جدول جو
جدول جو

معنی چپناسر - جستجوی لغت در جدول جو

چپناسر
در اصطلاح چوپانی به شبی گویند که بره به دلیل وضعیت مزاجی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سپنسار
تصویر سپنسار
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از سرداران خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چنار
تصویر چنار
درختی با ساقۀ قطور، برگ های پهن و چوب محکم که در صنعت به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داناسر
تصویر داناسر
عاقل، دانا، خردمند، راد، خردور، بخرد، فروهیده، متفکّر، فرزان، متدبّر، پیردل، لبیب، فرزانه، نیکورای، خردومند، حصیف، اریب، خردپیشه، صاحب خردبرای مثال نه جنگی سواری نه بخشنده ای / نه داناسری گر درخشنده ای (فردوسی - ۸/۳۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چپار
تصویر چپار
هر چیز دورنگ، ویژگی اسبی که خال ها و لکه هایی غیر رنگ اصلی خود داشته باشد، ویژگی کبوتری که پرهای سبز و سیاه خلاف رنگ خود داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چپدار
تصویر چپدار
سرموزه، نوعی کفش شبیه نعلین که سابقاً مردم بخارا در روی موزه به پا می کردند
فرهنگ فارسی عمید
(چَ / چِ)
درختی باشد مشهور. (برهان). درختی معروف که شعرا برگ بکف دست پنجه گشاده تشبیه کرده اند. (انجمن آرا) (آنندراج). درختی که بار ندارد و برگ او را به پنجه تشبیه کنند. (شرفنامۀ منیری). درختی باشد بسیار کلان، که برگش بشکل پنجۀ انسان باشد و بشبها از او اخگر بارد و عمرش بهزار سال رسد و بار ندارد. (از غیاث). درختی بسیار کلان و بی بار و طویل العمر که برگهای پهن دارد. (ناظم الاطباء). صنار. دلب. نلک. نلک. نلکه. نلکه. (منتهی الارب). عیثام. نوعی درخت بی بار ولی گشن و پر شاخ و برگ و تنومند و بسیار عمر که در بعضی مناطق معتدل و سردسیر ایران کاشتن آن از قدیم معمول بوده و هم اکنون در بسیاری از شهرها و ییلاقات ایران اقسام کهنسال و چند صد ساله این درخت موجود و معروفند:
بنفشه زار بپوشید روزگار ببرف
درونه گشت چنار و زریر شد شنگرف.
کسائی.
برافراخت آن بازوی چون چنار
بدان تا زند بر سر نامدار.
فردوسی.
به گرد اندرش نی بسان درخت
تو گفتی که چوب چنارست سخت.
فردوسی.
درختی بد اندر بر او چنار
بدو برگذشته بسی روزگار.
فردوسی.
بر دست حنا کرده نهد پای بهر گام
هر کس که تماشاگه او زیر چنار است.
فرخی.
مرغ نهاد آشیان بر سر شاخ چنار
چون سپر خیزران بر سر مرد سوار.
منوچهری.
چنگ بازانست گویی شاخک شاهسپرم
پای بطانست گویی برگ بر شاخ چنار.
منوچهری.
قمری هزار نوحه کند بر سر چنار
چون اهل شیعه بر سر اصحاب اشعری.
منوچهری.
نشنیده ای که زیر چناری کدوبنی
بررست و بردوید براو بر بروز بیست.
ناصرخسرو.
بی بر چنار بودم، خرمابنی شدم
خرماست باروبرگ کنون بر چنار من.
ناصرخسرو.
رهبری از وی مدار چشم که دیو است
میوۀ خوش زو مکن طمع که چنار است.
ناصرخسرو.
چنار پنجه گشاده ست و نی میان بسته
دعای دولت دستور صدر دنیی را.
انوری (از انجمن آرا).
در ابر اگر ز جود تو یک خاصیت نهند
دست تهی برون ندمد هرگز از چنار.
انوری (از انجمن آرا).
ز شاخ با درم آید کف چنار برون
گر از مهب کف اووزد نسیم شمال.
انوری.
در عروسی گل عجب نبود
گر به حنا کنند دست چنار.
خاقانی.
ز آتش روز ارغوان در خوی خونین نشست
باد که آن دید ساخت مروحه دست چنار.
خاقانی.
هر دست و هر زبان که در آن نیست نفع خلق
غیر از زبان سوسن و دست چنار نیست.
مولوی (از انجمن آرا).
شکرها میکنم درین ایام
که تهی دست گشته ام چو چنار.
ابن یمین.
- امثال:
چنار از خودش آتش گیرد، آتش چنار از خود چنار است، مؤلف انجمن آرا و صاحب آنندراج نویسند: چنار به آتش گرفتن از خود مشهور است:
آب از روی کار اگر ببرم
آتشی دان که از چنار آید.
انوری (از شرفنامۀ منیری).
نامت بمیان مردمان در
چون آتشی از چنار جسته.
انوری (از شرفنامۀ منیری).
هلاک نفس خوی زشت نفس است
نکو زد این مثل را هوشیاری
کفن بر تن کند هر کرم پیله
برآرد آتش از خود هر چناری.
عطار (از انجمن آرا).
، بمعنی حلقه هم آمده است. (برهان). حلقه. (ناظم الاطباء) ، آنچه زنان بر دست و پای از حنا مینگارند. (برهان) (ناظم الاطباء) ، آلتی از آلات آتش در سور و عید را نیز گویند، و آن را در زمین و زیر خاک پنهان کنند و شب آتش زنند شعلۀ بلندکشیده آتش افشانی کند. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ پَ سَ)
دهی است از دهستان حومه بخش رامسر شهرستان شهسوار که در 2500گزی خاور رامسر و یک هزارگزی جنوب شوسۀ رامسر به شهسوار واقع شده. دشت، معتدل، مرطوب و مالاریائی است و 150 تن سکنه دارد. آبش از چشمه ای در پنج هزارگزی. محصول آن برنج، مرکبات، چای و ابریشم و شغل اهالی زراعت است. این آبادی چشمۀ آب معدنی سرد دارد که برای امراض جلدی مفید است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از آبادیها که خالصۀ دیوانی است و در میان دره در دست راست جادۀ اسدآباد به کنگاور واقع شده است. این آبادی اشجار زیاد دارد و امامزاده ای هم نزدیک آن میباشد. (از مرآت البلدان ج 4 ص 272)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از آبادیهای تابع طبس مسنا از محال قاینات است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 272)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از مزارع حسن آباد کاشان است’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 272)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از توابعکریال فارس میباشد. (از مرآت البلدان ج 4 ص 272)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
هر چیز دورنگ باشد عموماً. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هر چیز دورنگ راگویند. (جهانگیری). اعرم. (منتهی الارب) :
فلفل و زردچوبه روی نمک
بر نسیج چپار فضلۀ کک.
دهخدا (دیوان ص 20).
، کبوتری سبز که خالهای سیاه بر بدن داشته باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) ، اسبی که نقطه ها و گلهای سیاه یاغیر رنگ خودش بر بدن داشته باشد خصوصاً. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). اسبی را گویند که خلاف لون بدن نقطه ها بر اندامش بود. (جهانگیری). بعربی ابرش خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). اسب ابرش. (ناظم الاطباء). فرس ابرش. (منتهی الارب). ملمّع. (منتهی الارب). فرس بریش. (منتهی الارب). خال خال. خال خالی: گل گل. ابلق. رجوع به ابلق و ابرش و بریش وملمع شود
لغت نامه دهخدا
(چُ)
دهی است جزء دهستان قره کهریز بخش سربند شهرستان اراک که در 30 هزارگزی خاوری آستانه و 6 هزارگزی راه فرعی خمین به شاه زند واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 474 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چشمه. محصولش غلات، بنشن، پنبه، انگور و قلمستان. شغل اهالی زراعت، گله داری و قالیچه بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی از دهستان آیدغمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که در 41 هزارگزی جنوب فلاورجان و 3 هزارگزی خاور پل زمانخان واقع است. کوهستانی و معتدل است و 104 تن سکنه دارد. آبش از زاینده رود. محصولش غلات، برنج و پنبه. صنایع دستی زنان کرباس بافی وراهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
چپداز. چپدان. (جهانگیری). سرموزه. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). خارکش. (جهانگیری). جرموق، بتازی. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). کفش بالای موزه. کفشی که برسر موزه کشند. رجوع به چپداز و چپدان و چپلان شود
لغت نامه دهخدا
(لَ سَ)
دهی از دهستان حومه بخش رامسر شهرستان تنکابن، واقع در یک هزارگزی باختررامسر، کنار راه شوسۀ رامسر به رودسر. دامنه، جنگل، معتدل و مرطوب و مالاریایی. دارای 310 تن سکنه شیعه. گیلکی و فارسی زبان. آب آن از رود خانه صفارود. محصول آنجا برنج و مرکبات و چای و مختصری ابریشم و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
دهی است از دهستان کوهپایۀ بخش آبیک شهرستان قزوین که در 33 هزارگزی شمال باختری آبیک واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). رجوع به چناس شود
لغت نامه دهخدا
(چُ وَ)
نام جایی در ختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پَ وَ)
صاحب فرهنگ شعوری گوید بمعنی کورک است که در عربی آن را دمل گویند و آنندراج این کلمه را با آن معنی از شعوری نقل کرده است و به شعوری اعتمادی نیست
لغت نامه دهخدا
(چِلْ سَ)
دهی از بخش بندپی شهرستان بابل که در 39 هزارگزی جنوب بابل واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 170 تن سکنه دارد. آبش از چشمۀ محلی. محصولش لبنیات. شغل اهالی گله داری و راهش مالرو است. در این محل یک استخر عمیق طبیعی وجود دارد و اهالی این آبادی در زمستان برای تعلیف احشام به حدود قشلاق بندپی میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی است جزء دهستان رحمت آباد بخش رودبار شهرستان رشت که در 30 هزارگزی شمال خاوری رودبارو 16 هزارگزی رستم آباد واقع است. کوهستانی و معتدل است و 190 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، برنج و لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری، مکاری و شال بافی است و راهش بر سر راه عمومی رستم آباد به صارلوو مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
خردمند:
وزان مرز داناسری را بجست
که آن پهلوانی بخواند درست.
فردوسی.
نه جنگی سواری نه بخشنده ای
نه داناسری یا درخشنده ای.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(سِ پَ)
نام ایرانی سپهسالار خسرو پرویز. (فهرست ولف) :
سپنسار و شاپور وچون اندیان
بدان جنگ بر تنگ بسته میان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
نام درخت معروف و مشهور که شعراء برگ آنرا بکف دست پنجه گشاده تشبیه کرده اند و عمر درخت بهزار سال میرسد
فرهنگ لغت هوشیار
هر چیز دو رنگ عموما، کبوتری سبز که خالهای سیاه دارد، اسبی که نقطه ها و گلهای سیاه با غیر رنگ اصلی خود بریدن دارد ابرش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنار
تصویر چنار
((چَ))
از درختان بی میوه، دارای برگ های پهن و پنجه ای، یکی از درختان زیبا و پر دوام با تنه ای بسیار قطور، چنال، صنار، ارس
فرهنگ فارسی معین
از مراتع لنگای عباس آباد
فرهنگ گویش مازندرانی
سر ایوان
فرهنگ گویش مازندرانی
محلی در جواهرده رامسر که آثار و گورستانی قدیمی در آن مشاهده
فرهنگ گویش مازندرانی
نام قلعه ای قدیمی بر قراز کوه چناتر، در شمال کلاردشتچالوس
فرهنگ گویش مازندرانی
روستای از توابع شهرستان تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
کنار چپر نزدیک چپر، از روستاهای تنکابن، نام محلی در رامسر
فرهنگ گویش مازندرانی
انکار کردن و زیربار کاری نرفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
با پشت دست سیلی زدن
فرهنگ گویش مازندرانی
محل توقف رمه بین ییلاق و قشلاق
فرهنگ گویش مازندرانی
سگ گله
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی در شرق روستای کدیرنوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی