جدول جو
جدول جو

معنی چارنفس - جستجوی لغت در جدول جو

چارنفس
(نَ)
چهارنفس. نفس اماره، نفس لوامه، نفس ملهمه، نفس مطمئنه. (آنندراج). چارنفس اماره و لوامه و ملهمه و مطمئنه:
به چارنفس و سه روح و دو صحن و یک فطرت
به یک رقیب و دو فرع و سه نوع وچار اسباب.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
چارنفس
مراد نفسهای ذیل است نفس اماره نفس لوامه نفس ملهمه نفس مطمئنه
تصویری از چارنفس
تصویر چارنفس
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فارناس
تصویر فارناس
(پسرانه)
نام پادشاه کاپادوکیه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرنفس
تصویر پرنفس
آنکه در دویدن و ورزش زود خسته نشود و نفسش نگیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چهارنفس
تصویر چهارنفس
نفس اماره، لوامه، ملهمه و مطمئنه
فرهنگ فارسی عمید
کوهی در یونان به جنوب شرقی درید و فسید با 2459 گز ارتفاع وآن در اساطیر یونانی خاص آپولون و موزها بوده است
لغت نامه دهخدا
(پُ نَ فَ)
در تداول عوام، پرگوی. پرچانه
لغت نامه دهخدا
نام ولایتی در ’پونت’ که اهالی آن تسلیم اسکندر نشدند و کرسی ولایت پونت را هالیکارناس می نامیدند، (از ایران باستان ج 2 ص 1268)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان مرکزی بخش مانۀ شهرستان بجنورد، در 8000گزی باختر مانه و دوهزارگزی جنوب مالرو محمدآباد به دشتک و در جلگه واقع است هوای آن معتدل میباشد، 299 تن سکنه دارد، آب آن از رود خانه اترک و محصول آن غلات و تریاک و پنبه و شغل اهالی زراعت و مالداری است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
خواندمیر بنقل از روضهالصفا گوید: که جان موسوم به طارنوس بوده و اولاد و اعقاب او مادام که اوامر و نواهی الهی را مطیع و منقاد بودند در غایت رفاهیت روزگار میگذرانیدند و چون یک دور ثوابت نزدیک به انتها رسید، و مدّت یک دور ثوابت نزد حکماء اوایل، سی و ششهزار سال است و ابن الاعلم مدت آن را بیست وپنجهزارودویست سال یافته و محی الدین مغربی که قول او نزد علمای متأخرین حجت است بیست وچهارهزار سال گفته، آن جماعت تقریباً آغازعصیان و طغیان کرده منتقم جبار بعد از الزام حجت اکثر ارباب معصیت را به دارالبوار فرستاد، و بقیۀ ایشان را که ربقۀ اطاعت در رقبه داشتند بتجدید شریعتی عطا فرمود، (حبیب السیر چ 1 تهران ج 1 جزو 1 ص 7)
لغت نامه دهخدا
(خِ نَ فَ)
رمق. نیم جان. باقی جان. حشاشه. نیمۀ جان. دم واپسین
لغت نامه دهخدا
نام آپولون رب النوع یونانی و نام ’موزها’
لغت نامه دهخدا
پادشاه کاپادوکیه که آتوسا خواهر کبوجیه پادشاه هخامنشی به همسری او برگزیده شد، نام او را فارناک نیز ضبط کرده اند، رجوع به ایران باستان پیرنیا ج 3 ص 2123 شود
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
چارعنصر. (حاشیۀ لیلی و مجنون چ وحید) :
آنگه شود این گره گشاده
کز چارفرس شوی پیاده.
نظامی (لیلی و مجنون)
لغت نامه دهخدا
(چُ نَ فَ)
پرحرف. شخص هرزه درا و یاوه گو. پرچانه و مهمل گو. رجوع به چس نفسی و چس نفسی کردن شود، آدم ضعیف و علیل
لغت نامه دهخدا
بیونانی فلفل است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام کوهی است که شعبه ای از آب ’چار سفرود’ از آن برمیخیزد. (نزهه القلوب ص 227)
لغت نامه دهخدا
چهار تک خال، چهار ورق قمار در بازی ’آس’ که بر هر یک شکل خال نقش شده باشد، چهار ورق برنده در بازی ’آس’ که بر چهار شاه و چهار بی بی و چهار سرباز و چهار لکات مقدم است،
- چار شاهش به چار آس خوردن، بقویتر از خودی مصادف شدن، بحیله و چاره ای رساتر از چارۀ خود دچار گشتن، رجوع به آس شود
لغت نامه دهخدا
(نُهْ)
چهارنه. چهار ورق از اوراق بازی که بر روی هر یک نه خال نقش شده. نه خال گشنیز (خاج) و نه خال پیک (گلابی سیاه) و نه خال دل (گلابی قرمز). و نه خال خشت
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ نَ)
چهار نفس اماره ولوامه و ملهمه و مطمئنه است. رجوع به چارنفس شود
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ فَ)
درزمان. فی الحال. (شرفنامۀ منیری). درحال. دردم. درلحظه. (ناظم الاطباء). فوراً. بی درنگ. دردم. آناً:
نبردند پیشش مهمات کس
که مقصود حاصل نشد در نفس.
سعدی.
نبینی که آتش زبانست و بس
به آبی توان کشتنش در نفس.
سعدی.
سیه کاری از نردبانی فتاد
شنیدم که هم در نفس جان بداد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
چهارنعل. نوعی از راه رفتن اسب. نوعی از دویدن اسب. راندن اسب بشتاب. قسمی از دوانیدن اسب
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارنوس
تصویر ارنوس
لاتینی تازی گشته خارپشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چهار نفس
تصویر چهار نفس
نفس اماره، لوامه، ملهمه و مطمئنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چس نفس
تصویر چس نفس
پر حرف روده دراز، هرزه درا یاوه گو
فرهنگ لغت هوشیار
چار روان روان چیره (اماره روان سرزنشگر (لوامه) روان پر کم (مهمله) روان استوان (مطمئنه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درنفس
تصویر درنفس
((دَ. نَ فَ))
دردم، فوری، بی درنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چس نفس
تصویر چس نفس
((چُ. نَ فَ))
بی حال، بی نیرو
فرهنگ فارسی معین
دم سرد، پرگو، حراف
فرهنگ گویش مازندرانی
شکم پر و ورم کرده
فرهنگ گویش مازندرانی
باسن کلفت و چاق
فرهنگ گویش مازندرانی
چوبی که بر روی دیوار خانه گذارند و شاه تیرها بر آن جای گیرند
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
جوهر مایعی برای نوشتن که از کلمه روسی چرنیل گرفته شده است
فرهنگ گویش مازندرانی
جوهر نوشتاری
فرهنگ گویش مازندرانی