جدول جو
جدول جو

معنی چراغکش - جستجوی لغت در جدول جو

چراغکش(شِ)
کشندۀ چراغ. آنکه چراغ را بکشد و خاموش کند:
دلهای روشن از دم سردش فسرده است
آری چراغکش بود اینش سرشت وخو.
شفیع اثر (از آنندراج).
از حرف نیک گردد بدخواه با تودشمن
نتوان چراغکش را گفتن چراغ روشن.
وحید (از آنندراج).
، قومی معروف که بعمل شنیع شهرت دارند و عمل مذکور را چراغکشانی گویند. (آنندراج) ، هر عمل شنیع و زشتی که در هنگام اشتغال آن از روشنائی اجتناب کنند. (ناظم الاطباء). رجوع به چراغکشانی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

نوکر یا خدمتگزاری که در خانه یا جای دیگر مامور روشن کردن چراغ ها باشد، مامور شهرداری که هنگام غروب چراغ های نفتی کوچه ها و خیابان ها را روشن می کرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چراغان
تصویر چراغان
عمل روشن کردن چراغ های بسیار در شب های جشن و شادمانی، مجلس جشن که در آن چراغ بسیار روشن کرده باشند، کنایه از نوعی شکنجه بوده که چند جای سروتن محکوم را سوراخ میکردند و در آن سوراخ ها فتیله یا شمع افروخته فرو می کردند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هراکش
تصویر هراکش
بخش اول محصولات کشاورزی که زودتر کاشته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چراغک
تصویر چراغک
چراغ کوچک
کرم شب تاب، حشره ای باریک و زرد رنگ از خانوادۀ سوسک که مادۀ آن از زیر شکم خود نور می تاباند، چراغینه، آتشیزه، شب تاب، کمیچه، کاونه، شب افروز، کرم شب افروز، ولدالزّنا، یراعه، شب فروز، شب چراغک، آتشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چراغ کش
تصویر چراغ کش
آنکه چراغ را بکشد و خاموش کند، کنایه از کسی که چراغ را خاموش کند تا در تاریکی عمل شنیع انجام دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درازکش
تصویر درازکش
حالتی از قرار گرفتن بر روی زمین، به خصوص در موقع تیراندازی، که به سینه روی زمین می خوابند و پاها را دراز می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سراغوش
تصویر سراغوش
پارچه ای که زنان با آن سر و گیسوهای خود را بپوشانند، بافته ای از مروارید با دنبالۀ پارچه ای دراز که بر روی سر قرار می گرفته و گیس ها را می پوشانید، روسری، گیسو پوش، برای مثال ای نهان داشتگان موی ز سر بگشایید / وز سر موی سرآغوش بزر بگشایید (خاقانی - ۱۶۱)
فرهنگ فارسی عمید
(چِ)
دهی است از دهستان حومه بخش اسکو شهرستان تبریز که در 21هزارگزی جنوب اسکو و 14هزارگزی شوسۀ تبریز، دهخوارقان واقع شده. جلگه و معتدل است و 520 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و بادام، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ لَ / لِ)
کرم شب تاب را گویند. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). چراغینه، در لهجۀ قدیم آذربایجان. (فرهنگ اسدی ذیل لغت شب تاب). چراغک. شب تاب. کرم کوچک سبزرنگی که بشب چون چراغ نماید. شب چراغ. شب چراغک. کرمک شب تاب:
شب چراغک، چراغله، شب تاب
کرمکی کو بود شب افروزان.
نیازی بخاری (از جهانگیری).
رجوع به چراغک و چراغینه و شب تاب و کرم شب تاب شود
لغت نامه دهخدا
(چِ)
دهی است جزء دهستان اوزومدل بخش ورزقان شهرستان اهر که در 8هزارگزی جنوب ورزقان و 7هزارگزی راه ارابه رو تبریز به اهر واقع شده. کوهستانی و معتدل است و358 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی گلیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
دهی است از دهستان آتش بیگ بخش سراسکند شهرستان تبریز که در 22هزارگزی باختر سراسکندو20هزارگزی راه شوسۀ میانه به تبریز واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 676 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه، محصولش غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
بمعنی خادمی که برای روشن کردن معین است. (انجمن آرا) (آنندراج). کسی که چراغ روشن میکند و چراغها سپرده به اوست. (ناظم الاطباء). کسی که برای روشن کردن و نگاهداری چراغ معین است. (فرهنگ نظام). چاکری که چراغان شاه یا بزرگی یا اداره ای را مواظب است. آنکه در کار مراقبت چراغهای اداره ای یا خانه بزرگی باشد. چراغدار. جراغجی معرب آنست، چنانکه ابن بطوطه نویسد: واحدهم (الفتیان) موکل بها (ای بالبیاسیس) و یسمی عندهم الجراغجی’. (رحلۀ ابن بطوطه چ مصر ص 181). رجوع به چراغدار شود، چراغساز. آنکه در کار ساختن یا تعمیر کردن چراغها مهارت دارد. رجوع به چراغساز شود، چراغپایه، بمعنی بر روی دو پا ایستادن اسب. چراغچی شدن اسب. (مجموعۀ مترادفات). چراغپا. رجوع به چراغپایه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
ایجاد روشنائی بسیار که از افروختن چراغها در شبهای جشن عروسی کنند. (آنندراج). جشنی که در آن، در کوی و برزن و بازار چراغ بسیار روشن کنند. (ناظم الاطباء). چراغ زیاد روشن کردن در موقع جشن. (فرهنگ نظام). چراغانی. چراغونی. چراغبانی. چراغبان. چراغبارون (در لهجۀ تهرانی). چراغون (در لهجۀ تهرانی) :
زمین مرده احیا کردن آئین کرم باشد
چراغان کن بداغ خود دل ویرانۀ ما را.
صائب (از فرهنگ ضیاء).
رجوع به چراغانی شود، با لفظ شدن و کردن، نوعی از تعذیب که سرگنهکاران را چند جا زخم زده در غور هر زخم یک فتیلۀ افروخته میگذارند، و این رسم ایرانست، در هندوستان نیست. (آنندراج). نوعی از تعذیب که سر گنهکاران را چند جا زخم زده بهر زخم یک فتیلۀ افروخته میگذارند. (غیاث) (ناظم الاطباء). قسمی از مجازات مقصر بوده که سرش را چند جا زخم زده در هر زخمی چراغی نشانده روشن میکردند. (فرهنگ نظام). رجوع به چراغان کردن شود.
- چراغان شب باران. چراغان شب مهتاب، هر کدام معروف و کنایه از آنست که لطفی ندارد. (آنندراج) :
رفتی و از اشک بلبل در چمن طوفان گذشت
روز بر گل چون چراغان شب باران گذشت.
دانش (از آنندراج).
سوختیم و جوهر ما بر کسی ظاهر نشد
چون چراغان شب مهتاب بیجا سوختیم.
دانش (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ غِ شَ)
ماهتاب. (ناظم الاطباء) ، چراغ که در شب افروزند. و چراغ شب باران و چراغ شب مهتاب، هر کدام معروف و کنایه از آنست که لطفی ندارد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ کِ)
از مزارع متعلقه به قاینات است. آبش از قنات و هوایش ییلاقی است. (مرآت البلدان ج 4). ده کوچکی است از دهستان شهآباد بخش حومه شهرستان بیرجند. در 6هزارگزی جنوب خاوری بیرجند واقع است و کوهستانی و معتدل می باشد
لغت نامه دهخدا
(چَ وَ)
چکاوک و قبّره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ غَ)
چراغ باشد. (برهان) (آنندراج). مصغر چراغ، یعنی چراغ کوچک. (ناظم الاطباء). چراغ خرد، کرم شب تاب را نیز گویند، و عرب آنرا ’ولدالزنا’ خوانند، گویند چون ستارۀ سهیل طالع شود او بمیرد. (برهان) (آنندراج). کرم شب تاب. (ناظم الاطباء). چراغله. کرمکی که بشب مانند چراغ تابان باشد. شب تاب. شب چراغ. شب چراغک. کرم شب چراغ. رجوع به چراغله و کرم شب تاب شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
قراقوش. قسمی از باز شکاری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ چَ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’از مزارع سعیدآباد سیرجانست، از ولایت کرمان’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 217)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کراکش
تصویر کراکش
سلاک کش (مکاری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرا کش
تصویر کرا کش
آنکه ستوران را کرایه دهد مکاری: (کرا کشان ما ترکان بودند) (چهار مقاله)
فرهنگ لغت هوشیار
قراقوش بنگرید به قراقوش قراسنقر را گویند که عبارت از سنقر سیاه رنگ با نوک خمیده قوی و پنجه های یا قدرت است
فرهنگ لغت هوشیار
عمل روشن کردن چراغهای بسیار در چشن و شادمانی چراغانی، مجلس شادمانی که در آن چراغهای بسیار روشن کنند، نوعی شکنجه که چند جای سر و تن محکوم را سوراخ کرده فتیله یا شمع افروخته در آن سوراخها فرو میکردند
فرهنگ لغت هوشیار
پایه چراغ آنچه که چراغ را روی آن گذارند، حالت ایستادن اسب هنگامی که هر دو دست خود را بلند کند و روی دو پای خویش بایستد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چراغچی
تصویر چراغچی
خادمی که برای روشن کردن چراغ معین است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چراغله
تصویر چراغله
مصغر چراغ ، کرم شب تاب شبچراغک چراغینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براتکش
تصویر براتکش
کسی که برات بحواله بانک یا تاجری نویسد محیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چراغک
تصویر چراغک
مصغر چراغ ، کرم شب تاب شبچراغک چراغینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراغوش
تصویر سراغوش
((سَ))
روسری، چارقد، بافته ای از مروارید که در قدیم بر سر می گذاشتند و دنباله آن پارچه درازی بوده که گیسو را می پوشاند، سراگوش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چراغله
تصویر چراغله
((چَ غَ لِ))
کرم شب تاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چراغک
تصویر چراغک
((چِ غَ))
کرم شب تاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چراغپا
تصویر چراغپا
پایه چراغ، آن چه که چراغ را روی آن گذارند، حالت ایستادن اسب هنگامی که هر دو دست خود را بلند کند و روی دو پای خویش بایستد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرانکش
تصویر گرانکش
جرثقیل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تراکش
تصویر تراکش
انفجار
فرهنگ واژه فارسی سره