صندل، چندل، درختچه ای با برگ های نوک تیز گل های سفید خوشه ای کوچک و ریشه های تارمانند که چوب خوش بوی این درخت که برای ساختن اشیای چوبی گران قیمت به کار می رود و در طب و عطرسازی کاربرد دارد
صَندَل، چَندَل، درختچه ای با برگ های نوک تیز گل های سفید خوشه ای کوچک و ریشه های تارمانند که چوب خوش بوی این درخت که برای ساختن اشیای چوبی گران قیمت به کار می رود و در طب و عطرسازی کاربرد دارد
ویران، خراب، پریشان، ویژگی عمارتی که فروریخته و ویران شده باشد، برای مثال وگرنه شود بوم ما کندمند / از اسفندیار آن بد بدپسند (فردوسی - ۵/۳۹۷)، مادر بسیار فرزندی ولیک / خوار داریشان همیشه کندمند (ناصرخسرو - ۴۳۴)
ویران، خراب، پریشان، ویژگی عمارتی که فروریخته و ویران شده باشد، برای مِثال وگرنه شود بوم ما کندمند / از اسفندیار آن بدِ بدپسند (فردوسی - ۵/۳۹۷)، مادرِ بسیار فرزندی ولیک / خوار داریشان همیشه کندمند (ناصرخسرو - ۴۳۴)
آنقدر، آن اندازه، برای مثال عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار / عهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم (حافظ - ۶۹۲ حاشیه) زیاد مثلاً این کار زحمت چندانی ندارد، پسوند متصل به واژه به معنای برابر مثلاً دوچندان چندان که: آن اندازه که، آن مقدارکه، همین که، به محض اینکه، هراندازه که
آنقدر، آن اندازه، برای مِثال عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار / عهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم (حافظ - ۶۹۲ حاشیه) زیاد مثلاً این کار زحمت چندانی ندارد، پسوند متصل به واژه به معنای برابر مثلاً دوچندان چندان که: آن اندازه که، آن مقدارکه، همین که، به محض اینکه، هراندازه که
عدد مجهول، نامعین و بیشتر از چند، مقدار و تعداد زیاد، این اندازه، این همه، برای مثال عجب نیست بر خاک اگر گل شکفت / که چندین گل اندام در خاک خفت (سعدی۱ - ۱۹۴)
عدد مجهول، نامعین و بیشتر از چند، مقدار و تعداد زیاد، این اندازه، این همه، برای مِثال عجب نیست بر خاک اگر گل شکفت / که چندین گل اندام در خاک خفت (سعدی۱ - ۱۹۴)
پنهان گشته و پنهان. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : له (لاذخر) اصل مندفن و قضبان دقاق. (ابن البیطار جزء اول ص 15) (یادداشت مرحوم دهخدا) ، چاه و هر چیز مانند آن که انباشته شده باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به اندفان شود
پنهان گشته و پنهان. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : له (لاذخر) اصل مندفن و قضبان دقاق. (ابن البیطار جزء اول ص 15) (یادداشت مرحوم دهخدا) ، چاه و هر چیز مانند آن که انباشته شده باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به اندفان شود
چوب صندل راگویند. (برهان). صندل باشد. (جهانگیری). بمعنی چندن. (از رشیدی). چوب صندل. (ناظم الاطباء) : هست بر لک لک ز چندان و بقم منقار و پا پس چرا شد آبنوسی هر دو پا لک لک بچه. سوزنی (از فرهنگ رشیدی). رجوع به چندل و چندن و صندل شود
چوب صندل راگویند. (برهان). صندل باشد. (جهانگیری). بمعنی چندن. (از رشیدی). چوب صندل. (ناظم الاطباء) : هست بر لک لک ز چندان و بقم منقار و پا پس چرا شد آبنوسی هر دو پا لک لک بچه. سوزنی (از فرهنگ رشیدی). رجوع به چندل و چندن و صندل شود
شهریست بزرگواراز شهرستانهای چین. (فرهنگ اسدی ص 396). نام شهریست بزرگ از شهرهای چین. (برهان). نام شهریست (رشیدی). شهری از شهرهای ترکستان و چین (انجمن آرا) (آنندراج). نام شهری بزرگ در چین. (ناظم الاطباء) : رسیدند زی شهر چندان فراز سپه خیمه زد در نشیب و فراز. رودکی (از فرهنگ اسدی). سخن چندراندند زآن رزمگاه وز آنجا به چندان گرفتند راه. اسدی (از انجمن آرا)
شهریست بزرگواراز شهرستانهای چین. (فرهنگ اسدی ص 396). نام شهریست بزرگ از شهرهای چین. (برهان). نام شهریست (رشیدی). شهری از شهرهای ترکستان و چین (انجمن آرا) (آنندراج). نام شهری بزرگ در چین. (ناظم الاطباء) : رسیدند زی شهر چندان فراز سپه خیمه زد در نشیب و فراز. رودکی (از فرهنگ اسدی). سخن چندراندند زآن رزمگاه وز آنجا به چندان گرفتند راه. اسدی (از انجمن آرا)
مقداری باشد مجهول و غیرمعین. (برهان). مقدار نامعین و نامعلوم. (ناظم الاطباء)، گاهی بجای لفظ آنقدر استعمال میکنند. (از برهان). آن مقدار. (رشیدی). بمعنی آن مقدار است، همانطوریکه ’چندین’ بمعنی این مقدار میباشد. (از انجمن آرا). بمعنی آن مقدار. (آنندراج). آنقدر و این قدر و هر قدر و چه قدر و هر چه و قدری. (از ناظم الاطباء). بدانقدر. بدان حد. به آن اندازه. آنقدر. آنهمه. بدان مقدار: شادیت باد چندان کاندر جهان فراخا توبا نشاط و راحت با رنج و درد اعدا. دقیقی. بچندان فروغ و بچندان چراغ بیاراسته چون به نوروز باغ. فردوسی. چنان لشکر گشن و چندان سوار سراسیمه گشتند از کارزار. فردوسی. ابر سام یل باد چندان درود که آرد همی ابر باران فرود. فردوسی. ور آنجای تاریک چندان سخن شنیدم که هرگز نیاید به بن. فردوسی. که دانست کز تو مرا دید باید بچندان وفا اینهمه بیوفایی. فرخی. چو غرواثه ریشی بسرخی و چندان که ده ماله از ده یکش بست شاید. لبیبی. گر با تو برد باری چندان نکردمی من در خدمتم نکردی چندین تو خوارکاری. منوچهری. آن روز که او جوشن خرپشته بپوشد چندان بزند نیزه که نیزه بخروشد. منوچهری. قوتش چندان و آنگه خردش چندان که در او عاجز گردند خردمندان. منوچهری. چندان نقد و غلام و جامه و نثار آوردند که تا مانند آن هیچ وزیری را ندیده بودند. (تاریخ بیهقی). میان دو نمازچندان رنج دید که جز سنگ خاره بمثل آن طاقت ندارد. (تاریخ بیهقی). چندان غلام و زر و سیم و نعمت هیچ او را سود نداشت. (تاریخ بیهقی). چندان مردم بنظاره ایستاده که اندازه نبود. (تاریخ بیهقی). ببخشیدشان هدیه چندان ز گنج کزان ماند دریا و کشتی برنج. اسدی. بتیغ و سنان و بگرز گران بکشتند چندان ز یکدیگران. اسدی. گفت چندان این یتیمک را زدی چون نترسیدی ز قهر ایزدی. مولوی. دوست را چندان قوت مده که اگر دشمنی خواهد، بتواند. (گلستان سعدی). نه چندان نرمی کن که بر تو دلیر شوند، نه چندان درشتی که از تو سیر گردند. (گلستان سعدی). نه چندان بخور کز دهانت برآید نه چندان که از ضعف جانت برآید. سعدی. غرور نیکوان باشد نه چندان جفا بر عاشقان باشد نه چندین. سعدی. ، تا آن زمان. (برهان) (رشیدی). افادۀ معنی تا آن زمان نیز میکند. (انجمن آرا). بمعنی تا آنزمان. (آنندراج). تا وقتی. تاهنگامی. تا آنگاه: برادرت چندان برادر بود کجا مر ترا بر سر افسر بود. فردوسی. سیه شیر چندان بود کینه ساز که از دور دندان نماید گراز. نظامی. مرا بیم شمشیر چندان بود که شمشیر من تیزدندان بود. نظامی. چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان کآید بجلوه سرو صنوبر خرام ما. حافظ. چندان چو صبا بر تو گمارم همت کز غنچه چو گل خرم و خندان بدرآیی. حافظ. ، همین که. بمحض اینکه. بمجرد اینکه: بچندان که او پلک بر هم زدش شد و بستد و باز پس آمدش. (فرهنگ اسدی ص 309 ذیل پلک). - چندانک، به آن اندازه. آن قدر که. چندانکه و چندانک به ابتدای عهد طریق عدل میسپرد به عاقبت سیرت بگردانید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 107). رجوع به ترکیب چندانکه شود. - چندانکه، بقدری که. به اندازه ای که. تاآن حد که. که آنقدر. که هر قدر. که هرچند: سپه دید پرموده چندانکه دشت به دیدار ایشان همه خیره گشت. فردوسی. بفروز و بسوز پیش خویش امشب چندانکه توان ز عود وز چندن. عسجدی. گل بیند چندان و سمن بیند چندان چندانکه به گلزار ندیده ست و سمنزار. منوچهری. چندانکه توانستی رحمت بنمودی چندانکه توانستی ملکت بزدودی. منوچهری. بادا به بهار اندر چندانکه بهار است بادا به خوان اندر چندانکه خزانست. منوچهری. و اگر اندکی خون بیرون کنند، چندانکه بیمار سبکتر شود روا باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). فی الجمله چندانکه بگفت مفید نیامد. (کلیله و دمنه). چندانکه تعلق آدمی بروزی است اگربروزی ده بودی از ملائکه درگذشتی. (گلستان سعدی). من جسم چنین ندیده ام هرگز چندانکه قیاس میکنم جانی. سعدی. ز اول وفا نمودی چندانکه دل ربودی چون مهر سخت کردی سست آمدی به یاری. سعدی. علم چندانکه بیشتر خوانی چون عمل در تو نیست نادانی. سعدی. چندانکه گفتم غم با طبیبان درمان نکردند مسکین غریبان. حافظ. ، {{حرف ربط مرکّب}} بمحض اینکه. همینکه. بمجرد اینکه. در همان لحظه که: چندانکه ما در حمام شدیم دلاک و قیم درآمدندو خدمت کردند. (سفرنامۀ ناصرخسرو). چندانکه زه بر زبان ایشان برفتی از خزینه هزار درم بدان کس دادندی. (نوروزنامه). چندانکه خلق بیارامید زن حجام درآمد. (کلیله و دمنه). مزدور چندانکه در خانه بازرگان بنشست چنگی دید. (کلیله و دمنه)، تا آنگاه که. تا وقتی که. تا آن زمان که: بنوشت ره شنگ و برفت از شکم سنگ چندانکه درآورد در آن عیدگهم تنگ از عون خداوند جهان ایزد دادار. (منسوب به منوچهری). ... و اصلاح او (گوشت گاو کوهی) آن است که بپزند، چندانکه مهرا شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چندانکه لطیف و نازک اندامند درشتی و سختی کنند. (گلستان سعدی). - دو چندان، بمعنی دو برابر. مضاعف: بشبگیر چون ریسمان برشمرد دو چندان که هر روز بردی ببرد. فردوسی. دو چندان که رشتی بروزی برشت شمارش همین بر زمین برنوشت. فردوسی. هزاران درود و دو چندان تحیت ز ایزد بر آن صورت روح پرور. ناصرخسرو. روز شنیدم چو بپایان شود سایۀ هر چیز دو چندان شود. نظامی. - صد چندان، صد برابر و در مبالغه گویند: تا زمین و آسمان خندان شود عقل و روح و دیده صد چندان شود. مولوی. - هزار چندان، هزار برابر. چندین برابر در مبالغه: از موی تو بوی عنبر و بان آید زآن تنگ شکر هزار چندان آید. فرخی. آنچه گویم هزارچندانست وآنچه گوید هزار چندانم. خاقانی. گر هزارم جفا و جور کنی دوست دارم هزار چندانت. سعدی. - همچندان، برابر. مساوی. همان اندازه به همان مقدار: گروهی گفتند چهل وپنجمین بودند (کشتگان) و همچندان اسیر بودند. (ترجمه طبری بلعمی). و این منذر را پسری بود نام او نعمان بن المنذر همچندان بهرام بود با او بزرگ همی شد. (ترجمه طبری بلعمی)
مقداری باشد مجهول و غیرمعین. (برهان). مقدار نامعین و نامعلوم. (ناظم الاطباء)، گاهی بجای لفظ آنقدر استعمال میکنند. (از برهان). آن مقدار. (رشیدی). بمعنی آن مقدار است، همانطوریکه ’چندین’ بمعنی این مقدار میباشد. (از انجمن آرا). بمعنی آن مقدار. (آنندراج). آنقدر و این قدر و هر قدر و چه قدر و هر چه و قدری. (از ناظم الاطباء). بدانقدر. بدان حد. به آن اندازه. آنقدر. آنهمه. بدان مقدار: شادیت باد چندان کاندر جهان فراخا توبا نشاط و راحت با رنج و درد اعدا. دقیقی. بچندان فروغ و بچندان چراغ بیاراسته چون به نوروز باغ. فردوسی. چنان لشکر گشن و چندان سوار سراسیمه گشتند از کارزار. فردوسی. ابر سام یل باد چندان درود که آرد همی ابر باران فرود. فردوسی. ور آنجای تاریک چندان سخن شنیدم که هرگز نیاید به بن. فردوسی. که دانست کز تو مرا دید باید بچندان وفا اینهمه بیوفایی. فرخی. چو غرواثه ریشی بسرخی و چندان که ده ماله از ده یکش بست شاید. لبیبی. گر با تو برد باری چندان نکردمی من در خدمتم نکردی چندین تو خوارکاری. منوچهری. آن روز که او جوشن خرپشته بپوشد چندان بزند نیزه که نیزه بخروشد. منوچهری. قوتش چندان و آنگه خردش چندان که در او عاجز گردند خردمندان. منوچهری. چندان نقد و غلام و جامه و نثار آوردند که تا مانند آن هیچ وزیری را ندیده بودند. (تاریخ بیهقی). میان دو نمازچندان رنج دید که جز سنگ خاره بمثل آن طاقت ندارد. (تاریخ بیهقی). چندان غلام و زر و سیم و نعمت هیچ او را سود نداشت. (تاریخ بیهقی). چندان مردم بنظاره ایستاده که اندازه نبود. (تاریخ بیهقی). ببخشیدشان هدیه چندان ز گنج کزان ماند دریا و کشتی برنج. اسدی. بتیغ و سنان و بگرز گران بکشتند چندان ز یکدیگران. اسدی. گفت چندان این یتیمک را زدی چون نترسیدی ز قهر ایزدی. مولوی. دوست را چندان قوت مده که اگر دشمنی خواهد، بتواند. (گلستان سعدی). نه چندان نرمی کن که بر تو دلیر شوند، نه چندان درشتی که از تو سیر گردند. (گلستان سعدی). نه چندان بخور کز دهانت برآید نه چندان که از ضعف جانت برآید. سعدی. غرور نیکوان باشد نه چندان جفا بر عاشقان باشد نه چندین. سعدی. ، تا آن زمان. (برهان) (رشیدی). افادۀ معنی تا آن زمان نیز میکند. (انجمن آرا). بمعنی تا آنزمان. (آنندراج). تا وقتی. تاهنگامی. تا آنگاه: برادرت چندان برادر بود کجا مر ترا بر سر افسر بود. فردوسی. سیه شیر چندان بود کینه ساز که از دور دندان نماید گراز. نظامی. مرا بیم شمشیر چندان بود که شمشیر من تیزدندان بود. نظامی. چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان کآید بجلوه سرو صنوبر خرام ما. حافظ. چندان چو صبا بر تو گمارم همت کز غنچه چو گل خرم و خندان بدرآیی. حافظ. ، همین که. بمحض اینکه. بمجرد اینکه: بچندان که او پلک بر هم زدش شد و بستد و باز پس آمدش. (فرهنگ اسدی ص 309 ذیل پلک). - چندانک، به آن اندازه. آن قدر که. چندانکه و چندانک به ابتدای عهد طریق عدل میسپرد به عاقبت سیرت بگردانید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 107). رجوع به ترکیب چندانکه شود. - چندانکه، بقدری که. به اندازه ای که. تاآن حد که. که آنقدر. که هر قدر. که هرچند: سپه دید پرموده چندانکه دشت به دیدار ایشان همه خیره گشت. فردوسی. بفروز و بسوز پیش خویش امشب چندانکه توان ز عود وز چندن. عسجدی. گل بیند چندان و سمن بیند چندان چندانکه به گلزار ندیده ست و سمنزار. منوچهری. چندانکه توانستی رحمت بنمودی چندانکه توانستی ملکت بزدودی. منوچهری. بادا به بهار اندر چندانکه بهار است بادا به خوان اندر چندانکه خزانست. منوچهری. و اگر اندکی خون بیرون کنند، چندانکه بیمار سبکتر شود روا باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). فی الجمله چندانکه بگفت مفید نیامد. (کلیله و دمنه). چندانکه تعلق آدمی بروزی است اگربروزی ده بودی از ملائکه درگذشتی. (گلستان سعدی). من جسم چنین ندیده ام هرگز چندانکه قیاس میکنم جانی. سعدی. ز اول وفا نمودی چندانکه دل ربودی چون مهر سخت کردی سست آمدی به یاری. سعدی. علم چندانکه بیشتر خوانی چون عمل در تو نیست نادانی. سعدی. چندانکه گفتم غم با طبیبان درمان نکردند مسکین غریبان. حافظ. ، {{حَرفِ رَبط مُرَکَّب}} بمحض اینکه. همینکه. بمجرد اینکه. در همان لحظه که: چندانکه ما در حمام شدیم دلاک و قیم درآمدندو خدمت کردند. (سفرنامۀ ناصرخسرو). چندانکه زه بر زبان ایشان برفتی از خزینه هزار درم بدان کس دادندی. (نوروزنامه). چندانکه خلق بیارامید زن حجام درآمد. (کلیله و دمنه). مزدور چندانکه در خانه بازرگان بنشست چنگی دید. (کلیله و دمنه)، تا آنگاه که. تا وقتی که. تا آن زمان که: بنوشت ره شنگ و برفت از شکم سنگ چندانکه درآورد در آن عیدگهم تنگ از عون خداوند جهان ایزد دادار. (منسوب به منوچهری). ... و اصلاح او (گوشت گاو کوهی) آن است که بپزند، چندانکه مهرا شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چندانکه لطیف و نازک اندامند درشتی و سختی کنند. (گلستان سعدی). - دو چندان، بمعنی دو برابر. مضاعف: بشبگیر چون ریسمان برشمرد دو چندان که هر روز بردی ببرد. فردوسی. دو چندان که رشتی بروزی برشت شمارش همین بر زمین برنوشت. فردوسی. هزاران درود و دو چندان تحیت ز ایزد بر آن صورت روح پرور. ناصرخسرو. روز شنیدم چو بپایان شود سایۀ هر چیز دو چندان شود. نظامی. - صد چندان، صد برابر و در مبالغه گویند: تا زمین و آسمان خندان شود عقل و روح و دیده صد چندان شود. مولوی. - هزار چندان، هزار برابر. چندین برابر در مبالغه: از موی تو بوی عنبر و بان آید زآن تنگ شکر هزار چندان آید. فرخی. آنچه گویم هزارچندانست وآنچه گوید هزار چندانم. خاقانی. گر هزارم جفا و جور کنی دوست دارم هزار چندانت. سعدی. - همچندان، برابر. مساوی. همان اندازه به همان مقدار: گروهی گفتند چهل وپنجمین بودند (کشتگان) و همچندان اسیر بودند. (ترجمه طبری بلعمی). و این منذر را پسری بود نام او نعمان بن المنذر همچندان بهرام بود با او بزرگ همی شد. (ترجمه طبری بلعمی)
این قدر. (ناظم الاطباء). اینهمه. بدین بسیاری. افادۀ تعدد و کثرت کند. (یادداشت مؤلف). بسیار: بدین خواسته نیست ما را نیاز سخن چند گوئیم چندین دراز. فردوسی. سیاوش بدو گفت چون بود دوش ز لشکر که گشن و چندین خروش. فردوسی. ندادندیش چندین گر نبودی بچندین و بصدچندین سزاوار. فرخی. بوستان بانا حال و خبر بستان چیست ؟ وندرین بستان چندین طرب مستان چیست ؟ منوچهری. اکنون یکی بکام دل خویش یافتی چندین به خیره خیره چه گردی بکوی ما. منوچهری. گر مستمند با دل غمگینم خیره مکن ملامت چندینم. ناصرخسرو. گر زهد همی جوئی چندین بدر میر چون میدوی ای بیهده چون اسب دوانی. ناصرخسرو. گفت بنگر که چرا مینگرد گردون. به دو صد چشم درین تیره زمین چندین. ناصرخسرو. چندین همی بقدرت او گردد این آسیای تیزرو بی در. ناصرخسرو. چندین غم تو خوردم و ناز تو کشیدم از عشق من و ناز خود آگاه نه ای نوز. سوزنی. از آن بازیچه حیران گشت شیرین که بی او چون شکیبد شاه چندین. نظامی. ناصحان گفتند از حد مگذران مرکب استیزه را چندین مران. مولوی. چه آفت است که موجب چندین مخافت است. (گلستان). چندین سخن که گفتی، در ترازوی عقل من وزن آن یک سخن ندارد که وقتی شنیدم از قابله خویش. (گلستان). غرور نیکوان باشد نه چندان جفا بر عاشقان باشد نه چندین. سعدی. اگر تو بر دل مسکین من ببخشائی چه لازمست که جور و جفا برم چندین. سعدی. چو دیدی کزین روی بسته ست در به بیحاصلی سعی چندین مبر. سعدی (بوستان). کی یافتی رقیب تو چندین مجال ظلم مظلومی ار شبی به در داور آمدی. حافظ. زلف دلبر دام راه و غمزه اش تیر بلاست یاد دار ای دل که چندینت نصیحت میکنم. حافظ. ، در این شواهد عدد نامعین باشد و معدود آن بر حسب معمول پس از آن آید. و گاه نیز بر آن مقدم باشد: چندین حریر حله که گسترد بر درخت مانا که برزدند بقرقوب و شوشتر. کسائی مروزی. بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه پرستنده چندین به زرین کلاه. فردوسی. برآورد رازی که بود از نهفت بدان نامداران ایران بگفت. فردوسی. که چندین سپه سر به ایران نهاد که کس در جهان آن ندارد بیاد. فردوسی. مرا خیره گشتی سر از فرّ شاه وز آن ژنده پیلان و چندین سپاه. فردوسی. ... وی (عبدالرحمان قوال) گفت: با چندین اصوات نادره که من یاد دارم امیر محمد این صوت از من بسیار خواستی. (تاریخ بیهقی). ما را چندین ولایت در پیش است بفرمان امیرالمؤمنین می باید گرفت. (تاریخ بیهقی). هرچند حال آلتونتاش بر این جمله بود، امیر از وی نیک خشنود گشت بچندین نصیحت که کرد. (تاریخ بیهقی). انوشروان با همه دلتنگی خرسند شد، گفت: چندین بطن بروزگار دراز برخیزد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 97). چو هندوی دانا بچندین سؤال زبون شد ز فرهنگ دانش سکال. نظامی. قوم گفتندش که چندین گاه ما جان فدا کردیم در عهد شما. مولوی. لازمست احتمال چندین جور که محبت هزار چندین است. سعدی (بدایع). عجب نیست در خاک اگر گل شکفت که چندین گل اندام در خاک خفت. سعدی. گفتمش مگذر زمانی، گفت معذورم بدار. خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب. حافظ. ادب و شرم تو را خسرو مه رویان کرد آفرین بر تو که شایستۀ صد چندینی. حافظ. کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش وه که بس بی خبر از غلغل چندین جرسی. حافظ. ، همه اینها، چون اینها، و چون بطور استفهام استعمال شود بمعنی آیا چند است. (ناظم الاطباء). - چندینا، (مرکب از چند و الف اطلاق) مرادف چندین: اگرت بدره رساند همی ببدر منیر مبادرت کن و خامش مباش چندینا. رودکی (از حدائق السحر). رجوع به چندین شود
این قدر. (ناظم الاطباء). اینهمه. بدین بسیاری. افادۀ تعدد و کثرت کند. (یادداشت مؤلف). بسیار: بدین خواسته نیست ما را نیاز سخن چند گوئیم چندین دراز. فردوسی. سیاوش بدو گفت چون بود دوش ز لشکر که گشن و چندین خروش. فردوسی. ندادندیش چندین گر نبودی بچندین و بصدچندین سزاوار. فرخی. بوستان بانا حال و خبر بستان چیست ؟ وندرین بستان چندین طرب مستان چیست ؟ منوچهری. اکنون یکی بکام دل خویش یافتی چندین به خیره خیره چه گردی بکوی ما. منوچهری. گر مستمند با دل غمگینم خیره مکن ملامت چندینم. ناصرخسرو. گر زهد همی جوئی چندین بدر میر چون میدوی ای بیهده چون اسب دوانی. ناصرخسرو. گفت بنگر که چرا مینگرد گردون. به دو صد چشم درین تیره زمین چندین. ناصرخسرو. چندین همی بقدرت او گردد این آسیای تیزرو بی در. ناصرخسرو. چندین غم تو خوردم و ناز تو کشیدم از عشق من و ناز خود آگاه نه ای نوز. سوزنی. از آن بازیچه حیران گشت شیرین که بی او چون شکیبد شاه چندین. نظامی. ناصحان گفتند از حد مگذران مرکب استیزه را چندین مران. مولوی. چه آفت است که موجب چندین مخافت است. (گلستان). چندین سخن که گفتی، در ترازوی عقل من وزن آن یک سخن ندارد که وقتی شنیدم از قابله خویش. (گلستان). غرور نیکوان باشد نه چندان جفا بر عاشقان باشد نه چندین. سعدی. اگر تو بر دل مسکین من ببخشائی چه لازمست که جور و جفا برم چندین. سعدی. چو دیدی کزین روی بسته ست در به بیحاصلی سعی چندین مبر. سعدی (بوستان). کی یافتی رقیب تو چندین مجال ظلم مظلومی ار شبی به در داور آمدی. حافظ. زلف دلبر دام راه و غمزه اش تیر بلاست یاد دار ای دل که چندینت نصیحت میکنم. حافظ. ، در این شواهد عدد نامعین باشد و معدود آن بر حسب معمول پس از آن آید. و گاه نیز بر آن مقدم باشد: چندین حریر حله که گسترد بر درخت مانا که برزدند بقرقوب و شوشتر. کسائی مروزی. بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه پرستنده چندین به زرین کلاه. فردوسی. برآورد رازی که بود از نهفت بدان نامداران ایران بگفت. فردوسی. که چندین سپه سر به ایران نهاد که کس در جهان آن ندارد بیاد. فردوسی. مرا خیره گشتی سر از فرّ شاه وز آن ژنده پیلان و چندین سپاه. فردوسی. ... وی (عبدالرحمان قوال) گفت: با چندین اصوات نادره که من یاد دارم امیر محمد این صوت از من بسیار خواستی. (تاریخ بیهقی). ما را چندین ولایت در پیش است بفرمان امیرالمؤمنین می باید گرفت. (تاریخ بیهقی). هرچند حال آلتونتاش بر این جمله بود، امیر از وی نیک خشنود گشت بچندین نصیحت که کرد. (تاریخ بیهقی). انوشروان با همه دلتنگی خرسند شد، گفت: چندین بطن بروزگار دراز برخیزد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 97). چو هندوی دانا بچندین سؤال زبون شد ز فرهنگ دانش سکال. نظامی. قوم گفتندش که چندین گاه ما جان فدا کردیم در عهد شما. مولوی. لازمست احتمال چندین جور که محبت هزار چندین است. سعدی (بدایع). عجب نیست در خاک اگر گل شکفت که چندین گل اندام در خاک خفت. سعدی. گفتمش مگذر زمانی، گفت معذورم بدار. خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب. حافظ. ادب و شرم تو را خسرو مه رویان کرد آفرین بر تو که شایستۀ صد چندینی. حافظ. کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش وه که بس بی خبر از غلغل چندین جرسی. حافظ. ، همه اینها، چون اینها، و چون بطور استفهام استعمال شود بمعنی آیا چند است. (ناظم الاطباء). - چندینا، (مرکب از چند و الف اطلاق) مرادف چندین: اگرت بدره رساند همی ببدر منیر مبادرت کن و خامش مباش چندینا. رودکی (از حدائق السحر). رجوع به چندین شود
دهرالدهر. یکی از مذاهب علمی فلکی علمای هند. (یادداشت مؤلف). مذهبی از علم نجوم هندیان مقابل ازجبهرو ارکند. قاضی صاعد اندلسی گوید: در علم نجوم هندیان را سه مذهب است: یکی سند هند، دومی ارجیهر و سومی ارکند و ما فقط اطلاع محدودی از مذهب سند هند داریم چه جماعتی از علمای مسلمین بر آن طریقه زیج کرده اند، از جمله محمد بن ابراهیم فزاری و حبش بن عبدالله بغدادی و محمد بن موسی خوارزمی و حسین بن محمد معروف به ابن آدمی و غیره و معنی سند هند بطوری که حسین بن آدمی در زیج خود آورده دهرالدهر است. (یادداشت مؤلف). رجوع به تاریخ علوم عقلی نوشتۀ صفا ص 28، 40، 63، 112، التفیهم و ماللهند بیرونی ص 169، 185، 246 و 393 شود
دهرالدهر. یکی از مذاهب علمی فلکی علمای هند. (یادداشت مؤلف). مذهبی از علم نجوم هندیان مقابل ازجبهرو ارکند. قاضی صاعد اندلسی گوید: در علم نجوم هندیان را سه مذهب است: یکی سند هند، دومی ارجیهر و سومی ارکند و ما فقط اطلاع محدودی از مذهب سند هند داریم چه جماعتی از علمای مسلمین بر آن طریقه زیج کرده اند، از جمله محمد بن ابراهیم فزاری و حبش بن عبدالله بغدادی و محمد بن موسی خوارزمی و حسین بن محمد معروف به ابن آدمی و غیره و معنی سند هند بطوری که حسین بن آدمی در زیج خود آورده دهرالدهر است. (یادداشت مؤلف). رجوع به تاریخ علوم عقلی نوشتۀ صفا ص 28، 40، 63، 112، التفیهم و ماللهند بیرونی ص 169، 185، 246 و 393 شود
خندۀ متصل و از روی دل. خنداخند. (ناظم الاطباء) : چنین تا بنزدیک کوه سپند لب از چارۀ خویش در خندخند. فردوسی. چون بحقّم سوی دانا نال نال گر نباشد شاید از من خندخند. ناصرخسرو
خندۀ متصل و از روی دل. خنداخند. (ناظم الاطباء) : چنین تا بنزدیک کوه سپند لب از چارۀ خویش در خندخند. فردوسی. چون بحقّم سوی دانا نال نال گر نباشد شاید از من خندخند. ناصرخسرو
حاوی نصیحت و اندرز. نصیحت آمیز. پرپند: بدو گفت کاین نامۀ پندمند ببر سوی دیوار حصن بلند. فردوسی. مگر کو (زال سام) گشاید یکی پندمند سخن بر دل شهریار بلند. فردوسی. بدو گفت این نامۀ پندمند ببر نزد آن دیو جسته ز بند. فردوسی. نگه کن بدین نامۀ پندمند مکن چشم و گوش خرد را به بند. فردوسی. چنین گفت کاین نامۀ پندمند بنزد دو خورشید گشته بلند... فردوسی. اگر شاه بیند ز رای بلند نویسد یکی نامۀ پندمند. فردوسی. یکی پاسخ پندمندش دهیم سر او فرازیم و پندش دهیم. فردوسی. نگه کن بدین نامۀ پندمند دل اندر سرای سپنجی مبند. فردوسی. بفرمود تا نامۀ پندمند نبشتند نزدیک آن پرگزند. فردوسی. فرستادمش نامۀ پندمند دگر عهد آن شهریار بلند. فردوسی. دگر گفت کان نامۀ پندمند فرستاده شد هم بکین هم به پند. اسدی (گرشاسبنامه ص 57)
حاوی نصیحت و اندرز. نصیحت آمیز. پرپند: بدو گفت کاین نامۀ پندمند ببر سوی دیوار حصن بلند. فردوسی. مگر کو (زال سام) گشاید یکی پندمند سخن بر دل شهریار بلند. فردوسی. بدو گفت این نامۀ پندمند ببر نزد آن دیو جسته ز بند. فردوسی. نگه کن بدین نامۀ پندمند مکن چشم و گوش خرد را به بند. فردوسی. چنین گفت کاین نامۀ پندمند بنزد دو خورشید گشته بلند... فردوسی. اگر شاه بیند ز رای بلند نویسد یکی نامۀ پندمند. فردوسی. یکی پاسخ پندمندش دهیم سر او فرازیم و پندش دهیم. فردوسی. نگه کن بدین نامۀ پندمند دل اندر سرای سپنجی مبند. فردوسی. بفرمود تا نامۀ پندمند نبشتند نزدیک آن پرگزند. فردوسی. فرستادمش نامۀ پندمند دگر عهد آن شهریار بلند. فردوسی. دگر گفت کان نامۀ پندمند فرستاده شد هم بکین هم به پند. اسدی (گرشاسبنامه ص 57)
جزٔجزء. تکه تکه. قطعه قطعه. پاره پاره: و از حال ری و خوارزم بندبند و اندک اندک از آن گویم که دو باب خواهد بود سخت مشبع. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 474). به ترکیب آن سنگها بندبند برآورد بیدر حصاری بلند. نظامی
جزٔجزء. تکه تکه. قطعه قطعه. پاره پاره: و از حال ری و خوارزم بندبند و اندک اندک از آن گویم که دو باب خواهد بود سخت مشبع. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 474). به ترکیب آن سنگها بندبند برآورد بیدر حصاری بلند. نظامی
عمارتی را گویند که خراب شده و از هم ریخته باشد. (برهان). از توابعند یعنی کنده شده و خراب گشته. (انجمن آرا) (آنندراج). بنای خراب شدۀ ازهم ریخته. (ناظم الاطباء). خرابه و ویران. (از فهرست ولف). خراب شده و فروریخته. (فرهنگ فارسی معین) : سمرقند کندمند بذینت کی افکند از چاچ ته بهی همیشه ته خهی. ابوالینبغی (از مسالک الممالک ابن خردادبه از فرهنگ فارسی معین). وگرنه شود بوم ما کندمند ز اسفندیار آن بد بدپسند. فردوسی. دگر دید شهری همه کندمند در آن شهر سهمین درختی بلند. اسدی. رجوع به کند و مند شود، پریشان و خراب. (فرهنگ فارسی معین) : مادر بسیار فرزندی ولیک خوار داریشان همیشه کندمند. ناصرخسرو (از فرهنگ فارسی معین)
عمارتی را گویند که خراب شده و از هم ریخته باشد. (برهان). از توابعند یعنی کنده شده و خراب گشته. (انجمن آرا) (آنندراج). بنای خراب شدۀ ازهم ریخته. (ناظم الاطباء). خرابه و ویران. (از فهرست ولف). خراب شده و فروریخته. (فرهنگ فارسی معین) : سمرقند کندمند بذینت کی افکند از چاچ ته بهی همیشه ته خهی. ابوالینبغی (از مسالک الممالک ابن خردادبه از فرهنگ فارسی معین). وگرنه شود بوم ما کندمند ز اسفندیار آن بد بدپسند. فردوسی. دگر دید شهری همه کندمند در آن شهر سهمین درختی بلند. اسدی. رجوع به کند و مند شود، پریشان و خراب. (فرهنگ فارسی معین) : مادر بسیار فرزندی ولیک خوار داریشان همیشه کندمند. ناصرخسرو (از فرهنگ فارسی معین)
هر اندازه. (آنندراج). به هر اندازه. چندان: ز گاو و گوسفند و مرغ و ماهی ندانم چند؟ چندانی که خواهی. نظامی. عمر چندانی که کم باشد پریشانی کم است زلف کی بودی پریشان گر نمیبودی بلند. ؟ (از آنندراج). ، بقدری. آنقدر. آن اندازه. تاحدی. تاآنجا. چندان. تا آن مقدار: زلال آب چندانی بود خوش کزو بتوان نشاند آشوب آتش. نظامی. تحمل را بخود کن رهنمونی نه چندانی که بار آرد زبونی. نظامی. هوای باغ چندانی بود گرم که سبزی را سپیدی دارد آزرم. نظامی. چون نگه کردم خود را دیدم در بدایت درجۀ انبیاء، پس چندانی در آن بی نهایتی برفتم که گفتم بالای این هرگزکسی نرسیده است و برتر از این مقام ممکن نیست. (تذکره الاولیاء عطار). رجوع به چند و چندان شود
هر اندازه. (آنندراج). به هر اندازه. چندان: ز گاو و گوسفند و مرغ و ماهی ندانم چند؟ چندانی که خواهی. نظامی. عمر چندانی که کم باشد پریشانی کم است زلف کی بودی پریشان گر نمیبودی بلند. ؟ (از آنندراج). ، بقدری. آنقدر. آن اندازه. تاحدی. تاآنجا. چندان. تا آن مقدار: زلال آب چندانی بود خوش کزو بتوان نشاند آشوب آتش. نظامی. تحمل را بخود کن رهنمونی نه چندانی که بار آرد زبونی. نظامی. هوای باغ چندانی بود گرم که سبزی را سپیدی دارد آزرم. نظامی. چون نگه کردم خود را دیدم در بدایت درجۀ انبیاء، پس چندانی در آن بی نهایتی برفتم که گفتم بالای این هرگزکسی نرسیده است و برتر از این مقام ممکن نیست. (تذکره الاولیاء عطار). رجوع به چند و چندان شود
آن قدر آن اندازه: (و اگر آب نیابد یا چندان یا بد که خوردن ویرا و رفیقان ویرا چیزی بسر نیامد) (کشف الاسرار)، تا آن زمان: (چندان بمان که خرقه ازرق کند قبول بخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش) (حافظ) یا چندان که. آن مقدار که آن اندازه که: (بیک تیمم بیش از یک فریضه گزاردن رواست همچنانکه بیک طهارت چندانکه خواهد فرایض نماز گرازد) (کشف الاسرار)، هر قدر که: (چندانکه گفتم غم باطمینان درمان نکردند مسکین غریبان) (حافظ)، همینکه بمحض اینکه: (چندانکه مقربان حضرت بر حال من وقوف یافتند و باکرام در آوردند) (گلستان)
آن قدر آن اندازه: (و اگر آب نیابد یا چندان یا بد که خوردن ویرا و رفیقان ویرا چیزی بسر نیامد) (کشف الاسرار)، تا آن زمان: (چندان بمان که خرقه ازرق کند قبول بخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش) (حافظ) یا چندان که. آن مقدار که آن اندازه که: (بیک تیمم بیش از یک فریضه گزاردن رواست همچنانکه بیک طهارت چندانکه خواهد فرایض نماز گرازد) (کشف الاسرار)، هر قدر که: (چندانکه گفتم غم باطمینان درمان نکردند مسکین غریبان) (حافظ)، همینکه بمحض اینکه: (چندانکه مقربان حضرت بر حال من وقوف یافتند و باکرام در آوردند) (گلستان)