آن طور، آن سان، آن گونه مانند آن، چونان چنان چون: مانند، مثل، همان گونه که، همان سان که، چنانچون، برای مثال به سان آتش تیز است عشقش / چنان چون دوزخش همرنگ آذر (دقیقی - ۱۰۰) چنانچون: مانند، مثل، همان گونه که، همان سان که، چنان چون چنانچه: آن طور، آن سان، به طوری که، بنابرآنچه، اگر، در صورتی که، چون آنچه چون آنچه: آن طور، آن سان، به طوری که، بنابرآنچه، اگر، در صورتی که، چنانچه چنان که: به طوری که، آن سان که، آن طورکه مانند آن که، چون آن که: ون آن که: به طوری که، آن سان که، آن طورکه مانند آن که، چنان که
آن طور، آن سان، آن گونه مانند آن، چونان چنان چون: مانندِ، مثلِ، همان گونه که، همان سان که، چنانچون، برای مِثال به سان آتش تیز است عشقش / چنان چون دوزخش همرنگ آذر (دقیقی - ۱۰۰) چنانچون: مانندِ، مثلِ، همان گونه که، همان سان که، چنان چون چنانچه: آن طور، آن سان، به طوری که، بنابرآنچه، اگر، در صورتی که، چون آنچه چون آنچه: آن طور، آن سان، به طوری که، بنابرآنچه، اگر، در صورتی که، چنانچه چنان که: به طوری که، آن سان که، آن طورکه مانند آن که، چون آن که: ون آن که: به طوری که، آن سان که، آن طورکه مانند آن که، چنان که
کماج، تختۀ گرد که میانش سوراخ دارد و در سرستون خیمه قرار می دهند، سپندوز، شنگرک، سنگور، بادریسه، سنگرک، کلیچۀ خیمه برای مثال جز در جناب تو نزنم خیمۀ ثنا / گر چرخ در دهان کندم چوب چون چناب (رضی الدین نیشابوری - لغتنامه - چناب)
کُماج، تختۀ گرد که میانش سوراخ دارد و در سرستون خیمه قرار می دهند، سِپَندوز، شَنگُرک، سَنگور، بادریسِه، سَنگرَک، کَلیچِۀ خِیمِه برای مِثال جز در جناب تو نزنم خیمۀ ثنا / گر چرخ در دهان کندم چوب چون چناب (رضی الدین نیشابوری - لغتنامه - چناب)
درختی باشد مشهور. (برهان). درختی معروف که شعرا برگ بکف دست پنجه گشاده تشبیه کرده اند. (انجمن آرا) (آنندراج). درختی که بار ندارد و برگ او را به پنجه تشبیه کنند. (شرفنامۀ منیری). درختی باشد بسیار کلان، که برگش بشکل پنجۀ انسان باشد و بشبها از او اخگر بارد و عمرش بهزار سال رسد و بار ندارد. (از غیاث). درختی بسیار کلان و بی بار و طویل العمر که برگهای پهن دارد. (ناظم الاطباء). صنار. دلب. نلک. نلک. نلکه. نلکه. (منتهی الارب). عیثام. نوعی درخت بی بار ولی گشن و پر شاخ و برگ و تنومند و بسیار عمر که در بعضی مناطق معتدل و سردسیر ایران کاشتن آن از قدیم معمول بوده و هم اکنون در بسیاری از شهرها و ییلاقات ایران اقسام کهنسال و چند صد ساله این درخت موجود و معروفند: بنفشه زار بپوشید روزگار ببرف درونه گشت چنار و زریر شد شنگرف. کسائی. برافراخت آن بازوی چون چنار بدان تا زند بر سر نامدار. فردوسی. به گرد اندرش نی بسان درخت تو گفتی که چوب چنارست سخت. فردوسی. درختی بد اندر بر او چنار بدو برگذشته بسی روزگار. فردوسی. بر دست حنا کرده نهد پای بهر گام هر کس که تماشاگه او زیر چنار است. فرخی. مرغ نهاد آشیان بر سر شاخ چنار چون سپر خیزران بر سر مرد سوار. منوچهری. چنگ بازانست گویی شاخک شاهسپرم پای بطانست گویی برگ بر شاخ چنار. منوچهری. قمری هزار نوحه کند بر سر چنار چون اهل شیعه بر سر اصحاب اشعری. منوچهری. نشنیده ای که زیر چناری کدوبنی بررست و بردوید براو بر بروز بیست. ناصرخسرو. بی بر چنار بودم، خرمابنی شدم خرماست باروبرگ کنون بر چنار من. ناصرخسرو. رهبری از وی مدار چشم که دیو است میوۀ خوش زو مکن طمع که چنار است. ناصرخسرو. چنار پنجه گشاده ست و نی میان بسته دعای دولت دستور صدر دنیی را. انوری (از انجمن آرا). در ابر اگر ز جود تو یک خاصیت نهند دست تهی برون ندمد هرگز از چنار. انوری (از انجمن آرا). ز شاخ با درم آید کف چنار برون گر از مهب کف اووزد نسیم شمال. انوری. در عروسی گل عجب نبود گر به حنا کنند دست چنار. خاقانی. ز آتش روز ارغوان در خوی خونین نشست باد که آن دید ساخت مروحه دست چنار. خاقانی. هر دست و هر زبان که در آن نیست نفع خلق غیر از زبان سوسن و دست چنار نیست. مولوی (از انجمن آرا). شکرها میکنم درین ایام که تهی دست گشته ام چو چنار. ابن یمین. - امثال: چنار از خودش آتش گیرد، آتش چنار از خود چنار است، مؤلف انجمن آرا و صاحب آنندراج نویسند: چنار به آتش گرفتن از خود مشهور است: آب از روی کار اگر ببرم آتشی دان که از چنار آید. انوری (از شرفنامۀ منیری). نامت بمیان مردمان در چون آتشی از چنار جسته. انوری (از شرفنامۀ منیری). هلاک نفس خوی زشت نفس است نکو زد این مثل را هوشیاری کفن بر تن کند هر کرم پیله برآرد آتش از خود هر چناری. عطار (از انجمن آرا). ، بمعنی حلقه هم آمده است. (برهان). حلقه. (ناظم الاطباء) ، آنچه زنان بر دست و پای از حنا مینگارند. (برهان) (ناظم الاطباء) ، آلتی از آلات آتش در سور و عید را نیز گویند، و آن را در زمین و زیر خاک پنهان کنند و شب آتش زنند شعلۀ بلندکشیده آتش افشانی کند. (انجمن آرا) (آنندراج)
درختی باشد مشهور. (برهان). درختی معروف که شعرا برگ بکف دست پنجه گشاده تشبیه کرده اند. (انجمن آرا) (آنندراج). درختی که بار ندارد و برگ او را به پنجه تشبیه کنند. (شرفنامۀ منیری). درختی باشد بسیار کلان، که برگش بشکل پنجۀ انسان باشد و بشبها از او اخگر بارد و عمرش بهزار سال رسد و بار ندارد. (از غیاث). درختی بسیار کلان و بی بار و طویل العمر که برگهای پهن دارد. (ناظم الاطباء). صِنار. دُلْب. نُلْک. نِلْک. نُلْکه. نِلْکه. (منتهی الارب). عیثام. نوعی درخت بی بار ولی گشن و پر شاخ و برگ و تنومند و بسیار عمر که در بعضی مناطق معتدل و سردسیر ایران کاشتن آن از قدیم معمول بوده و هم اکنون در بسیاری از شهرها و ییلاقات ایران اقسام کهنسال و چند صد ساله این درخت موجود و معروفند: بنفشه زار بپوشید روزگار ببرف درونه گشت چنار و زریر شد شنگرف. کسائی. برافراخت آن بازوی چون چنار بدان تا زند بر سر نامدار. فردوسی. به گرد اندرش نی بسان درخت تو گفتی که چوب چنارست سخت. فردوسی. درختی بد اندر بر او چنار بدو برگذشته بسی روزگار. فردوسی. بر دست حنا کرده نهد پای بهر گام هر کس که تماشاگه او زیر چنار است. فرخی. مرغ نهاد آشیان بر سر شاخ چنار چون سپر خیزران بر سر مرد سوار. منوچهری. چنگ بازانست گویی شاخک شاهسپرم پای بطانست گویی برگ بر شاخ چنار. منوچهری. قمری هزار نوحه کند بر سر چنار چون اهل شیعه بر سر اصحاب اشعری. منوچهری. نشنیده ای که زیر چناری کدوبنی بررست و بردوید براو بر بروز بیست. ناصرخسرو. بی بر چنار بودم، خرمابنی شدم خرماست باروبرگ کنون بر چنار من. ناصرخسرو. رهبری از وی مدار چشم که دیو است میوۀ خوش زو مکن طمع که چنار است. ناصرخسرو. چنار پنجه گشاده ست و نی میان بسته دعای دولت دستور صدر دنیی را. انوری (از انجمن آرا). در ابر اگر ز جود تو یک خاصیت نهند دست تهی برون ندمد هرگز از چنار. انوری (از انجمن آرا). ز شاخ با درم آید کف چنار برون گر از مهب کف اووزد نسیم شمال. انوری. در عروسی گل عجب نبود گر به حنا کنند دست چنار. خاقانی. ز آتش روز ارغوان در خوی خونین نشست باد که آن دید ساخت مروحه دست چنار. خاقانی. هر دست و هر زبان که در آن نیست نفع خلق غیر از زبان سوسن و دست چنار نیست. مولوی (از انجمن آرا). شکرها میکنم درین ایام که تهی دست گشته ام چو چنار. ابن یمین. - امثال: چنار از خودش آتش گیرد، آتش چنار از خود چنار است، مؤلف انجمن آرا و صاحب آنندراج نویسند: چنار به آتش گرفتن از خود مشهور است: آب از روی کار اگر ببرم آتشی دان که از چنار آید. انوری (از شرفنامۀ منیری). نامت بمیان مردمان در چون آتشی از چنار جسته. انوری (از شرفنامۀ منیری). هلاک نفس خوی زشت نفس است نکو زد این مثل را هوشیاری کفن بر تن کند هر کرم پیله برآرد آتش از خود هر چناری. عطار (از انجمن آرا). ، بمعنی حلقه هم آمده است. (برهان). حلقه. (ناظم الاطباء) ، آنچه زنان بر دست و پای از حنا مینگارند. (برهان) (ناظم الاطباء) ، آلتی از آلات آتش در سور و عید را نیز گویند، و آن را در زمین و زیر خاک پنهان کنند و شب آتش زنند شعلۀ بلندکشیده آتش افشانی کند. (انجمن آرا) (آنندراج)
نوعی از ماهی باشد. (برهان). نوعی از ماهی دریایی است. (انجمن آرا) (آنندراج). نوعی از ماهی دریایی که اره ماهی نیز گویند. (ناظم الاطباء) : چو برزد سر از کوه رخشان چراغ زمین شد به کردار زرین چناغ. فردوسی. رجوع به جناغ شود
نوعی از ماهی باشد. (برهان). نوعی از ماهی دریایی است. (انجمن آرا) (آنندراج). نوعی از ماهی دریایی که اره ماهی نیز گویند. (ناظم الاطباء) : چو برزد سر از کوه رخشان چراغ زمین شد به کردار زرین چناغ. فردوسی. رجوع به جناغ شود
دهی است جزء دهستان قره کهریز بخش سربند شهرستان اراک که در 30 هزارگزی خاوری آستانه و 6 هزارگزی راه فرعی خمین به شاه زند واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 474 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چشمه. محصولش غلات، بنشن، پنبه، انگور و قلمستان. شغل اهالی زراعت، گله داری و قالیچه بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان قره کهریز بخش سربند شهرستان اراک که در 30 هزارگزی خاوری آستانه و 6 هزارگزی راه فرعی خمین به شاه زند واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 474 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چشمه. محصولش غلات، بنشن، پنبه، انگور و قلمستان. شغل اهالی زراعت، گله داری و قالیچه بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از آبادیها که خالصۀ دیوانی است و در میان دره در دست راست جادۀ اسدآباد به کنگاور واقع شده است. این آبادی اشجار زیاد دارد و امامزاده ای هم نزدیک آن میباشد. (از مرآت البلدان ج 4 ص 272) مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از آبادیهای تابع طبس مسنا از محال قاینات است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 272) مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از مزارع حسن آباد کاشان است’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 272) مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از توابعکریال فارس میباشد. (از مرآت البلدان ج 4 ص 272)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از آبادیها که خالصۀ دیوانی است و در میان دره در دست راست جادۀ اسدآباد به کنگاور واقع شده است. این آبادی اشجار زیاد دارد و امامزاده ای هم نزدیک آن میباشد. (از مرآت البلدان ج 4 ص 272) مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از آبادیهای تابع طبس مسنا از محال قاینات است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 272) مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از مزارع حسن آباد کاشان است’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 272) مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از توابعکریال فارس میباشد. (از مرآت البلدان ج 4 ص 272)
کلیچۀ خیمه را گویند و آن تخته ای باشد سوراخ دار که ستون خیمه را بر آن گذارند. (برهان). کلیچۀ خیمه باشد و آنرا بادریسه نیز خوانند. (جهانگیری). بادریسۀ خیمه. (رشیدی). کلیچۀ خیمه و آن تختۀ سوراخ داری است که ستون خیمه رابدان گذارند و گذرانند. (از انجمن آرا) (از آنندراج). کلیچه و کماچۀ خیمه. (ناظم الاطباء) : جز در چناب تو نزنم خیمۀثنا گر چرخ در دهان کندم چوب چون چناب. رضی الدین نیشابوری (از جهانگیری). رجوع به بادریسه شود
کلیچۀ خیمه را گویند و آن تخته ای باشد سوراخ دار که ستون خیمه را بر آن گذارند. (برهان). کلیچۀ خیمه باشد و آنرا بادریسه نیز خوانند. (جهانگیری). بادریسۀ خیمه. (رشیدی). کلیچۀ خیمه و آن تختۀ سوراخ داری است که ستون خیمه رابدان گذارند و گذرانند. (از انجمن آرا) (از آنندراج). کلیچه و کماچۀ خیمه. (ناظم الاطباء) : جز در چناب تو نزنم خیمۀثنا گر چرخ در دهان کندم چوب چون چناب. رضی الدین نیشابوری (از جهانگیری). رجوع به بادریسه شود
ده مرکزی دهستان دیکلۀ بخش هوراند شهرستان اهر که در 5 هزاروپانصد گزی هوراند و 20 هزارگزی راه شوسۀ اهر به کلیبر واقع است. کوهستانی است با هوای معتدل و 541 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، سردرختی و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) نام رودخانه ای است مشهور در ولایت پنجاب. (برهان). رودیست بس بزرگ از ولایت پنجاب که آب آن بغایت لطیف و گواراست. (جهانگیری). یکی از پنج رود پنجاب. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین از دایرهالمعارف اسلام)
ده مرکزی دهستان دیکلۀ بخش هوراند شهرستان اهر که در 5 هزاروپانصد گزی هوراند و 20 هزارگزی راه شوسۀ اهر به کلیبر واقع است. کوهستانی است با هوای معتدل و 541 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، سردرختی و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) نام رودخانه ای است مشهور در ولایت پنجاب. (برهان). رودیست بس بزرگ از ولایت پنجاب که آب آن بغایت لطیف و گواراست. (جهانگیری). یکی از پنج رود پنجاب. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین از دایرهالمعارف اسلام)
این کلمه در منتهی الارب در ذیل عامه، مستعام و طوف، بدینسان آمده است: ’شناخ که آن را بر آب اندازند. شناخ که بر شکم بندند و از آب گذرند’. در برهان شناخ دیده نشدولی ’شن’ را بمعنی خیک کهنه آورده. در حاشیۀ منتهی الارب شناخ را بمعنی خیک نوشته است و در هر حال ضبطآن معلوم نشد، ظاهراً اگر از ’شن’ باشد باید شناخ بفتح خواند. خیک. مشک. عامه. طوف. (یادداشت مؤلف)
این کلمه در منتهی الارب در ذیل عامه، مستعام و طوف، بدینسان آمده است: ’شناخ که آن را بر آب اندازند. شناخ که بر شکم بندند و از آب گذرند’. در برهان شناخ دیده نشدولی ’شَن’ را بمعنی خیک کهنه آورده. در حاشیۀ منتهی الارب شناخ را بمعنی خیک نوشته است و در هر حال ضبطآن معلوم نشد، ظاهراً اگر از ’شن’ باشد باید شناخ بفتح خواند. خیک. مشک. عامه. طوف. (یادداشت مؤلف)
از ’ن و خ’، خواب جای شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جای خوابانیدن شتر. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). آنجا که شتران را بخوابانند. محل فرودآوردن و خوابانیدن شتر. مبرک. شترخان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، محل اقامت: هذا مناخ سوء، یعنی اینجا اقامتگاه بدی است. (از اقرب الموارد). محل خواب و جای آسودگی. (غیاث) (آنندراج) : می رهم زین چارمیخ چارشاخ می جهم در مسرح جان زین مناخ. مولوی. تا برون ناید از این ننگین مناخ کی شود خویش خوش و صدرش فراخ. مولوی. زین مقام ماتم ننگین مناخ نقل افتادش به صحرای فراخ. مولوی. کاندرین فرصت کم افتد این مناخ تو ز یارانی و وقت تو فراخ. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 111). ، عامه به وضع مکانی از جهت اعتدال یا عدم اعتدال و موافقت و عدم موافقت آن با بهداشت استعمال کنند و گویند: ’مناخ موضع کذا، طیب او خبیث’. ج، مناخات. و شاید که ’المانک’ فرنگی مأخوذ از این کلمه است. (از محیطالمحیط). آب و هوا
از ’ن و خ’، خواب جای شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جای خوابانیدن شتر. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). آنجا که شتران را بخوابانند. محل فرودآوردن و خوابانیدن شتر. مَبرَک. شترخان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، محل اقامت: هذا مناخ سوء، یعنی اینجا اقامتگاه بدی است. (از اقرب الموارد). محل خواب و جای آسودگی. (غیاث) (آنندراج) : می رهم زین چارمیخ چارشاخ می جهم در مسرح جان زین مناخ. مولوی. تا برون ناید از این ننگین مناخ کی شود خویش خوش و صدرش فراخ. مولوی. زین مقام ماتم ننگین مناخ نقل افتادش به صحرای فراخ. مولوی. کاندرین فرصت کم افتد این مناخ تو ز یارانی و وقت تو فراخ. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 111). ، عامه به وضع مکانی از جهت اعتدال یا عدم اعتدال و موافقت و عدم موافقت آن با بهداشت استعمال کنند و گویند: ’مناخ موضع کذا، طیب او خبیث’. ج، مناخات. و شاید که ’المانک’ فرنگی مأخوذ از این کلمه است. (از محیطالمحیط). آب و هوا
بر وزن و معنی فراخ است که گشاده باشد. (برهان) (آنندراج). فراخ و گشاد. (ناظم الاطباء). ظاهراً قرائتی است از هزوارش ’منا’. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به ’منا’ شود، به معنی تنگ هم آمده است و این لغت از اضداد است. (برهان) (آنندراج). تنگ. (ناظم الاطباء)
بر وزن و معنی فراخ است که گشاده باشد. (برهان) (آنندراج). فراخ و گشاد. (ناظم الاطباء). ظاهراً قرائتی است از هزوارش ’منا’. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به ’منا’ شود، به معنی تنگ هم آمده است و این لغت از اضداد است. (برهان) (آنندراج). تنگ. (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر که در 36 هزارگزی کلیبر واقع است. کوهستانی و هوایش معتدل است و 18 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رود خانه سلین چای. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر که در 36 هزارگزی کلیبر واقع است. کوهستانی و هوایش معتدل است و 18 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رود خانه سلین چای. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
چنار بود. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 332). بمعنی چنار است و آن درختی باشد عظیم و جوهردار. (برهان) (آنندراج). درخت چنار. (ناظم الاطباء). چنار بود. (اوبهی) : به نام و نعمت ایشان بزرگ نام شدی چنال گشتی از آنگه که بوده بودی نال. صانع فضولی (از فرهنگ اسدی). رجوع به چنار شود، نوعی از ابریشم هندی است که از خارج به ایران آورده اند و در باغهای جنوب ایران غرس کرده اند. (یادداشت مؤلف)
چنار بود. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 332). بمعنی چنار است و آن درختی باشد عظیم و جوهردار. (برهان) (آنندراج). درخت چنار. (ناظم الاطباء). چنار بود. (اوبهی) : به نام و نعمت ایشان بزرگ نام شدی چنال گشتی از آنگه که بوده بودی نال. صانع فضولی (از فرهنگ اسدی). رجوع به چنار شود، نوعی از ابریشم هندی است که از خارج به ایران آورده اند و در باغهای جنوب ایران غرس کرده اند. (یادداشت مؤلف)
دهی از بخش چوار شهرستان ایلام که در 15 هزارگزی شمال باختری چوار و 15 هزارگزی شمال باختری راه شوسۀ ایلام به شاه آباد واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 100 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایعدستی قالیبافی و راهش مالرو است. اهالی این آبادی چادرنشین میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از بخش چوار شهرستان ایلام که در 15 هزارگزی شمال باختری چوار و 15 هزارگزی شمال باختری راه شوسۀ ایلام به شاه آباد واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 100 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایعدستی قالیبافی و راهش مالرو است. اهالی این آبادی چادرنشین میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
درختی از تیره نزدیک به گزنه ها که یکی از درختان زیبا و پر دوام است و تنه اش بسیار قطور و ارتفاعش به 30 تا 40 متر میرسد. این درخت دارای پهنه وسیعی از لحاظ شاخ و برگ است و بر فضایی وسیع سایه میگستراند ارس صنار. درختی از تیره پروانه واران جزو دسته گل ابریشم ها که از هند و شمال افریقا وارد ایران شده و در باغهای جنوب ایران کاشته میشود
درختی از تیره نزدیک به گزنه ها که یکی از درختان زیبا و پر دوام است و تنه اش بسیار قطور و ارتفاعش به 30 تا 40 متر میرسد. این درخت دارای پهنه وسیعی از لحاظ شاخ و برگ است و بر فضایی وسیع سایه میگستراند ارس صنار. درختی از تیره پروانه واران جزو دسته گل ابریشم ها که از هند و شمال افریقا وارد ایران شده و در باغهای جنوب ایران کاشته میشود