پوست پاره ای که از بینی ستور بریده و آونگان گذارند جهت نشان، نشانی است که بر تیر قمار نمایند مانند قرم شتر را، جامه ای که بدان فرش را پاک کنند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
پوست پاره ای که از بینی ستور بریده و آونگان گذارند جهت نشان، نشانی است که بر تیر قمار نمایند مانند قرم شتر را، جامه ای که بدان فرش را پاک کنند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
مرکز دهستان جیرستان بخش باجگیران شهرستان قوچان است. 216 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غلات وانواع میوه هاست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
مرکز دهستان جیرستان بخش باجگیران شهرستان قوچان است. 216 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غلات وانواع میوه هاست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
بسترآهنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پارچۀ منقشی که بر روی بستر کشند: مقرمه ای داشت مذهّب سخت نیکو بر روی نهالی افکنده. (سیاست نامه). و رجوع به مقرم و مقرمه شود
بسترآهنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پارچۀ منقشی که بر روی بستر کشند: مقرمه ای داشت مُذَهَّب سخت نیکو بر روی نهالی افکنده. (سیاست نامه). و رجوع به مقرم و مقرمه شود
پردۀ رنگین از پشم که در وی نقش ونگار باشد یا پرده تنک. مقرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مقرمه شود، جای نشست از فرش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در لسان العرب و محیط المحیط و اقرب الموارد ’محبس الفراش’ معنی شده، محتملاً صاحب منتهی الارب محبس را مجلس خوانده است
پردۀ رنگین از پشم که در وی نقش ونگار باشد یا پرده تنک. مِقرَم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مقرمه شود، جای نشست از فرش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در لسان العرب و محیط المحیط و اقرب الموارد ’محبس الفراش’ معنی شده، محتملاً صاحب منتهی الارب محبس را مجلس خوانده است
مطلق اسب را گویند عموماً. (برهان). اسب. (ناظم الاطباء). مطلق اسب بهر رنگ و زیور که باشد: یکی چرمه ای برنشسته سمند نکو گامزن باره ای بی گزند. دقیقی. شوم چرمۀ گامزن زین کنم سپیده دمان جستن کین کنم. فردوسی. بر آن چرمۀ تیزرو زین نهاد چو زین از برش خشک بالین نهاد. فردوسی. سپه راند و بربست بر چرمه تنگ برآمد چو شیری به پشت پلنگ. فردوسی. که تا زنده ام چرمه جفت منست خم چرخ گردان نهفت من است. فردوسی. سرانجام ترک آن چنان تاخت گرم که اززور بر چرمه بنوشت چرم. اسدی. سلطان یکسوارۀ گردون بجنگ دی بر چرمه تنگ بندد و هرا برافکند. خاقانی. ، اسب سفیدی موی خصوصاً. (برهان). اسب خنگ را گویند. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام). اسب سفیدموی. (ناظم الاطباء). اشهب. اسب سپید: برانگیخت پس چرمۀ گرم خیز درافکند در هندوان رستخیز. اسدی (از جهانگیری). چو ابرش شده چرمه از خون مرد شده بازچون چرمه ابرش ز گرد. اسدی (از انجمن آرا). ز شبدیز چون شب بیفتاد پست برون شدش چوگان سیمین ز دست بزد روز بر چرمۀ تیزپوی بمیدان پیروزه زرینه گوی. اسدی اسب چرمه خنگ ضعیف بود، اگر خایه و میان و رانهاء وی و سم و دست و پای و بوش و ناصیه و دم سیاه بود، نیک باشد. (قابوسنامه). دواسبه درآی و رکابی درآور کزو چرمۀ صبح یکران نماید. خاقانی (از جهانگیری). رجوع به اشهب شود، آنچه پسران امرد از صاحب مذاقان گیرند، از نقد و جنس. (برهان) (آنندراج). نقد و جنسی که امردان بی آبرو و معیوب از فاسق خود گیرند. (ناظم الاطباء) ، چرمینه را نیز گویند، که کیر کاشی باشد. (برهان) (آنندراج). چرمینه و کیر کاشی. (ناظم الاطباء). مچاچنگ. رجوع به چرمینه و مچاچنگ شود، مصغر چرم. (ناظم الاطباء). رجوع به چرم شود، قاطر و الاغ سفید. خر و استر سپیدموی: از استر صد آرایش بارگاه یکی نیمه زآن چرمه دیگر سیاه. اسدی. هرکرا احمقی تمام بود خلق گویند مغز خرخورده است ور چنین است، مجد قزوینی مغز تنها نه، مغز و سر خورده است مغز و سر چیست، گو خری چرمه با همه آلت سفر خورده است. کمال الدین اسماعیل. ، موی سپید. مطلق موی سپید. مقابل موی سیاه: خمیده شدم پشت و قد دراز سیه موی شد چرمه آمد فراز. اسدی
مطلق اسب را گویند عموماً. (برهان). اسب. (ناظم الاطباء). مطلق اسب بهر رنگ و زیور که باشد: یکی چرمه ای برنشسته سمند نکو گامزن باره ای بی گزند. دقیقی. شوم چرمۀ گامزن زین کنم سپیده دمان جستن کین کنم. فردوسی. بر آن چرمۀ تیزرو زین نهاد چو زین از برش خشک بالین نهاد. فردوسی. سپه راند و بربست بر چرمه تنگ برآمد چو شیری به پشت پلنگ. فردوسی. که تا زنده ام چرمه جفت منست خم چرخ گردان نهفت من است. فردوسی. سرانجام ترک آن چنان تاخت گرم که اززور بر چرمه بنوشت چرم. اسدی. سلطان یکسوارۀ گردون بجنگ دی بر چرمه تنگ بندد و هرا برافکند. خاقانی. ، اسب سفیدی موی خصوصاً. (برهان). اسب خنگ را گویند. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام). اسب سفیدموی. (ناظم الاطباء). اشهب. اسب سپید: برانگیخت پس چرمۀ گرم خیز درافکند در هندوان رستخیز. اسدی (از جهانگیری). چو ابرش شده چرمه از خون مرد شده بازچون چرمه ابرش ز گرد. اسدی (از انجمن آرا). ز شبدیز چون شب بیفتاد پست برون شدْش چوگان سیمین ز دست بزد روز بر چرمۀ تیزپوی بمیدان پیروزه زرینه گوی. اسدی اسب چرمه خنگ ضعیف بود، اگر خایه و میان و رانهاء وی و سم و دست و پای و بوش و ناصیه و دم سیاه بود، نیک باشد. (قابوسنامه). دواسبه درآی و رکابی درآور کزو چرمۀ صبح یکران نماید. خاقانی (از جهانگیری). رجوع به اشهب شود، آنچه پسران امرد از صاحب مذاقان گیرند، از نقد و جنس. (برهان) (آنندراج). نقد و جنسی که امردان بی آبرو و معیوب از فاسق خود گیرند. (ناظم الاطباء) ، چرمینه را نیز گویند، که کیر کاشی باشد. (برهان) (آنندراج). چرمینه و کیر کاشی. (ناظم الاطباء). مچاچنگ. رجوع به چرمینه و مچاچنگ شود، مصغر چرم. (ناظم الاطباء). رجوع به چرم شود، قاطر و الاغ سفید. خر و استر سپیدموی: از استر صد آرایش بارگاه یکی نیمه زآن چرمه دیگر سیاه. اسدی. هرکرا احمقی تمام بود خلق گویند مغز خرخورده است ور چنین است، مجد قزوینی مغز تنها نه، مغز و سر خورده است مغز و سر چیست، گو خری چرمه با همه آلت سفر خورده است. کمال الدین اسماعیل. ، موی سپید. مطلق موی سپید. مقابل موی سیاه: خمیده شدم پشت و قد دراز سیه موی شد چرمه آمد فراز. اسدی
دهی از دهستان نیم بلوک بخش قاین شهرستان بیرجند که در 37هزارگزی شمال باختری قاین واقع است. کوهستانی و معتدل است و 1839 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و زعفران، شغل اهالی زراعت، مالداری و قالیچه بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان نیم بلوک بخش قاین شهرستان بیرجند که در 37هزارگزی شمال باختری قاین واقع است. کوهستانی و معتدل است و 1839 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و زعفران، شغل اهالی زراعت، مالداری و قالیچه بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
مفردقرم: یک چنارگون قرمه پارسی ترکی گشته غرمج پختنی است ازگوشت و روغن وارزن این واژه را برهان سیاهدانه دانسته سیاهدانه غرمج است 0 خورشی که اکنون غرمه (یاقرمه) گویند همان غرمج است گدک زیچک گوشت ریزه ریزه کرده که آن را تف دهند و سپس از آن خوراک سازند یا در کوزه ای کرده سر آن را محکم بندند و در مواقع ضرورت از آن جهت تهیه خوراک استفاده کنند و این عمل در ده های ایران متداول است، گوشت بریان
مفردقرم: یک چنارگون قرمه پارسی ترکی گشته غرمج پختنی است ازگوشت و روغن وارزن این واژه را برهان سیاهدانه دانسته سیاهدانه غرمج است 0 خورشی که اکنون غرمه (یاقرمه) گویند همان غرمج است گدک زیچک گوشت ریزه ریزه کرده که آن را تف دهند و سپس از آن خوراک سازند یا در کوزه ای کرده سر آن را محکم بندند و در مواقع ضرورت از آن جهت تهیه خوراک استفاده کنند و این عمل در ده های ایران متداول است، گوشت بریان
ترکی مشت ترکی مشت هنگامی که سرشست از میان دو انگشت دیگر بیرون آمده باشد ضربتی که با مشت بسته زنند در حالی که سر انگشت از میان دو انگشت سبابه و وسطی بیرون آمده باشد
ترکی مشت ترکی مشت هنگامی که سرشست از میان دو انگشت دیگر بیرون آمده باشد ضربتی که با مشت بسته زنند در حالی که سر انگشت از میان دو انگشت سبابه و وسطی بیرون آمده باشد