جدول جو
جدول جو

معنی چغمین - جستجوی لغت در جدول جو

چغمین(چَ)
جغمین. بفارسی، نام بلده ای است. (تاج العروس). نام قریه ای است از قرای خوارزم.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چمین
تصویر چمین
شاش، ادرار، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود
شاش، ادرار، پیشاب، بول، زهراب، پیشار، پیشیار، میزک، چامیز، چامیر، چامین، کمیز، گمیز، شاشه
غایط، پلیدی، سرگین، برای مثال بلبلان را جای می زیبد چمن / مر جعل را در چمین خوش تر وطن (مولوی - ۲۶۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غمین
تصویر غمین
غمگین، غمناک، اندوهگین، برای مثال با اهل هنر جهان به کین است / مرد هنری از آن غمین است (ابوالفرج رونی - ۱۷۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چامین
تصویر چامین
شاش، ادرار، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود
شاش، ادرار، پیشاب، بول، زهراب، پیشار، پیشیار، میزک، چامیز، چامیر، چمین، کمیز، گمیز، شاشه
غایط، پلیدی
فرهنگ فارسی عمید
چامیر، چامیز، شاش، (برهان)، بول، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام)، کمیز، (ناظم الاطباء)، ادرار، پیش آب، و رجوع به شاش شود، غایط، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام)، و رجوع به غایط شود، سرگین حیوانات را نیز گفته اند، (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام)، و آن را چمین نیز گفته اند، (انجمن آرا) (آنندراج)، چمین مخفف آن است، (فرهنگ نظام) :
بس کن که هر مرغ ای پسر
کی خوش خورد انجیر تر
شد طعمه طوطی شکر
وان زاغ را چامین خر،
مولوی (از آنندراج)،
و رجوع به چمین و سرگین شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
غمناک. (آنندراج). غمگین. اندوهناک. غمنده. غمی. اندوهگین. مغموم. محزون. حزین. مهموم:
آواز تو خوشتر بهمه روی
نزدیک من ای لعبت فرخار
ز آواز نماز بامدادین
در گوش غمین مرد بیمار.
معروفی.
غمین بد به دل شاه هاماوران
ز هر گونه ای چاره جست اندر آن.
فردوسی.
ز ما باد بر جان شاه آفرین
دل او مبادا به کیهان غمین.
فردوسی.
غمین بود ازین کار و دل پرشتاب
شده دور از او خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
آن را که تویاری دهی یاری دهد چرخ برین
وآن را که تو غمگن کنی بر کام دل گردد غمین.
فرخی.
کنون سپیده دمان فاخته ز شاخ چنار
چو عاشقان غمین برکشد خروش و فغان.
فرخی.
با اهل هنر جهان بکین است
مرد هنری از آن غمین است.
ابوالفرج رونی.
چون من از عهد هیچ نندیشم
از بدی عهد چون غمین باشم.
خاقانی.
غمین باد آنکه او شادت نخواهد
خراب آن کس که آبادت نخواهد.
نظامی.
غمین داری مرا شادت نخواهم
خرابم خواهی آبادت نخواهم.
نظامی.
زین غم به اگر غمین نباشی
تا پی سپر زمین نباشی.
نظامی.
اگرچه رسم خوبان تندخویی است
چه باشد گر بسازد با غمینی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(چَ)
مخفف چامین است که شاش و بول را گویند. (برهان). بمعنی بول و آنرا چامین نیز گویند. (از جهانگیری). کمیز. بول. چامیز. (ناظم الاطباء). مطلق بول و شاش آدمی یا حیوان:
چاره نبود هم جهان را از چمین
لیک نبود آن چمین ماء معین.
مولوی (از جهانگیری).
بود بیحد آن چمین (بول خر) نسبت بدو (مگس)
آن نظر کو بیند او را راست، کو.
مولوی.
رجوع به چامیز و چامین و چمیز و کمیز شود، غایط را نیز گویند. (برهان). غایط و آنرا چامین نیز گویند. (از جهانگیری). غایط. (ناظم الاطباء). غایط و سرگین و کثافاتی از این قبیل:
بلبلان را جای میزیبد چمن
مر جعل را در چمین خوشتر وطن.
مولوی (از جهانگیری).
رجوع به چامین و چامیز و چمیز و کمیز شود، محل کثافت و سرگین است. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
منسوب به چرم. (ناظم الاطباء). چرمی. از چرم. چرمینه. جنس چرمی. چیزی از چرم. آنچه از چرم سازند چون کیف چرمین، کفش چرمین، جامۀ چرمین و غیره:
چون جامۀ چرمین شمرم صحبت نادان
زیرا که گران باشد و تن گرم ندارد.
ابن یمین.
رجوع به چرم و چرمی و چرمینه شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
غورۀ نارسیدۀ خوابانیده. پوشانیدن خرمای نارس تا برسد، پوست تر زیر چیزی نهاده تا پشم بریزد. (منتهی الارب) (آنندراج). بمعنی غمیل است. (از اقرب الموارد). رجوع به غمیل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از چرمین
تصویر چرمین
منسوب به چرم هر چیز که از چرم ساخته شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمین
تصویر چمین
شاش بول ادرار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چامین
تصویر چامین
پول، پیشاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمین
تصویر غمین
مغموم، حزین، مهموم، غمنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چامین
تصویر چامین
شاش، بول، چمین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چرمین
تصویر چرمین
((چَ))
هر چیز که از چرم ساخته شده باشد، چرمینه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چمین
تصویر چمین
((چَ))
شاش، بول، چامین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غمین
تصویر غمین
((غَ))
اندوهناک، اندوهگین
فرهنگ فارسی معین
اندوهگین، اندوهناک، حزین، غمزده، غمگین، غمناک، محزون، مغموم، مهموم، نژند
متضاد: شاد، مسرور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چرمی، از جنس چرم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ادرار، بول، شاش، غایط، سرگین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گاوی سرخ رنگ که چشمانی زیبا داشته باشد
فرهنگ گویش مازندرانی