جدول جو
جدول جو

معنی چغاد - جستجوی لغت در جدول جو

چغاد
(چَ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’یکی از قرای بلوک کام فیروز فارس است. طول جلگۀ این بلوک از مشرق بمغرب شش فرسخ و عرض آن سه فرسخ میباشد. زراعتش از رود خانه کر مشروب میشود و شلتوک کاری زیادی دارد. و این بلوک دارای چهار پنج حمام وچهار پنج مسجد است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 250)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چکاد
تصویر چکاد
(پسرانه)
بالای کوه، قله
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شغاد
تصویر شغاد
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر زال و برادر رستم پهلوان شاهنامه که رستم را با حیله و نیرنگ به قتل رساند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چغند
تصویر چغند
گنده، ستبر، گره بزرگ، سفت و سخت و گلوله مانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چغاز
تصویر چغاز
بی حیا و بد زبان، برای مثال چون چغر گشت بناگوش چو سیسنبر تو / چند نازی پس این پیرزن زشت چغاز (ناصرخسرو - ۱۱۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چغان
تصویر چغان
چغانه، از آلات موسیقی شبیه قاشق که چند زنگوله به آن آویخته و با دست تکان می دادند، چغنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چکاد
تصویر چکاد
جلو سر، پیش سر، میان سر، تارک، بالای پیشانی، سرچکاد، برای مثال شب وروز غرقه در احسان اویم / که تاجی ست احسان او بر چکادم (سنائی۲ - ۲۰۰)
سرکوه، بالای کوه، قله، برای مثال بیامد دوان دیده بان از چکاد / که آمد ز ایران سواری چو باد (فردوسی - لغت فرس)
فرهنگ فارسی عمید
(چَغْ غا)
در تداول عامه، مهمل بقال است، چنانکه فی المثل گویند:این کار هر بقال چغالی نیست. و رجوع به چقال شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
شغال. ابن آوی ̍
لغت نامه دهخدا
(چَ)
آواز ساز. (ناظم الاطباء). صدای چنگ و ساز و امثال آن. (از شعوری) ، شور و غوغای در جنگ، انبار زیرزمینی. (ناظم الاطباء). و رجوع به چغاره شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
زنی را گویند که دشنام ده و سلیطه و بی حیا باشد. (برهان). زن بدزبان و سلیطه. (انجمن آرا) (آنندراج). زن دشنام ده بی حیای سلیطه را گویند. (جهانگیری). زن فحاش و دشنام ده و سلیطه و بی حیا. (ناظم الاطباء). زن بی حیای دشنام ده و سلیطه. (فرهنگ نظام). در تداول عامه، زن کولی و آپاردی:
چون چغز گشت بناگوش چو سیسنبر تو
چند تازی پس این پیرزن زشت چغاز.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(چَ)
اسم موضعی است. (فرهنگ اسدی). نام موضعی است و بعضی گویند نام شهری است. (برهان). نام شهریست از ماوراءالنهر که امراء بزرگ از آنجا برخاسته اند چون امیر طاهر ابوالمظفر بن محمد المحتاج که حکومت بلخ و تخارستان را داشته و دقیقی مداح وی بوده و فرخی نیز قصیدۀ داغگاه را در مدح او گفته است، و گویند هزار قریۀ آبادان در آن است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). نام موضعی. (ناظم الاطباء). نام شهریست از ماوراءالنهر که امیر طاهرمظفر المحتاج ممدوح دقیقی و فرخی از آنجاست. (فرهنگ نظام). مدینه ای بزرگ در ماوراءالنهر که معرب آن صغان است. (از منتهی الارب). ناحیتی بزرگ از ماوراء النهر که چغانی و چغانیان بدانجا منسوب است:
همی فوت کردند گاوان مر او را
چو گاو چغانی به ریش چغانی.
خطیری (از فرهنگ اسدی).
رجوع به چغانیان شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
بالای سر را گویند عموماً. چه به لغت پهلوی ’دوخ چکاد’ بمعنی اصلع باشد. (برهان). به معنی تارک سر است. (انجمن آرا) (آنندراج). تارک سر را گویند عموماً. (جهانگیری) (رشیدی). مرادف هباک و کلال، بمعنی میان سرباشد. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی چ اقبال ص 106). میانۀسر که تار و تارک و هپاک و کاج هم گویند. (شرفنامۀمنیری). فرق سر. (ناظم الاطباء). چکاده:
گر خیو را برآسمان فکنم
بی گمانم که بر چکاد آید.
طاهر فضل (از حاشیۀ فرهنگ اسدی).
شب و روز غرقه در احسان اویم
که تاجیست احسان او بر چکادم.
سنائی.
خلاف نیست که تاج پرندگان باز است
اگر چه تاج وطن بر چکاد پوپو سود.
اثیراخسیکتی.
و رجوع به چکاده و چکاد و دوخ و روخ چکاد شود، بالای پیشانی را گویند عموماً. (برهان). جبهه. (نصاب الصبیان). برآمدگی پیشانی. (ناظم الاطباء). پیشانی. (شرفنامۀ منیری). چکاک و ناصیه. و رجوع به چکاک شود، سرکوه را گویند خصوصا. (برهان). چنانکه پیشانی را چکاد گویند، سر کوه را نیز چکاد خوانند. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 106). قلۀ کوه خصوصاً. (رشیدی). سر کوه. (شرفنامۀ منیری). قلۀ کوه. (ناظم الاطباء). کوه سر. تیغ کوه. چکاده:
بیامد دوان دیده بان از چکاد
که آمد ز ایران سپاهی چو باد.
فردوسی.
رجوع به چکاده شود.
، به معنی سپرهم هست که به عربی جنه خوانند. (برهان). سپر. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). چکاده. و رجوع به چکاده شود.
لغت نامه دهخدا
(زَغْ غا)
نهر زغاد، جوی بسیارآب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
مباح و حلال وهر چیز که در مذهب و دین روا بود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُ)
نام برادر رستم. (ناظم الاطباء). نام برادر رستم زال بود که رستم را با رخش در چاه انداخت و خود هم به یک تبر رستم کشته شد. (برهان) (از غیاث اللغات) (از انجمن آرا) (آنندراج) :
بجز کام و آرام و خوبی مباد
ورا نام کردش سپهبد شغاد.
فردوسی.
نه رستم که پایان روزی بخورد
شغاد از نهادش برآورد گرد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(صُ)
یکی از دهستانهای دوازده گانه بخش مرکزی شهرستان آباده. حدود و مشخصات آن بقرار زیر است: از شمال کوه بیدعلم و مادوان، از باختر ارتفاعات خاروه، از جنوب کوه کمرچناران و کل یک، از خاورجلگۀ آباده. این دهستان تقریباً در شمال بخش واقع، هوای آن معتدل مایل به سردسیری، آب مشروب و زراعتی آن از قنات و چشمه و نهر اهروان تأمین میشود. محصولات عبارتند از: غلات، کشمش، بادام، حبوبات. شغل اهالی زراعت و باغبانی. صنعت دستی معموله قالی و پارچه بافی. از 9 آبادی تشکیل شده نفوس آن در حدود 4300 تن و قراء مهم آن عبارتند از: صغاد، بهمن، شورجستان. در قسمت جنوب و باختر این دهستان، طوایف شش بلوکی از ایل قشقائی ییلاق میکنند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
ده مرکز دهستان صغاد بخش مرکزی شهرستان آباده. 12000گزی باختر آباده کنار راه فرعی آباده به صغاد. جلگه، معتدل، سکنۀ آن 500 تن، آب آن از قنات، محصول آن غلات، تریاک، انگور است. شغل اهالی زراعت، باغبانی و صنعت دستی قالی و گیوه بافی است. دبستان دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
چوبی راگویند که میان شکافته چند جلاجل بر آن نصب کنند و آوازه خوانان بدان اصول نگاه دارند. (برهان). چوبی مانندمشتۀ حلاج که سر آن را شکافته جلاجلی چند در آن تعبیه کنند و اصول موسیقی را بدان نگه دارند. (فرهنگ نظام) ، نام نغمه و پرده ای است از موسیقی. (برهان). نغمه و نوائی از موسیقی. (ناظم الاطباء). نام دستگاهی از موسیقی، نام سازی. (ناظم الاطباء). بمعنی چفانه است. (جهانگیری). نام سازی از سازها و آلات موسیقی که چغانه نیز گویند:
از شعر او کننداگر شعر دلبران
هر تار آن ترانۀ چنگ و چغان دهد.
حمید قلندر (از جهانگیری).
و رجوع به چغانه شود، آلتی که بدان پنبه درست کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چُ غَ)
موی را گویند که در پس سر گره کرده باشند. (برهان) (آنندراج). موی را گویند که بر قفا گره کرده باشند. (آنندراج). موی که در پس سر گره کرده باشند. (ناظم الاطباء). موی سر که بر قفا گره زده باشند.
لغت نامه دهخدا
(چَ)
شخصی را گویند که در کارها سعی و کوشش تمام داشته باشد. (برهان). کسی که بقدر مقدور کوشش کند و جاهد و ساعی و محنت کش باشد. (ناظم الاطباء). شخص کوشش کننده. (فرهنگ نظام). چغانه. مردم کوشا و ساعی. و رجوع به چغانه شود، مطلق سعی کننده وکوشنده را گویند اعم از انسان و حیوانات دیگر. (برهان) ، شخص ستیزه کننده. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’قریه ای است از توابع کهکیلویۀ فارس’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 250)
لغت نامه دهخدا
(چُ دَ)
دهی است از دهستان باغک بخش اهرم شهرستان بوشهر که در 24 هزارگزی شمال باختر اهرم، کنار راه شوسۀ بوشهر بکازرون واقع است. جلگه و گرمسیر است و 432 تن سکنه دارد. آبش از چاه. محصولش غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
تصویری از چغار
تصویر چغار
زی بی حیا و بد زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چغال
تصویر چغال
شغال
فرهنگ لغت هوشیار
چوبی که میان آنرا شکافته جلاجلی چند بر آن نصب کنند و سر آوازه خوانان بدان اصول نگاه دارند چغانه، نغمه و پرده ایست از موسیقی، سازیست چغانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکاد
تصویر چکاد
فرق سر، میان سر، قله، تارک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زغاد
تصویر زغاد
رود پر آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چغاز
تصویر چغاز
((چَ))
زن بی حیا و دشنام ده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چکاد
تصویر چکاد
((چَ))
تارک سر، بالای پیشانی، سر کوه، قله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چکاد
تصویر چکاد
قله
فرهنگ واژه فارسی سره
تارک، سر، فرق سر، هباک، ذروه، راس، قله، پیشانی، جبهه، جنه، سپر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پر سر و صدا، شارلاتان، سالم و تندرست
فرهنگ گویش مازندرانی
اهرمی که به محور چرخ آسیاب پیوسته و با چرخش چرخ بر دنگ فرود
فرهنگ گویش مازندرانی
سیلی
فرهنگ گویش مازندرانی
قسمت نرم بینی، غضروف بینی
فرهنگ گویش مازندرانی