جدول جو
جدول جو

معنی چشمیزک - جستجوی لغت در جدول جو

چشمیزک
دانه ای سیاه و براق که برای معالجۀ چشم درد به کار می رفته، چشملان، تشن، حسب السودان، تشمیزج، چشمک، چشام، چشوم، چشخام، چاکشو، چاکشی، خاکشو، چاکسی
تصویری از چشمیزک
تصویر چشمیزک
فرهنگ فارسی عمید
چشمیزک
(چَ / چِ زَ)
دانه ای است سیاه و لغزنده که با نبات در چشم کشند و معرب آن تشمیزج است. (برهان) (آنندراج). تشمیزج و چاکسو. (ناظم الاطباء). دانه ای است بقدر بهدانه و مثلث و سیاه و براق که در داروهای چشم بکار برند و معرب آن جشمیزج است. (از منتهی الارب). جشمیزک. تشمیزک. داروی چشم. چشوم. و رجوع به تشمیزج و چاکسو و چشام و چشوم و چشم شود، چشم خانه است. و بعضی گویند لاغیه است. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
چشمیزک
دانه ایست سیاه باندازه بهدانه و آنرا از گیاهی که در حجاز و سودان روید بدست آرند و در طب قدیم مستعمل بود چشمک چشام چشوم چشم
فرهنگ لغت هوشیار
چشمیزک
((چَ زَ))
چشمیزج. تشمیزج، دانه ای است سیاه به اندازه بهدانه و آن را از گیاهی که در حجاز و سودان روید بدست آرند و در طب قدیم مستعمل بود، چشمک، چشام، چشوم، چشم
تصویری از چشمیزک
تصویر چشمیزک
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تشمیزج
تصویر تشمیزج
چشمیزک، دانه ای سیاه و براق که برای معالجۀ چشم درد به کار می رفته، چشملان، تشن، حسب السودان، چشمک، چشام، چشوم، چشخام، چاکشو، چاکشی، خاکشو، چاکسی
فرهنگ فارسی عمید
مهره ای سیاه و سفید که برای دفع چشم زخم به گردن کودک آویزان کنند، خرمک، کنایه از زمانی بسیار اندک، مدتی اندک به قدر یک چشم بر هم زدن، برای مثال گر دور شدی ز چشم رنجور / یک چشم زد از دلم نه ای دور (نظامی۳ - ۵۲۲)
فرهنگ فارسی عمید
بیماری ای که فرد نمی تواند ادرار خود را نگاه دارد و بول چکه چکه خارج می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رشمیز
تصویر رشمیز
موریانه، نوعی حشره با آرواره های قوی که به صورت اجتماعی زندگی کرده و از چوب تغذیه می کند
چوب خوٰارک، تافشک، رونجو، ریونجو، لبنگ، دیوک، ارضه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشم زخ
تصویر چشم زخ
چشم زخم، صدمه و آسیبی که از چشم بد یا چشم شور به کسی برسد، آسیب و زیانی که از نگاه یا کلام آنکه چشم شور دارد به کسی یا چیزی برسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چامیز
تصویر چامیز
شاش، ادرار، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود
شاش، ادرار، پیشاب، بول، زهراب، پیشار، پیشیار، میزک، چامیر، چامین، چمین، کمیز، گمیز، شاشه
فرهنگ فارسی عمید
(چَ دُ)
دهی است از دهستان ژاوه رود بخش زراب شهرستان سنندج که در 24 هزارگزی جنوب خاوری زراب و 8 هزارگزی شمال باختری بایگلان واقع است. کوهستانی و سردسیراست و 700 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه بایگلان و چشمه. محصولش غلات، توتون، پنبه، لبنیات و میوه جات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان گلیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِزَ)
مرخم چشم زخم است. چشزخ. (انجمن آرا) (آنندراج). چشم بد. نظر بد. عین الکمال:
گردون، و ان یکاد همی خواند و قل اعوذ
از بهر چشمزخ که نه اش نام و نه نشان.
کمال اسماعیل (از انجمن آرا).
عطارد را بدوزم دیدۀ بد
که جادو خامه ام را چشم زخ زد.
عمید (از انجمن آرا).
رجوع به چشزخ و چشم زخم شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ دَ / دِ)
دیده شده و نگریسته شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’از مزارع کوهستان کرمانست و آبش از چشمه میباشد’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 222). ده کوچکی است از دهستان کوهستان بخش راور شهرستان کرمان که در 76هزارگزی شمال باختری راور و 17هزارگزی شمال راه فرعی راور واقع است و 25 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(چُ زَ)
سوزاک. نوعی بیماری که در مجرای بول آدمی به هم رسد، بیماری تقطیر بول که در مثانه پدید آید. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 337). چکمیزک. بیماری سلسلهالبول. و رجوع به چکمیزک شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
نام تیره ای از طایفۀ ملکشاهی در پشتکوه. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 68)
لغت نامه دهخدا
(چَ زَ)
دهی از دهستان گیلخواران بخش مرکزی شهرستان ساری که در ده هزارگزی شمال خاوری جویبار واقع است. دشت و معتدل است و 40 تن سکنه دارد آبش از چاه. محصولش غلات، پنبه و صیفی. شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(چَزَ)
بیماریی است که به سبب آن بول آدمی یا حیوانات دیگر قطره قطره میچکد و آن را بعربی تقطیرالبول خوانند. (از برهان). مرضی که بول قطره قطره بچکد و به تازی تقطیرالبول گویند. (جهانگیری). مرضی که میز یعنی بول قطره قطره چکد و به تازی تقطیرالبول گویند. (رشیدی). چکه چکه میزیدن و شاشیدن و آن مرضی است که بول آدمی قطره قطره چکدو آن را بعربی تقطیر البول گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). سلس البول، شاشیدن قطره قطره. شاش بند. (در اصطلاح روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). چکه چکه آمدن بول. و رجوع به چکمیزک زده و چکمیزک شدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نقیض و ضد. (برهان) ، عناصر اربعه، که خاک و آب و هوا و آتش باشد چه اینها نقیضانند. (از برهان). اما این لغت برساختۀ دساتیر است. (فرهنگ دساتیر ص 245)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ارضه. ارضه. جانورکی چوب خواره. (ناظم الاطباء). کرمی است چوب خوار که به عربی ارضه و به هندی دیمک گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). کرم چوب خوار. (انجمن آرا). ریمین. (لغت محلی شوشتر). جانوری است چوب خواره که بعربی ارضه گویند. (برهان) (از فرهنگ خطی) (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) :
گازر بی ثبات چون رشمیز
جامه را کرده ریزه و ناچیز.
احمد اطعمه
لغت نامه دهخدا
(هََ شَ)
دهی است از بخش حومه شهرستان سنندج دارای 900 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غله و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ)
چشمیزک است که شیرازیان چشم خوانند و آن تخمی است سیاه و املس که با نبات سایند و در چشم کشند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). معرب از فارسی، دانه های سیاهی است که در یمن برآید و آن را در شفای بیماریهای چشم بکاربرند. (دزی ج 1 ص 147). معرب از چشمیزک فارسی است و او را چشمک و چشم نامند. دانه ای است بقدر به دانه مثلث و سیاه و براق در آخر دویم گرم و خشک و جالی و با اندک حدت و بغایت قابض و محلل و مقوی باصره و جهت دمعه و غشاوه و جراحت قضیب و اعضای عصبانی نافع و چون در جوف پیاز یا خمیر گذاشته در زیر آتش پخته پس مقشرکرده با نبات و زعفران و مامیران کحل ترتیب دهند دراکثر امراض چشم قوی الاثر است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی گشته چشمیزک از داروها دارویی که درچشم ریزند چشمیزک سیاه دانه
فرهنگ لغت هوشیار
چشم زده، مهره سیاه و سفید که برای دفع چشم زخم بگردن کودک آویزند، زمان اندک طرفه العین لحظه لمحه، اشاره کردن چشمک زدن
فرهنگ لغت هوشیار
مرضی که انسان نمی تواند ادرار خود را نگه دارد مرضی که انسان نتواند ادرار خود را نگاه دارد و ادرار چکه چکه خارج میشود سلس البول تقطیرالبول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشمک
تصویر چشمک
ایماء و اشاره با پلک زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم زد
تصویر چشم زد
((~. زَ))
مهره سیاه و سفید که برای دفع چشم زخم به گردن کودک آویزند، کنایه از زمان بسیار کم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تشمیزج
تصویر تشمیزج
((تَ زَ))
دارویی که در چشم ریزند، چشمیزک، سیاه دانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چکمیزک
تصویر چکمیزک
((چَ زَ))
چک. چکره. چکه، مرضی که انسان نتواند ادرار خود را نگاه دارد و ادرار چکه چکه خارج می شود، سلس البول، تقطیر البول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چشمی
تصویر چشمی
اپتیک، عینک
فرهنگ واژه فارسی سره
لمحه، لحظه، آن، ثانیه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لوبیای سبز
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان شهر خواست ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
گاوی سرخ رنگ که چشمانی زیبا داشته باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
گاو سیاه رنگ و خال خالی
فرهنگ گویش مازندرانی