جدول جو
جدول جو

معنی چربگوی - جستجوی لغت در جدول جو

چربگوی
کسی باشد که بسخنان خوش دل مردم بجانب خود راغب سازد. (انجمن آرا) (آنندراج). چربگو. چرب زبان. چرب سخن. زبان آور و فصیح. آنکه سخن شیرین و دلنشین گوید. چرب گفتار:
زبان و روان بایدت چربگوی
خرد رهنمای و دل آزرمجوی.
فردوسی.
یکی مرد بینادل چربگوی
ز لشکر گزین کرد باآبروی.
فردوسی.
زبان آوری چربگوی از مهان
فرستاد نزدیک شاه جهان.
فردوسی.
همی رای زد با یکی چربگوی
کسی کو سخن را دهد رنگ و بوی.
فردوسی.
کسی که ژاژ دراید بدرگهش نشود
که چربگویان آنجا شوند کندزبان.
فرخی.
با آهستگی چربگوی باش که چرب سخنی دوم جادوئیست. (قابوسنامه) ، کنایه از چاپلوس، فریبنده. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به چرب زبان و چرب سخن و چربگو شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چربی
تصویر چربی
مادۀ آلی درون بدن حیوانات و دانۀ گیاهان که در آب حل نمی شود، پیه، کنایه از سرشیر، قیماق، چرب بودن، روغن دار بودن، مقابل درشتی و خشونت، کنایه از نرمی، ملایمت، رفق، مدارا، ملاطفت، برای مثال به هر کار چربی به کار آوری / سخن ها چنین پرنگار آوری (فردوسی۲ - ۱۲۱۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرب گویی
تصویر چرب گویی
چرب زبانی، شیرین سخنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرب گو
تصویر چرب گو
چرب گفتار، چرب زبان، خوش سخن، برای مثال همی رای زد با یکی چرب گوی / کسی کاو سخن را دهد رنگ وبوی (فردوسی - ۲/۲۶۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چربو
تصویر چربو
چربی، مادۀ آلی درون بدن حیوانات و دانۀ گیاهان که در آب حل نمی شود، پیه، سرشیر، قیماق
فرهنگ فارسی عمید
(دُشْ وارْ)
درغگو. دروغگوی. افاک. (یادداشت مرحوم دهخدا). کذاب. کاذب. رجوع به دروغگوی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ وی ی)
علی بن رشید بن احمد، مکنی به ابوالحسن. وکیل ناصر لدین الله بود و خط خوش بطریقۀ ابن مقله مینوشت. در بغداد در 18 شوال 605 هجری قمری درگذشت. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
عثمان خربوی. یکی از نویسندگان عرب است. (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
(چِ گِ)
چرکنی. چرکینی. چرگینی. کثافت و ناپاکی. آلودگی و آلایشناکی:
بسیاهی بصر جهان بیند
چرگنی بر سیاه ننشیند.
نظامی.
رجوع به چرگن و چرگین و چرکنی شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
ژرپوز. این کلمه در عربی بصورت ’یربوع’ آمده، از آنجا بصورت ژرباسیا در اسپانیایی وارد شده و از اسپانیایی بصورت ژربواز وارد زبان فرانسه گردیده است. نوعی حیوان پستاندار کوچک خاکی رنگ، که پاهایش از دستها بلندتر و کف پایش بسیار پهن است و دمی دراز دارد. این حیوان در کویرها و صحراهای وسیع زندگی میکند و بیشتر در آسیای مرکزی و مشرق اروپا دیده میشود. حیوانی باهوش و جلد و چابک است و هنگام حرکت جهش های بلند میکند. کلاکموش. موش دشتی. موش صحرائی. رجوع به کلاکموش و یربوع شود
لغت نامه دهخدا
(اَ خا)
پرگو. بسیارگوی. پرسخن. پرگو. ثرّ. ثره. فراخ سخن. مکثار. بسیارسخن. آنکه بسیار سخن گوید. قوّال. قوله. (منتهی الارب). درازنفس. ابن اقوال. بس گوی. مسهب. و در تداول عوام، پرحرف. پرروده. روده دراز. پرچانه. و ورّاج. مقابل کم گوی:
ای ساخته بر دامن ادبار تنزل
غمّاز چو ببغائی و پرگوی چو بلبل.
منجیک.
مسحنفر، مرد پرگوی. قراقره، زن پرگوی. (منتهی الارب). و رجوع به پرگو شود
لغت نامه دهخدا
(ژِ گُ وی)
نام شهری به کشور گل قدیم واقع در شش کیلومتری جنوب کلرمون فرّان. مردم این شهر بسال 53 قبل از میلاد درمقابل لشکر سزار سردار روم دفاع دلیرانه ای کردند
لغت نامه دهخدا
(گَ)
نام پهلوانی بوده تورانی که خود بمدد افراسیاب آمده بود و افراسیاب او را به نزدیک پیران ویسه به جنگ طوس و رستم فرستاد. (برهان) (آنندراج). نام پهلوان ایرانی. (ولف) :
چو گرگوی جنگی سوی میسره
بیامدچو خور بیش برج بره.
فردوسی.
رجوع به گرگوز شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
بمعنی چرب زبان است، که کنایه از شیرین سخن باشد. (برهان). چرب زبان. (ناظم الاطباء). چربگوی. چرب سخن. چرب گفتار. فصیح:
همان چربگو مرد شیرین گذار
چنین چربی انگیخت از مغز کار.
نظامی.
، چاپلوس، فریب دهنده. (برهان). رجوع به چرب زبان و چرب سخن و چربگوی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ / نِ فُ)
رجوع به غیبگو شود
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ پَرْ وَ دَ / دِ)
کنایت از کندطبع. (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان) ، کسی که به سخن گفتن مردم را آزار کند. (آنندراج) (انجمن آرا). کسی که مردم را به سخنان سخت و درشت و راست برنجاند. (برهان) ، کنایه از ناموزون. (آنندراج) (انجمن آرا). کنایه از مردم ناموزون. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(پُ)
پربو. پرعطر. معطر. خوشبوی. مقابل کم بوی: لاجرم، به (سفرجل) ایشان خوب و آبدار و خوش طعم و پربوی نباشد. (فلاحت نامه)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ / کِ شَ دَ / دِ)
عیب گوینده. عیب گو. بدگوی. (ناظم الاطباء). شمارندۀ عیب و بدی:
تو عیب کسان هیچ گونه مجوی
که عیب آورد بر تو بر عیبگوی.
فردوسی.
عیب گویانم حکایت پیش جانان گفته اند
من خود این پیدا همی گویم که پنهان گفته اند.
سعدی.
چند گویی که بداندیش و حسود
عیبگویان من مسکینند.
سعدی.
گه بیخبران و عیبگویان از پس
منسوب کنندم به هوی و به هوس.
سعدی (کلیات چ فروغی ص 675)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
باسیلیوس خرباوی الخوری او از کاهنان کلیسای ارتدکسی نیکولای سوریه ای در بروکلن نیویورک بود. او راست: 1- تاریخ روسیه از عهد قدیم تا زمان حاضر (چ نیویورک سال 1911 میلادی ص 718). 2- تاریخ ولایات متحده از زمان اکتشاف آن تا زمان حاضر که در ذیل آنان تاریخ مهاجرت سوریه ای ها به آمریکا نیز آمده است (چ نیویورک سال 1913 میلادی ص 912). (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
مانند چوب، مثل چوب، بر سان چوب، همانند چوب: بتراشۀ چوب آن را استوار کرده و رنگ چوبگون کرده تا بجای نیارند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 537)
لغت نامه دهخدا
(چَ گَ)
چرمسازی. کار و پیشۀ چرمگر. صرامی. پیراستن پوست ناپیراسته. ساختن چرم از پوست ناپیراستۀ حیوانات. دباغی کردن پوست. عمل دباغ. رجوع به چرمگر و چرمساز و چرمسازی شود
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ / رِ دُ)
یاوه گوی. مهمل گوی. گویندۀ سخن بیهوده و بی معنی. چرت و پرت گوی. گویندۀ پرت و پلا. حرف مفت زن. مهمل باف. رجوع به چرند و چرند گفتن و چرند گویی شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
چرب زبانی. چرب سخنی. چرب گفتاری. شیرین سخنی و خوش زبانی. فصاحت:
همه چیزیت هست از خوبروئی
ز شیرین شکری و چرب گوئی.
نظامی.
فسانه بود خسرو در نکوئی
فسونگر بود وقت چرب گوئی.
نظامی.
، چاپلوسی. تملق. زبان بازی، فریبندگی. رجوع به چرب زبانی و چرب سخنی و چربگو و چربگوی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
شیرین بیان. شیرین سخن. رطب اللسان:
شاعر ترگوی شدم لاجرم
تری شعرم به جهان شد سمر.
سوزنی.
و رجوع به تر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ربوی
تصویر ربوی
منسوب به ربا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چربو
تصویر چربو
چربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترگوی
تصویر ترگوی
شیرین بیان و سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گربگی
تصویر گربگی
گربه بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پربوی
تصویر پربوی
خوشبوی معطر پر عطر پربو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چربوز
تصویر چربوز
کلاکموش
فرهنگ لغت هوشیار
نهان گشای نهانی گشای سیم فیلسوفی نهانی گشای که باشد به سوی فلک رهنمای (نظامی)، اختری (فال بین)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عذبگوی
تصویر عذبگوی
پاکیزه گوی استاد سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سردگوی
تصویر سردگوی
کند طبع بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چربی
تصویر چربی
((چَ))
پیه، ماده روغنی که روی آبگوشت جمع می شود، سرشیر، قیماق، به ملایمت رفتار کردن، مهربانی نمودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چربو
تصویر چربو
((چَ))
چربی
فرهنگ فارسی معین