جدول جو
جدول جو

معنی چارپایک - جستجوی لغت در جدول جو

چارپایک(یَ)
نوعی شپش. شپشک. شپشه. قمقام. نوعی حشرۀ طفیلی است که بر عانه و مژگان و زیر بغل پدید آید مانند شپش و فرق آن با شپش آن است که چارپایک را پایهای بسیار بود و سخت بر بشره چفسنده بود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هارپاک
تصویر هارپاک
(پسرانه)
نام وزیر آستیاژ، آخرین پادشاه ماد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چاریک
تصویر چاریک
چهاریک، یک بخش از چهار بخش چیزی، یک چهارم چیزی، یک چهارم، ربع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چارپا
تصویر چارپا
چهارپا، هر حیوانی که با چهارپا (دو دست و دو پا) راه می رود، بیشتر به اسب، الاغ، قاطر و شتر اطلاق می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارایک
تصویر ارایک
اریکه ها، تخت ها به ویژه تخت سلطنت، جمع واژۀ اریکه
فرهنگ فارسی عمید
وسیلۀ چوبی یا فلزی با چهار پایه برای نشستن یا گذاشتن چیزی بر روی آن
فرهنگ فارسی عمید
(یَ / یِ)
شجاع و جنگجوی. (ناظم الاطباء) ، کسی که مایل به زنان باشد. (ناظم الاطباء) ، کنایه از مفسد و محیل. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چارْ یَ)
ناحیه ای است مابین هرات و بلخ. (مرآت البلدان ج 4 ص 66)
لغت نامه دهخدا
(چارْ یَ / یِ)
چهاریک. یک حصه از چهار حصه هر چیز باشد. (برهان) (آنندراج). ربع. یک چهارم. یک قسمت از چهار قسمت هر چیز. یک بخش از چهار بخش هر چیز:
سه یک بود تا چاریک بهر شاه
قباد آمد و ده یک آورد راه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
نوعی ساز، چارتار، رباب، تنبور:
به منعمان بهل آواز چنگ، رندان را
ترانۀ سبک از چار تای میکده بس،
اوحدی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ یَ)
نام مرضی است که آن را به تازی قمقام خوانند. (جهانگیری). نوعی شپش است که در مژه و سایر جاهای بدن پیدا شود. و این غیر شپش عادی است و عرب آن را قمقام گوید. و شپش عادی را قمّل گوید. (از بحر الجواهر). چارپایک. قمقام. (یادداشت مؤلف). رجوع به چارپایک شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
نوعی گلولۀ تفنگ. قطعات سرب غیر منتظم بریده کوچکتر از گلوله و بزرگتر از ساچمه. گلولۀ تفنگ که چهار یک گلوله های عادی است. نوعی گلولۀ غیر مدور که از سرب میریزند و بیشتر در تفنگ های سرپر قدیم. بکار میرفت. نوعی ساچمۀ بزرگ. یک قسمت از چهار قسمت گلولۀ تفنگ. قسمی گلوله مخصوص تفنگ و توپ. گلوله را چون به چهار قسمت کنند هر قسمت آن چهارپاره است که بجای ساچمه در تفنگ بکار برند، نوعی رقص. (آنندراج) ، نام سازی که چهار وصل دارد. (آنندراج) ، وصلۀ کفش. (ناظم الاطباء). یک جفت زنگ رقاصی. (ناظم الاطباء) :
به چارپارۀ زنگی به باد هرزۀ دزد
به بانگ زنگل نباش و کم کم نقاب.
خاقانی.
، یک چهارم خشت و آجر که در بنایی مصطلح است. پاره های آجر
لغت نامه دهخدا
چاروا، (برهان) (آنندراج)، مرکب سواری، (برهان) (آنندراج)، اسب و استر و خر و شتر و امثال آن، (برهان) (آنندراج)، هر حیوانی که دارای چهار دست و پا باشد، (ناظم الاطباء)، ستور بارکش و سواری، (ناظم الاطباء)، الاغ، حمار، درازگوش، نعم، (نصاب الصبیان)، ماشیه، مال:
همه خارسانها کنم چون بهشت
پر از مردم و چارپایان و کشت،
فردوسی،
همه شهر و ده گر براندازی الا
علف خانه چارپایی نیابی،
خاقانی،
که هر چارپایی که آرد شتاب
بپای اندر آرد کسی را ز خواب،
نظامی،
بسی برداشت از دیبا و دینار
ز جنس چارپایان نیز بسیار،
نظامی،
وز آنجا سوی قصر آمد بتعجیل
پس او چارپایان میل در میل،
نظامی،
نه محقق بود نه دانشمند
چارپائی بر او کتابی چند،
سعدی،
چارپائی برآورد آواز
و آن تلذذ بر او حرام کند،
سعدی،
دوکس ، عدد بسیار از چارپایان و گوسپندان، دعثور، بسیار از چارپایان، (منتهی الارب)، و رجوع به چاروا و چارپای شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رجوع به چهار بامک شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به چارپا:
چو پاکی و پاکیزه رایی کنی
چرا دعوی چارپایی کنی،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ یَ / یِ)
که دارای چهار پایه باشد. هر چیز که قوائم چهارگانه دارد. چون تخت یا میز و جز آن:
این ز نصرت زده سه پایۀ بخت
فلک آن را چهارپایۀ تخت.
نظامی.
، نوعی وسیله برای نشستن و آن معمولاً سطحی است از تخته، متکی بر چهارپایۀ چوبی و پایه ها در انتها با قطعات چوب بهم پیوسته، و کمتر از یک گز بلندی دارد تا بر آن همچون صندلی توان نشستن. پایه ها گاهی بر سطح عمودند و گاهی مورب هستند چنانکه مجموعاً بشکل هرم ناقصی درآیند. چهارپایۀ فلزی نیز بتازگی متداول شده است و نوعی از آن هست که بیش از معمول ارتفاع دارد تا چون برفراز آن روند به قسمتهای فوقانی دیواریا سقف و غیره دست یابند، یا برفراز آن گلدان و اشیاء دیگر نهند تا نمایان تر باشد.
- به چهارپایه بستن، بستن به نیمکتی چهارپایه دار برای آزار و شکنجه.
، تخت خواب. در تداول عامۀ عربهای جنوب ایران و کشور عراق ’چل پایه’، چهارپا. چارپا. ستور. که قوائم چهار دارد: تنغﱡش، لرزیدن و جنبیدن مرغ و چهارپایه و جز آن بجای خود. صاحب تاج العروس در برابر این لغت ’هامه’ آورده است، در این عبارت: کل طائر او هامه تحرک فی مکانه فقد تنغش. و هامه به معنی خزنده و گزنده و ستور است. رجوع به چهارپایه شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
چارپا و هر چیز که دارای چهار پایه باشد. (ناظم الاطباء) ، کرسیی که دارای چهارپایه باشد. کرسیچه. نوعی صندلی مخصوص که در کفشدوزی ها یا قهوه خانه ها برای نشستن بکار میرود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
دارندۀ چهارپا. ذواربعه قوائم. که بر چهار پایه و قائمه استوار باشد، چارپا، گروهی از حیوانات اهلی یا وحشی که بر دو دست و دو پا حرکت کنند. همچون: گاو، گوسفند، اسب، خر، استر و اشتر. ماشی (در جمع مواشی). (یادداشت مؤلف) : اراحه، چهارپای با مأوی بردن شبانگاه. بهیمه، چهارپای. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) : و پولی ساختند و خلایق و چهارپایان بدان می گذشتند. (ترجمه تاریخ طبری). و (مردم بجناک ترک) خداوندان خرگاه و قبه و چهارپای و گوسپندند. (حدود العالم). و این بربریان (به مغرب) ... خداوندان چهارپایند و با زر بسیارند ولکن عرب به چهارپای توانگرترند.و بربریان به زر توانگرترند. (حدود العالم). دو روزشهر و نواحی غارت کردند و بسیار مال و چهارپای به لشکر رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244). از ری سوی خراسان بیامدند و از ایشان فسادها رفت و چهارپای کوزکانان یکسر براندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 407). و گفتند ما را اجازه ده تا اینجا باشیم و آب خوریم و چهارپایان را بچرانیم. (قصص الانبیاء ص 50). و گوشت مرغ زود گوارنده تر از گوشت چهارپایان باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و هرچه از مال و چهارپایان و اسباب بنی اسرائیل در خزانه و در دست کسان بخت النصر و در خزانۀ بهمن مانده بود با ایشان داد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 57) .و گیاه این مرغزار به زمستان بکار آید و تابستان چهارپایان را زیان دارد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 154) .و مال او و خان و مان و چهارپایان او را تاراج داد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 130). چنین گویند که از صورت چهارپایان هیچ صورت نیکوتر از اسپ نیست. (نوروزنامه). اسپ... شاه همه چهارپایان چرنده است. (نوروزنامه). جو توشۀ پیغامبران است و توشۀ پارسامردمان که دین بدیشان درست شود و توشۀ چهارپایان و ستوران که ملک بر ایشان بپای بود. (نوروزنامه). هر چهارپای که یافتند بر در سرای مقتدر پی کردند. (مجمل التواریخ والقصص). و در حوالی ولایت در این سیلاب قرب سیصد آدمی از مرد و زن و بسیار چهارپای هلاک گشتند. (تاریخ سیستان). مصلحت آن بود که در طویلۀ چهارپایان روم و ستوری نیکو بگیرم. (سندبادنامه ص 220). بیطار از آنچه درچشم چهارپایان میکرد در دیدۀ او کشید. (گلستان) : اوابد، چهارپایان دشتی. رجوع به چارپا و چاروا شود
لغت نامه دهخدا
هر حیوانی که دارای چهار دست و پا باشد، چارپا، چاروا، ذوات الاربع، مرکب سواری چون اسب و استر و خر و شتر و امثال آن، ستور، نعم، بهیمه، ماشیه، مال:
سکندر بدو گفت تاریک جای
بدو اندرون چون رود چارپای،
فردوسی،
تبه شد بسی مردم و چارپای
یکی را نبد خنگ جنگی به جای،
فردوسی،
ز بس مردن مردم و چارپای
پیی را نبد بر زمین نیز جای،
فردوسی،
بدادی ز گنج آلت و چارپای
نماندی که پایش برفتی ز جای،
فردوسی،
به ره بر یکی نامور دید جای
بسی اندرو مردم و چارپای،
فردوسی،
درختان شده خشک و ویران سرای
همه مرز بی مردم و چارپای،
فردوسی،
کسی را کجا تخم یا چارپای
بهنگام ورزش نبودی بجای،
فردوسی،
مرا تخت و گنج است و هم چارپای
بدینسان بمانم سزاوار جای،
فردوسی،
همه هر چه دید اندرو چارپای
بیفکند و ز یشان بپرداخت جای،
فردوسی،
به ایران نمانم بر و بوم و جای
نه کاخ و نه ایوان و نه چارپای،
فردوسی،
ز خون چنان بی زبان چارپای
چه آمد بر آن مرد ناپاکرای،
فردوسی،
ستایش گرفتند بر رهنمای
فزایش گرفت از گیا چارپای،
فردوسی،
در و دشت گل بود و بام و سرای
جهان گشت پر سبزه و چارپای،
فردوسی،
ز ایوان و خرگاه و پرده سرای
همان خیمه و آخور و چارپای،
فردوسی،
با چنین چارپای لنگ بود
سوی هفت آسمان شدن دشوار،
سنائی،
در این چارسو چند سازیم جای
شکم چارسو کرده چون چارپای،
نظامی،
، گوسپند و گاو:
مر او را ز دوشیدنی چارپای
ز هر یک هزار آمدندی بجای،
فردوسی،
ز هر گونه از مرغ و از چارپای
خورش کرد و آورد یک یک بجای،
فردوسی،
، چارپایۀ تخت:
کعبه است حضرت او کز چارپای تختش
بیرون ز چارارکان، ارکان تازه بینی،
خاقانی
لغت نامه دهخدا
هر چیز که بچهار قطعه تقسیم شده باشد، هر بیتی که بچهار بخش موزون تقسیم شده باشد و سه بخش اول آن مقفی بود و بخش چهارم تابع قافیه قصیده و غزل است، چهار پاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چار پایه
تصویر چار پایه
چهار پایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارایک
تصویر ارایک
جمع اریکه تختها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چارپا
تصویر چارپا
مرکب سواری، اسب و استر و خر و شتر و امثال آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چارپار
تصویر چارپار
چهارپا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارایک
تصویر ارایک
((اَ یِ))
جمع اریکه، تخت ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چارپایان
تصویر چارپایان
احشام
فرهنگ واژه فارسی سره
گلوله نامنظم، پاره آجر، پاره خشت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
یک چهارم، نوعی شراکت و سهمیه بندی در اجاره ی زمین کشاورزی
فرهنگ گویش مازندرانی
آبی که بر اثر حالت تهوع در دهان پدید آید، گیاهی صحرایی که در غذا ریزند
فرهنگ گویش مازندرانی
شکم پر و ورم کرده
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی دراز کشیدن که شبیه به سجده رفتن است
فرهنگ گویش مازندرانی
شکمی که از پرخوری بر آمده شد
فرهنگ گویش مازندرانی
خوت کا، پرنده ای است که نام علمی آن anatidaoamescrecca است
فرهنگ گویش مازندرانی
چهار دست و پا
فرهنگ گویش مازندرانی