عمل روشن کردن چراغ های بسیار در شب های جشن و شادمانی، مجلس جشن که در آن چراغ بسیار روشن کرده باشند، کنایه از نوعی شکنجه بوده که چند جای سروتن محکوم را سوراخ میکردند و در آن سوراخ ها فتیله یا شمع افروخته فرو می کردند
عمل روشن کردن چراغ های بسیار در شب های جشن و شادمانی، مجلس جشن که در آن چراغ بسیار روشن کرده باشند، کنایه از نوعی شکنجه بوده که چند جای سروتن محکوم را سوراخ میکردند و در آن سوراخ ها فتیله یا شمع افروخته فرو می کردند
دهی است از دهستان حومه بخش اسکو شهرستان تبریز که در 21هزارگزی جنوب اسکو و 14هزارگزی شوسۀ تبریز، دهخوارقان واقع شده. جلگه و معتدل است و 520 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و بادام، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان حومه بخش اسکو شهرستان تبریز که در 21هزارگزی جنوب اسکو و 14هزارگزی شوسۀ تبریز، دهخوارقان واقع شده. جلگه و معتدل است و 520 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و بادام، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
ایجاد روشنائی بسیار که از افروختن چراغها در شبهای جشن عروسی کنند. (آنندراج). جشنی که در آن، در کوی و برزن و بازار چراغ بسیار روشن کنند. (ناظم الاطباء). چراغ زیاد روشن کردن در موقع جشن. (فرهنگ نظام). چراغانی. چراغونی. چراغبانی. چراغبان. چراغبارون (در لهجۀ تهرانی). چراغون (در لهجۀ تهرانی) : زمین مرده احیا کردن آئین کرم باشد چراغان کن بداغ خود دل ویرانۀ ما را. صائب (از فرهنگ ضیاء). رجوع به چراغانی شود، با لفظ شدن و کردن، نوعی از تعذیب که سرگنهکاران را چند جا زخم زده در غور هر زخم یک فتیلۀ افروخته میگذارند، و این رسم ایرانست، در هندوستان نیست. (آنندراج). نوعی از تعذیب که سر گنهکاران را چند جا زخم زده بهر زخم یک فتیلۀ افروخته میگذارند. (غیاث) (ناظم الاطباء). قسمی از مجازات مقصر بوده که سرش را چند جا زخم زده در هر زخمی چراغی نشانده روشن میکردند. (فرهنگ نظام). رجوع به چراغان کردن شود. - چراغان شب باران. چراغان شب مهتاب، هر کدام معروف و کنایه از آنست که لطفی ندارد. (آنندراج) : رفتی و از اشک بلبل در چمن طوفان گذشت روز بر گل چون چراغان شب باران گذشت. دانش (از آنندراج). سوختیم و جوهر ما بر کسی ظاهر نشد چون چراغان شب مهتاب بیجا سوختیم. دانش (از آنندراج)
ایجاد روشنائی بسیار که از افروختن چراغها در شبهای جشن عروسی کنند. (آنندراج). جشنی که در آن، در کوی و برزن و بازار چراغ بسیار روشن کنند. (ناظم الاطباء). چراغ زیاد روشن کردن در موقع جشن. (فرهنگ نظام). چراغانی. چراغونی. چراغبانی. چراغبان. چراغبارون (در لهجۀ تهرانی). چراغون (در لهجۀ تهرانی) : زمین مرده احیا کردن آئین کرم باشد چراغان کن بداغ خود دل ویرانۀ ما را. صائب (از فرهنگ ضیاء). رجوع به چراغانی شود، با لفظ شدن و کردن، نوعی از تعذیب که سرگنهکاران را چند جا زخم زده در غور هر زخم یک فتیلۀ افروخته میگذارند، و این رسم ایرانست، در هندوستان نیست. (آنندراج). نوعی از تعذیب که سر گنهکاران را چند جا زخم زده بهر زخم یک فتیلۀ افروخته میگذارند. (غیاث) (ناظم الاطباء). قسمی از مجازات مقصر بوده که سرش را چند جا زخم زده در هر زخمی چراغی نشانده روشن میکردند. (فرهنگ نظام). رجوع به چراغان کردن شود. - چراغان شب باران. چراغان شب مهتاب، هر کدام معروف و کنایه از آنست که لطفی ندارد. (آنندراج) : رفتی و از اشک بلبل در چمن طوفان گذشت روز بر گل چون چراغان شب باران گذشت. دانش (از آنندراج). سوختیم و جوهر ما بر کسی ظاهر نشد چون چراغان شب مهتاب بیجا سوختیم. دانش (از آنندراج)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: از مضافات اصفهان و چهار ناحیه است معروف به محال اربعه و شرح هر ناحیه از قرار ذیل است: 1- ناحیۀ رار: حدود این ناحیه جنوبی به شیراز، شمالی به فریدن، شرقی به اصفهان، غربی به میزدج. 2- ناحیۀ کیار: حدود آن شمالی به میزدج، جنوبی به کندمان، مغربی پشتکوه بختیاری، شرقی به لنجان. 3- ناحیۀ میزدج: درجرگه واقع است اطرافش از هر سمت کوه است چمنی وسط این دشت هست مسمی به چمن ’کران’ تخمیناًیک فرسخ زمین چمن است. حدود ناحیۀ میزدج از اینقرار است: جنوبی به بلوک کیار، شرقی برار، غربی به بختیاری، شمالی به فریدن. تمام این بلوک مخروبه بوده است حاجی محمد رضاخان آباد کرده همه جا حمام و مسجد و قلعه و آسیا ساخته و از اطراف رعیت جمع کرده آورد به میزدج سکنی داد. دویست نفر نوکر سواره مخصوصاً مواجب میداد که این بلوک را محافظت و محارست نمایند بعد از حاجی محمد رضاخان، خانباباخان هم همین حالت را داشت این اوقات در حکومت آنها نیست. گویند خیلی خرابی بهمرسانیده است. 4- ناحیۀ کندمان:حدود آن شمالی به میزدج، جنوبی به خاک شیراز، شرقی به سمیرم، غربی به بختیاری و پشتکوه. (مرآت البلدان ج 4 صص 51- 63). و برای کسب اطلاع از اسامی قراء و مزارع و آبادیهای چارمحال و خصوصیات هر یک از آنها و وضع طبیعی و اقتصادی این ناحیه به کتاب ’مرآت البلدان’ ج 4 صص 51-54 رجوع شود
مؤلف مرآت البلدان نویسد: از مضافات اصفهان و چهار ناحیه است معروف به محال اربعه و شرح هر ناحیه از قرار ذیل است: 1- ناحیۀ رار: حدود این ناحیه جنوبی به شیراز، شمالی به فریدن، شرقی به اصفهان، غربی به میزدج. 2- ناحیۀ کیار: حدود آن شمالی به میزدج، جنوبی به کندمان، مغربی پشتکوه بختیاری، شرقی به لنجان. 3- ناحیۀ میزدج: درجرگه واقع است اطرافش از هر سمت کوه است چمنی وسط این دشت هست مسمی به چمن ’کران’ تخمیناًیک فرسخ زمین چمن است. حدود ناحیۀ میزدج از اینقرار است: جنوبی به بلوک کیار، شرقی برار، غربی به بختیاری، شمالی به فریدن. تمام این بلوک مخروبه بوده است حاجی محمد رضاخان آباد کرده همه جا حمام و مسجد و قلعه و آسیا ساخته و از اطراف رعیت جمع کرده آورد به میزدج سکنی داد. دویست نفر نوکر سواره مخصوصاً مواجب میداد که این بلوک را محافظت و محارست نمایند بعد از حاجی محمد رضاخان، خانباباخان هم همین حالت را داشت این اوقات در حکومت آنها نیست. گویند خیلی خرابی بهمرسانیده است. 4- ناحیۀ کندمان:حدود آن شمالی به میزدج، جنوبی به خاک شیراز، شرقی به سمیرم، غربی به بختیاری و پشتکوه. (مرآت البلدان ج 4 صص 51- 63). و برای کسب اطلاع از اسامی قراء و مزارع و آبادیهای چارمحال و خصوصیات هر یک از آنها و وضع طبیعی و اقتصادی این ناحیه به کتاب ’مرآت البلدان’ ج 4 صص 51-54 رجوع شود
مرتع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جای چریدن ستور. (ناظم الاطباء). دیولاخ. (حبیش تفلیسی). علفزار. (ناظم الاطباء). چراستان. (محمود بن عمر ربنجنی). مرعی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جائی که چارپایان علف خوار چرا کنند. جای چریدن علفخواران. چراخوار. چراخور. چراگه. چرامین. مرغزار. مرعاه. لیاق. مرج. اب ّ. مسرح. مسربه. مذاد. (منتهی الارب) : اجایل جائیست اندرو چراگاه و مرغزار و خرگاه بعضی از تبتیان است. (حدود العالم). و (غوریان) گردنده اند بر چراگاه و گیاه خوار، تابستان و زمستان. (حدود العالم). و گردنده اند (قبائل تخس) بزمستان و تابستان بر چراگاه و گیاخوار و مرغزارها. (حدود العالم). زیکسوی دریای گیلان رهست چراگاه اسبان و جای نشست. فردوسی. چراگاه بگذاشت رخش آن زمان نیارست رفتن بر پهلوان. فردوسی. چراگاه اسبان شود کوه و دشت بآکنده زانپس نبایدگذشت. فردوسی. بیاورد گاو ازچراگاه خویش فراوان گیا برد و بنهاد پیش. فردوسی. بچر کت عنبرین بادا چراگاه بچم کت آهنین بادا مفاصل. منوچهری. ملکت چو چراگاه و رعیت رمه باشد جلاب بود خسرو و دستور شبانست. منوچهری. خیز و بصحرای عشق ساز چراگاه ازآنک بابت رخش تو نیست آخور آخر زمان. خاقانی. ابلقی را کآسمان کمتر چراگاه ویست چند خواهی بست بر خشک آخور آخر زمان. خاقانی. در جنت مجلست چراگاه آهوحرکات احوران را. خاقانی. ز چوب زهر چون چوپان خبر داشت چراگاه گله جای دگر داشت. نظامی. چو مینا چراگاهی آمد پدید که از خرمی سر بمینو کشید. نظامی. مرا بارها در حضر دیده ای ز خیل و چراگاه پرسیده ای. سعدی (بوستان). که دانستم از هول باران و سیل نشاید شدن در چراگاه خیل. سعدی (بوستان). رجوع به چراگه و چرامین و چراخوار و مرتع شود، جای کشت و زرع غلات و محلی که آدمیان از آنجا محصول خوراکی خود را بدست آورند. جای بدست آمدن روزی مردمان و روزی خوارگان. محل تغذیۀ آدمیان. جای خوراک خوردن و خوراکی تهیه کردن انسانها. آبشخور آدمیان: چراگاه مردم برین برفزود پراکندن تخم و کشت و درود. فردوسی. چراگاهشان بارگاه منست هرآنکس که اندر پناه منست. فردوسی. این چراگاه دل و جان سخنگوی تو است جهد کن تا بجز از دانش و طاعت نچرند اندرین جای گیاهان زیانکار بسی است زین چراگاه ازیرا حکما برحذرند. ناصرخسرو. پنداشتم که دهر چراگاه من شده است تا خود ستوروار مر او راچرا شدم. ناصرخسرو. بر سریر نیاز میغلطم بر چراگاه ناز میغلطم. خاقانی. صیدگه شاه جهانرا خوش چراگاهست ازآنک لخلخۀ روحانیان بینی در او بعرالظبا. خاقانی. تابش رخسار تو از راه چشم کرد چراگاه دل از ارغوان. خاقانی. نک بپرّانیده ای مرغ مرا در چراگاه ستم کم کن چرا. مولوی. رجوع به چراگه شود
مرتع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جای چریدن ستور. (ناظم الاطباء). دیولاخ. (حبیش تفلیسی). علفزار. (ناظم الاطباء). چراستان. (محمود بن عمر ربنجنی). مرعی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جائی که چارپایان علف خوار چرا کنند. جای چریدن علفخواران. چراخوار. چراخور. چراگه. چرامین. مرغزار. مرعاه. لیاق. مرج. اَب ّ. مَسْرَح. مَسرَبَه. مَذاد. (منتهی الارب) : اجایل جائیست اندرو چراگاه و مرغزار و خرگاه بعضی از تبتیان است. (حدود العالم). و (غوریان) گردنده اند بر چراگاه و گیاه خوار، تابستان و زمستان. (حدود العالم). و گردنده اند (قبائل تخس) بزمستان و تابستان بر چراگاه و گیاخوار و مرغزارها. (حدود العالم). زیکسوی دریای گیلان رهست چراگاه اسبان و جای نشست. فردوسی. چراگاه بگذاشت رخش آن زمان نیارست رفتن بر پهلوان. فردوسی. چراگاه اسبان شود کوه و دشت بآکنده زانپس نبایدگذشت. فردوسی. بیاورد گاو ازچراگاه خویش فراوان گیا برد و بنهاد پیش. فردوسی. بچر کت عنبرین بادا چراگاه بچم کت آهنین بادا مفاصل. منوچهری. ملکت چو چراگاه و رعیت رمه باشد جلاب بود خسرو و دستور شبانست. منوچهری. خیز و بصحرای عشق ساز چراگاه ازآنک بابت رخش تو نیست آخور آخر زمان. خاقانی. ابلقی را کآسمان کمتر چراگاه ویست چند خواهی بست بر خشک آخور آخر زمان. خاقانی. در جنت مجلست چراگاه آهوحرکات احوران را. خاقانی. ز چوب زهر چون چوپان خبر داشت چراگاه گله جای دگر داشت. نظامی. چو مینا چراگاهی آمد پدید که از خرمی سر بمینو کشید. نظامی. مرا بارها در حضر دیده ای ز خیل و چراگاه پرسیده ای. سعدی (بوستان). که دانستم از هول باران و سیل نشاید شدن در چراگاه خیل. سعدی (بوستان). رجوع به چراگه و چرامین و چراخوار و مرتع شود، جای کشت و زرع غلات و محلی که آدمیان از آنجا محصول خوراکی خود را بدست آورند. جای بدست آمدن روزی مردمان و روزی خوارگان. محل تغذیۀ آدمیان. جای خوراک خوردن و خوراکی تهیه کردن انسانها. آبشخور آدمیان: چراگاه مردم برین برفزود پراکندن تخم و کشت و درود. فردوسی. چراگاهشان بارگاه منست هرآنکس که اندر پناه منست. فردوسی. این چراگاه دل و جان سخنگوی تو است جهد کن تا بجز از دانش و طاعت نچرند اندرین جای گیاهان زیانکار بسی است زین چراگاه ازیرا حکما برحذرند. ناصرخسرو. پنداشتم که دهر چراگاه من شده است تا خود ستوروار مر او راچرا شدم. ناصرخسرو. بر سریر نیاز میغلطم بر چراگاه ناز میغلطم. خاقانی. صیدگه شاه جهانرا خوش چراگاهست ازآنک لخلخۀ روحانیان بینی در او بَعرالظبا. خاقانی. تابش رخسار تو از راه چشم کرد چراگاه دل از ارغوان. خاقانی. نک بپرّانیده ای مرغ مرا در چراگاه ستم کم کن چرا. مولوی. رجوع به چراگه شود
اصطلاحی در بازی ورق که بر یک برگ چار خال یا دو برگ دو خال یا بر دو برگ که یکی سه خال و دیگری تک خال است اطلاق شود، چارخال بازی نرد که چون کعبتین اندازندهر یک دو خال یا یکی سه خال و دیگری یک خال باشد
اصطلاحی در بازی ورق که بر یک برگ چار خال یا دو برگ دو خال یا بر دو برگ که یکی سه خال و دیگری تک خال است اطلاق شود، چارخال بازی نرد که چون کعبتین اندازندهر یک دو خال یا یکی سه خال و دیگری یک خال باشد
دهی است از دهستان سیلاخور بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 30 هزارگزی باختر الیگودرز و 6 هزارگزی جنوب راه آهن دورود به اراک واقع است. جلگه و معتدل است و 218 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چاه. محصولش غلات، چغندر و پنبه، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان سیلاخور بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 30 هزارگزی باختر الیگودرز و 6 هزارگزی جنوب راه آهن دورود به اراک واقع است. جلگه و معتدل است و 218 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چاه. محصولش غلات، چغندر و پنبه، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
نام چند تن از محدثان صحابه است. چون: شراحیل بن اده مکنی به ابوالاشعث صغانی که تابعی است. شراحیل بن یزید. شراحیل بن عمر. شراحیل منقری. شراحیل جعفی که محدث است. شراحیل بن مره. شراحیل بن زرعه که صحابی است. (از منتهی الارب). از دیدگاه تاریخی، صحابی شخصیتی است که زندگی اش با پیامبر گره خورده است. این ارتباط نه تنها عاطفی بلکه معرفتی و ایمانی نیز بوده است. صحابه با تلاش خود زمینه ساز گسترش آموزه های اسلامی در شبه جزیره عربستان و پس از آن در سرزمین های دیگر شدند.
نام چند تن از محدثان صحابه است. چون: شراحیل بن اده مکنی به ابوالاشعث صغانی که تابعی است. شراحیل بن یزید. شراحیل بن عمر. شراحیل منقری. شراحیل جعفی که محدث است. شراحیل بن مره. شراحیل بن زرعه که صحابی است. (از منتهی الارب). از دیدگاه تاریخی، صحابی شخصیتی است که زندگی اش با پیامبر گره خورده است. این ارتباط نه تنها عاطفی بلکه معرفتی و ایمانی نیز بوده است. صحابه با تلاش خود زمینه ساز گسترش آموزه های اسلامی در شبه جزیره عربستان و پس از آن در سرزمین های دیگر شدند.
دهی است از دهستان بیضاء بخش اردکان شهرستان شیراز، واقع در 54 هزارگزی جنوب خاوری اردکان. جلگه ای معتدل و دارای 375 تن سکنه است. محصول عمده اش غله، چغندر و حبوبات و کار مردم زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان بیضاء بخش اردکان شهرستان شیراز، واقع در 54 هزارگزی جنوب خاوری اردکان. جلگه ای معتدل و دارای 375 تن سکنه است. محصول عمده اش غله، چغندر و حبوبات و کار مردم زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
ده کوچکی است از دهستان پیشین بخش راسک شهرستان ایرانشهر که در یک هزارگزی باختر راسک کنار راه سرباز به پیشین واقع شده و30 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان پیشین بخش راسک شهرستان ایرانشهر که در یک هزارگزی باختر راسک کنار راه سرباز به پیشین واقع شده و30 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
از مکانی بمکان دیگر شدن. کوچ کردن. (زمخشری). انتقال. از جائی بجائی شدن. کوچیدن. احتمال. کوچ. بجائی رفتن. رحلت. برفتن. از منزلی برداشتن. (تاج المصادر بیهقی). رخت از منزلی برداشتن. سفر کردن: ما نمی بینیم باشد این خیال چه خیالست این که هست این ارتحال. مولوی. ، وازده شدن از کاری. (زوزنی). از کاری بازایستادن. (تاج المصادر بیهقی). بازایستادن، برگردیدن. (منتهی الارب) ، بازداشته شدن (از کاری) ، اثر گرفتن از رنگ و بوی چیزی. (آنندراج)
از مکانی بمکان دیگر شدن. کوچ کردن. (زمخشری). انتقال. از جائی بجائی شدن. کوچیدن. احتمال. کوچ. بجائی رفتن. رحلت. برفتن. از منزلی برداشتن. (تاج المصادر بیهقی). رخت از منزلی برداشتن. سفر کردن: ما نمی بینیم باشد این خیال چه خیالست این که هست این ارتحال. مولوی. ، وازده شدن از کاری. (زوزنی). از کاری بازایستادن. (تاج المصادر بیهقی). بازایستادن، برگردیدن. (منتهی الارب) ، بازداشته شدن (از کاری) ، اثر گرفتن از رنگ و بوی چیزی. (آنندراج)
عمل روشن کردن چراغهای بسیار در چشن و شادمانی چراغانی، مجلس شادمانی که در آن چراغهای بسیار روشن کنند، نوعی شکنجه که چند جای سر و تن محکوم را سوراخ کرده فتیله یا شمع افروخته در آن سوراخها فرو میکردند
عمل روشن کردن چراغهای بسیار در چشن و شادمانی چراغانی، مجلس شادمانی که در آن چراغهای بسیار روشن کنند، نوعی شکنجه که چند جای سر و تن محکوم را سوراخ کرده فتیله یا شمع افروخته در آن سوراخها فرو میکردند