بمعنی چرب زبان است، که کنایه از شیرین سخن باشد. (برهان). چرب زبان. (ناظم الاطباء). چربگوی. چرب سخن. چرب گفتار. فصیح: همان چربگو مرد شیرین گذار چنین چربی انگیخت از مغز کار. نظامی. ، چاپلوس، فریب دهنده. (برهان). رجوع به چرب زبان و چرب سخن و چربگوی شود
کسی باشد که بسخنان خوش دل مردم بجانب خود راغب سازد. (انجمن آرا) (آنندراج). چربگو. چرب زبان. چرب سخن. زبان آور و فصیح. آنکه سخن شیرین و دلنشین گوید. چرب گفتار: زبان و روان بایدت چربگوی خرد رهنمای و دل آزرمجوی. فردوسی. یکی مرد بینادل چربگوی ز لشکر گزین کرد باآبروی. فردوسی. زبان آوری چربگوی از مهان فرستاد نزدیک شاه جهان. فردوسی. همی رای زد با یکی چربگوی کسی کو سخن را دهد رنگ و بوی. فردوسی. کسی که ژاژ دراید بدرگهش نشود که چربگویان آنجا شوند کندزبان. فرخی. با آهستگی چربگوی باش که چرب سخنی دوم جادوئیست. (قابوسنامه) ، کنایه از چاپلوس، فریبنده. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به چرب زبان و چرب سخن و چربگو شود
مادۀ زردرنگی که در سوراخ گوش تولید گردد. (ناظم الاطباء). زهر گوش. تلخی گوش. مادۀ زردرنگ و تلخ و چرب که در گوش پدید آید. ریم گوش. مادۀ زردی که عادهً از درون گوش تراود. صَملاخ. صُملوخ. (منتهی الارب). وَسَخ ُالاْ ُذُن. رجوع به چرک شود
چرب زبانی. چرب سخنی. چرب گفتاری. شیرین سخنی و خوش زبانی. فصاحت: همه چیزیت هست از خوبروئی ز شیرین شکری و چرب گوئی. نظامی. فسانه بود خسرو در نکوئی فسونگر بود وقت چرب گوئی. نظامی. ، چاپلوسی. تملق. زبان بازی، فریبندگی. رجوع به چرب زبانی و چرب سخنی و چربگو و چربگوی شود