گواتر، عارضۀ بزرگ شدن بیش از حد غدۀ تیروئید که به دلیل کمبود ید در غذا، کم کاری یا پرکاری این غده، التهاب و عفونت آن به وجود می آید و نشانۀ آن برجستگی غیرطبیعی در زیر گلوی بیمار است، جخش
گواتر، عارضۀ بزرگ شدن بیش از حد غدۀ تیروئید که به دلیل کمبود ید در غذا، کم کاری یا پرکاری این غده، التهاب و عفونت آن به وجود می آید و نشانۀ آن برجستگی غیرطبیعی در زیر گلوی بیمار است، جَخش
علف خوردن حیوانات علف خوار در چراگاه، چریدن، برای مثال نفس خرگوشت به صحرا در چرا / تو به قعر این چه چون و چرا (مولوی - ۹۰) چرا دادن: به چرا بردن چرا داشتن: علف خوردن حیوانات علف خوار در چراگاه، چرا کردن
علف خوردن حیوانات علف خوار در چراگاه، چریدن، برای مِثال نَفْس خرگوشت به صحرا در چَرا / تو به قعر این چهِ چون و چِرا (مولوی - ۹۰) چرا دادن: به چرا بردن چرا داشتن: علف خوردن حیوانات علف خوار در چراگاه، چرا کردن
بمعنی از برای چه. (برهان) (انجمن آرا). بمعنی برای چه، زیرا که این لفظ مرکبست از کلمه ’چه’ که برای استفهام است و از لفظ ’را’ که بمعنی ’برای’ باشد. (آنندراج) (غیاث). کلمه تعلیل. از برای چه و برای چه و بچه جهت. (ناظم الاطباء). از چه رو. بچه سبب. بچه علت. بهر چه. بچه دلیل. لم . لماذا: بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن چرا نداری با خود همیشه چشم پنام. شهید. از او بی اندهی مگزین و شادی با تن آسانی به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی ؟ رودکی. چرا عمر کرکس دوصد سال ویحک نماند فزون تر ز سالی پرستو. رودکی. چرا زیرکانند بس تنگ روزی چرا ابلهانراست بس بی نیازی چرا عمر طاوس و دراج کوته چرا مار و کرکس زید در درازی. معصبی. یارب چرا نبرد مرگ از ما این سالخورده زال بن انبانرا. منجیک. چرات ریش دراز آمدست و بالا پست محال باشد بالا چنان و ریش چنین. منجیک. در شگفتم از آن دو کژدم تیز که چرا لاله اش بجفت گرفت با دو کژدم نکرد زفتی هیچ با دل من چراش بینم زفت. خسروی. بپرسیدو گفتش چه مردی بگوی چرا کرده ای سوی این مرز روی. فردوسی. چرا جنگجوی آمدی با سپاه چرا کشت خواهی مرا بی گناه. فردوسی. ز خوی بد چرخ گشتم شگفت که مهر از چنان مه چرا برگرفت. فردوسی. همه موبدان سرفکنده نگون چرا کس نیارست گفتن، نه چون. فردوسی. با اینهمه جفا که دلم را نموده ای دل بر تو شیفته است ندانم چنین چراست. فرخی. چرا بگرید زار ارنه غمگن است غمام گریستنش چه باید که شد جهان پدرام ؟ عنصری. ای لعبت حصاری شغلی اگر نداری مجلس چرا نسازی باده چرا نیاری ؟ منوچهری. من بزیرلگدت همچو هبا کردم بی گنه بودی این جرم چرا کردم. منوچهری. گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد پیری بماند دیر و جوانی برفت زود. لبیبی. اگر نه آفتاب از من جدا شد جهان بر چشم من چون شب چرا شد؟ فخرالدین اسعد (ویس و رامین). دانا ز تو چون چرا و چون پرسد با لات سخن نگوید ای برنا. ناصرخسرو. اگر محول حال جهانیان نه قضاست چرا مجاری احوال بر خلاف رضاست ؟ انوری. تو نیز آخر هم از دست بلندی چرا بتخانه ای را در نبندی ؟ نظامی. چرا بصد غم و حسرت سپهر دائره شکل مرا چو نقطۀ پرگار در میان گیرد؟ حافظ. ، زیرا. بعلت آنکه. بدانجهت: اگر ز مردم هشیاری ای نصیحت گوی سخن بخاک میفکن چرا که من مستم. حافظ. رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت چرا که حال نکو در قفای فال نکوست. حافظ. ، بلی. نعم. آری. جواب مثبت در سؤال نفی. آری در پاسخ سؤال نفی. مثال: شما همراه ما نمی آئید؟ چرا،یعنی میآیم. تو فرزند فلانی نیستی ؟ چرا، یعنی هستم. - چون و چرا، بحث و مناظره کردن. تعلیل آوردن. استدلال در بارۀ کیفیت و ماهیت چیزی. مخصوصاً در بارۀ خلقت عالم. و رجوع به چون شود: برزم دلیران توانا بود به چون و چرا نیز دانا بود. فردوسی. اگرکشته گر مرده هم بگذریم سزد گر به چون و چرا ننگریم. فردوسی. نیابی به چون و چرا نیز راه نه کهتر بدین دست یابد نه شاه. فردوسی. چون و چرامجوی و زبون چرا مباش زیرا که خود ستور زبون چرا شده است. ناصرخسرو. - چرا وچون، چون و چرا: برفتند با او بخیمه درون سخن بیشتر بر چرا رفت و چون. فردوسی. بررس زچرا و چون چرائی شادان بچرا چو گاو لاغر. ناصرخسرو
بمعنی از برای چه. (برهان) (انجمن آرا). بمعنی برای چه، زیرا که این لفظ مرکبست از کلمه ’چه’ که برای استفهام است و از لفظ ’را’ که بمعنی ’برای’ باشد. (آنندراج) (غیاث). کلمه تعلیل. از برای چه و برای چه و بچه جهت. (ناظم الاطباء). از چه رو. بچه سبب. بچه علت. بهر چه. بچه دلیل. لِم َ. لِماذا: بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن چرا نداری با خود همیشه چشم پنام. شهید. از او بی اندهی مگزین و شادی با تن آسانی به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی ؟ رودکی. چرا عمر کرکس دوصد سال ویحک نماند فزون تر ز سالی پرستو. رودکی. چرا زیرکانند بس تنگ روزی چرا ابلهانراست بس بی نیازی چرا عمر طاوس و دراج کوته چرا مار و کرکس زید در درازی. معصبی. یارب چرا نبرد مرگ از ما این سالخورده زال بن انبانرا. منجیک. چرات ریش دراز آمدست و بالا پست محال باشد بالا چنان و ریش چنین. منجیک. در شگفتم از آن دو کژدم تیز که چرا لاله اش بجفت گرفت با دو کژدم نکرد زفتی هیچ با دل من چراش بینم زفت. خسروی. بپرسیدو گفتش چه مردی بگوی چرا کرده ای سوی این مرز روی. فردوسی. چرا جنگجوی آمدی با سپاه چرا کشت خواهی مرا بی گناه. فردوسی. ز خوی بد چرخ گشتم شگفت که مهر از چنان مه چرا برگرفت. فردوسی. همه موبدان سرفکنده نگون چرا کس نیارست گفتن، نه چون. فردوسی. با اینهمه جفا که دلم را نموده ای دل بر تو شیفته است ندانم چنین چراست. فرخی. چرا بگرید زار ارنه غمگن است غمام گریستنش چه باید که شد جهان پدرام ؟ عنصری. ای لعبت حصاری شغلی اگر نداری مجلس چرا نسازی باده چرا نیاری ؟ منوچهری. من بزیرلگدت همچو هبا کردم بی گنه بودی این جرم چرا کردم. منوچهری. گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد پیری بماند دیر و جوانی برفت زود. لبیبی. اگر نه آفتاب از من جدا شد جهان بر چشم من چون شب چرا شد؟ فخرالدین اسعد (ویس و رامین). دانا ز تو چون چرا و چون پرسد با لات سخن نگوید ای برنا. ناصرخسرو. اگر محول حال جهانیان نه قضاست چرا مجاری احوال بر خلاف رضاست ؟ انوری. تو نیز آخر هم از دست بلندی چرا بتخانه ای را در نبندی ؟ نظامی. چرا بصد غم و حسرت سپهر دائره شکل مرا چو نقطۀ پرگار در میان گیرد؟ حافظ. ، زیرا. بعلت آنکه. بدانجهت: اگر ز مردم هشیاری ای نصیحت گوی سخن بخاک میفکن چرا که من مستم. حافظ. رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت چرا که حال نکو در قفای فال نکوست. حافظ. ، بلی. نعم. آری. جواب مثبت در سؤال نفی. آری در پاسخ سؤال نفی. مثال: شما همراه ما نمی آئید؟ چرا،یعنی میآیم. تو فرزند فلانی نیستی ؟ چرا، یعنی هستم. - چون و چرا، بحث و مناظره کردن. تعلیل آوردن. استدلال در بارۀ کیفیت و ماهیت چیزی. مخصوصاً در بارۀ خلقت عالم. و رجوع به چون شود: برزم دلیران توانا بود به چون و چرا نیز دانا بود. فردوسی. اگرکشته گر مرده هم بگذریم سزد گر به چون و چرا ننگریم. فردوسی. نیابی به چون و چرا نیز راه نه کهتر بدین دست یابد نه شاه. فردوسی. چون و چرامجوی و زبون چرا مباش زیرا که خود ستور زبون چرا شده است. ناصرخسرو. - چرا وچون، چون و چرا: برفتند با او بخیمه درون سخن بیشتر بر چرا رفت و چون. فردوسی. بررس زچرا و چون چرائی شادان بچرا چو گاو لاغر. ناصرخسرو
چچک. خجک. بمعنی خال باشد و آن نقطه ای است سیاه که در روی و اندام آدمی بهم میرسد. (برهان) (آنندراج). خال. (ناظم الاطباء). بهق معرب آنست. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به چچک و خجک شود، بمعنی رخساره هم بنظر آمده است. (برهان) (آنندراج). رخساره. (ناظم الاطباء). رجوع به رخ و رخساره و چچک شود، آبله. (ناظم الاطباء). رجوع به چچک شود
چچک. خجک. بمعنی خال باشد و آن نقطه ای است سیاه که در روی و اندام آدمی بهم میرسد. (برهان) (آنندراج). خال. (ناظم الاطباء). بهق معرب آنست. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به چچک و خجک شود، بمعنی رخساره هم بنظر آمده است. (برهان) (آنندراج). رخساره. (ناظم الاطباء). رجوع به رخ و رخساره و چچک شود، آبله. (ناظم الاطباء). رجوع به چچک شود
جخج. جخش. گرهی باشد که از گردن و گلوی مردم برمیآید و بزرگ میشود و درد نمیکند و بریدن آن مهلک است. (برهان) (آنندراج). جخج. گواتر. (ناظم الاطباء). چخج. (شعوری). سلعه. خوک. خوکک. علتی باشد مانند بادنجان که از گلو و گردن مردم برآید و درد نکند و در بریدنش احتمال هلاکت رود. آماس گلو. نوعی غدۀ کوچک یا بزرگ که غالباً از گردن و زیر گلو برمیآید، و چرکین و دردناک نیست اما موجب زشتی و مخل زیبائی است، و درقدیم بریدن آن مایۀ هلاکت بوده ولی حالا جراحان آنرابآسانی عمل کنند و آثارش را محو سازند: آن چخش ز گردنش برآویخت که گویی خیکی است پر از باد بیاویخته از بار. لبیبی (از فرهنگ شعوری)
جخج. جخش. گرهی باشد که از گردن و گلوی مردم برمیآید و بزرگ میشود و درد نمیکند و بریدن آن مهلک است. (برهان) (آنندراج). جخج. گواتر. (ناظم الاطباء). چخج. (شعوری). سلعه. خوک. خوکک. علتی باشد مانند بادنجان که از گلو و گردن مردم برآید و درد نکند و در بریدنش احتمال هلاکت رود. آماس گلو. نوعی غدۀ کوچک یا بزرگ که غالباً از گردن و زیر گلو برمیآید، و چرکین و دردناک نیست اما موجب زشتی و مخل زیبائی است، و درقدیم بریدن آن مایۀ هلاکت بوده ولی حالا جراحان آنرابآسانی عمل کنند و آثارش را محو سازند: آن چخش ز گردنش برآویخت که گویی خیکی است پر از باد بیاویخته از بار. لبیبی (از فرهنگ شعوری)
علتی که در گلو پدید آید و اگر چه درد ندارد لیکن بریدن آن موجب هلاکت شود، و بیشتر مردم فرغانه و گیلان بدان مبتلا شوند. (شعوری). به عربی سلعه. (شعوری). رجوع به جخج و جخش و چخش شود
علتی که در گلو پدید آید و اگر چه درد ندارد لیکن بریدن آن موجب هلاکت شود، و بیشتر مردم فرغانه و گیلان بدان مبتلا شوند. (شعوری). به عربی سلعه. (شعوری). رجوع به جخج و جخش و چخش شود
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’اسم محالی است بسیار معتبر از محالات سلطان آباد عراق و وصل است بخاک ملایر دارای قری و آبادیها و املاک معتبر و حاصل و زراعت وافر و از هر قبیل’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 215)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’اسم محالی است بسیار معتبر از محالات سلطان آباد عراق و وصل است بخاک ملایر دارای قری و آبادیها و املاک معتبر و حاصل و زراعت وافر و از هر قبیل’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 215)