جدول جو
جدول جو

معنی چراییدن - جستجوی لغت در جدول جو

چراییدن
(گُ گُ رَ تَ)
چرا کردن. (ناظم الاطباء). چریدن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چاییدن
تصویر چاییدن
سرما خوردن، مبتلا به زکام شدن، ناخوش شدن از سرماخوردگی، چایمان، چاهیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سراییدن
تصویر سراییدن
سرود خواندن، آواز خواندن، شعر خواندن، شعر گفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آراییدن
تصویر آراییدن
آراستن، زینت دادن، زیور کردن، خوش نما گردانیدن، آرایش کردن، نظم و ترتیب دادن، چیدن، گستردن، راست کردن، فراهم کردن، آماده کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دراییدن
تصویر دراییدن
گفتن، سخن گفتن، سخن سر کردن، برای مثال کسی که ژاژ دراید به درگهی نشود / که چرب گویان آنجا شوند کند زبان (فرخی - ۳۲۷)، آواز کردن، بانگ برآوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گراییدن
تصویر گراییدن
قصد و آهنگ کردن، میل و رغبت کردن، حمله بردن، یازیدن، گراه، گراهش، گراهیدن، گرایستن، برای مثال به کژّی و ناراستی کم گرای / جهان از پی راستی شد به پای (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۵)، در همه کاری که گرایی نخست / رخنۀ بیرون شدنش کن درست (نظامی۱ - ۷۰)
فرهنگ فارسی عمید
(گُ کَ دَ)
شبانی و چوپانی کردن. علف در علفزار بحیوانات خورانیدن. (ناظم الاطباء). چراندن. (فرهنگ نظام). چراندن حیوانات علف خوار در مرتع یا بیابان. ستوران و چارپایان چرائی را در چراگاه چرا دادن. چارپایان علف خوار را به چرا بردن و آنها را در مرتع به چرا واداشتن. ارعاء. ارتاع. اسامه. رعی. (منتهی الارب) : و گفتند ما را اجازه ده تا اینجا باشیم و آب خوریم و چارپایان را بچرانیم. (قصص الانبیاء ص 50) ، علف مرتع را چراندن. سبزه و گیاه چراگاهی را بمصرف خوراک چارپایان رساندن. علفزاری را گذاشتن که ستوران چرنده علف آنرا بچرند. رجوع به چراندن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ نِ دَ)
چایمان کردن. زکام کردن. چاهیدن. (ناظم الاطباء). سرما خوردن. (ناظم الاطباء). نزله کردن. رجوع بچایمان کردن و زکام کردن و سرما خوردن و سرد شدن شود، سخت سرد شدن چیزی، مانند مشروب و مواد غذایی در مجاورت یخ یا درون یخچال
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
مرکّب از: گرای + یدن، پسوند مصدری، رغبت و خواهش و میل کردن. (از برهان)، متمایل بودن و شدن:
چه نیکو سخن گفت دانش فزای
بدان کت نه کار است کمتر گرای.
ابوشکور.
به کژی و ناراستی کم گرای
جهان از پی راستی شد به پای.
ابوشکور.
همه به صلح گرای وهمه مدارا کن
که از مدارا کردن ستوده گردد مرد.
ابوالفتح بستی.
تیزهش تا نیازماید بخت
به چنین جایگاه نگراید.
دقیقی.
به آسایش و نیکنامی گرای
گریزان شو از مرد ناپاکرای.
فردوسی.
ز ما هر زنی کو گراید به شوی
از این پس کس او را نبینیم روی.
فردوسی.
گر آیی و این حال عاشق ببینی
کنی رحم در وقت و زی وی گرایی.
زینبی.
من مر ترا پسندم تو مر مرا پسندی
من سوی تو گرایم تو سوی من گرایی.
فرخی.
به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن
به صد گنه نگراید به نیم بادافره.
فرخی.
به خدمت تو گراید همی ستاره و ماه
مرا ز خدمت تو بازداشته خذلان.
فرخی.
آن کسی که خشم بر وی دست یابد و اندر آن خشم هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید بمنزلت شیر است. (تاریخ بیهقی)، و کار اصل ضبط کردن اولی تر که سوی فرع گراییدن. (تاریخ بیهقی)،
دل آنجا گراید که کامش رواست
خوش آنجاست گیتی که دل را هواست.
اسدی.
ره دین گرد هرکه دانا بود
به دهر آن گراید که کانا بود.
اسدی.
راه توزی خیر و شر هر دو گشاده ست
خواهی ایدون گرای و خواهی آندون.
ناصرخسرو.
اگر خون تیره باشد و به سیاهی گراید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اندر بیشتر وقتها زیتی تمام باشد و گاه باشدکه به سرخی گراید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)،
اکنون نومید مباش بتوبه گرای. (کتاب المعارف)،
درون رفتم تنی لرزنده چون بید
چو ذره کو گراید سوی خورشید.
نظامی.
گراییدشان دل به افسون خویش
امان دادشان از شبیخون خویش.
نظامی.
ملک زاده ز اندوه آن رنج سخت
سوی آن بیابان گرایید رخت.
نظامی.
به بازار گندم فروشان گرای
که این جوفروش است و گندم نمای.
سعدی (بوستان)،
اگر هوشمندی به معنی گرای
که معنی بماند نه صورت بجای.
سعدی (بوستان)،
چاره جز آن ندانستند که با او به مصالحت گرایند. (گلستان سعدی) ، مجازاً جای گرفتن. نشستن:
تیری که نه بر هدف گراید
آن به که ز جعبه برنیاید.
امیرخسرو.
، پیچیدن. نافرمانی کردن. (برهان) ، پیچاندن:
عنان را بتندی یکی برگرای
برو تیز از ایشان بپرداز جای.
فردوسی.
مبارز را سر و تن پیش خسرو
چو بگراید عنان خنگ و یکران.
عنصری.
، آهنگ کردن:
چون پند فرومایه سوی چوزه گراید
شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ.
جلاب بخاری.
، حمله بردن. (برهان) :
حمله بردن بود گراییدن
کارزار است جنگ و کوشیدن.
(صاحب فرهنگ منظومه از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)،
، جنباندن. تاب دادن. پیچاندن. (فهرست ولف) :
سر بی تنان و تن بی سران
گراییدن گرزهای گران.
فردوسی.
گر تیغ علی فرق سری یکسره بشکافت
البرز شکافی تو اگر گرز گرایی.
خاقانی.
، پیچیدن. جنبیدن:
همه گوش دارید آوای من
گراییدن گرز سرسای من.
اسدی (گرشاسب نامه)،
دودستی چنان میگرایید تیغ
کز او خصم را جان نیامد دریغ.
نظامی.
- برگراییدن، امتحان کردن. آزمودن:
فرستاده روی سکندر بدید
برشاه رفت آفرین گسترید
بدو گفت کاین مهتر اسکندر است
که بر تخت باگرزو باافسر است...
همی برگراید سپاه ترا
همان گنج و تخت و کلاه ترا
چو گفت فرستاده بشنید شاه
فزون کرد سوی سکندر نگاه.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 1789 س 14)،
، چیزی را آویزان کردن و خم کردن. (شعوری ص 305)،
- عنان برگراییدن، عنان پیچیدن. برگرداندن اسب:
عنان برگرایید و آمد چو باد
بزه بر خدنگی دگر برنهاد.
فردوسی.
عنان برگرایید آمد چو شیر
به آوردگاه دو مرد دلیر.
فردوسی.
عنان را چو گردان یکی برگرای
بر این کوه سرزین فزون تر مپای.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 853)،
با پیشوند برآید و معانی متعدد دهد:
تا کی برآزمائیم ای دوست نیک نیک
تا چند برگراییم ای یار باربار.
مسعودسعد.
نیکان که ترا عیار گیرند
بر دست بدانت برگرایند.
خاقانی.
نه شکیبی که برگراید سر
نه کلیدی که برگشاید در.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(کَدَ)
درائیدن. گفتن. (برهان). سخن گفتن. حرف زدن. بیان کردن. (از ناظم الاطباء) :
منگر سوی آن کسی که زبانش
جز خرافات و فریه ندراید.
ناصرخسرو.
درم داری که از سختی دراید
سر و کارش به بدبختی گراید.
نظامی.
نزاری، ز پاکیزه کاران درای
ز پاکان و پاکیزه کاران سرای.
(دستورنامۀنزاری قهستانی چ روسیه ص 48).
رجوع به درائیدن شود.
- ژاژ دراییدن، بیهوده گفتن. ژاژ خاییدن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- هذیان دراییدن، هرزه دراییدن. (ناظم الاطباء). رجوع به هرزه دراییدن در همین ترکیبات و در ردیف خود شود.
- هرزه دراییدن، یاوه و بیهوده گفتن و ابلهانه سخن گفتن و بیهوده و بی معنی سخن راندن. (ناظم الاطباء). هرزه لاییدن. و رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود، آواز کردن. (برهان). بانگ کردن. آواز دادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لُو دَ)
سرودن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نغمه پردازی و سخن سرایی و حرف زدن آدمیان و سرود مرغان باشد. (برهان). نغمه کردن و سرود گفتن. (رشیدی) (انجمن آرا) :
هم آنگاه طنبور در بر گرفت
سراییدن از کام دل درگرفت.
فردوسی.
قمری همی سراید اشعار چون جریر
صلصل همی نوازد یک جای بم و زیر.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(کُ / کَ لَ اَ کَ دَ)
آراستن
لغت نامه دهخدا
(گُ مَ دَ)
تراویدن و تراوش کردن. (برهان) (ناظم الاطباء). ترشح نمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به ترابیدن و تراویدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از آساییدن
تصویر آساییدن
باز ایستادن از کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آلاییدن
تصویر آلاییدن
آلودن
فرهنگ لغت هوشیار
استراحت کردن آسودن، قرار یافتن سکون یافتن، خفتن خوابیدن، از جوش و غلیان باز ایستادن فرو نشستن کف، صبر کردن شکیبا شدن، مطمئن شدن اطمینان یافتن، منزل کردن جای گرفتن، نشستن آشوب رفع شدن فتنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرائیدن
تصویر آرائیدن
آراستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراییدن
تصویر دراییدن
سخن گفتن گفتن، کلام بی معنی گفتن سخن نادرست گفتن، آواز کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درانیدن
تصویر درانیدن
پاره کردن چاک دادن دریدن شکافتن
فرهنگ لغت هوشیار
متمایل شدن میل کردن: بکژی و ناراستی کم گرای جهان از پی راستی شد بپای. (ابوشکور)، قصد کردن آهنگ کردن: چون مرد فرومایه بسوی چوزه گراید شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ. (جلاب بخاری)، نافرمانی کردن سرپیچیدن، حمله بردن: حمله بردن بود گراییدن کارزار است جنگ و کوشیدن، (صاحب فرهنگ منظومه)، سنجیدن آزمودن آزمایش کردن، جنباندن پیچاندن تاب دادن: سربی تنان و تن بی سران گراییدن گرز های گران
فرهنگ لغت هوشیار
سراینده سروده سرایش) آواز خواندن تغنی کردن سراییدن، ساختن سرود و شعر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درائیدن
تصویر درائیدن
گفتن، لائیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاییدن
تصویر چاییدن
سرما خوردن ناخوش شدن بسبب سرما خوردگی
فرهنگ لغت هوشیار
علف خورانیدن بحیوانات گردش دادن حیوانات علفخوار در علفزارها تا چرا کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتاییدن
تصویر بتاییدن
رها کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آراییدن
تصویر آراییدن
آراستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراییدن
تصویر سراییدن
((سَ دَ))
آواز خواندن، شعر گفتن، سرودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گراییدن
تصویر گراییدن
((گِ دَ))
روی آوردن، میل کردن، قصد کردن، آهنگ کردن، سنجیدن، آزمودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آراییدن
تصویر آراییدن
((دَ))
آراستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چرانیدن
تصویر چرانیدن
((چَ دَ))
علف خورانیدن به حیوانات، چراندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دراییدن
تصویر دراییدن
((دَ دَ))
سخن گفتن، سخن بی معنی گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چاییدن
تصویر چاییدن
((دَ))
سرما خوردن، ناخوش شدن، چایش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سناییدن
تصویر سناییدن
احترام گذاشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
زکام شدن، سرماخوردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرودن
فرهنگ واژه مترادف متضاد