چشمیزک، دانه ای سیاه و براق که برای معالجۀ چشم درد به کار می رفته، چشملان، تشن، حسب السودان، تشمیزج، چشمک، چشوم، چشخام، چاکشو، چاکشی، خاکشو، چاکسی
چَشمیزَک، دانه ای سیاه و براق که برای معالجۀ چشم درد به کار می رفته، چَشمَلان، تَشَن، حسب السودان، تَشمیزَج، چَشمَک، چَشوم، چَشخام، چاکشو، چاکشی، خاکشو، چاکسی
دانه ای باشد سیاه و لغزنده که آن را در داروهای چشم بکار برند. (برهان). دانه ای باشد سیاه بمقدار عدسی که آنرا چون بپزند و نیک صلایه کرده در چشم کشند که درد میکند، بغایت مفید آید، و چون بر جراحت مادرزاد بپاشند نیک شود. و آنرا چاکسو و چشمک نیز خوانند. (جهانگیری). دانه ای باشد مانند عدس که در دوای چشم بکار میبرند و آنرا چشخام و چشم نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). چاکسو. (ناظم الاطباء). چشم. (دراصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). تشمیزج. جاکسو. جاکشو. داروی چشم. دوای درد چشم. چشم دانه. رجوع به جاکشو و چاکشو و چشخام و چشم و چشمک شود
دانه ای باشد سیاه و لغزنده که آن را در داروهای چشم بکار برند. (برهان). دانه ای باشد سیاه بمقدار عدسی که آنرا چون بپزند و نیک صلایه کرده در چشم کشند که درد میکند، بغایت مفید آید، و چون بر جراحت مادرزاد بپاشند نیک شود. و آنرا چاکسو و چشمک نیز خوانند. (جهانگیری). دانه ای باشد مانند عدس که در دوای چشم بکار میبرند و آنرا چشخام و چشم نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). چاکسو. (ناظم الاطباء). چِشُم. (دراصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). تشمیزج. جاکسو. جاکشو. داروی چشم. دوای درد چشم. چشم دانه. رجوع به جاکشو و چاکشو و چشخام و چشم و چشمک شود
آشامیدن، پسوند متصل به واژه به معنای آشامنده مثلاً خون آشام، درد آشام، می آشام، نوشیدنی، شربت، برای مثال همه زرّ و پیروزه بد جامشان / به روشن گلاب اندر آشامشان (فردوسی۲ - ۱۷۵)، قوت، خوراک
آشامیدن، پسوند متصل به واژه به معنای آشامنده مثلاً خون آشام، دُرد آشام، می آشام، نوشیدنی، شربت، برای مِثال همه زرّ و پیروزه بُد جامشان / به روشن گلاب اندر آشامشان (فردوسی۲ - ۱۷۵)، قوت، خوراک
چراگاه، جای چریدن حیوانات علف خوار، علفزار، مرتع، چرازار، سبزه زار، مسارح، چراجای، چرامین، چراخوٰار، چراخور برای مثال آن شنیدی که در ولایت شام / رفته بودند اشتران به چرام (سنائی۱ - ۴۰۸)
چَراگاه، جای چریدن حیوانات علف خوار، عَلَفزار، مَرتَع، چَرازار، سَبزِه زار، مَسارِح، چَراجای، چَرامین، چَراخوٰار، چَراخور برای مِثال آن شنیدی که در ولایت شام / رفته بودند اشتران به چرام (سنائی۱ - ۴۰۸)
چشمیزک، دانه ای سیاه و براق که برای معالجۀ چشم درد به کار می رفته، چشملان، تشن، حسب السودان، تشمیزج، چشمک، چشام، چشخام، چاکشو، چاکشی، خاکشو، چاکسی
چَشمیزَک، دانه ای سیاه و براق که برای معالجۀ چشم درد به کار می رفته، چَشمَلان، تَشَن، حسب السودان، تَشمیزَج، چَشمَک، چَشام، چَشخام، چاکشو، چاکشی، خاکشو، چاکسی
چشمیزک، دانه ای سیاه و براق که برای معالجۀ چشم درد به کار می رفته، چشملان، تشن، حسب السودان، تشمیزج، چشمک، چشام، چشوم، چاکشو، چاکشی، خاکشو، چاکسی
چَشمیزَک، دانه ای سیاه و براق که برای معالجۀ چشم درد به کار می رفته، چَشمَلان، تَشَن، حسب السودان، تَشمیزَج، چَشمَک، چَشام، چَشوم، چاکشو، چاکشی، خاکشو، چاکسی
بشامه درختی است خوشبوی که آن را ذهل نیز نامند. (منتهی الارب). درختی خوش بو که از چوب آن مسواک سازند و برگش موی را سیاه کند. (ناظم الاطباء) (آنندراج). درخت بادیه است. (نزهه القلوب). درخت مسواک. (مهذب الاسماء). کحل السودان. (منتهی الارب). درختی است با بوی خوش که از شاخه های آن مسواک سازند. (از البیان والتبیین ج 2 ص 45 حاشیه و ج 3 ص 77). و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 78 شود. دانۀ گیاه قلقل، اناردانۀ دشتی. (فرهنگ فارسی معین). درختی است حجازی و در مصر و عراق نیز میباشد تخم او را بجای حب بلسان استعمال نمایند و ثمردار او بقدر درخت توت سفید و بی ثمر از آن کوچکتر است. برگش مثل صعتر و با رطوبت چسبنده و با شیرینی و گلش زرد، و تخمش شبیه به کمابه و بی مزه و ثمرش مثل خوشه و دراز و دانه های او مایل به زردی و از بعضی سرخ و از بعضی طولانی مثل حب صنوبر و چون جزوی از آن قطع نمایند از آن آب سفید تراوش کند و بعد از خشک شدن مایل بسرخی گردد و بهترین اجزاء او دمعه او است و مسواک چوب او مقوی و رافع بدبویی دهانست. (از تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به مفردات ابن بیطار شود
بشامه درختی است خوشبوی که آن را ذُهل نیز نامند. (منتهی الارب). درختی خوش بو که از چوب آن مسواک سازند و برگش موی را سیاه کند. (ناظم الاطباء) (آنندراج). درخت بادیه است. (نزهه القلوب). درخت مسواک. (مهذب الاسماء). کحل السودان. (منتهی الارب). درختی است با بوی خوش که از شاخه های آن مسواک سازند. (از البیان والتبیین ج 2 ص 45 حاشیه و ج 3 ص 77). و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 78 شود. دانۀ گیاه قلقل، اناردانۀ دشتی. (فرهنگ فارسی معین). درختی است حجازی و در مصر و عراق نیز میباشد تخم او را بجای حب بلسان استعمال نمایند و ثمردار او بقدر درخت توت سفید و بی ثمر از آن کوچکتر است. برگش مثل صعتر و با رطوبت چسبنده و با شیرینی و گلش زرد، و تخمش شبیه به کمابه و بی مزه و ثمرش مثل خوشه و دراز و دانه های او مایل به زردی و از بعضی سرخ و از بعضی طولانی مثل حب صنوبر و چون جزوی از آن قطع نمایند از آن آب سفید تراوش کند و بعد از خشک شدن مایل بسرخی گردد و بهترین اجزاء او دمعه او است و مسواک چوب او مقوی و رافع بدبویی دهانست. (از تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به مفردات ابن بیطار شود
خوراک بقدر حاجت باشد که به عربی قوت لایموت گویند. (برهان) (هفت قلزم). آشام: پناه سوی قناعت همی برم زین قوم که اهل خانه خود را اشام می ندهند. کمال اسماعیل. ، سایه ها، سیاهی ها که از دور دیده میشود، سیاهی و هیأتی که از دور بنظر آید: نقد عشق از سرای ارواح است نه ز اشخاص و شکل و اشباح است. سنائی. و از ضرب رماح دوسر، و طعن گرز و شمشیر ارواح از اشباح دوری جسته خاک معرکه با خون دلیران می آمیخت. (روضه الصفا ج 2). همیشه تا بود افلاک مرکز انجم همیشه تا بود ارواح قوت اشباح. ؟ ، اسماء اشباح. رجوع به شبح شود، مواشی
خوراک بقدر حاجت باشد که به عربی قوت لایموت گویند. (برهان) (هفت قلزم). آشام: پناه سوی قناعت همی برم زین قوم که اهل خانه خود را اشام می ندهند. کمال اسماعیل. ، سایه ها، سیاهی ها که از دور دیده میشود، سیاهی و هیأتی که از دور بنظر آید: نقد عشق از سرای ارواح است نه ز اشخاص و شکل و اشباح است. سنائی. و از ضرب رماح دوسر، و طعن گرز و شمشیر ارواح از اشباح دوری جسته خاک معرکه با خون دلیران می آمیخت. (روضه الصفا ج 2). همیشه تا بود افلاک مرکز انجم همیشه تا بود ارواح قوت اشباح. ؟ ، اسماء اشباح. رجوع به شبح شود، مواشی
مخفف آشامنده، در کلمات مرکبۀ خون آشام، دردی آشام، غم آشام، می آشام و جز آن: شب عنبرین هندوی بام اوی شفق دردی آشام از جام اوی، فردوسی، اصطناعت چو آب جان پرور انتقامت چو خاک خون آشام، انوری، درآ در بزم رندان غم آشام ز شادی صاف شو درد غم آشام، سراج راجی، ای ترک می آشام که گفتت که می آشام در خانه من باده بیاشام بیا شام خوف است بطاعتگه زهاد ریاکیش امن است بسرمنزل رندان می آشام، ؟ ، باندازۀ یک بار آشامیدن، شربه، جرعه: یک آشام شیر، آبچلو، آشاب، آبریس، و فرهنگ جهانگیری بکلمه معنی قوت (و هو ما یقوم به بدن الانسان من الطعام، صراح) داده و از شاعری مجهول به نام استاد بیت ذیل را شاهد آورده است: بملک شام ندهم تار مویت ندارم گرچه گاه شام آشام، ، در بعض فرهنگها به معنی آشامیدن و چیز کم خوردن و شرب و تجرّع نیز آمده است
مخفف آشامنده، در کلمات مرکبۀ خون آشام، دردی آشام، غم آشام، می آشام و جز آن: شب عنبرین هندوی بام اوی شفق دردی آشام از جام اوی، فردوسی، اصطناعت چو آب جان پرور انتقامت چو خاک خون آشام، انوری، درآ در بزم رندان غم آشام ز شادی صاف شو دردِ غم آشام، سراج راجی، ای ترک می آشام که گفتت که می آشام در خانه من باده بیاشام بیا شام خوف است بطاعتگه زهاد ریاکیش امن است بسرمنزل رندان می آشام، ؟ ، باندازۀ یک بار آشامیدن، شربه، جرعه: یک آشام شیر، آبچلو، آشاب، آبریس، و فرهنگ جهانگیری بکلمه معنی قوت (و هو ما یقوم به بدن الانسان من الطعام، صراح) داده و از شاعری مجهول به نام استاد بیت ذیل را شاهد آورده است: بملک شام ندْهم تار مویت ندارم گرچه گاه شام آشام، ، در بعض فرهنگها به معنی آشامیدن و چیز کم خوردن و شرب و تجرّع نیز آمده است
نماینده پاپ در کلده بود و در اواخر قرن هجدهم توجه اروپاییها را به بعض تپه های حله و خرابه هایی که در جنوب بغداد واقع است جلب (کرد) و مجموعه ای ازآثار بفرانسه فرستاد. (از ایران باستان ج 1 ص 51) ، {{فعل}} امر) کلمه امر یعنی تعجیل کن و زود باش. (ناظم الاطباء). رجوع به شتافتن و شتابیدن شود
نماینده پاپ در کلده بود و در اواخر قرن هجدهم توجه اروپاییها را به بعض تپه های حله و خرابه هایی که در جنوب بغداد واقع است جلب (کرد) و مجموعه ای ازآثار بفرانسه فرستاد. (از ایران باستان ج 1 ص 51) ، {{فِعل}} امر) کلمه امر یعنی تعجیل کن و زود باش. (ناظم الاطباء). رجوع به شتافتن و شتابیدن شود
نوشیدنی، مشروب، شربت: همه زرّ و پیروزه بد جامشان بروشن گلاب اندر آشامشان، فردوسی، حسرت فروخورم چو بسینه فروشود آشام خون دل کنم آن را فروبرم، خاقانی، چون نتوانم که نفس را رام کنم خود را چه بهرزه شهرۀ عام کنم زایل نشود تیرگی خاطر من گر چشمۀ خور فی المثل آشام کنم، امیرخسرو، آشام خود بزخم زبان میخورد عوان آری درندگان همه آب از زبان خورند، سیدحسین اخلاطی
نوشیدنی، مشروب، شربت: همه زرّ و پیروزه بد جامشان بروشن گلاب اندر آشامشان، فردوسی، حسرت فروخورم چو بسینه فروشود آشام خون دل کنم آن را فروبرم، خاقانی، چون نتوانم که نفس را رام کنم خود را چه بهرزه شهرۀ عام کنم زایل نشود تیرگی خاطر من گر چشمۀ خور فی المثل آشام کنم، امیرخسرو، آشام خود بزخم زبان میخورد عوان آری درندگان همه آب از زبان خورند، سیدحسین اخلاطی
دیده عضو اصلی حس باصره در انسان و حیوان و آن عبارتست از دو عضو قرنیه که در طرفین خط وسط صورت در قسمت قدامی کاسه چشم قرار گرفته اند و برای حفاظت از آفات خارجی پلکها روی آنها را می پوشانند. تعداد چشمها در انسان و اکثر جانوران یک زوج است ولی در بعض راسته های مختلف بند پاییان تعداد آنها بیش از آنست و گاه به چندین هزار میرسد (مثلا در زنبور و پروانه)، بطور کلی ساختمان چشم را بدو قسمت تقسیم میکنند: الف - جدارها. ب - دیگر محتویات چشم. جدارهای چشم عبارتند از: صلبیه که در قسمت جلو قرنیه را میسازد، مشیمیه، شبکیه. محتویات چشم عبارتند از قسمتهای شفافی که نور از آنها عبور میکند و از جلو بعقب عبارتند از: مایع زلالیه، عدسی، زجاجیه، جمع چشمان چشمها، نگاه نظر، چشم زخم نظر بد، امید: (چشم آن دارم)، قید اجابت و تصدیق بچشم بالای چشم سمعا و طاعه، گشادگی در نوشتن بعض حروف، سفیدی میان سر (ف) (ق) و (و)، هریک از خالهای طاسهای نرد، عزیز گرامی. ترکیبات اسمی: آب چشم. اشک چشم. یا چشم آخربین. دیده آخربین چشم عاقبت نگر. یا چشم امید. امید و انتظار و آرزوی بسیار. یا چشم بد. نظر بد نگاه بد چشمی که اثر بد دارد و چشم زخم زند. یا چشم بصیرت. چشم بینایی دیده عقل. یا چشم بی آب. بیحیا بی شرم. یا چشم بیمار. چشم نیم بسته که بر جمال معشوق بیفزاید. یا چشم بینا. چشم روشن و بیننده. یا چشم پرویزن. سوراخ پرویزن. یا چشم پشت. مقعد یا چشم ترک. چشم تنگ. یا چشم تنگ. چشم تنگ بین، حریص آزمند. یا چشم حسودچشم زخم. یا چشم حقارت نظر تحقیر. یا چشم خروس. یا چشم خروسان. شراب انگوری. یا چشم دام. شبکه های دام. یا چشم درع. حلقه زره. یا چشم دل. چشم باطن دیده عقل. یا چشم روز. آفتاب. یا چشم سحاب. دیده ابرها که از آن اشک (باران) میریزد. یا چشم سر. چشم ظاهر بصر مقابل چشم باطن چشم سر. یا چشم سر. سر چشم باطن چشم دل مقابل چشم سر. یا چشم سوزن. سوراخ سوزن. یا چشم سیل روان دریا. یا چشم شادی. چشمی که از شوق و آرزوی خبری در پریدن باشد، یا چشم شب. ماه و ستاره. یا چشم شوخ. دیده گستاخ. چشم بیحیا. یا چشم شور. چشم بد که زود اثر کند. یا چشم عقل. دیده خرد چشم باطن. یا چشم عنایت. دیده عنایت نظر لطف. یا چشم غزال. پیاله لبالب شراب. یا چشم فتراک. حلقه فتراک. یا چشم فرنگی. عینک چشمک. یا چشم گاو. یا چشم گاوانه. چشم فراخ. یا چشم گاو میش. یا چشم گرداب. حلقه گرداب. با چشم گندم. دانه گندم که چاک آن بچشم میماند. یا چشم مور. ایاء خرد و ریزه، کاغذ و جز آنکه بر آن افشان بسیار خرد و ریزه کرده باشند. یا چشم موری. اشیا خرد و ریزه، قیمه قیمه شده. یا چشم میم. حلقه میم (م)، یا چشم نرگس. دیده گل نرگس. یا چشم نرم. چشم بی آزرم دیده بیحیا. یا چشم نی. سوراخ نی. یا چشم نیلوفری. چشم کبود دیده فیروزه رنگ. ترکیبات فعلی: یا آب چشم ریختن، گریستن، یا آب در چشم آمدن، اشک شوق در چشم آمدن، یا از چشم کسی یا چیزی افتادن، در نظر شخصی بیقدر و منزلت شدن منفور شدن نزد او پس از محبوبیت. یا از چشم انداختن کسی یا چیزی را. مورد بغض و نفرت یا عدم توجه قرار دادن آن کس یا آن چیز را. یا به چشم آمدن، مهم جلوه کردن، از نظر بد آفت رسیدن، یا به چشم خوردن چیزی. بنظر آمدن بنظر رسیدن، یا به چشم در آمدن، در نظر جلوه کردن، یا به چشم کسی کشیدن چیزی را. جلوه فروختن بدان کسی بسبب آن چیز. یا به چشم کسی کشیدن کاری را. منت گذاشتن بدان کس بسبب انجام دادن آن کار. یا به چشم کردن کسی یا چیزی را. در نظر گرفتن و زیر نظر داشتن آن کس یا آن چیز را یا پشت چشم نازک کردن، کبر و غرور و ناز و افاده کردن، یا پیش چشم داشتن، در نظر داشتن از نظر گذرانیدن، یا پیش چشم کردن، بیاد داشتن چیزی یا مطلبی. یا چشم آب دادن، تماشا کردن، یا چشم از جهان بستن، مردندم درکشیدن، یا چشم بچیزی دوختن، با چشم آنرا نگریستن: (وی که هنوز چشم بتابلوی نقاشی دوخته بود گفت) یا چشم بخواب کردن، خوابانیدن کسی را، چشم... را ببستن وا داشتن، یا چشم بر پشت پا دوختن (داشتن)، با شرم و حیا بودن خجالت کشیدن، یا چشم براه داشتن، در انتظار چیزی یا کسی بودن، یا چشم و دل پاک بودن، امانت داشتن عفت داشتن، یا چشم و دل سیر بودن، اعتنا بمال و منال نداشتن، یا چشم ها را چهار کردن، چشم هایش چهار شدن، انتظار شدید بردن، یا در چشم آمد کسی یا چیزی. خوی و زیبا و با ارزش جلوه کردن آن کس یا آن چیز در نظر
دیده عضو اصلی حس باصره در انسان و حیوان و آن عبارتست از دو عضو قرنیه که در طرفین خط وسط صورت در قسمت قدامی کاسه چشم قرار گرفته اند و برای حفاظت از آفات خارجی پلکها روی آنها را می پوشانند. تعداد چشمها در انسان و اکثر جانوران یک زوج است ولی در بعض راسته های مختلف بند پاییان تعداد آنها بیش از آنست و گاه به چندین هزار میرسد (مثلا در زنبور و پروانه)، بطور کلی ساختمان چشم را بدو قسمت تقسیم میکنند: الف - جدارها. ب - دیگر محتویات چشم. جدارهای چشم عبارتند از: صلبیه که در قسمت جلو قرنیه را میسازد، مشیمیه، شبکیه. محتویات چشم عبارتند از قسمتهای شفافی که نور از آنها عبور میکند و از جلو بعقب عبارتند از: مایع زلالیه، عدسی، زجاجیه، جمع چشمان چشمها، نگاه نظر، چشم زخم نظر بد، امید: (چشم آن دارم)، قید اجابت و تصدیق بچشم بالای چشم سمعا و طاعه، گشادگی در نوشتن بعض حروف، سفیدی میان سر (ف) (ق) و (و)، هریک از خالهای طاسهای نرد، عزیز گرامی. ترکیبات اسمی: آب چشم. اشک چشم. یا چشم آخربین. دیده آخربین چشم عاقبت نگر. یا چشم امید. امید و انتظار و آرزوی بسیار. یا چشم بد. نظر بد نگاه بد چشمی که اثر بد دارد و چشم زخم زند. یا چشم بصیرت. چشم بینایی دیده عقل. یا چشم بی آب. بیحیا بی شرم. یا چشم بیمار. چشم نیم بسته که بر جمال معشوق بیفزاید. یا چشم بینا. چشم روشن و بیننده. یا چشم پرویزن. سوراخ پرویزن. یا چشم پشت. مقعد یا چشم ترک. چشم تنگ. یا چشم تنگ. چشم تنگ بین، حریص آزمند. یا چشم حسودچشم زخم. یا چشم حقارت نظر تحقیر. یا چشم خروس. یا چشم خروسان. شراب انگوری. یا چشم دام. شبکه های دام. یا چشم درع. حلقه زره. یا چشم دل. چشم باطن دیده عقل. یا چشم روز. آفتاب. یا چشم سحاب. دیده ابرها که از آن اشک (باران) میریزد. یا چشم سر. چشم ظاهر بصر مقابل چشم باطن چشم سر. یا چشم سر. سر چشم باطن چشم دل مقابل چشم سر. یا چشم سوزن. سوراخ سوزن. یا چشم سیل روان دریا. یا چشم شادی. چشمی که از شوق و آرزوی خبری در پریدن باشد، یا چشم شب. ماه و ستاره. یا چشم شوخ. دیده گستاخ. چشم بیحیا. یا چشم شور. چشم بد که زود اثر کند. یا چشم عقل. دیده خرد چشم باطن. یا چشم عنایت. دیده عنایت نظر لطف. یا چشم غزال. پیاله لبالب شراب. یا چشم فتراک. حلقه فتراک. یا چشم فرنگی. عینک چشمک. یا چشم گاو. یا چشم گاوانه. چشم فراخ. یا چشم گاو میش. یا چشم گرداب. حلقه گرداب. با چشم گندم. دانه گندم که چاک آن بچشم میماند. یا چشم مور. ایاء خرد و ریزه، کاغذ و جز آنکه بر آن افشان بسیار خرد و ریزه کرده باشند. یا چشم موری. اشیا خرد و ریزه، قیمه قیمه شده. یا چشم میم. حلقه میم (م)، یا چشم نرگس. دیده گل نرگس. یا چشم نرم. چشم بی آزرم دیده بیحیا. یا چشم نی. سوراخ نی. یا چشم نیلوفری. چشم کبود دیده فیروزه رنگ. ترکیبات فعلی: یا آب چشم ریختن، گریستن، یا آب در چشم آمدن، اشک شوق در چشم آمدن، یا از چشم کسی یا چیزی افتادن، در نظر شخصی بیقدر و منزلت شدن منفور شدن نزد او پس از محبوبیت. یا از چشم انداختن کسی یا چیزی را. مورد بغض و نفرت یا عدم توجه قرار دادن آن کس یا آن چیز را. یا به چشم آمدن، مهم جلوه کردن، از نظر بد آفت رسیدن، یا به چشم خوردن چیزی. بنظر آمدن بنظر رسیدن، یا به چشم در آمدن، در نظر جلوه کردن، یا به چشم کسی کشیدن چیزی را. جلوه فروختن بدان کسی بسبب آن چیز. یا به چشم کسی کشیدن کاری را. منت گذاشتن بدان کس بسبب انجام دادن آن کار. یا به چشم کردن کسی یا چیزی را. در نظر گرفتن و زیر نظر داشتن آن کس یا آن چیز را یا پشت چشم نازک کردن، کبر و غرور و ناز و افاده کردن، یا پیش چشم داشتن، در نظر داشتن از نظر گذرانیدن، یا پیش چشم کردن، بیاد داشتن چیزی یا مطلبی. یا چشم آب دادن، تماشا کردن، یا چشم از جهان بستن، مردندم درکشیدن، یا چشم بچیزی دوختن، با چشم آنرا نگریستن: (وی که هنوز چشم بتابلوی نقاشی دوخته بود گفت) یا چشم بخواب کردن، خوابانیدن کسی را، چشم... را ببستن وا داشتن، یا چشم بر پشت پا دوختن (داشتن)، با شرم و حیا بودن خجالت کشیدن، یا چشم براه داشتن، در انتظار چیزی یا کسی بودن، یا چشم و دل پاک بودن، امانت داشتن عفت داشتن، یا چشم و دل سیر بودن، اعتنا بمال و منال نداشتن، یا چشم ها را چهار کردن، چشم هایش چهار شدن، انتظار شدید بردن، یا در چشم آمد کسی یا چیزی. خوی و زیبا و با ارزش جلوه کردن آن کس یا آن چیز در نظر