جدول جو
جدول جو

معنی چرا - جستجوی لغت در جدول جو

چرا
علف خوردن حیوانات علف خوار در چراگاه، چریدن، برای مثال نفس خرگوشت به صحرا در چرا / تو به قعر این چه چون و چرا (مولوی - ۹۰)
چرا دادن: به چرا بردن
چرا داشتن: علف خوردن حیوانات علف خوار در چراگاه، چرا کردن
تصویری از چرا
تصویر چرا
فرهنگ فارسی عمید
چرا
کلمۀ تعلیل و پرسش، برای چه، به چه جهت؟ مثلاً چرا این کار را کردی؟، (شبه جمله، قید) بلی، آری (در جواب پرسش منفی) مثلاً تو با ما نمی آیی؟ چرا؟
تصویری از چرا
تصویر چرا
فرهنگ فارسی عمید
چرا
(چَرْ را)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’اسم محالی است بسیار معتبر از محالات سلطان آباد عراق و وصل است بخاک ملایر دارای قری و آبادیها و املاک معتبر و حاصل و زراعت وافر و از هر قبیل’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 215)
لغت نامه دهخدا
چرا
(چِ)
بمعنی از برای چه. (برهان) (انجمن آرا). بمعنی برای چه، زیرا که این لفظ مرکبست از کلمه ’چه’ که برای استفهام است و از لفظ ’را’ که بمعنی ’برای’ باشد. (آنندراج) (غیاث). کلمه تعلیل. از برای چه و برای چه و بچه جهت. (ناظم الاطباء). از چه رو. بچه سبب. بچه علت. بهر چه. بچه دلیل. لم . لماذا:
بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام.
شهید.
از او بی اندهی مگزین و شادی با تن آسانی
به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی ؟
رودکی.
چرا عمر کرکس دوصد سال ویحک
نماند فزون تر ز سالی پرستو.
رودکی.
چرا زیرکانند بس تنگ روزی
چرا ابلهانراست بس بی نیازی
چرا عمر طاوس و دراج کوته
چرا مار و کرکس زید در درازی.
معصبی.
یارب چرا نبرد مرگ از ما
این سالخورده زال بن انبانرا.
منجیک.
چرات ریش دراز آمدست و بالا پست
محال باشد بالا چنان و ریش چنین.
منجیک.
در شگفتم از آن دو کژدم تیز
که چرا لاله اش بجفت گرفت
با دو کژدم نکرد زفتی هیچ
با دل من چراش بینم زفت.
خسروی.
بپرسیدو گفتش چه مردی بگوی
چرا کرده ای سوی این مرز روی.
فردوسی.
چرا جنگجوی آمدی با سپاه
چرا کشت خواهی مرا بی گناه.
فردوسی.
ز خوی بد چرخ گشتم شگفت
که مهر از چنان مه چرا برگرفت.
فردوسی.
همه موبدان سرفکنده نگون
چرا کس نیارست گفتن، نه چون.
فردوسی.
با اینهمه جفا که دلم را نموده ای
دل بر تو شیفته است ندانم چنین چراست.
فرخی.
چرا بگرید زار ارنه غمگن است غمام
گریستنش چه باید که شد جهان پدرام ؟
عنصری.
ای لعبت حصاری شغلی اگر نداری
مجلس چرا نسازی باده چرا نیاری ؟
منوچهری.
من بزیرلگدت همچو هبا کردم
بی گنه بودی این جرم چرا کردم.
منوچهری.
گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود.
لبیبی.
اگر نه آفتاب از من جدا شد
جهان بر چشم من چون شب چرا شد؟
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
دانا ز تو چون چرا و چون پرسد
با لات سخن نگوید ای برنا.
ناصرخسرو.
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال بر خلاف رضاست ؟
انوری.
تو نیز آخر هم از دست بلندی
چرا بتخانه ای را در نبندی ؟
نظامی.
چرا بصد غم و حسرت سپهر دائره شکل
مرا چو نقطۀ پرگار در میان گیرد؟
حافظ.
، زیرا. بعلت آنکه. بدانجهت:
اگر ز مردم هشیاری ای نصیحت گوی
سخن بخاک میفکن چرا که من مستم.
حافظ.
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست.
حافظ.
، بلی. نعم. آری. جواب مثبت در سؤال نفی. آری در پاسخ سؤال نفی. مثال: شما همراه ما نمی آئید؟ چرا،یعنی میآیم. تو فرزند فلانی نیستی ؟ چرا، یعنی هستم.
- چون و چرا، بحث و مناظره کردن. تعلیل آوردن. استدلال در بارۀ کیفیت و ماهیت چیزی. مخصوصاً در بارۀ خلقت عالم. و رجوع به چون شود:
برزم دلیران توانا بود
به چون و چرا نیز دانا بود.
فردوسی.
اگرکشته گر مرده هم بگذریم
سزد گر به چون و چرا ننگریم.
فردوسی.
نیابی به چون و چرا نیز راه
نه کهتر بدین دست یابد نه شاه.
فردوسی.
چون و چرامجوی و زبون چرا مباش
زیرا که خود ستور زبون چرا شده است.
ناصرخسرو.
- چرا وچون، چون و چرا:
برفتند با او بخیمه درون
سخن بیشتر بر چرا رفت و چون.
فردوسی.
بررس زچرا و چون چرائی
شادان بچرا چو گاو لاغر.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
چرا
چریدن، چرا کردن از برای چه، بچه دلیل بهرچه، بچه علت، بچه سبب
تصویری از چرا
تصویر چرا
فرهنگ لغت هوشیار
چرا
((چِ))
از ادات استفهام به معنی برای چه ¿
تصویری از چرا
تصویر چرا
فرهنگ فارسی معین
چرا
((چَ))
چریدن
تصویری از چرا
تصویر چرا
فرهنگ فارسی معین
چرا
چریدن، چرای دام
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چراغعلی
تصویر چراغعلی
(پسرانه)
چراغ (فارسی) + علی (عربی) روشنایی ای که از علی می تابد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چراغ جادو
تصویر چراغ جادو
فانوس خیال یا چراغ جادو (Magic Lantern) به یک دستگاه قدیمی اشاره دارد که برای نمایش تصاویر ثابت روی دیوار یا پرده استفاده می شد. این دستگاه به نوعی اولین پروژکتور تصاویر بود و می توان آن را پیش درآمدی برای سینما و تلویزیون مدرن دانست. فانوس خیال در قرن هفدهم میلادی اختراع شد و در قرن نوزدهم میلادی به اوج محبوبیت خود رسید.
ساختار و عملکرد فانوس خیال
فانوس خیال از اجزای اصلی زیر تشکیل می شد:
1. منبع نور:
- ابتدا شمع یا چراغ نفتی و بعداً لامپ های الکتریکی به عنوان منبع نور استفاده می شد.
2. عدسی ها:
- برای متمرکز کردن نور و بزرگنمایی تصاویر.
3. اسلایدهای شفاف:
- تصاویر روی شیشه های شفاف نقاشی یا چاپ می شدند و این اسلایدها در مسیر نور قرار می گرفتند تا تصویر آنها روی پرده نمایش داده شود.
4. بدنه:
- یک جعبه معمولاً فلزی یا چوبی که اجزای دستگاه را در خود جای می داد.
کاربردها
1. سرگرمی:
- در مجالس خانوادگی و عمومی برای سرگرمی و نمایش تصاویر مختلف از فانوس خیال استفاده می شد.
2. آموزش:
- برای آموزش در مدارس و دانشگاه ها از فانوس خیال برای نمایش تصاویر آموزشی و علمی استفاده می شد.
3. نمایش داستان:
- فانوس خیال برای روایت داستان های تصویری به کار می رفت، جایی که تصاویر مختلف پشت سر هم نمایش داده می شدند تا یک داستان کامل را نقل کنند.
تأثیر بر سینما
فانوس خیال به عنوان یکی از نخستین دستگاه های نمایش تصاویر نقش مهمی در تاریخ تکامل سینما داشت. این دستگاه به نمایش تصاویر ثابت بسنده نکرد و به مرور زمان تکنیک هایی مانند تغییر اسلایدها به سرعت، ایجاد افکت های نوری و حتی استفاده از تصاویر متحرک ساده باعث شد که فانوس خیال به یک تجربه تقریباً سینمایی تبدیل شود.
نمونه های معروف
1. فانوس های خیال قرن هفدهم:
- فانوس های اولیه که از شمع به عنوان منبع نور استفاده می کردند.
2. فانوس های خیال قرن نوزدهم:
- دستگاه هایی با نور قوی تر و تصاویر پیچیده تر که در مکان های عمومی و برای جمعیت های بزرگ به کار می رفتند.
نتیجه گیری
فانوس خیال با ترکیب تکنولوژی و هنر، گام بزرگی در جهت توسعه ابزارهای نمایش تصاویر و فیلم ها برداشت. این دستگاه نه تنها نقش مهمی در سرگرمی و آموزش در گذشته داشت، بلکه به عنوان یک پیش درآمد برای سینما و نمایش های مدرن، جایگاه ویژه ای در تاریخ فناوری های تصویری دارد.
فرهنگ اصطلاحات سینمایی
تصویری از چران
تصویر چران
چراندن، پسوند متصل به واژه به معنای چراننده مثلاً گاوچران، گوسفندچران، شترچران، در حال چریدن، چراکنان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چراخ
تصویر چراخ
چراغ، وسیله ای برای تولید روشنایی مانند پیه سوز، لامپ و چراغ برق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرام
تصویر چرام
چراگاه، جای چریدن حیوانات علف خوار، علفزار، مرتع، چرازار، سبزه زار، مسارح، چراجای، چرامین، چراخوٰار، چراخور برای مثال آن شنیدی که در ولایت شام / رفته بودند اشتران به چرام (سنائی۱ - ۴۰۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چراغ
تصویر چراغ
وسیله ای برای تولید روشنایی مانند پیه سوز، لامپ و چراغ برق
چراغ آسمان: کنایه از ماه یا آفتاب
چراغ آسمانی: کنایه از ماه یا آفتاب، چراغ آسمان
چراغ الکتریک: چراغ برق
چراغ بادی: نوعی چراغ نفتی که در هوای آزاد روشن می کنند و از وزش باد خاموش نمی شود، فانوس
چراغ توری: چراغ زنبوری، نوعی چراغ نفتی تلمبه ای که با فشار هوا نفت به طرف لولۀ بالایی میرسد و به جای فتیله توری نسوزی دارد که روشنایی را بیشتر و سفیدتر میکند و پرنورتر از سایر چراغ های نفتی است
چراغ خواستن: کنایه از گدایی کردن
چراغ روز: کنایه از آفتاب، چراغ کم نور و بی فروغ
چراغ سپهر: کنایه از ماه یا آفتاب، چراغ آسمان برای مثال که چون بامدادان چراغ سپهر / جمال جهان را برافروخت چهر (نظامی۵ - ۷۸۵)
چراغ سحر: چراغی که تا به هنگام سحر روشن است و با روشن شدن هوا خاموشش می کنند، هر چیز ناپایدار، کنایه از آفتاب، برای مثال نکال شب که کند در قدح سیاهی مشک / در او شرار چراغ سحرگاهان گیرد (حافظ - ۱۰۳۴) ستارۀ سحری، ستارۀ صبح برای مثال چشم شب از خواب چو بردوختند / چشم و چراغ سحر افروختند (نظامی۱ - ۲۸)
چراغ صبح: چراغی که تا به هنگام سحر روشن است و با روشن شدن هوا خاموشش می کنند، چراغ سحر
چراغ علاءالدین: نوعی چراغ یا بخاری نفتی
چراغ کردن: روشن کردن چراغ
چراغ نشاندن: خاموش کردن چراغ
چراغ نشستن: خاموش شدن چراغ
چراغ نفتی: نوعی چراغ با مخزن نفت، لوله و سرپیچ
فرهنگ فارسی عمید
(چَ)
در حال چریدن. در حال چرا کردن. چراکنان:
همی گفت زندان و بند گران
کشیدم بسی ناچمان و چران.
فردوسی.
چران داشتی از دورویه دهن
نبدبر تنش راه بیرون شدن.
فردوسی.
همی خورد و اسبش چمان و چران
پلاشان فکنده به بازو کمان.
فردوسی.
بزی همچنان سالهای دراز
دنان و دمان و چمان و چران.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(چِ)
دهی است از دهستان ولویی بخش سوادکوه شهرستان شاهی که در 24هزارگزی باختر آلاشت واقع شده کوهستانی و خوش آب و هواست و 1800 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رود خانه محلی، محصولش غلات، لبنیات ودیگر محصولات دامی، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان کرباس بافی و راهش مالرو است. گله داران این محل در زمستان برای تعلیف احشام خود به دهستان گیلخواران شهرستان ساری میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع به مرآت البلدان ج 4 ص 215 شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
بر وزن و معنی چراغ است. (برهان) (آنندراج). چراغ. (ناظم الاطباء). مبدل چراغ است. (فرهنگ نظام). رجوع به چراغ شود
لغت نامه دهخدا
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’ازقرای قبۀ داغستانست’. (مرآت البلدان ج 4 ص 217)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
نام یکی از دهستانهای بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان است. این دهستان بین دهستان های پشت کوه باشت بابوئی، بویراحمد گرمسیر، بویراحمد سردسیر و بویراحمد سرحدی واقع و از 31 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است. جمعیت آن درحدود 7هزار نفر و قراء مهم آن، ده شیخ و بردیان است. آب آشامیدنی از رودخانه و چشمه تأمین میگردد. محصول عمده دهستان غلات، برنج، حبوبات، پشم و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و حشم داری، صنایع دستی زنان بافتن قالیچه، گلیم، جوال و جاجیم است. ساکنین عموماً از طایفۀ چرام هستند و عده ای از سکنه تابستان به ییلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’از توابع کوه کیلویۀ فارس است شاید همان ’جرام’ معجم البلدان باشد’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 218). رجوع به مادۀ قبل و سه مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
آلت روشنایی که انواع مختلف روغنی، نفتی، گازی و برقی آن بترتیب در جهان معمول بوده و هنوز هم در بعضی کشورها اقسام گوناگون آن مورد استعمال است. فتیله ای باشد که آنرا با چربی و روغن و امثال آن روشن کرده باشند. (برهان) (آنندراج). فتیله ای باشد که روشن کرده باشند (انجمن آرا).
فتیله ای که به چربی و روغن آلوده نموده جهت روشنائی بیفروزند. (ناظم الاطباء). آلت روشن کردن جائی که در قدیم ظرفی بوده دارای روغن و فتیله و اکنون عوض روغن نفت استعمال میکنند. و چراغ گاز و برق بدون روغن و فتیله با قوه گاز و برق روشنی میدهد. (فرهنگ نظام). آلت روشنائی که مایۀ آن پیه یا روغن کرچک یا بزرک یا نفت و امثال آنست. هر چیز، باستثنای شمع و شعلۀ آتش، که وسیلۀ برطرف ساختن تاریکی و روشن ساختن جاهای با سقف یا بدون سقف شود. سراج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سناج. (منتهی الارب از قول ابن سیده). سنیج. مصباح. نبراس. (منتهی الارب). آلتی برای روشنی و فروغ در شب که با فتیله و روغن و پیه افروزند. جرا. (ناظم الاطباء). لامپا. لامپ. بسیاری از چراغهای قدیم که در زیر خاک مانده اند یافت شده و در این روزها هم بهمان شبیه قدیم مستعمل است. و آنها را از گل فخاری یا مس ساخته، متقدمین در آنها روغن زیت یا نفت یا قطران میریختند، فتیلۀ آنها را از کتان یااز لباسهای کهنۀ کاهنان ترتیب میدادند. (از قاموس کتاب مقدس) :
پادشاهی گذشت خوب نژاد
پادشاهی نشست فرخ زاد
گر چراغی ز پیش ما برداشت
باز شمعی بجای او بنهاد.
فضل ربنجنی (از لباب الالباب چ اروپا ص 248).
ای از آن چون چراغ پیشانی
ای از آن زلفک شکست و مکست.
رودکی.
کنه را در چراغ کرد سبک
پس در او کرد اندکی روغن
تا همه مجلس از فروغ چراغ
گشت چون روی دلبران روشن.
رودکی.
ای سر آزادگان و تاج بزرگان
شمع جهان و چراغ دوده و نوده.
دقیقی.
بجستند بسیار هر سوی باغ
ببردند زیر درختان چراغ.
فردوسی.
هر آنگه که رفتی همی سوی باغ
نبردی جز از شمع عنبر چراغ.
فردوسی.
چو دریا و چون کوه و چون باغ وراغ
زمین شد بکردار روشن چراغ.
فردوسی.
ولیکن ندیدش همی چهر یار
که عادت نبد اندر آن روزگار
که در حجلۀ پربهاتر ز باغ
اثر باشد از شمع یا از چراغ.
فردوسی.
بچندان فروغ و بچندان چراغ
بیاراسته چون بنوروز باغ.
فردوسی.
چراغی است مر تیره شب را بسیچ
ببد تا توانی تو هرگز مپیچ.
فردوسی.
برفت آن بت مهربانم ز باغ
بیاورد رخشنده شمع و چراغ.
فردوسی.
طلایه ندارند و شمع و چراغ
یکی سوی دشت و یکی سوی باغ.
فردوسی.
شمع داریم شمع پیش نهیم
گر بکشت آن چراغ ما را باد.
فرخی.
دولت تو روغن است و ملک چراغ است
زنده توان داشتن چراغ به روغن.
فرخی.
اخگر هم آتش است ولیکن نه چون چراغ
سوزن هم آهن است ولیکن نه چون تبر.
عسجدی.
چون درنگرد باز بزندانی و زندان
صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان.
منوچهری.
پر پروانه بسوزد با درخشنده چراغ
چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند.
منوچهری.
بدست سیاهان می چون چراغ
همی تافت چون لاله در چنگ زاغ.
اسدی.
چراغی است در پیش چشم خرد
که دل ره بنورش بیزدان برد.
اسدی.
دری بست و دو در هم برش بگشاد
چراغی برد و شمعی باز بنهاد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
آنها که جهان را به چراغی که خداوند
بفروختش اندر شب این روز ضیااند.
ناصرخسرو.
چراغ دولت دین محمدی افروخت
بشرق و غرب بآفاق هم به بحر و به بر.
ناصرخسرو.
دانی چه بود آدم خاکی خیام
فانوس خیالی و چراغی در وی.
خیام.
هر سری کز تو رست هم در دم
سر بزن چون چراغ و شمع و قلم.
سنائی.
هر که در سر چراغ دین افروخت
سبلت پف کنانش پاک بسوخت.
سنائی.
علم کز بهر باغ و راغ بود
همچو مر دزد را چراغ بود.
سنائی.
چون چراغند لیک پژمرده
به نمی زنده از دمی مرده.
سنائی.
خصم تو چون شمع باد بر گذر تندباد
بر کف تو چون چراغ بادۀ انگور تند.
سوزنی.
غلطم من چراغ دلتان مرد
شاید ار سوگوار و ممتحنید.
خاقانی.
آفتاب منی و من بچراغت جویم
خاصه کز سینه چراغی بسحر درگیرم.
خاقانی.
گرچه از کبریت بفروزد چراغ
زو چراغ آسمان پوشیده اند.
خاقانی.
من چراغم نور داده بازنستانم ز کس
شاه خورشید است اینک نور داده بازخواست.
خاقانی.
کشتم بباد سرد چراغ فلک چنانک
بوی چراغ کشته شنیدم بصبحگاه.
خاقانی.
بدان رخ اعتمادم هست چندانک
چراغ از هیچ کوئی درنگیرد.
خاقانی.
تنها همه شب من و چراغی
مونس شده تا بگاه روزم.
خاقانی.
با چراغ آسان نشاید بر سر گنج آمدن
من چراغ آه چون بنشاندم آسان آمدم.
خاقانی.
ما چراغ تو و تو آتش و باد
گر یکی برکنی، هزارکشی.
خاقانی.
دل گم شد از من بی سبب برکن چراغ و دل طلب
چون یافتی بگشای لب کاینک دل صد چاک تو.
خاقانی.
از همنفسان مرا چراغی است
ز آن هیچ نفس زدن نیارم.
خاقانی.
کوش کز آن شمع بداغی رسی
تا چو نظامی بچراغی رسی.
نظامی.
روزی از آنجا که فراغی رسید
باد سلیمان بچراغی رسید.
نظامی.
چراغم را ز فیض خویش ده نور
سرم را ز آستان خود مکن دور.
نظامی.
چون سخن دل بدماغم رسید
روغن مغزم بچراغم رسید.
نظامی.
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست.
مولوی.
روغنی کاید چراغ ما کشد
آب خوانش چون چراغ ما کشد.
مولوی.
اول چراغ بودی وآهسته شمع گشتی
آسان فراگرفتم در خرمن اوفتادی.
سعدی.
هر شب چو چراغ چشم دارم
تا چشم من وچراغ من کو.
سعدی.
سحر برد شخصی چراغش بسر
رمق دید از او چون چراغ سحر.
سعدی.
ابلهی کو روز روشن شمع کافوری نهد
زود بینی کش بشب روغن نباشد در چراغ.
سعدی.
همچو نابینائی که شبی در وحل افتاده بود گفت آخر یکی از مسلمانان چراغی فرا راه من دارید. (گلستان سعدی). دود چراغ بیفایده خوردن کار خردمندان نیست. (گلستان سعدی). چراغ پیش آفتاب پرتوی ندارد. (گلستان سعدی).
کسی دارد از علم عالم فراغ
که او چون قلم خورد دود چراغ.
امیرخسرو.
بفروغ چهره زلفت همه شب زند ره دل
چه دلاور است دزدی که بشب چراغ دارد.
حافظ.
، شمع. قندیل. (ناظم الاطباء).
- چراغ از پا نشستن، مؤلف آنندراج بنقل از ’غوامض سخن’ نویسد: ’خاموش شدن چراغ، و این نهایت غریب است، چه نسبت ’از پا نشستن’ بطرف شعله آمده، نه بطرف چراغ، و این جز در کلام ’ میرزا طاهر وحید’ دیده نشده، که نویسد: چراغی را که حضرت عزت جل شأنه برافروخته باشد، از بال و پر افشاندن پروانه طینتان که طعمه تیغ فروغ این چراغند از پا ننشیند’ غالب آنست که باعتبار شعله آنرا چنین گفته’. (از آنندراج). ولی غریب دانستن عبارت ’وحید’ بیمورد است، چه ’چراغ نشستن’ مصطلح است و ’از پا نشستن’ نیز قیاساً صحیح است.
- چراغ از چشم پریدن، چراغ از چشم جستن. چراغ از چشم و دیده جهیدن. (آنندراج). کنایه از آن روشنی است که آدمی را از رسیدن ضرب سخت پیش چشم بهم میرسد. (آنندراج). کنایه از صدمۀ شدید بدماغ رسیدن چه در چنین حال در چشم مثل لمعۀ برق مخیل میگردد. (غیاث) :
آن روشنی دیده چو رفت از نظرم
از سیلی غم چراغم از چشم پرید.
میربرهان ابرقویی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب چراغ از چشم جستن شود.
- چراغ از چشم جستن، چراغ از چشم و دیده جهیدن. چراغ از چشم پریدن. کنایه از آن روشنی است که آدمی را از رسیدن ضرب سخت پیش چشم بهم رسد. (آنندراج). کنایه از حالتی که از رسیدن صدمه طاری شود. (مجموعۀ مترادفات ص 6) :
می جهد از سیلی دوران چراغ از چشم من
خانه تارم چنین گاهی منور میشود.
اشرف (از آنندراج).
سیلیی باد بر رخ او بست
که چراغ از چراغ چشمش جست.
سلیم (ازآنندراج).
میجهد از سیلی آهن چراغ از چشم سنگ
شمع مجلس کرد دست انداز بدگوهر مرا.
بدیع الزمان (از آنندراج).
رجوع به چراغ از چشم پریدن شود.
- چراغ از خانه کسی بردن، کسب نور کردن از وی. (آنندراج) (ارمغان آصفی) :
هر سحر موسی چراغ از خانه من میبرد
نور ازین وادی سوی وادی ایمن میبرد.
سنجر کاشی (از آنندراج).
درآ بمیکده و اعتقاد روشن کن
که میبرند ازینجا بخانقاه چراغ.
فغانی شیرازی (از ارمغان آصفی).
- چراغ بروح کسی سوختن، چراغ بر مزار او برافروختن. (آنندراج) (ارمغان آصفی) :
امانی آنچه تو از دوست خواستی آن شد
بروح مجنون میسوز گاه گاه چراغ.
خانزمان امانی (از آنندراج).
- چراغ دزد. چراغ دزدان، کنایه از چراغ کم نور و چراغ کم سو و چراغی که نور ضعیف دارد:
زرد و لرزان و نیم مرده ز غم
راست همچون چراغ دزدانیم.
کمال اسماعیل.
- چراغ دل، کنایه ازفرزند که چراغ چشم و نور چشم نیز گویند:
غلطم من چراغ دلتان مرد
شاید ار سوگوار و ممتحنید.
خاقانی.
- امثال:
بحقیقت چراغ را بکشد
اگر از حد برون شود روغن.
(امثال و حکم).
به بی دیده نتوان نمودن چراغ.
نظامی.
پای خود را چون تواند داشتن روشن چراغ.
صائب.
تو که چراغ نبینی به چراغ چه بینی ؟ (گلستان سعدی).
چراغ از بهر تاریکی نگه دار. (امثال و حکم).
چراغ از چراغ گیرد نور. (امثال و حکم).
چراغ از روغن نور گیرد، و باز از زیادتی روغن بمیرد. (امثال وحکم).
چراغ بپای خودروشنایی ندهد. (امثال و حکم).
چراغ پشت روشنائی نبخشد. (امثال و حکم).
چراغ پیش آفتاب پرتوی ندارد. (امثال و حکم).
چراغ خاموش است و آسیا میگردد. (امثال و حکم).
چراغ دروغ فروغ ندارد. (امثال و حکم).
چراغ را نتوان دید جز بنور چراغ. (امثال و حکم).
چراغ ستمکاره تا بامداد نسوزد. (امثال و حکم).
چراغ کسی تا صبح نمیسوزد. (امثال وحکم).
چراغ که روشن شود جانوران بیرون آیند. (امثال و حکم).
چراغ گوشه نشینان مدام میسوزد. (امثال و حکم).
چراغم چه باید چو خورشید هست. (امثال و حکم).
چراغ مفلسی نور ندارد. (امثال و حکم).
چراغ مهر عالمتاب مستغنی است از روغن. (امثال وحکم).
چراغ میداند که روغنش از کجاست. (امثال و حکم).
چراغی را که ایزد برفروزد
هر آنکس پف کند ریشش بسوزد.
(امثال و حکم).
چراغی کان شبم را برفروزد
به از شمعی که رختم را بسوزد.
(امثال و حکم).
چراغی که او خانه روشن کند
برخت اوفتد کار دشمن کند. (امثال و حکم).
چراغی که بخانه رواست به مسجد حرام است. (امثال و حکم).
چو دزدی با چراغ آید گزیده تر برد کالا.
سنائی.
کی فروزد چراغ کس بی زیت.
بهاء ولد.
مثل چراغ میدرخشد.
مثل چراغ دزدهاست.
، کنایه از روشنائی هم هست. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مطلق روشنائی.
نور مقابل ظلمت:
همی گفتش ای ماه تابان من
چراغ دل و دیده و جان من.
فردوسی.
هر شب چو چراغ چشم دارم
تا چشم من و چراغ من کو.
خاقانی.
، مترادف چشم. چشم و چراغ:
تا ظن نبری چشم و چراغا که شب آمد
چشم و دل من سیر شود ز آن رخ سیمین.
فرخی.
رجوع به چشم شود، بمعنی چرا و چرا کردن هم آمده است. (برهان) (انجمن آرا). بمعنی چریدن نیز آمده. (آنندراج) (غیاث) بمعنی چرا باشد. (جهانگیری). چرا. (ناظم الاطباء). چرا (چریدن). (فرهنگ نظام) :
بپرسید آن پهلوان سترگ
بگفتند گاویست آبی بزرگ
همی زو فتد گوهر شبچراغ
بدان روشنائی کند شب، چراغ.
اسدی
رجوع به چرا شود.
، کنایه ازخورشید و آفتاب عالمتاب:
جهان از شب تیره چون پر زاغ
همانگه سر از کوه برزد چراغ.
فردوسی.
، برداشتن اسب هر دو دست خود را. (برهان) (ناظم الاطباء). برداشتن اسب بود هر دو دستش را و بدو پا ایستادن. (جهانگیری). و آنرا چراغپا نیز گویند. (جهانگیری). چراغپا و چراغپایه. (حاشیۀ برهان چ معین). بلند کردن اسب دو دست خود را و بر روی دو پای ایستادن. رجوع به چراغپا و چراغپایه شود، مجازاً بمعنی فرزند هم هست. (از آنندراج) :
گشته بر گرد سرش پروانه وار
تا نگریاند چراغش در دیار.
نعمت خان عالی (از آنندراج).
، پیر و مرشد و رهنما را نیز گویند. (برهان) (ناظم الاطباء) ، پیشوا و رئیس. قائد و بزرگ:
بدو گفت کای پهلوان جهان
سرنامداران، چراغ مهان.
فردوسی.
سر موبدان بود و شاه ردان
چراغ بزرگان و اسپهبدان.
فردوسی.
، شاگرد درویش. شاگرد. تلمیذ. خادم امرد صوفیان درخانقاه. چراغی. رجوع به چراغی شود، مجازاً پولی که گدایان و معرکه گیران از مردم گیرند و آنرا چراغ اﷲ نیز گویند. (فرهنگ نظام). آنچه بدرویش معرکه گیر دهند. هر پولی که یک تن از نظارگان به معرکه گیر دهد. آنچه در سفرۀ معرکه گیر افکنند یا بدست او دهند. نقدی که نظارگی بسفرۀ معرکه گیر افکند. اصطلاح معرکه گیران بهنگام مطالبۀ نقد یا جنس از تماشاچیان. نیازی که درویش معرکه گیر یا نقال قهوه خانه از تماشاچیان خواهد یا ستاند. چراغ فیض. چراغ نیاز:
چون گدایانی که میخواهند از مردم چراغ
فیض از می در شب آدینه میخواهیم ما.
وحید (از فرهنگ ضیاء).
رجوع به چراغ اﷲ و چراغ خواستن شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی جزء دهستان پره سرطالشدولاب بخش رضوانده شهرستان طوالش که در 11هزارگزی شمال باختر رضوانده و 2هزارگزی باختر راه شوسۀ انزلی به آستارا واقع شده است. جلگه و مرطوبست و 179 تن سکنه دارد. آبش از دنیاچال، محصول برنج و لبنیات، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
یک قسمت از چهار قسمت ’چهاربنیجه’ (یکی از دو شعبه بزرگ ایل ’جاکی’) است که از طوایف کوه گیلویه میباشد. این قسمت ازایل جاکی ییلاقشان ناحیۀ بلاد شاهپور است و از هزار خانوار تشکیل شده تیره های آن عبارتست از: بگلر، تباری، پردخوری، تارمونی، حسام بهاءالدینی، ویلگون، شیخ گلبار، کشتاسب، کمان کشی و مسیح شاهی. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 88 و89). و رجوع به سه مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
این ناحیه با ’بازرنگ’ دو ناحیت است میان زیز و سمیرم لرستان، و هوایش بغایت سردسیر است و آبش از آن کوهها، اکثر اوقات از برف خالی نبود و راههای سخت و دشخوار بود وآب روانش بسیار است و نخجیرش نیکو باشد و مردم آنجابیشتر شکاری باشد. (از نزهه القلوب چ لیدن ص 128)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
چراگاه حیوانات. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ نظام). بمعنی چراگاه است. (جهانگیری). چراگاه. (ناظم الاطباء). چراگه. چرامین:
آن شنیدی که در ولایت شام
برده بودند اشتران به چرام.
سنائی (از جهانگیری).
، علف زار باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، علوفه. (ناظم الاطباء). رجوع به چراگاه و چراگه و چرامین شود
لغت نامه دهخدا
(پِ چُ)
رود بزرگ در روسیۀ اروپا که از اراضی پرم و ولوگدا و آرخانگل عبور میکند این رود از دامنه های غربی اورال سرچشمه گیرد و در آغاز از جنگلهای وسیع گذرد و از راست و چپ شعبی بدان پیوندد و با دلتای وسیعی در خلیج پچورا واقع در اقیانوس منجمد شمالی ریزد. طول آن 1700000 گز است
لغت نامه دهخدا
(چَ)
مخفف چراننده. کسی که حیوانات را میچراند و در چراگاه و علفزار گردش میدهد، مانند گوسپندچران و گاوچران. (ناظم الاطباء). چراننده در کلماتی از قبیل: گاوچران، خرچران، خوک چران و غیره.
- امثال:
زینب غازچران.
، تغذیه کننده و بهره برنده در کلمات مرکب سورچران، چشم چران
لغت نامه دهخدا
تصویری از چراغ
تصویر چراغ
فتیله ای باشد که آنرا با چربی روغن و امثال آن روشن کرده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرام
تصویر چرام
چراگاه علفزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چران
تصویر چران
در ترکیب معنی (چراننده) آید: گاو چران گوسفند چران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چراغ
تصویر چراغ
((چِ))
آلتی که در تاریکی آن را روشن کنند
چراغ چشمک زن: نوعی چراغ راهنمایی که به طور متناوب و لحظه ای خاموش و روشن می شود
چراغ جادو: چراغ جادو یا چراغ علاءالدین چراغی افسانه ای منسوب به علاءالدین یکی از پهلوانان داستان های هزار و یک شب
چراغ علا الدین: چراغ جادو یا چراغ علاءالدین چراغی افسانه ای منسوب به علاءالدین یکی از پهلوانان داستان های هزار و یک شب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چراغ قوه
تصویر چراغ قوه
چراغ دستی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چرایی
تصویر چرایی
علت
فرهنگ واژه فارسی سره
جلوند، چلچراغ، سراج، فانوس، مشکات، مصباح، لامپ، لامپا، رهنما، علامت، خورشید، دشت، دشت اول (گدایان و معرکه گیران)
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند از آتش زنه چراغ برافروخت، دلیل که اگر زن دارد فرزندش آید. اگر غریب است، زن کند یا کنیزک خرد. اگر در سفر غایب دارد به سلامت بازآید. اگر بیند در شهر چراغ بسیار است، دلیل که پادشاه ولایت عادل است و قاضی منصف و مردم شهر عشرت و نشاط بسیار است. جابر مغربی
دیدن چراغ در خواب بر چهارده وجه است. اول: پادشاه. دوم: قاضی. سوم: فرزند. چهارم: عروسی. پنجم: ولایت. ششم: سرای. هفتم: مهتر. هشتم: شادی. نهم: علم. دهم: توانگری. یازدهم: عیش خوش. دوازدهم: کنیزک. سیزدهم: منفعت. چهاردهم: آن چه بیند همچنان است.
اگر بیند چراغ بسیار در دست داشت، دلیل که او را فرزندی آید که عزت و دولت یابد. اگر بیننده خواب فاسق است، دلیل که به خدای تعالی بازگردد و توبه کند. اگر مشرک است هدایت یابد. اگر مسلمان است توفیق طاعت یابد. اگر بیند چراغ بمرد، دلیل که فرزندش هلاک شود یا عز و دولتش نقصان پذیرد. اگر بیند در هر دو دست او چراغ روشن بود، دلیل که مراد دین و دنیای او ساخته شود. اگر بیند در دست یک چراغ داشت که در وی دو سوراخ و دو فتیله افروخته است، دلیل که او را دو فرزند نیک است که به یک شکم آیند.
چراغ در خواب، خادم خانه است و معبران گویند کدبانوی خانه است. اگر در خواب بیند که درخانه او چراغ پاکیزه روشن است. دلیل که کدبانوی خانه زنی به صلاح و نیک سیرت است. اگر بیند چراغ تاریک می سوخت، دلیل است بر رنج کدبانوی خانه یا خادم یا زن. اگر بیند چراغ فرو می رود، دلیل که کدبانوی خانه بمیرد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
روستایی از بلوک چرات واقع در ولوپی سوادکوه، مرتعی در جنوب
فرهنگ گویش مازندرانی