جدول جو
جدول جو

معنی چری - جستجوی لغت در جدول جو

چری
(چِ)
دهی از دهستان چم خلف عیسی، بخش هندیجان شهرستان خرمشهر که در 19هزارگزی شمال هندیجان کنار باختری رود خانه زهره واقع است و راه اتومبیل رو هندیجان به خلف آباد از آن میگذرد. دشت و گرمسیر است و 270 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه زهره. محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و حشم داری، راهش مالرو و در تابستان اتومبیل رو است. این آبادی از دو محل بنام چری 1 و 2 تشکیل شده و ساکنینش از طایفۀقنواتی میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چریدنی
تصویر چریدنی
قابل چریدن، درخور چریدن، ویژگی علفزاری که گیاه های آن قابل چریدن باشد
فرهنگ فارسی عمید
درختی از خانوادۀ زیتون تلخ که معمولاً در جنوب ایران به عمل می آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرینه
تصویر چرینه
شکمبۀ حیوانات نشخوار کننده، شکمبه، معدۀ حیوانات علف خوار، اشکمبه، اشکنبه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چریدن
تصویر چریدن
گردش کردن و علف خوردن حیوانات علف خوار در چراگاه، چرا کردن، کنایه از بهره بردن از غذا و تمتعات دیگر، برای مثال شما دست شادی و خوردن برید / به یک هفته ایدر چمید و چرید (فردوسی - ۴/۳۵۰)، کنایه از خوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چریدن گاه
تصویر چریدن گاه
چراگاه، جای چریدن حیوانات علف خوار، علفزار، مرتع، چرازار، سبزه زار، چرام، مسارح، چراجای، چرامین، چراخوٰار، چراخور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چریده
تصویر چریده
چراشده، خورده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چریک
تصویر چریک
پارتیزان، سرباز داوطلب که در نظام خدمت نکرده و تعلیمات نظامی را فرانگرفته باشد و در جنگ به سربازان می کند، حشر
فرهنگ فارسی عمید
دهی جزء دهستان افشاریۀ ساوجبلاغ بخش کرج شهرستان تهران که در 33هزارگزی باختر کرج و 3هزارگزی جنوب هشتجرد واقع است و 96 تن سکنه دارد. آبش از قنات و رود کردان، محصولش غلات، صیفی، بنشن، چغندر قند، باغات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
قسمی درخت ازتیره زیتون تلخ و گونۀ دیگری از جنس ’ملیا’ که در بندرعباس و چاه بهار موجود است و گویا از خارج بایران آورده شده است. (از کتاب جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 249). درختی بیگانه که از خارج به بندرعباس و چاه بهار آورده و کشته اند
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ / دِ)
چراشده. خورده شده. چرانیده شده. چرانده شده. گیاه و علفی که چرانده شده باشد، چراکرده. چرانده. گیاه و علف خورده:
چریده دیولاخ، آکنده پهلو
به تن فربه، میان چون موی لاغر.
عنصری.
رجوع به چرانده و چرانیده شود.
، تغذیه کرده. غذاخورده.
- ناچریده (دهان) ، ناشتا. غذانخورده:
دهان ناچریده دو دیده پرآب
همی بود تا سر کشید آفتاب.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ)
از چریدن + ی لیاقت، گیاه و علفی که لایق و قابل چریدن باشد. (ناظم الاطباء). سبزه و گیاهی که چریدن را شاید. رجوع به چریدن و چراندنی شود
لغت نامه دهخدا
(گُ کَ دَ)
درلهجۀ قزوینی، پوسیدن
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ)
چراگاه. مرتع. جای چریدن ستوران. رجوع به چراگاه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
لشکری راگویند که از ولایتهای دیگر بمدد لشکری بفرستند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). لشکری که آداب مشق جنگ را نیاموخته باشد. (ناظم الاطباء). لشکر کمکی. (فرهنگ نظام). قشون داوطلب. سپاهی غیرمنظم. سپاه داوطلب نامنظم. باشی پوزوق. چته. مقابل نظام و قشون منظم. سرآزاد. سپاهیانی که از همه جا گرد آورند و به کمک سپاه دیگر فرستند. قشون مشق ندیده و غیر نظامی. سپاه که از ایلات و عشایر یا شهرها و روستاها گیرند برای جنگی و پس از جنگ ب خانه خود بازشوند. حشر:
گوشت دهقان بهر دو ماه خورد
مرغ بریان چریک شاه خورد.
اوحدی.
دزد با شحنه چون شریک بود
کوچه ها را عسس چریک بود.
اوحدی.
پیش خلیفه ایلچی فرستاد بتهدید و وعید که... از تو بچریک مدد خواستیم. (ذیل جامع التواریخ رشیدی از حافظ ابرو). دیگر مردم چریک با دیهها که در حدود و جوار دیه های ایشان باشد تعلق نسازند. (تاریخ غازانی ص 307). و ارقام و احکام سیورغالات و معافیات و اجارات و وظایف و طوامیر یساقیان و چریک به مهر او میرسید. (تذکره الملوک ص 41) ، مطلق لشکر. (فرهنگ نظام) ، اصل و آغاز و ابتداء. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ / گَ اَ دَ)
گیاه خوردن ستوران و چارپا، نسبت آن بسوی طیور نیز آمده. (آنندراج). گیاه خوردن و علف خوردن چارپا، در باغ و صحرا و مرغزار و چمن و جز آن در صورتیکه وی را رها کرده باشند. (ناظم الاطباء). بریدن حیوان گیاه زمین را با دندان یا منقار خود و خوردن آن. (فرهنگ نظام). خوردن چارپایان گیاه و علف مراتع را. گیاه و علف خوردن چارپایان در بیابان یا چراگاهها. خوردن ستور علف زمینی را در حال رفتن. خوراک خوردن حیوانات اعم ازچارپایان و طیور در حال حرکت. جستن حیوانات و طیور خوراک خود را در بیابان و مراتع و خوردن آن. مرعی. رتع. رتوع. رعی. عرم. (منتهی الارب) :
آهو از پشته بدشت آید و ایمن بچرد
چون کسی کو را باشد نظر میرپناه.
فرخی.
بچر کت عنبرین بادا چراگاه
بچم کت آهنین بادا مفاصل.
منوچهری.
تا بچرد رنگ در میانۀ کهسار
تا بچمد گور در میانۀ فدفد.
منوچهری.
نبودی کاش در نعمات لذات
چو خر بایست در صحرا چریدن.
ناصرخسرو.
عاقل کجا رود که جهان دار ظلم گشت
نحل از کجا چرد که گیا زهر ناب شد.
خاقانی.
- امثال:
اینقدر چریدی کو دنبه ات.
، مجازاً در خوردن انسان هم استعمال میشود. (فرهنگ نظام). خوراک خوردن آدمیان. تمتع بردن آدمی از خوردنی ها. غذا خوردن:
چو ایدر نخواهی همی آرمید
بباید چرید و بباید چمید.
فردوسی.
گرفتار در دست آز و نیاز
تن از ناچریدن به رنج و گداز.
فردوسی.
شما دست شادی بخوردن برید
بیک هفته ایدر چمید و چرید.
فردوسی.
بیاسود و لختی چرید آنچه دید
شب تیره خفتان بسر برکشید.
فردوسی.
خاصه سرای آنکه چومن در جوار اوست
و ایمن چو من همی چرد از مرغزار او.
فرخی.
آنچه میران مبارز نگرفتند بگیر
آنچه شاهان مظفر نچریدند بچر.
فرخی.
گر مکافات بدی اندر طبیعت واجب است
چون تو از دنیا چریدی او ترا خواهد چرید.
ناصرخسرو.
نیاید با تو زین طارم برون جز طاعت و حکمت
بچر وز بهر طاعت چر، بچم وز بهر حکمت چم.
ناصرخسرو.
گر رحمت و نعمت چرید خواهی
ازعلم چر امروز و بر علم چم.
ناصرخسرو.
زخشک آخور خذلان برست خاقانی
که در ریاض محمد چرید کشت رضا.
خاقانی.
رستم ز چار آخور سنگین روزگار
در هشت باغ عشق چریدم بصبحگاه.
خاقانی.
- چریدن دارد، یعنی دیدن دارد. مأخذش چشم چرانی است. (از آنندراج). دیدن دارد. (غیاث) :
هنوز سیب ذقن رنگ را نباخته است
هنوز سبزه خطش چریدنی دارد.
صائب (از آنندراج).
رجوع به چرانی و چشم چرانی شود.
- امثال:
هر که چرد خورد و هر که خسبد خواب بیند. رجوع به چر و چرا و چرانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی از دهستان کرارج بخش حومه شهرستان اصفهان که در 14هزارگزی جنوب خاوری اصفهان، کنار جادۀ کرارج به براگون واقع است. جلگه و معتدل است و 642 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و چاه، محصولش غلات، صیفی، ذرت و پنبه، شغل اهالی زراعت و راهش ماشین رو است. این آبادی دارای مسجدی قدیمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
مرکز دهستان ’چری’ بخش حومه شهرستان قوچان که در 36هزارگزی شمال باختری قوچان و 9هزارگزی جنوب راه شوسۀ قدیمی قوچان بشیروان واقع است. کوهستانی و معتدل است و 1628تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و قنات، محصولش غلات، انگور و انواع میوه جات، شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
نام یکی از دهستان های بخش حومه شهرستان قوچان که در شمال باختری قوچان، در طول و طرفین راه قدیمی قوچان بشیروان واقع است. هوای آن سردسیر است و از بیست آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده که مجموع سکنۀ آنها5964 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی از دهستان ملیشه پاره بخش کلیبر شهرستان اهر که در 14هزارگزی راه شوسۀ اهر به کلبیر واقع است. کوهستانی ومعتدل است و 63 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه قره سو و چشمه، محصولش غلات و میوۀ جنگلی، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی گلیم بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
منسوب به چریک. مردم چریک. ج، چریکیان: دیگر باید که جماعت چریکیان با املاک و زمین ملاک وارباب و اوقاف تعلق نسازند. (تاریخ غازانی ص 306). و این چریکیان زراعت آنجا به اسیران و غلامان خود کرده باشند. (تاریخ غازانی ص 306). رجوع به چریک شود
لغت نامه دهخدا
(چَرْ ری)
دهی از دهستان کسبایر بخش حومه شهرستان بجنورد که در 25هزارگزی شمال باختری بجنورد و 5هزارگزی شمال راه شوسۀ عمومی بجنورد به اینچه واقع است کوهستانی و سردسیر است و 193 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، بنشن و باغات انگور، شغل اهالی زراعت و مالداری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’اسم یکی از محلات دماوند است که در سمت جنوب شهر واقع شده و دارای یک حمام و مساجد کوچک است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 225)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’مزرعه ایست از مزارع قدیم النسق براکوه قاینات که آبش از قنات است و سکنه ندارد’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 225)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی جزء دهستان قشلاقات افشار بخش قیدار شهرستان زنجان که در 51هزارگزی باخترقیدار و 36هزارگزی راه مالرو عمومی واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 258 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و بافتن گلیم و جاجیم وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
دهی از دهستان جهانگیری بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز که در 45هزارگزی شمال باختری مسجدسلیمان، کنار راه مسجدسلیمان به لالی واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 70 تن سکنه دارد. آبش از چشمه محصولش غلات، شغل اهالی زراعت، گله داری و کارگری شرکت نفت وراهش شوسه است. ساکنین این آبادی از طایفۀ هفت لنگ بختیاری میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(چَ نَ / نِ)
شکنبۀ حیوانات نشخواری، روده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ چَ)
شح ّ. لئامت. خست، شوخگنی
لغت نامه دهخدا
تصویری از لچری
تصویر لچری
بخل خست، پستی فرومایگی، چرکینی شوخگنی، هرزگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چریدن
تصویر چریدن
علف خوردن جانوران علفخوار در چراگاه چرا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
درختی است از تیره سماقیان که شبیه درخت سنجد تلخ است و در جنوب ایران (بندر عباس و چاه بهار) کشت میشود و از هندوستان وارد ایران شده است
فرهنگ لغت هوشیار
سربازان داوطلب که در نظام خدمت نکرده و تعلیمات نظامی را فرا نگرفته باشند ترکی خود جنگ سربازانی داوطلب تعلیم ندیده جنگجویانی که از افراد عشایر و قبایل گرد آورند و بیاری سربازان تعلیم دیده فرستند حشر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چریدن
تصویر چریدن
((چَ دَ))
چرا کردن، علف خوردن در چراگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چریک
تصویر چریک
((چَ یا چِ))
سپاهی غیرنظامی، پارتیزان
فرهنگ فارسی معین
مربوط به چریک، چریک وار، جنگ های نامنظم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پارتیزان، رزمنده، میلیشیا، جنگ جوی داوطلب، نیروی نظامی غیررسمی، حشر، لشکر نامنظم
فرهنگ واژه مترادف متضاد