عمل روشن کردن چراغ های بسیار در شب های جشن و شادمانی، مجلس جشن که در آن چراغ بسیار روشن کرده باشند، کنایه از نوعی شکنجه بوده که چند جای سروتن محکوم را سوراخ میکردند و در آن سوراخ ها فتیله یا شمع افروخته فرو می کردند
عمل روشن کردن چراغ های بسیار در شب های جشن و شادمانی، مجلس جشن که در آن چراغ بسیار روشن کرده باشند، کنایه از نوعی شکنجه بوده که چند جای سروتن محکوم را سوراخ میکردند و در آن سوراخ ها فتیله یا شمع افروخته فرو می کردند
چراگاه، جای چریدن حیوانات علف خوار، علفزار، مرتع، چرازار، سبزه زار، چرام، مسارح، چراجای، چرامین، چراخور برای مثال چراخوار شد مرگ و ما چون چرا / به جان خوردنش نیست چون و چرا (اسدی - ۴۰۱)
چَراگاه، جای چریدن حیوانات علف خوار، عَلَفزار، مَرتَع، چَرازار، سَبزِه زار، چَرام، مَسارِح، چَراجای، چَرامین، چَراخور برای مِثال چراخوار شد مرگ و ما چون چرا / به جان خوردنش نیست چون و چرا (اسدی - ۴۰۱)
ایجاد روشنائی بسیار که از افروختن چراغها در شبهای جشن عروسی کنند. (آنندراج). جشنی که در آن، در کوی و برزن و بازار چراغ بسیار روشن کنند. (ناظم الاطباء). چراغ زیاد روشن کردن در موقع جشن. (فرهنگ نظام). چراغانی. چراغونی. چراغبانی. چراغبان. چراغبارون (در لهجۀ تهرانی). چراغون (در لهجۀ تهرانی) : زمین مرده احیا کردن آئین کرم باشد چراغان کن بداغ خود دل ویرانۀ ما را. صائب (از فرهنگ ضیاء). رجوع به چراغانی شود، با لفظ شدن و کردن، نوعی از تعذیب که سرگنهکاران را چند جا زخم زده در غور هر زخم یک فتیلۀ افروخته میگذارند، و این رسم ایرانست، در هندوستان نیست. (آنندراج). نوعی از تعذیب که سر گنهکاران را چند جا زخم زده بهر زخم یک فتیلۀ افروخته میگذارند. (غیاث) (ناظم الاطباء). قسمی از مجازات مقصر بوده که سرش را چند جا زخم زده در هر زخمی چراغی نشانده روشن میکردند. (فرهنگ نظام). رجوع به چراغان کردن شود. - چراغان شب باران. چراغان شب مهتاب، هر کدام معروف و کنایه از آنست که لطفی ندارد. (آنندراج) : رفتی و از اشک بلبل در چمن طوفان گذشت روز بر گل چون چراغان شب باران گذشت. دانش (از آنندراج). سوختیم و جوهر ما بر کسی ظاهر نشد چون چراغان شب مهتاب بیجا سوختیم. دانش (از آنندراج)
ایجاد روشنائی بسیار که از افروختن چراغها در شبهای جشن عروسی کنند. (آنندراج). جشنی که در آن، در کوی و برزن و بازار چراغ بسیار روشن کنند. (ناظم الاطباء). چراغ زیاد روشن کردن در موقع جشن. (فرهنگ نظام). چراغانی. چراغونی. چراغبانی. چراغبان. چراغبارون (در لهجۀ تهرانی). چراغون (در لهجۀ تهرانی) : زمین مرده احیا کردن آئین کرم باشد چراغان کن بداغ خود دل ویرانۀ ما را. صائب (از فرهنگ ضیاء). رجوع به چراغانی شود، با لفظ شدن و کردن، نوعی از تعذیب که سرگنهکاران را چند جا زخم زده در غور هر زخم یک فتیلۀ افروخته میگذارند، و این رسم ایرانست، در هندوستان نیست. (آنندراج). نوعی از تعذیب که سر گنهکاران را چند جا زخم زده بهر زخم یک فتیلۀ افروخته میگذارند. (غیاث) (ناظم الاطباء). قسمی از مجازات مقصر بوده که سرش را چند جا زخم زده در هر زخمی چراغی نشانده روشن میکردند. (فرهنگ نظام). رجوع به چراغان کردن شود. - چراغان شب باران. چراغان شب مهتاب، هر کدام معروف و کنایه از آنست که لطفی ندارد. (آنندراج) : رفتی و از اشک بلبل در چمن طوفان گذشت روز بر گل چون چراغان شب باران گذشت. دانش (از آنندراج). سوختیم و جوهر ما بر کسی ظاهر نشد چون چراغان شب مهتاب بیجا سوختیم. دانش (از آنندراج)
کسی که بار گران دارد. سنگین بار. آنکه بار او سنگین است: ساز سفرم هست و نوای حضرم هست اسبان سبکبار و ستوران گرانبار. فرخی. کیست که ازبخشش تو نیست گران دخل کیست که از منت تو نیست گرانبار. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 96). همیشه سختی ره بر خرگرانبار است. ظهیر فاریابی. همه گرانبار دو اجر جزیل و دو ثواب جمیل با مساکن خویش رفتندی. (ترجمه تاریخ یمینی). چه نیکوزده ست این مثل پیر ده ستور لگدزن گرانبار به. سعدی. چون گرانباران بسختی میروند هم سبکباری و چستی خوشتر است. سعدی. ، سنگین. وزین. ثقیل. سنگین وزن: آتش ز روی رفته و باد از سر افتاده در متاع گرانبارش. خاقانی. چنین گویند کاسب بادرفتار سقط شد زیر آن گنج گرانبار. نظامی. ، کنایه ازانسان و حیوان آبستن هم هست. (برهان) (آنندراج) ، چاق. فربه: ترا گوسفندی از آن به بدی که باری، گرانبار و فربه بدی. شمسی (یوسف و زلیخا). ، مکلف. موظف: چرا برآهو و نخجیر روزه نیست و نماز چرا من و تو بدین کارها گرانباریم. ناصرخسرو. ، ناراحت، مکدر، دلتنگ: به سعد و نحس کاین آید و دگر برود گذشت مدتی و خاطرم گرانبار است. خاقانی. ، شخصی را گویند که مال و اسباب و بنه و غنایم بسیار داشته باشد. (برهان). کنایه از کسی است که غنایم بسیار کرده باشد، کنایه از کسی که پیشۀ بسیار داشته باشد. (انجمن آرای ناصری) ، غیرقابل تحمل. تحمل ناپذیر. آنکه بودنش زائد باشد: گرچه دلاله مبنی کار است گاه خلوت ترا گرانبار است. سنایی. ، باردار و بارور اعم از درخت و حیوان و انسان. (برهان) (آنندراج) : چمن در چمن دید سرو سهی گران بار شاخ ترنج و بهی. اسدی. - ابر گرانبار، ابر باران آور: در چهرۀ او روز بهی بود پدیدار در ابر گرانبار پدیدار بود نم. فرخی. - زن گرانبار، زنی که به زادن نزدیک باشد
کسی که بار گران دارد. سنگین بار. آنکه بار او سنگین است: ساز سفرم هست و نوای حضرم هست اسبان سبکبار و ستوران گرانبار. فرخی. کیست که ازبخشش تو نیست گران دخل کیست که از منت تو نیست گرانبار. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 96). همیشه سختی ره بر خرگرانبار است. ظهیر فاریابی. همه گرانبار دو اجر جزیل و دو ثواب جمیل با مساکن خویش رفتندی. (ترجمه تاریخ یمینی). چه نیکوزده ست این مثل پیر ده ستور لگدزن گرانبار به. سعدی. چون گرانباران بسختی میروند هم سبکباری و چستی خوشتر است. سعدی. ، سنگین. وزین. ثقیل. سنگین وزن: آتش ز روی رفته و باد از سر افتاده در متاع گرانبارش. خاقانی. چنین گویند کاسب بادرفتار سقط شد زیر آن گنج گرانبار. نظامی. ، کنایه ازانسان و حیوان آبستن هم هست. (برهان) (آنندراج) ، چاق. فربه: ترا گوسفندی از آن به بدی که باری، گرانبار و فربه بدی. شمسی (یوسف و زلیخا). ، مکلف. موظف: چرا برآهو و نخجیر روزه نیست و نماز چرا من و تو بدین کارها گرانباریم. ناصرخسرو. ، ناراحت، مکدر، دلتنگ: به سعد و نحس کاین آید و دگر برود گذشت مدتی و خاطرم گرانبار است. خاقانی. ، شخصی را گویند که مال و اسباب و بنه و غنایم بسیار داشته باشد. (برهان). کنایه از کسی است که غنایم بسیار کرده باشد، کنایه از کسی که پیشۀ بسیار داشته باشد. (انجمن آرای ناصری) ، غیرقابل تحمل. تحمل ناپذیر. آنکه بودنش زائد باشد: گرچه دلاله مبنی کار است گاه خلوت ترا گرانبار است. سنایی. ، باردار و بارور اعم از درخت و حیوان و انسان. (برهان) (آنندراج) : چمن در چمن دید سرو سهی گران بار شاخ ترنج و بهی. اسدی. - ابر گرانبار، ابر باران آور: در چهرۀ او روز بهی بود پدیدار در ابر گرانبار پدیدار بود نم. فرخی. - زن گرانبار، زنی که به زادن نزدیک باشد
جمعیت و هجوم عوام الناس باشد بجهت کاری. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (از آنندراج) : بمدح او و قصد دشمنانش همی سازند انس و جان خرانبار. شمس فخری (انجمن آرای ناصری). ، جماع کردن چند شخص با یکنفر. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : یکی مواجر بی شرم ناخوشی که ترا هزار بار خرانبار بیش کرده عسس. لبیبی. ، خر جسته، شلتاق، فتنه و آشوب. (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج از فرهنگ جهانگیری) : ابلق چرخ سزد مرکب تو همچو مسیح خرخری لایق تو نیست خرانبار و مخر. ابن یمین (از آنندراج). ، جماع. وقاع. (یادداشت بخط مؤلف) : آنکه ز حمدان خوشگوار لطیفش کنده و شلف آرزو برند خرانبار. سوزنی
جمعیت و هجوم عوام الناس باشد بجهت کاری. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (از آنندراج) : بمدح او و قصد دشمنانش همی سازند انس و جان خرانبار. شمس فخری (انجمن آرای ناصری). ، جماع کردن چند شخص با یکنفر. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : یکی مواجر بی شرم ناخوشی که ترا هزار بار خرانبار بیش کرده عسس. لبیبی. ، خر جسته، شلتاق، فتنه و آشوب. (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج از فرهنگ جهانگیری) : ابلق چرخ سزد مرکب تو همچو مسیح خرخری لایق تو نیست خرانبار و مخر. ابن یمین (از آنندراج). ، جماع. وقاع. (یادداشت بخط مؤلف) : آنکه ز حمدان خوشگوار لطیفش کنده و شلف آرزو برند خرانبار. سوزنی
چراغچی. خادمی که نگهداری و روغن کردن و پاکیزه داشتن چراغها با اوست. دارنده و مواظبت کننده چراغ. کسی که مسئولیت پاکیزگی و روغنگیری چراغهای خانه شاهی یا امیری یا اداره ای را عهده دار است. مأمور چراغداری. رجوع به چراغچی شود
چراغچی. خادمی که نگهداری و روغن کردن و پاکیزه داشتن چراغها با اوست. دارنده و مواظبت کننده چراغ. کسی که مسئولیت پاکیزگی و روغنگیری چراغهای خانه شاهی یا امیری یا اداره ای را عهده دار است. مأمور چراغداری. رجوع به چراغچی شود
به مغولی طرف دست راست باشد. (فرهنگ لغات تاریخ وصاف). فوج جانب دست راست... که به عربی آنرا میمن خوانند. (آنندراج). در مقابل جرانغار. طرف راست. طرف دست راست. میمنه از جناح لشکر. (ناظم الاطباء). فوج جانب دست راست. میمنه. مقابل جوانغار. (فرهنگ فارسی معین) : سیم به حسن اهتمام میرزا میرانشاه تعلق پذیرفته ضبط برانغار به وی اختصاص یافت و چهارم بوجودامیر حاجی سیف الدین تزیین گرفته او نیز بدست راست شتافت. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 450). و رجوع به جوانغار در همین لغت نامه شود
به مغولی طرف دست راست باشد. (فرهنگ لغات تاریخ وصاف). فوج جانب دست راست... که به عربی آنرا میمن خوانند. (آنندراج). در مقابل جرانغار. طرف راست. طرف دست راست. میمنه از جناح لشکر. (ناظم الاطباء). فوج جانب دست راست. میمنه. مقابل جوانغار. (فرهنگ فارسی معین) : سیم به حسن اهتمام میرزا میرانشاه تعلق پذیرفته ضبط برانغار به وی اختصاص یافت و چهارم بوجودامیر حاجی سیف الدین تزیین گرفته او نیز بدست راست شتافت. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 450). و رجوع به جوانغار در همین لغت نامه شود
تباه شدن بیضه، مهتر قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پیشوای قوم. انف القوم، مهتر و رئیس قوم. (آنندراج) ، پشته، بیرون آمدگی کوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پارۀ کوه که پیش آمده باشد. (آنندراج). آنچه از کوه بیرون آمده باشد. (از اقرب الموارد) ، اول هر چیز و یا سخت ترین آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اول هر چیز. سار فی انف النهار، یعنی در اول روز. (از اقرب الموارد). جاء فلان یعدو و انف العدو، ای اشد العدو. (منتهی الارب) ، زمین رست که پیوسته بر آن آفتاب باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، کرانۀ نان و پارۀ آن. (منتهی الارب) (آنندراج). انف الرغیف، پاره ای از نان گرده. (ناظم الاطباء) ، کنارۀ ریش. (منتهی الارب) (آنندراج). انف اللحیه، کرانۀ ریش. (ناظم الاطباء) ، کنارۀ سپل شتر. (منتهی الارب) (آنندراج). انف خف البعیر، کرانۀ سپل شتر. (ناظم الاطباء) ، انف البرد، سختی سرما، انف المطر، بارانی که اول برویاند گیاه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، انف الناب، آن طرف از دندان که اول برآید. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، رجل حمی ﱡ الا نف، مرد با ننگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). حمی انفه ، عزیز گردید. (از اقرب الموارد) ، ورم انف، خشمگین گردیدن: ورم انفه، خشمگین گردید. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، جعل انف در قفا، پشت کردن بحق و روی آوردن بباطل، جعل انفه فی قفاه، هو یتبع انفه، می بوید و می رود پی آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، رغم انف، خوار گردیدن. (از اقرب الموارد). - رغم انف کسی، ضد او. علیه وی. (فرهنگ فارسی معین). - علی رغم انف کسی، به رغم انف او. برخلاف میل او. و رجوع به رغم شود. - معیوب بودن انف کسی، خل بودن. ابله بودن او. (فرهنگ فارسی معین). ، (اصطلاح موسیقی) تگیه گاه زه ها (اوتار) و یا سیمهاست در بالای آلات ذوات الاوتار (رودجامگان) مقابل خرک (مشط) که در پایین آلت و مستقر بر کاسه است و بفارسی بینی گویند. (یادداشت مؤلف). یکی از پایه های دوگانه سیمها در آلات ذوات الاوتار و آن مفصلی است که تکیه گاه سیمهاست و در زیر پنجه قرار گیرد. مقابل مشط. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به انفت و انفه شود
تباه شدن بیضه، مهتر قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پیشوای قوم. انف القوم، مهتر و رئیس قوم. (آنندراج) ، پشته، بیرون آمدگی کوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پارۀ کوه که پیش آمده باشد. (آنندراج). آنچه از کوه بیرون آمده باشد. (از اقرب الموارد) ، اول هر چیز و یا سخت ترین آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اول هر چیز. سار فی انف النهار، یعنی در اول روز. (از اقرب الموارد). جاء فلان یعدو و انف العدو، ای اشد العدو. (منتهی الارب) ، زمین رست که پیوسته بر آن آفتاب باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، کرانۀ نان و پارۀ آن. (منتهی الارب) (آنندراج). انف الرغیف، پاره ای از نان گرده. (ناظم الاطباء) ، کنارۀ ریش. (منتهی الارب) (آنندراج). انف اللحیه، کرانۀ ریش. (ناظم الاطباء) ، کنارۀ سپل شتر. (منتهی الارب) (آنندراج). انف خف البعیر، کرانۀ سپل شتر. (ناظم الاطباء) ، انف البرد، سختی سرما، انف المطر، بارانی که اول برویاند گیاه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، انف الناب، آن طرف از دندان که اول برآید. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، رجل حَمِی ﱡ الاْ َنف، مرد با ننگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). حَمِی َ اَنفُه ُ، عزیز گردید. (از اقرب الموارد) ، ورم انف، خشمگین گردیدن: ورم انفه، خشمگین گردید. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، جعل انف در قفا، پشت کردن بحق و روی آوردن بباطل، جعل انفه فی قفاه، هو یتبع انفه، می بوید و می رود پی آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، رغم انف، خوار گردیدن. (از اقرب الموارد). - رغم انف کسی، ضد او. علیه وی. (فرهنگ فارسی معین). - علی رغم انف کسی، به رغم انف او. برخلاف میل او. و رجوع به رغم شود. - معیوب بودن انف کسی، خل بودن. ابله بودن او. (فرهنگ فارسی معین). ، (اصطلاح موسیقی) تگیه گاه زه ها (اوتار) و یا سیمهاست در بالای آلات ذوات الاوتار (رودجامگان) مقابل خرک (مشط) که در پایین آلت و مستقر بر کاسه است و بفارسی بینی گویند. (یادداشت مؤلف). یکی از پایه های دوگانه سیمها در آلات ذوات الاوتار و آن مفصلی است که تکیه گاه سیمهاست و در زیر پنجه قرار گیرد. مقابل مشط. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به انفت و انفه شود
عمل روشن کردن چراغهای بسیار در چشن و شادمانی چراغانی، مجلس شادمانی که در آن چراغهای بسیار روشن کنند، نوعی شکنجه که چند جای سر و تن محکوم را سوراخ کرده فتیله یا شمع افروخته در آن سوراخها فرو میکردند
عمل روشن کردن چراغهای بسیار در چشن و شادمانی چراغانی، مجلس شادمانی که در آن چراغهای بسیار روشن کنند، نوعی شکنجه که چند جای سر و تن محکوم را سوراخ کرده فتیله یا شمع افروخته در آن سوراخها فرو میکردند