مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’یکی از قرای بلوک کام فیروز فارس است. طول جلگۀ این بلوک از مشرق بمغرب شش فرسخ و عرض آن سه فرسخ میباشد. زراعتش از رود خانه کر مشروب میشود و شلتوک کاری زیادی دارد. و این بلوک دارای چهار پنج حمام وچهار پنج مسجد است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 250)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’یکی از قرای بلوک کام فیروز فارس است. طول جلگۀ این بلوک از مشرق بمغرب شش فرسخ و عرض آن سه فرسخ میباشد. زراعتش از رود خانه کر مشروب میشود و شلتوک کاری زیادی دارد. و این بلوک دارای چهار پنج حمام وچهار پنج مسجد است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 250)
جلو سر، پیش سر، میان سر، تارک، بالای پیشانی، سرچکاد، برای مثال شب وروز غرقه در احسان اویم / که تاجی ست احسان او بر چکادم (سنائی۲ - ۲۰۰) سرکوه، بالای کوه، قله، برای مثال بیامد دوان دیده بان از چکاد / که آمد ز ایران سواری چو باد (فردوسی - لغت فرس)
جلو سر، پیش سر، میان سر، تارک، بالای پیشانی، سرچکاد، برای مِثال شب وروز غرقه در احسان اویم / که تاجی ست احسان او بر چکادم (سنائی۲ - ۲۰۰) سرکوه، بالای کوه، قله، برای مِثال بیامد دوان دیده بان از چکاد / که آمد ز ایران سواری چو باد (فردوسی - لغت فرس)
زنی را گویند که دشنام ده و سلیطه و بی حیا باشد. (برهان). زن بدزبان و سلیطه. (انجمن آرا) (آنندراج). زن دشنام ده بی حیای سلیطه را گویند. (جهانگیری). زن فحاش و دشنام ده و سلیطه و بی حیا. (ناظم الاطباء). زن بی حیای دشنام ده و سلیطه. (فرهنگ نظام). در تداول عامه، زن کولی و آپاردی: چون چغز گشت بناگوش چو سیسنبر تو چند تازی پس این پیرزن زشت چغاز. ناصرخسرو
زنی را گویند که دشنام ده و سلیطه و بی حیا باشد. (برهان). زن بدزبان و سلیطه. (انجمن آرا) (آنندراج). زن دشنام ده بی حیای سلیطه را گویند. (جهانگیری). زن فحاش و دشنام ده و سلیطه و بی حیا. (ناظم الاطباء). زن بی حیای دشنام ده و سلیطه. (فرهنگ نظام). در تداول عامه، زن کولی و آپاردی: چون چغز گشت بناگوش چو سیسنبر تو چند تازی پس این پیرزن زشت چغاز. ناصرخسرو
اسم موضعی است. (فرهنگ اسدی). نام موضعی است و بعضی گویند نام شهری است. (برهان). نام شهریست از ماوراءالنهر که امراء بزرگ از آنجا برخاسته اند چون امیر طاهر ابوالمظفر بن محمد المحتاج که حکومت بلخ و تخارستان را داشته و دقیقی مداح وی بوده و فرخی نیز قصیدۀ داغگاه را در مدح او گفته است، و گویند هزار قریۀ آبادان در آن است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). نام موضعی. (ناظم الاطباء). نام شهریست از ماوراءالنهر که امیر طاهرمظفر المحتاج ممدوح دقیقی و فرخی از آنجاست. (فرهنگ نظام). مدینه ای بزرگ در ماوراءالنهر که معرب آن صغان است. (از منتهی الارب). ناحیتی بزرگ از ماوراء النهر که چغانی و چغانیان بدانجا منسوب است: همی فوت کردند گاوان مر او را چو گاو چغانی به ریش چغانی. خطیری (از فرهنگ اسدی). رجوع به چغانیان شود
اسم موضعی است. (فرهنگ اسدی). نام موضعی است و بعضی گویند نام شهری است. (برهان). نام شهریست از ماوراءالنهر که امراء بزرگ از آنجا برخاسته اند چون امیر طاهر ابوالمظفر بن محمد المحتاج که حکومت بلخ و تخارستان را داشته و دقیقی مداح وی بوده و فرخی نیز قصیدۀ داغگاه را در مدح او گفته است، و گویند هزار قریۀ آبادان در آن است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). نام موضعی. (ناظم الاطباء). نام شهریست از ماوراءالنهر که امیر طاهرمظفر المحتاج ممدوح دقیقی و فرخی از آنجاست. (فرهنگ نظام). مدینه ای بزرگ در ماوراءالنهر که معرب آن صغان است. (از منتهی الارب). ناحیتی بزرگ از ماوراء النهر که چغانی و چغانیان بدانجا منسوب است: همی فوت کردند گاوان مر او را چو گاو چغانی به ریش چغانی. خطیری (از فرهنگ اسدی). رجوع به چغانیان شود
بالای سر را گویند عموماً. چه به لغت پهلوی ’دوخ چکاد’ بمعنی اصلع باشد. (برهان). به معنی تارک سر است. (انجمن آرا) (آنندراج). تارک سر را گویند عموماً. (جهانگیری) (رشیدی). مرادف هباک و کلال، بمعنی میان سرباشد. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی چ اقبال ص 106). میانۀسر که تار و تارک و هپاک و کاج هم گویند. (شرفنامۀمنیری). فرق سر. (ناظم الاطباء). چکاده: گر خیو را برآسمان فکنم بی گمانم که بر چکاد آید. طاهر فضل (از حاشیۀ فرهنگ اسدی). شب و روز غرقه در احسان اویم که تاجیست احسان او بر چکادم. سنائی. خلاف نیست که تاج پرندگان باز است اگر چه تاج وطن بر چکاد پوپو سود. اثیراخسیکتی. و رجوع به چکاده و چکاد و دوخ و روخ چکاد شود، بالای پیشانی را گویند عموماً. (برهان). جبهه. (نصاب الصبیان). برآمدگی پیشانی. (ناظم الاطباء). پیشانی. (شرفنامۀ منیری). چکاک و ناصیه. و رجوع به چکاک شود، سرکوه را گویند خصوصا. (برهان). چنانکه پیشانی را چکاد گویند، سر کوه را نیز چکاد خوانند. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 106). قلۀ کوه خصوصاً. (رشیدی). سر کوه. (شرفنامۀ منیری). قلۀ کوه. (ناظم الاطباء). کوه سر. تیغ کوه. چکاده: بیامد دوان دیده بان از چکاد که آمد ز ایران سپاهی چو باد. فردوسی. رجوع به چکاده شود. ، به معنی سپرهم هست که به عربی جنه خوانند. (برهان). سپر. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). چکاده. و رجوع به چکاده شود.
بالای سر را گویند عموماً. چه به لغت پهلوی ’دوخ چکاد’ بمعنی اصلع باشد. (برهان). به معنی تارک سر است. (انجمن آرا) (آنندراج). تارک سر را گویند عموماً. (جهانگیری) (رشیدی). مرادف هباک و کلال، بمعنی میان سرباشد. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی چ اقبال ص 106). میانۀسر که تار و تارک و هپاک و کاج هم گویند. (شرفنامۀمنیری). فرق سر. (ناظم الاطباء). چکاده: گر خیو را برآسمان فکنم بی گمانم که بر چکاد آید. طاهر فضل (از حاشیۀ فرهنگ اسدی). شب و روز غرقه در احسان اویم که تاجیست احسان او بر چکادم. سنائی. خلاف نیست که تاج پرندگان باز است اگر چه تاج وطن بر چکاد پوپو سود. اثیراخسیکتی. و رجوع به چکاده و چکاد و دوخ و روخ چکاد شود، بالای پیشانی را گویند عموماً. (برهان). جبهه. (نصاب الصبیان). برآمدگی پیشانی. (ناظم الاطباء). پیشانی. (شرفنامۀ منیری). چکاک و ناصیه. و رجوع به چکاک شود، سرکوه را گویند خصوصا. (برهان). چنانکه پیشانی را چکاد گویند، سر کوه را نیز چکاد خوانند. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 106). قلۀ کوه خصوصاً. (رشیدی). سر کوه. (شرفنامۀ منیری). قلۀ کوه. (ناظم الاطباء). کوه سر. تیغ کوه. چکاده: بیامد دوان دیده بان از چکاد که آمد ز ایران سپاهی چو باد. فردوسی. رجوع به چکاده شود. ، به معنی سپرهم هست که به عربی جنه خوانند. (برهان). سپر. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). چکاده. و رجوع به چکاده شود.
نام برادر رستم. (ناظم الاطباء). نام برادر رستم زال بود که رستم را با رخش در چاه انداخت و خود هم به یک تبر رستم کشته شد. (برهان) (از غیاث اللغات) (از انجمن آرا) (آنندراج) : بجز کام و آرام و خوبی مباد ورا نام کردش سپهبد شغاد. فردوسی. نه رستم که پایان روزی بخورد شغاد از نهادش برآورد گرد. سعدی
نام برادر رستم. (ناظم الاطباء). نام برادر رستم زال بود که رستم را با رخش در چاه انداخت و خود هم به یک تبر رستم کشته شد. (برهان) (از غیاث اللغات) (از انجمن آرا) (آنندراج) : بجز کام و آرام و خوبی مباد ورا نام کردش سپهبد شغاد. فردوسی. نه رستم که پایان روزی بخورد شغاد از نهادش برآورد گرد. سعدی
یکی از دهستانهای دوازده گانه بخش مرکزی شهرستان آباده. حدود و مشخصات آن بقرار زیر است: از شمال کوه بیدعلم و مادوان، از باختر ارتفاعات خاروه، از جنوب کوه کمرچناران و کل یک، از خاورجلگۀ آباده. این دهستان تقریباً در شمال بخش واقع، هوای آن معتدل مایل به سردسیری، آب مشروب و زراعتی آن از قنات و چشمه و نهر اهروان تأمین میشود. محصولات عبارتند از: غلات، کشمش، بادام، حبوبات. شغل اهالی زراعت و باغبانی. صنعت دستی معموله قالی و پارچه بافی. از 9 آبادی تشکیل شده نفوس آن در حدود 4300 تن و قراء مهم آن عبارتند از: صغاد، بهمن، شورجستان. در قسمت جنوب و باختر این دهستان، طوایف شش بلوکی از ایل قشقائی ییلاق میکنند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) ده مرکز دهستان صغاد بخش مرکزی شهرستان آباده. 12000گزی باختر آباده کنار راه فرعی آباده به صغاد. جلگه، معتدل، سکنۀ آن 500 تن، آب آن از قنات، محصول آن غلات، تریاک، انگور است. شغل اهالی زراعت، باغبانی و صنعت دستی قالی و گیوه بافی است. دبستان دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
یکی از دهستانهای دوازده گانه بخش مرکزی شهرستان آباده. حدود و مشخصات آن بقرار زیر است: از شمال کوه بیدعلم و مادوان، از باختر ارتفاعات خاروه، از جنوب کوه کمرچناران و کل یک، از خاورجلگۀ آباده. این دهستان تقریباً در شمال بخش واقع، هوای آن معتدل مایل به سردسیری، آب مشروب و زراعتی آن از قنات و چشمه و نهر اهروان تأمین میشود. محصولات عبارتند از: غلات، کشمش، بادام، حبوبات. شغل اهالی زراعت و باغبانی. صنعت دستی معموله قالی و پارچه بافی. از 9 آبادی تشکیل شده نفوس آن در حدود 4300 تن و قراء مهم آن عبارتند از: صغاد، بهمن، شورجستان. در قسمت جنوب و باختر این دهستان، طوایف شش بلوکی از ایل قشقائی ییلاق میکنند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) ده مرکز دهستان صغاد بخش مرکزی شهرستان آباده. 12000گزی باختر آباده کنار راه فرعی آباده به صغاد. جلگه، معتدل، سکنۀ آن 500 تن، آب آن از قنات، محصول آن غلات، تریاک، انگور است. شغل اهالی زراعت، باغبانی و صنعت دستی قالی و گیوه بافی است. دبستان دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
چوبی راگویند که میان شکافته چند جلاجل بر آن نصب کنند و آوازه خوانان بدان اصول نگاه دارند. (برهان). چوبی مانندمشتۀ حلاج که سر آن را شکافته جلاجلی چند در آن تعبیه کنند و اصول موسیقی را بدان نگه دارند. (فرهنگ نظام) ، نام نغمه و پرده ای است از موسیقی. (برهان). نغمه و نوائی از موسیقی. (ناظم الاطباء). نام دستگاهی از موسیقی، نام سازی. (ناظم الاطباء). بمعنی چفانه است. (جهانگیری). نام سازی از سازها و آلات موسیقی که چغانه نیز گویند: از شعر او کننداگر شعر دلبران هر تار آن ترانۀ چنگ و چغان دهد. حمید قلندر (از جهانگیری). و رجوع به چغانه شود، آلتی که بدان پنبه درست کنند. (ناظم الاطباء)
چوبی راگویند که میان شکافته چند جلاجل بر آن نصب کنند و آوازه خوانان بدان اصول نگاه دارند. (برهان). چوبی مانندمشتۀ حلاج که سر آن را شکافته جلاجلی چند در آن تعبیه کنند و اصول موسیقی را بدان نگه دارند. (فرهنگ نظام) ، نام نغمه و پرده ای است از موسیقی. (برهان). نغمه و نوائی از موسیقی. (ناظم الاطباء). نام دستگاهی از موسیقی، نام سازی. (ناظم الاطباء). بمعنی چفانه است. (جهانگیری). نام سازی از سازها و آلات موسیقی که چغانه نیز گویند: از شعر او کننداگر شعر دلبران هر تار آن ترانۀ چنگ و چغان دهد. حمید قلندر (از جهانگیری). و رجوع به چغانه شود، آلتی که بدان پنبه درست کنند. (ناظم الاطباء)
موی را گویند که در پس سر گره کرده باشند. (برهان) (آنندراج). موی را گویند که بر قفا گره کرده باشند. (آنندراج). موی که در پس سر گره کرده باشند. (ناظم الاطباء). موی سر که بر قفا گره زده باشند.
موی را گویند که در پس سر گره کرده باشند. (برهان) (آنندراج). موی را گویند که بر قفا گره کرده باشند. (آنندراج). موی که در پس سر گره کرده باشند. (ناظم الاطباء). موی سر که بر قفا گره زده باشند.
شخصی را گویند که در کارها سعی و کوشش تمام داشته باشد. (برهان). کسی که بقدر مقدور کوشش کند و جاهد و ساعی و محنت کش باشد. (ناظم الاطباء). شخص کوشش کننده. (فرهنگ نظام). چغانه. مردم کوشا و ساعی. و رجوع به چغانه شود، مطلق سعی کننده وکوشنده را گویند اعم از انسان و حیوانات دیگر. (برهان) ، شخص ستیزه کننده. (فرهنگ نظام)
شخصی را گویند که در کارها سعی و کوشش تمام داشته باشد. (برهان). کسی که بقدر مقدور کوشش کند و جاهد و ساعی و محنت کش باشد. (ناظم الاطباء). شخص کوشش کننده. (فرهنگ نظام). چغانه. مردم کوشا و ساعی. و رجوع به چغانه شود، مطلق سعی کننده وکوشنده را گویند اعم از انسان و حیوانات دیگر. (برهان) ، شخص ستیزه کننده. (فرهنگ نظام)
دهی است از دهستان باغک بخش اهرم شهرستان بوشهر که در 24 هزارگزی شمال باختر اهرم، کنار راه شوسۀ بوشهر بکازرون واقع است. جلگه و گرمسیر است و 432 تن سکنه دارد. آبش از چاه. محصولش غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان باغک بخش اهرم شهرستان بوشهر که در 24 هزارگزی شمال باختر اهرم، کنار راه شوسۀ بوشهر بکازرون واقع است. جلگه و گرمسیر است و 432 تن سکنه دارد. آبش از چاه. محصولش غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)