جدول جو
جدول جو

معنی چشوم - جستجوی لغت در جدول جو

چشوم
چشمیزک، دانه ای سیاه و براق که برای معالجۀ چشم درد به کار می رفته، چشملان، تشن، حسب السودان، تشمیزج، چشمک، چشام، چشخام، چاکشو، چاکشی، خاکشو، چاکسی
تصویری از چشوم
تصویر چشوم
فرهنگ فارسی عمید
چشوم
(چَ / چُ)
چشمیزک و چاکسو و تشمیزک. داروی چشم. چشم. (در اصطلاح روستائیان خراسان) و رجوع شود. به چشم و چشام و تشمیزج و چشمیزک و چاکسو
لغت نامه دهخدا
چشوم
چشم
تصویری از چشوم
تصویر چشوم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شوم
تصویر شوم
کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، بدشگون، بدیمن، بدقدم، نامبارک، نحس، خشک پی، سبز پا، سبز قدم، مشوم، میشوم، پاسبز، شنار، تخجّم، سیاه دست، شمال، مرخشه، منحوس، نافرّخ، نامیمون، بداغر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشم
تصویر چشم
عضو حسی و بینایی بدن انسان و حیوان، کنایه از نظر، نگاه اجمالی مثلاً چشمم به او افتاد، کنایه از انتظار، توقع، برای مثال گر از دوست چشمت بر احسان اوست / تو در بند خویشی نه در بند دوست (سعدی۳ - ۳۹۲) کنایه از چشم شور
هنگام قبول کاری با احترام نسبت به مخاطب گفته می شود
چشم از جهان بستن: کنایه از مردن، برای مثال چو سالار جهان چشم از جهان بست / به کین خواهی تو را باید میان بست (نظامی۲ - ۱۶۲)
چشم از جهان فروبستن: کنایه از چشم از جهان بستن، مردن
چشم باز کردن: بیدار شدن از خواب، کنایه از چیزی را به دقت نگریستن و مواظب آن بودن
چشم بد: چشم شور، چشمی که اگر با نظر اعجاب و تحسین به کسی یا چیزی نگاه کند به آن چشم زخم می زند و آسیب می رساند برای مثال چه نیروست در جنبش چشم بد / که نیکوی خود را کند چشم زد (نظامی۶ - ۱۰۷۶) ، ندانم چه چشم بد آمد بر اوی / چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی (فردوسی - ۴/۳۳۸)
چشم برداشتن: کنایه از صرف نظر کردن، ترک نظاره کردن، نگاه نکردن به کسی یا چیزی
چشم بر هم نهادن: چشم بستن، مردن، نگاه نکردن به کسی یا چیزی، ترک نظاره کردن، کنایه از صرف نظر کردن
چشم بستن: مردن، نگاه نکردن به کسی یا چیزی، ترک نظاره کردن، کنایه از صرف نظر کردن
چشم بصیرت: کنایه از بینش آگاهانه و توام با خرد
چشم به راه داشتن: کنایه از منتظر بودن، انتظار کشیدن، برای مثال مدتی شد که تا بدان اومید / چشم دارد به راه و گوش به در (انوری - ۱۹۹)
چشم بی آب: کنایه از چشم شوخ، گستاخ، بی حیا و بی شرم
چشم بیمار: کنایه از چشم نیم بسته و خمارآلود که شاعران آن را به زیبایی وصف کرده اند
چشم پوشیدن: کنایه از چشم پوشی کردن و نادیده انگاشتن
چشم خروس: گیاهی با گل های خوشه ای، برگ های شبیه برگ اقاقیا، دانه های سرخ و ماده ای سمّی که دانه های آن در گذشته مصرف طبی داشته، آدونیس، کنایه از شراب سرخ رنگ، کنایه از لب و دهان سرخ، نازک و تنگ
چشم خواباندن: کنایه از تغافل کردن، نادیده انگاشتن
چشم خوابانیدن: کنایه از چشم خواباندن، تغافل کردن، نادیده انگاشتن
چشم خوردن: کنایه از هدف چشم زخم واقع شدن، چشم زخم خوردن، از چشم شور آسیب دیدن
چشم داشتن: کنایه از توقع داشتن، امید و آرزو داشتن، در انتظار بودن
چشم دوختن: کنایه از پیوسته به کسی یا چیزی با دقت نگاه کردن
چشم دل: چشم بصیرت، بینش آگاهانه و توام با خرد، برای مثال چشم دل باز کن که جان بینی / آنچه نادیدنی ست آن بینی (هاتف - ۵۰)
چشم رسیدن: کنایه از هدف چشم زخم واقع شدن، چشم زخم خوردن، از چشم شور آسیب دیدن، چشم خوردن برای مثال به جز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد / زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست (حافظ - ۵۸)
چشم زدن: کنایه از چشم زخم به کسی رساندن، با چشم شور به کسی نظر کردن و به او آسیب رساندن، بستن و باز کردن پلک ها، اشاره کردن با چشم، ترس و بیم داشتن، بیمناک بودن از کسی یا چیزی برای مثال دوخته بر دیده از این ناکسان / کاهل نظر چشم زنند از خسان (امیرخسرو)
چشم شور: کنایه از چشمی که اگر با نظر اعجاب و تحسین به کسی یا چیزی نگاه کند به آن چشم زخم می زند و آسیب می رساند
چشم فروبستن: کنایه از مردن، نگاه نکردن به کسی یا چیزی، ترک نظاره کردن، کنایه از صرف نظر کردن، برای مثال دلارامی که داری دل در او بند / دگر چشم از همه عالم فروبند (سعدی - ۱۴۸)
چشم کردن: کنایه از چشم زدن، در نظر گرفتن، طرف توجه قرار دادن برای مثال که چشم کرد دل داغدار صائب را / که دود تلخی از این لالهزار میخیزد (صائب - ۸۰۶) ، تا تو را کبر تیزخشم نکرد / مر تو را چشم تو به چشم نکرد (سنائی - ۱۸)
چشم گرداندن: خیره نگریستن، با نگاه تند و خشمآلود به کسی نظر کردن
چشم گرم کردن: کنایه از خفتن، اندکی خوابیدن، دیده برهم نهادن و به خواب رفتن برای مثال فرود آمد از بارگی شاه نرم / بدان تا کند بر گیا چشم گرم (فردوسی - ۷/۳۷۴)
چشم نهادن: کنایه از به کسی یا چیزی چشم داشتن و منتظر بودن، نگاه کردن و مراقب بودن
چشم نهان: کنایه از بینش آگاهانه و توام با خرد، چشم بصیرت، برای مثال به چشم نهان، بین نهان جهان را / که چشم عیان بین نبیند نهان را (ناصرخسرو - ۱۰)
چشم و چار: کنایه از چشم
چشم و چراغ: کنایه از شخص عزیز و دوست داشتنی، معشوق زیبا
به چشم کردن: چشم زدن، چشم زخم به کسی رساندن، با چشم شور به کسی نظر کردن و به او آسیب رساندن، بستن و باز کردن پلک ها، اشاره کردن با چشم، ترس و بیم داشتن، بیمناک بودن از کسی یا چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشام
تصویر چشام
چشمیزک، دانه ای سیاه و براق که برای معالجۀ چشم درد به کار می رفته، چشملان، تشن، حسب السودان، تشمیزج، چشمک، چشوم، چشخام، چاکشو، چاکشی، خاکشو، چاکسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غشوم
تصویر غشوم
غاصب، ستمگر، ظالم، بیدادگر، جبّار، ستمکار، گرداس، جائر، ستم کیش، ظلم پیشه، جفا پیشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشوم
تصویر مشوم
شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، شمال، نامیمون، میشوم، مرخشه، بدشگون، بداغر، بدقدم، خشک پی، سبز پا، پاسبز، شنار، نحس، سبز قدم، نافرّخ، تخجّم، نامبارک، سیاه دست، منحوس، بدیمن
فرهنگ فارسی عمید
(حُ)
جویندگان
لغت نامه دهخدا
(وُ)
وشام. جمع واژۀ وشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به معنی نقش و نگار که بر اندام سوزن آژده و نیله بر آن پاشیده سازند. (منتهی الارب). رجوع به وشم شود، خط دستهای گاو دشتی. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
از ’ش ٔم’، بداختر. (مهذب الاسماء) : رجل مشوم و رجل مشؤوم، مرد بدفال و نیز مرد بدفالی رسیده. ج، مشائیم. (منتهی الارب). مشوم بر وزن مقول نیز جایز است. (آنندراج). مشؤوم. الجار الشّؤم. بدفالی آورنده و آن مفعولی بمعنی فاعل است مانند مستور بمعنی ساتر. ج، مشائم. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). مرد بدفال و بدفالی رسیده. شوم. بدفال و نحس و بدسرشت. (ناظم الاطباء). رجوع به مشؤوم شود
از ’ش ی م’، مشیوم. باخال. (از منتهی الارب). باخال و خال دار. (ناظم الاطباء). شیم. مشیوم. خالدار. (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُ فَ)
خشک گردیدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آزمند و حریص شدن. (از منتهی الارب). عشم. و رجوع به عشم شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
ستمکار. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء). منه: الحرب غشوم. و فی الحدیث: سلطان غشوم خیر من فتنه تدوم. (منتهی الارب). ظالم. ستمگر. بیدادگر: و چون یقین میشناخت که افتعال زمان غشوم و روزگار ظلوم او را با آن نخواهد گذاشت... (جهانگشای جوینی). و خود را از غصۀ روزگار شوم و سرور غشوم بازرهانی. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَ قُ)
فراخ بینی گردیدن. ((از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از لسان العرب). رجوع به خشم شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرم شهر که در 81 هزارگزی شمال خاوری شادگان و یک هزارگزی خاور راه اتومبیل رو رامهرمز به خلف آباد در کنارۀ شمالی رود خانه جراحی، واقع است. آبش از رود خانه جراحی. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و حشم داری و راهش در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان این آبادی از طایفۀ بنی خالد میباشند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
ماندگی، انقباض. بستگی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَشْ)
فربه شدن بعد لاغری: حشمت الدابه، فربه وکلان شکم گردید ستور به چرا در اول بهار. (از منتهی الارب) ، خوردن. چشیدن: ماحشم من طعامنا، یافتن: ماحشم الصید، نیافت شکاری را
لغت نامه دهخدا
(چِ)
دهی از دهستان کمارج بخش خشت شهرستان کازرون که در 8هزارگزی شمال کنارتخته، کنار راه شوسۀ کازرون به بوشهر واقع است. جلگه و گرمسیر است و 88 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه شاپور، محصولش غلات و شغل اهالی زراعت و شال بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دانه ای باشد سیاه و لغزنده که آن را در داروهای چشم بکار برند. (برهان). دانه ای باشد سیاه بمقدار عدسی که آنرا چون بپزند و نیک صلایه کرده در چشم کشند که درد میکند، بغایت مفید آید، و چون بر جراحت مادرزاد بپاشند نیک شود. و آنرا چاکسو و چشمک نیز خوانند. (جهانگیری). دانه ای باشد مانند عدس که در دوای چشم بکار میبرند و آنرا چشخام و چشم نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). چاکسو. (ناظم الاطباء). چشم. (دراصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). تشمیزج. جاکسو. جاکشو. داروی چشم. دوای درد چشم. چشم دانه. رجوع به جاکشو و چاکشو و چشخام و چشم و چشمک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از چشام
تصویر چشام
چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوم
تصویر شوم
بدبخت، بفال بد، نا میمون، نا فرخنده، نحس
فرهنگ لغت هوشیار
آن جز از بدن انسان و حیوان را گویند که بر بالای آن ابرو جا گرفته و آلت دیدنست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشو
تصویر چشو
کلمه ای که خر را گویند تا بایستد چش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشوم
تصویر حشوم
ماندگی، ترنجیدگی، بستگی، فربهی پس از بیماری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشوم
تصویر خشوم
فراخ بینی گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشوم
تصویر تشوم
مراغویی مرخشگی (مرخشه شوم نحس)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غشوم
تصویر غشوم
ستمکار، جنگ، سرکش ماده شتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشوم
تصویر قشوم
جمع قشم، آبراهه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشوم
تصویر مشوم
بنگرید به مشووم مشئوم: (و مخدوم یا بتفرس ذهن یا بتجسس ازنیک خواهان مخلص ومشفقان مخالص از خباثت وآگاهی یابدظن میشوم مرجوم لعنت... بقدم تجاسرپیش آید. {توضیح مرحوم قزوینی درحاشیه همین صفحه درباره این کلمه نوشته: (کذافی جمیع النسخو استعمال این کلمه در کتب دیگرنیز از عربی و فارسی دیده شده است و صواب درآن یا} مشووم {است بر وزن مفعول یا} مشوم {بحذف همزه تخفیفا و آن اسم مفعول ازشام است و میشوم بهیچ وجه صحیح نیست چه فعلی از ماده ش م درلغت عرب نیامده است و بنظر این ضعیف چنان می آید که اصل درمیشوم} مشوم {محذوف الهمزه بوده است و بواسطه کثرت استعمال مشوم معا با} میمون {که نقیض آن است من حیث لایشعر و من غیر اداره یایی در مشوم زیاد کرده اند تا هم وزن میمون گردد و هرچند این کلمه بخصوص درکتب لغت مذکور نیست ولی اصل این عمل یعنی حمل کلمه بر مجاورآن لجامع التناسب و الازدواج در کلام عرب متداول است... {کلمه مورد بحث در عربی هم استعمال میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم
تصویر چشم
((چَ یا چِ))
عضو بینایی در انسان و حیوان، دیده، نگاه، نظر، معمولاً هنگام قبول کاری یا خواهش شخصی بر زبان می آورند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شوم
تصویر شوم
نامبارک
فرهنگ فارسی معین
منقار پرنده
فرهنگ گویش مازندرانی
کوزه ای بزرگ که برای گرفتن کره از ماست به کار رود
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی نشانه ی گالشی بر روی چوب جهت محاسبه ی تقسیم شیر، خال خال سیاه
فرهنگ گویش مازندرانی
آب چشمه
فرهنگ گویش مازندرانی