جدول جو
جدول جو

معنی چومازده - جستجوی لغت در جدول جو

چومازده(دَ)
دهی از دهات بارفروش. (مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 118)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گرمازده
تصویر گرمازده
آنکه به گرمازدگی مبتلا شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سودازده
تصویر سودازده
مالیخولیایی، آشفته، شیفته، عاشق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرمازده
تصویر سرمازده
گیاه یا درخت یا میوه که از سرما آسیب دیده باشد، عضوی از بدن که از سرما آسیب دیده و دچار سرمازدگی شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وازده
تصویر وازده
هر چیز نامرغوب که آن را جدا کرده و کنار گذاشته باشند، پس زده، پس مانده، طرد شده از اجتماع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشم زده
تصویر چشم زده
ویژگی کسی که چشم زخم به او رسیده، ویژگی آنکه از چشم بد آسیب دیده، چشم رسیده، چشم خورده، برای مثال شد چشم زده بهار باغش / زد باد تپانچه بر چراغش (نظامی۳ - ۵۱۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوازده
تصویر دوازده
عدد اصلی بعد از یازده، ده به علاوۀ دو، ۱۲
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دِ)
که از سرما آفت دیده باشد:
سرمازدگان را به ماه بهمن
خفتانۀ خر خز و پرنیان است.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 72).
و سرمازده را اندکی... اندر شراب صافی حل کنند و بدهند نافع باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). علاج چشمی که سرمازده باشد، کاه گندم اندر آب پزند و آن آب نیم گرم به چشم اندر چکانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
شب سرمازده ز گرمی ریخت
صندلی با ترنج می آمیخت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی است از دهستان ابهررود بخش ابهر شهرستان زنجان در 24 هزارگزی مشرق ابهر و شش هزارگزی راه مالرو عمومی و در دامنۀ کوه واقع است. سردسیر است و زارعان قره تیه آن را زراعت میکنند و از خود سکنه ای ندارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
هر چیز بدی که ازچیز خوب جدا کرده باشند. (ناظم الاطباء). کنار گذاشته شده. (از ناظم الاطباء). مردود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ زَ دَ / دِ)
نوازاده. (آنندراج). رجوع به نوازاده شود
لغت نامه دهخدا
(نُ دَهْ)
نوزده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بسیار تشنه. عطشان. (یادداشت مؤلف). رجوع به هوشاز شود
لغت نامه دهخدا
(چَ دِ)
دهی از دهستان هزارجریب بخش چهاردانگۀ شهرستان ساری که در 360 هزارگزی شمال خاوری کیاسر واقع است. جنگل و کوهستانی است و 40 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رود خانه زارمرود. محصولش غلات، عسل، لبنیات، و ارزن. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان بافتن شال، کرباس و گلیم وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ / دِ)
آنکه گرما و حرارت سخت در وی اثر کرده باشد. (ناظم الاطباء) : مدعص، گرمازده. (منتهی الارب) : یعنی محروران بحران یرقان ظلم وگرمازدگان جور و تشنگان تموز بیمرادی در سایۀ رأفت و ساحۀ معدلت او قرار گیرند. (سندبادنامه ص 6)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ بَ تَ / تِ)
آنکه سودا در مزاج او تأثیر کرده باشد. (آنندراج). دیوانه. (شرفنامۀ منیری) :
سودازده با قمر نسازد
صفرازده را شکر نسازد.
نظامی.
سودازده ای کز همه عالم بتو پیوست
دل نیک بدادت که دل از وی بگسستی.
سعدی.
ف تنه شاهد سودازدۀ باغ و بهار
عاشق نغمۀ مرغان سحر بازآمد.
سعدی.
روزگاریست که سودازدۀ روی توام
خوابگه نیست بجز خاک سر کوی توام.
سعدی.
در سنبلش آویختم از روی نیاز
گفتم من سودازده را کار بساز.
حافظ.
تابود نسخۀ عطری دل سودازده را
از خط غالیه سای تو سوادی طلبیم.
حافظ.
تا سر زلف تو در دست نسیم افتاده ست
دل سودازده از غصه دو نیم افتاده ست.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(طَ لَ قَ)
دهی جزء دهستان مرکزی بخش لنگرود شهرستان لاهیجان در یکهزارگزی جنوب باختری لنگرود کنار راه فرعی لیلاکوه. جلگه و معتدل و مرطوب و مالاریائی با 169 تن سکنه. آب آن از استخر. محصول آنجا برنج و ابریشم و صیفی. شغل اهالی زراعت است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ زَ دَ / دِ)
چشم رسیده و چشم زخم خورده. (ناظم الاطباء). رجوع به چشم زد و چشم زدن شود، مأیوس و ناامید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی است از بخش آستانۀ شهرستان لاهیجان که دارای 585 تن سکنه است. آب آن از شعبه سالارجو و سفیدرود و محصول عمده اش برنج، کنف، ابریشم و مرغابی است. دو بقعۀ متبرک دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
تصویری از چشم زده
تصویر چشم زده
کسی که چشم زخم بدو رسیده باشد چشم زد چشم رسیده، مایوس ناامید
فرهنگ لغت هوشیار
عدد اصلی بین یازده و سیزده ده بعلاوه دو اثنا عشر. یا دوازده امام علی ابن ابیطالب و یازده فرزند او که شیعیان اثنی عشری بامامت آنها قایلند. یا دوازده جوسق دوازده برج فلکی دوازده کوشک. یا دوازده مقام دوازده پرده سرود: راست، صفاهان، بوسلیک، عشاق، زیر بزرگ، زبر کوچک، حجاز، عراق، زنگله، حسینی، رهاوی، نوا. (بعضی بجای صفاهان شباب نوشته اند)، یا دوازده میل دوازده برج فلکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هوازده
تصویر هوازده
سرماخورده زکام شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وازده
تصویر وازده
رد شده مردود شده: (توان خرید بصد جان زیار نیم نگاه متاع ناز درین چند روزه وازده است)، منفور در اجتماع مطرود: (هر دو آنها بدبخت و مانند یک چیز نخاله وازده و بیخود از جامعه آدمها رانده شده بودند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم زده
تصویر چشم زده
((~. زَ دِ))
کسی که آسیبی از چشم بد به او رسیده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وازده
تصویر وازده
((زَ دِ))
نامرغوب، مطرود، مردود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرمازده
تصویر گرمازده
((گَ. زَ دِ))
دستخوش گرمازدگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سودازده
تصویر سودازده
((~. زَ دَ یا دِ))
دیوانه، عاشق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوازده
تصویر دوازده
((دَ دَ))
عدد اصلی میان یازده و سیزده
فرهنگ فارسی معین
خیال زده، خیالی، آشفته، شیفته، سودایی، مالیخولیایی، دیوانه، مجنون
متضاد: عاقل، عاشق
متضاد: معشوق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دلزده، دلسرد، مایوس، واخورده، مردود، مطرود، منفور
متضاد: امیدوار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع میان دورود ساری، از توابع میان رود نور
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان چهاردانگه ی هزارجریب ساری
فرهنگ گویش مازندرانی