دانه ای سیاه و براق که برای معالجۀ چشم درد به کار می رفته، چشملان، تشن، حسب السودان، تشمیزج، چشمک، چشام، چشوم، چشخام، چاکشو، چاکشی، خاکشو، چاکسی
دانه ای سیاه و براق که برای معالجۀ چشم درد به کار می رفته، چَشمَلان، تَشَن، حسب السودان، تَشمیزَج، چَشمَک، چَشام، چَشوم، چَشخام، چاکشو، چاکشی، خاکشو، چاکسی
دانه ای است سیاه و لغزنده که با نبات در چشم کشند و معرب آن تشمیزج است. (برهان) (آنندراج). تشمیزج و چاکسو. (ناظم الاطباء). دانه ای است بقدر بهدانه و مثلث و سیاه و براق که در داروهای چشم بکار برند و معرب آن جشمیزج است. (از منتهی الارب). جشمیزک. تشمیزک. داروی چشم. چشوم. و رجوع به تشمیزج و چاکسو و چشام و چشوم و چشم شود، چشم خانه است. و بعضی گویند لاغیه است. (بحر الجواهر)
دانه ای است سیاه و لغزنده که با نبات در چشم کشند و معرب آن تشمیزج است. (برهان) (آنندراج). تشمیزج و چاکسو. (ناظم الاطباء). دانه ای است بقدر بهدانه و مثلث و سیاه و براق که در داروهای چشم بکار برند و معرب آن جشمیزج است. (از منتهی الارب). جشمیزک. تشمیزک. داروی چشم. چشوم. و رجوع به تشمیزج و چاکسو و چشام و چشوم و چشم شود، چشم خانه است. و بعضی گویند لاغیه است. (بحر الجواهر)
چشمیزک، دانه ای سیاه و براق که برای معالجۀ چشم درد به کار می رفته، چشملان، تشن، حسب السودان، چشمک، چشام، چشوم، چشخام، چاکشو، چاکشی، خاکشو، چاکسی
چَشمیزَک، دانه ای سیاه و براق که برای معالجۀ چشم درد به کار می رفته، چَشمَلان، تَشَن، حسب السودان، چَشمَک، چَشام، چَشوم، چَشخام، چاکشو، چاکشی، خاکشو، چاکسی
مهره ای سیاه و سفید که برای دفع چشم زخم به گردن کودک آویزان کنند، خرمک، کنایه از زمانی بسیار اندک، مدتی اندک به قدر یک چشم بر هم زدن، برای مثال گر دور شدی ز چشم رنجور / یک چشم زد از دلم نه ای دور (نظامی۳ - ۵۲۲)
مهره ای سیاه و سفید که برای دفع چشم زخم به گردن کودک آویزان کنند، خرمک، کنایه از زمانی بسیار اندک، مدتی اندک به قدر یک چشم بر هم زدن، برای مِثال گر دور شدی ز چشم رنجور / یک چشم زد از دلم نه ای دور (نظامی۳ - ۵۲۲)
شاش، ادرار، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود شاش، ادرار، پیشاب، بول، زهراب، پیشار، پیشیار، میزک، چامیر، چامین، چمین، کمیز، گمیز، شاشه
شاش، اِدرار، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود شاش، اِدرار، پیشاب، بَول، زَهراب، پیشار، پیشیار، میزَک، چامیر، چامین، چَمین، کُمیز، گُمیز، شاشه
دهی است از دهستان ژاوه رود بخش زراب شهرستان سنندج که در 24 هزارگزی جنوب خاوری زراب و 8 هزارگزی شمال باختری بایگلان واقع است. کوهستانی و سردسیراست و 700 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه بایگلان و چشمه. محصولش غلات، توتون، پنبه، لبنیات و میوه جات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان گلیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان ژاوه رود بخش زراب شهرستان سنندج که در 24 هزارگزی جنوب خاوری زراب و 8 هزارگزی شمال باختری بایگلان واقع است. کوهستانی و سردسیراست و 700 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه بایگلان و چشمه. محصولش غلات، توتون، پنبه، لبنیات و میوه جات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان گلیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
مرخم چشم زخم است. چشزخ. (انجمن آرا) (آنندراج). چشم بد. نظر بد. عین الکمال: گردون، و ان یکاد همی خواند و قل اعوذ از بهر چشمزخ که نه اش نام و نه نشان. کمال اسماعیل (از انجمن آرا). عطارد را بدوزم دیدۀ بد که جادو خامه ام را چشم زخ زد. عمید (از انجمن آرا). رجوع به چشزخ و چشم زخم شود
مرخم چشم زخم است. چشزخ. (انجمن آرا) (آنندراج). چشم بد. نظر بد. عین الکمال: گردون، و ان یکاد همی خواند و قل اعوذ از بهر چشمزخ که نه اش نام و نه نشان. کمال اسماعیل (از انجمن آرا). عطارد را بدوزم دیدۀ بد که جادو خامه ام را چشم زخ زد. عمید (از انجمن آرا). رجوع به چشزخ و چشم زخم شود
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’از مزارع کوهستان کرمانست و آبش از چشمه میباشد’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 222). ده کوچکی است از دهستان کوهستان بخش راور شهرستان کرمان که در 76هزارگزی شمال باختری راور و 17هزارگزی شمال راه فرعی راور واقع است و 25 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’از مزارع کوهستان کرمانست و آبش از چشمه میباشد’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 222). ده کوچکی است از دهستان کوهستان بخش راور شهرستان کرمان که در 76هزارگزی شمال باختری راور و 17هزارگزی شمال راه فرعی راور واقع است و 25 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
سوزاک. نوعی بیماری که در مجرای بول آدمی به هم رسد، بیماری تقطیر بول که در مثانه پدید آید. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 337). چکمیزک. بیماری سلسلهالبول. و رجوع به چکمیزک شود
سوزاک. نوعی بیماری که در مجرای بول آدمی به هم رسد، بیماری تقطیر بول که در مثانه پدید آید. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 337). چکمیزک. بیماری سلسلهالبول. و رجوع به چکمیزک شود
دهی از دهستان گیلخواران بخش مرکزی شهرستان ساری که در ده هزارگزی شمال خاوری جویبار واقع است. دشت و معتدل است و 40 تن سکنه دارد آبش از چاه. محصولش غلات، پنبه و صیفی. شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی از دهستان گیلخواران بخش مرکزی شهرستان ساری که در ده هزارگزی شمال خاوری جویبار واقع است. دشت و معتدل است و 40 تن سکنه دارد آبش از چاه. محصولش غلات، پنبه و صیفی. شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
بیماریی است که به سبب آن بول آدمی یا حیوانات دیگر قطره قطره میچکد و آن را بعربی تقطیرالبول خوانند. (از برهان). مرضی که بول قطره قطره بچکد و به تازی تقطیرالبول گویند. (جهانگیری). مرضی که میز یعنی بول قطره قطره چکد و به تازی تقطیرالبول گویند. (رشیدی). چکه چکه میزیدن و شاشیدن و آن مرضی است که بول آدمی قطره قطره چکدو آن را بعربی تقطیر البول گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). سلس البول، شاشیدن قطره قطره. شاش بند. (در اصطلاح روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). چکه چکه آمدن بول. و رجوع به چکمیزک زده و چکمیزک شدن شود
بیماریی است که به سبب آن بول آدمی یا حیوانات دیگر قطره قطره میچکد و آن را بعربی تقطیرالبول خوانند. (از برهان). مرضی که بول قطره قطره بچکد و به تازی تقطیرالبول گویند. (جهانگیری). مرضی که میز یعنی بول قطره قطره چکد و به تازی تقطیرالبول گویند. (رشیدی). چکه چکه میزیدن و شاشیدن و آن مرضی است که بول آدمی قطره قطره چکدو آن را بعربی تقطیر البول گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). سلس البول، شاشیدن قطره قطره. شاش بند. (در اصطلاح روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). چکه چکه آمدن بول. و رجوع به چکمیزک زده و چکمیزک شدن شود
ارضه. ارضه. جانورکی چوب خواره. (ناظم الاطباء). کرمی است چوب خوار که به عربی ارضه و به هندی دیمک گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). کرم چوب خوار. (انجمن آرا). ریمین. (لغت محلی شوشتر). جانوری است چوب خواره که بعربی ارضه گویند. (برهان) (از فرهنگ خطی) (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) : گازر بی ثبات چون رشمیز جامه را کرده ریزه و ناچیز. احمد اطعمه
ارضه. ارضه. جانورکی چوب خواره. (ناظم الاطباء). کرمی است چوب خوار که به عربی ارضه و به هندی دیمک گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). کرم چوب خوار. (انجمن آرا). ریمین. (لغت محلی شوشتر). جانوری است چوب خواره که بعربی ارضه گویند. (برهان) (از فرهنگ خطی) (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) : گازر بی ثبات چون رشمیز جامه را کرده ریزه و ناچیز. احمد اطعمه
چشمیزک است که شیرازیان چشم خوانند و آن تخمی است سیاه و املس که با نبات سایند و در چشم کشند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). معرب از فارسی، دانه های سیاهی است که در یمن برآید و آن را در شفای بیماریهای چشم بکاربرند. (دزی ج 1 ص 147). معرب از چشمیزک فارسی است و او را چشمک و چشم نامند. دانه ای است بقدر به دانه مثلث و سیاه و براق در آخر دویم گرم و خشک و جالی و با اندک حدت و بغایت قابض و محلل و مقوی باصره و جهت دمعه و غشاوه و جراحت قضیب و اعضای عصبانی نافع و چون در جوف پیاز یا خمیر گذاشته در زیر آتش پخته پس مقشرکرده با نبات و زعفران و مامیران کحل ترتیب دهند دراکثر امراض چشم قوی الاثر است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
چشمیزک است که شیرازیان چشم خوانند و آن تخمی است سیاه و املس که با نبات سایند و در چشم کشند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). معرب از فارسی، دانه های سیاهی است که در یمن برآید و آن را در شفای بیماریهای چشم بکاربرند. (دزی ج 1 ص 147). معرب از چشمیزک فارسی است و او را چشمک و چشم نامند. دانه ای است بقدر به دانه مثلث و سیاه و براق در آخر دویم گرم و خشک و جالی و با اندک حدت و بغایت قابض و محلل و مقوی باصره و جهت دمعه و غشاوه و جراحت قضیب و اعضای عصبانی نافع و چون در جوف پیاز یا خمیر گذاشته در زیر آتش پخته پس مقشرکرده با نبات و زعفران و مامیران کحل ترتیب دهند دراکثر امراض چشم قوی الاثر است. (تحفۀ حکیم مؤمن)