتن به ره بر تواند همی. فردوسی. چه کنم که سفیه را به نیکوئی نتوانم نرم کردن از داشن. لبیبی. تا توانی شهریارا روز امروزین مکن جز بگرد خم خرامش جز بگرد دن دنه. منوچهری. چندانکه توانستی رحمت بنمودی چندانکه توانستی ملکت بزدودی. منوچهری. نه ستم رفت بمن زو، و نه تلبیسی که مرا رشته نتاند تافت ابلیسی. منوچهری. فرمود که جواب نویسید که ما را معلوم شد که مقام شما دراز کشید اکنون هرکه می تواند بودن می باشد و هر کس نتواند بودن و صبر کردن، بازگردد. (فارسنامۀ ابن بلخی). اگر سخن از سخندان پرسند شفا تواند داد. (فارسنامه ایضاً ص 30). گفتم چه شود که من شوم تو گفتا که تو من شو ار توانی. خاقانی. دل بر توانم از سر و جان برگرفت و چشم نتوانم از مشاهدۀ یار برگرفت. سعدی. زاهد از پای خم باده چه سان برخیزم من نیفتاده ام آنسان که توان برخیزم. سعدی (از آنندراج). نفس بی علم هیچ نتوانست جز به علم این کجا توان دانست ؟ اوحدی. ، لایق و قابل بودن و سزاوار و لایق شدن. (ناظم الاطباء). شایستن.روا بودن. ممکن بودن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و ده گونه آن بود که پوست و مزغ (مغز) آن بتوان خورد. (ترجمه تفسیر طبری از یادداشت ایضاً). که نیکبخت و دولتیار آن تواند بود که تقیل و اقتداء به خردمندان و مقبلان واجب بیند. (کلیله و دمنه). و شریف آنکس تواند بود که خسروان روزگار وی را مشرف گردانند. (کلیله و دمنه). و اگر در خواندن فروماند به تفهم معنی کی تواند رسید؟ (کلیله و دمنه). چه بیان شرایع به کتاب تواند بود (کلیله و دمنه). و اگر خردمندی به قلعه ای پناه گیرد... و یا به کوهی که از گردانیدن آب و ربودن باد اندر آن ایمن تواند زیست البته به عیبی منسوب نگردد. (کلیله و دمنه)، دست یافتن و غالب شدن. (ناظم الاطباء)
از: توان + َستن، پسوند مصدری، پهلوی ’توانیستن’. قدرت داشتن.مقتدر بودن. (حاشیۀ برهان چ معین). استطاعت. (زوزنی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). قوت و قدرت داشتن. (ناظم الاطباء). قدرت داشتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین). توانائی داشتن. (فرهنگ فارسی معین). قدرت. مقدرت. اقتدار. اطاقه. یارستن. ممکن بودن. مقدور بودن. میسر بودن. تانستن. دانستن. یک مصدربیش ندارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ایا بلایه اگرکارکرد پنهان بود کنون توانی باری خشوک پنهان کرد؟ رودکی. توانی بر او کار بستن فریب که نادان همه راست بیند وریب. ابوشکور. دو چیز است کو را به بند اندر آرد یکی تیغ هندی یکی زرّ کانی به شمشیر باید گرفتن مر او را به دینار بستنْش پای ار توانی. دقیقی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 392). تا همی آسمان توانی دید آسمان بین و آسمانه مبین. عماره. اگر شهریاری به گنج و سپاه توانست کردن به ایران نگاه نبودی جز از ساوه سالار چین که آورد لشکر به ایران زمین. فردوسی. اگر کس نیازاردیت از نخست به آب این گنه را توانست شست. فردوسی. که لختی ز زورش ستاند همی که رفتن به ره بر تواند همی. فردوسی. چه کْنم که سفیه را به نیکوئی نتوانم نرم کردن از داشن. لبیبی. تا توانی شهریارا روز امروزین مکن جز بگرد خم خرامش جز بگرد دن دنه. منوچهری. چندانکه توانستی رحمت بنمودی چندانکه توانستی ملکت بزدودی. منوچهری. نه ستم رفت بمن زو، و نه تلبیسی که مرا رشته نتاند تافت ابلیسی. منوچهری. فرمود که جواب نویسید که ما را معلوم شد که مقام شما دراز کشید اکنون هرکه می تواند بودن می باشد و هر کس نتواند بودن و صبر کردن، بازگردد. (فارسنامۀ ابن بلخی). اگر سخن از سخندان پرسند شفا تواند داد. (فارسنامه ایضاً ص 30). گفتم چه شود که من شوم تو گفتا که تو من شو ار توانی. خاقانی. دل بر توانم از سر و جان برگرفت و چشم نتوانم از مشاهدۀ یار برگرفت. سعدی. زاهد از پای خم باده چه سان برخیزم من نیفتاده ام آنسان که توان برخیزم. سعدی (از آنندراج). نفس بی علم هیچ نتوانست جز به علم این کجا توان دانست ؟ اوحدی. ، لایق و قابل بودن و سزاوار و لایق شدن. (ناظم الاطباء). شایستن.روا بودن. ممکن بودن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و ده گونه آن بود که پوست و مزغ (مغز) آن بتوان خورد. (ترجمه تفسیر طبری از یادداشت ایضاً). که نیکبخت و دولتیار آن تواند بود که تقیل و اقتداء به خردمندان و مقبلان واجب بیند. (کلیله و دمنه). و شریف آنکس تواند بود که خسروان روزگار وی را مشرف گردانند. (کلیله و دمنه). و اگر در خواندن فروماند به تفهم معنی کی تواند رسید؟ (کلیله و دمنه). چه بیان شرایع به کتاب تواند بود (کلیله و دمنه). و اگر خردمندی به قلعه ای پناه گیرد... و یا به کوهی که از گردانیدن آب و ربودن باد اندر آن ایمن تواند زیست البته به عیبی منسوب نگردد. (کلیله و دمنه)، دست یافتن و غالب شدن. (ناظم الاطباء)
متعدی چکیدن. چکیدن کنانیدن (؟) و قطره قطره ریختن. (ناظم الاطباء). مایعاتی چون داروی چشم و نظایر آن را در چشم و گوش و غیره قطره قطره ریختن، با قطره چکان یا بوسیلۀ دیگر. داروی مایعی را بر عضوی بیمار قطره قطره ریختن. تقطیر. (زوزنی) (منتهی الارب). بقطره فروریختن: همی خون چکانید بر چرخ ماه ستاره نظاره برآن رزمگاه. فردوسی. بنگر به ستاره که بتازد ز پس دیو چون زر گدازیده که بر قیر چکانیش. ناصرخسرو. گر سرکه چکاندت کسی بر ریش می پاش تو بر جراحتش پلپل. ناصرخسرو. تا کوه گرفتم ز فراقت مژه ام آب چندان بچکانید که بر کوه نشان کرد. سعدی. و رجوع به چکاندن شود، افشاندن. پاشاندن و پاشیدن. ریختن. ریخت و پاش کردن هر چیزی را: پدرآنجا که سخن خواهد بشکافد موی پسر آنجا که سخن گوید بچکاند در. فرخی. بجای باران از ابر طبع در افشان در خوشاب چکاندز ناودان سخن. سوزنی. صدف وار باید زبان درکشیدن که وقتی که حاجت بود در چکانی. سعدی. حدیث خاک درت را ز چشم سلمان پرس که کار اوست درین باب درچکانیدن. سلمان ساوجی. ، به فشار مایعی را به جایی درجهانیدن. مایعی را به فشار درون عضوی یا در محلی فروراندن. تزریق کردن. درچکانیدن و اندرچکانیدن: مثانه را از ریم پاک کنندبه ماء العسل که در وی داروهای ادرارکننده پخته باشند، هم بخوردن و هم به زراقه در مجرای بول چکانیدن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و به زراقه در مجرای بول میباید چکانید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، چکاندن ماشۀ تفنگ. فروخوابانیدن ماشۀ تفنگ تا چاشنی بترکد و گلوله یا ساچمه از تفنگ خارج شود. کشیدن ماشه. انگشت بر ماشه نهادن و فشار بر آن وارد ساختن. دست به ماشۀ تفنگ بردن و ماشه را فشردن. و رجوع به چکاندن شود. - اندرچکانیدن، بمعنی ریختن مایعی در عضوی یا در جایی. به قطره فروریختن. قطره قطره ریختن دارویی یا مایعی: علاج چشمی که سرمازده باشد کاه گندم اندر آب پزند و آن آب نیم گرم بچشم اندر چکانند و عسل و عصارۀ سیر اندر چکانیدن سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - درچکانیدن، به معنی تزریق کردن و به زور و فشار مایعی را بدرون عضوی یا جایی راندن: آنچه علاج مثانه است خاصه آن است که روغنها و داروهای محلل بمجرای قضیب درچکانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).... و آن آب درمیچکانند تا پاک شود و هرگاه که بسوزد شیر زنان و روغن گل درچکانند. (ذخیره خوارزمشاهی)
متعدی چکیدن. چکیدن کنانیدن (؟) و قطره قطره ریختن. (ناظم الاطباء). مایعاتی چون داروی چشم و نظایر آن را در چشم و گوش و غیره قطره قطره ریختن، با قطره چکان یا بوسیلۀ دیگر. داروی مایعی را بر عضوی بیمار قطره قطره ریختن. تقطیر. (زوزنی) (منتهی الارب). بقطره فروریختن: همی خون چکانید بر چرخ ماه ستاره نظاره برآن رزمگاه. فردوسی. بنگر به ستاره که بتازد ز پس دیو چون زر گدازیده که بر قیر چکانیش. ناصرخسرو. گر سرکه چکاندت کسی بر ریش می پاش تو بر جراحتش پلپل. ناصرخسرو. تا کوه گرفتم ز فراقت مژه ام آب چندان بچکانید که بر کوه نشان کرد. سعدی. و رجوع به چکاندن شود، افشاندن. پاشاندن و پاشیدن. ریختن. ریخت و پاش کردن هر چیزی را: پدرآنجا که سخن خواهد بشکافد موی پسر آنجا که سخن گوید بچکاند در. فرخی. بجای باران از ابر طبع در افشان در خوشاب چکاندز ناودان سخن. سوزنی. صدف وار باید زبان درکشیدن که وقتی که حاجت بود در چکانی. سعدی. حدیث خاک درت را ز چشم سلمان پرس که کار اوست درین باب درچکانیدن. سلمان ساوجی. ، به فشار مایعی را به جایی درجهانیدن. مایعی را به فشار درون عضوی یا در محلی فروراندن. تزریق کردن. درچکانیدن و اندرچکانیدن: مثانه را از ریم پاک کنندبه ماء العسل که در وی داروهای ادرارکننده پخته باشند، هم بخوردن و هم به زراقه در مجرای بول چکانیدن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و به زراقه در مجرای بول میباید چکانید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، چکاندن ماشۀ تفنگ. فروخوابانیدن ماشۀ تفنگ تا چاشنی بترکد و گلوله یا ساچمه از تفنگ خارج شود. کشیدن ماشه. انگشت بر ماشه نهادن و فشار بر آن وارد ساختن. دست به ماشۀ تفنگ بردن و ماشه را فشردن. و رجوع به چکاندن شود. - اندرچکانیدن، بمعنی ریختن مایعی در عضوی یا در جایی. به قطره فروریختن. قطره قطره ریختن دارویی یا مایعی: علاج چشمی که سرمازده باشد کاه گندم اندر آب پزند و آن آب نیم گرم بچشم اندر چکانند و عسل و عصارۀ سیر اندر چکانیدن سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - درچکانیدن، به معنی تزریق کردن و به زور و فشار مایعی را بدرون عضوی یا جایی راندن: آنچه علاج مثانه است خاصه آن است که روغنها و داروهای محلل بمجرای قضیب درچکانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).... و آن آب درمیچکانند تا پاک شود و هرگاه که بسوزد شیر زنان و روغن گل درچکانند. (ذخیره خوارزمشاهی)