جدول جو
جدول جو

معنی پیکله - جستجوی لغت در جدول جو

پیکله
جغد، بوف
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیکره
تصویر پیکره
پیکر، تصویر صورت، مجسمه، تندیس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پسکله
تصویر پسکله
چوبی که پشت در بیندازند که در باز نشود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پشکله
تصویر پشکله
پشکل، سرگین اسب، الاغ، استر، شتر، گوسفند، بز و آهو که گرد و مانند گلوله باشد، پشگل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیغله
تصویر پیغله
بیغوله، کنج، گوشه، بیراهه، گوشۀ خانه، ویرانه، گوشه ای دور از مردم، بیغله، پیغوله، گرنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیاله
تصویر پیاله
فنجان، ظرفی که در آن باده یا آشامیدنی دیگر بخورند، جام، ساغر، در تصوف صفای ظاهر و باطن که هرچه در او باشد ظاهر شود، در تصوف هر ذره از ذرات موجودات که شخص عارف از آن بادۀ معرفت نوشد، برای مثال زاهد شراب کوثر و عارف پیاله خواست / تا در میانه خواستۀ کردگار چیست (حافظ - ۱۴۸)
پیالۀ جور: پیالۀ مالامال، پیالۀ پر از می
فرهنگ فارسی عمید
(کَ لَ)
موضعی از حدودقزوین. (تاریخ غازان خان ص 159). و این موضع ظاهراً همان فشکل درۀ امروزی است. رجوع بحواشی محمد قزوینی بر ج 3 تاریخ جهانگشای جوینی در مورد همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ غُ لَ/ لِ)
کنج و گوشۀ خانه. (برهان). بیغله. بیغوله. پیغوله. کنجی باشد از خانه. (صحاح الفرس). گوشه بود یعنی زاویه. (فرهنگ اسدی نخجوانی) :
کنم هرچه دارم بر ایشان یله
گزینم ز گیتی یکی پیغله.
فردوسی.
، کنج و گوشۀ چشم، بیراهه. مقابل راه. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لَ)
محلی در گناباد. مردم بدانجا نذورات برند و مقبره ای است اما معلوم نیست که مدفن کیست
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نام بردۀ وفادار و فداکار شاهزاده قورقود برادر سلطان سلیم خان. وی در معیت مخدوم خود بتکه گریخت و در آنجا گرفتار و به بروسه تبعید شد و پس از کشته شدن مولایش مجاورت آرامگاه ویرا بدو سپردند و بقیت عمر در سر مزار مولای محبوب خود بتضرع و زاری گذراند. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی از دهستان میلانو بخش شیروان شهرستان قوچان، واقع در 73 هزارگزی جنوب شیروان و 7 هزارگزی باختر مالرو امیران به دولت آباد. کوهستانی، معتدل. دارای 101تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، پنبه، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
قدح آبگینه. (لغت نامۀ اسدی). کاسۀ خرد که در آن شراب خورند و آن از شیشه و بلور بوده است. جام. پیغاله. (عنصری). رجوع به پیغاله شود. قدح شراب. (صحاح الفرس). گاسی. قدح. (دهار). کاسه که بدان شراب زنند و آن را جام و ساغر نیز گویند. (شرفنامه). چمانه. قاروره. (دهار). ساغر. اجانه. ایجانه. (منتهی الارب). رکابی. (لغت محلی شوشتر ذیل رکابی). گویا اصل کلمه یونانی است و عرب از آن فیالجه ساخته است یا اینکه کلمه را یونانیها از ایرانیان گرفته و بهمین معنی بکار برده اند:
از دور چو بینی مرا بداری
پیش رخ رخشنده دست عمدا
چون رنگ شراب از پیاله گردد
رنگ رخت از پشت دست پیدا.
رودکی.
ساقیا مر مرا از آن می ده
که غم من بدو گسارده شد
از قنینه برفت چون مه نو
در پیاله مه چهارده شد.
ابوشکور.
بشکفت لاله ها چو عقیقین پیاله ها
وآنگه پیاله ها همه آکنده مشک و بان.
منوچهری.
پیاله روان شد چنانکه از خوان همه مستان بازگشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 533). صخری پیالۀ شراب در دست داشت و بخواست خورد. (تاریخ بیهقی ص 683).
تو به پیاله نبید خور که مرا بس
حبر سیاه و قلم نبید و پیاله.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 389).
ماه نو و صبح بین پیاله و باده
عکس شباهنگ بر پیاله فتاده.
خاقانی.
در میی کآسمان پیالۀ اوست
آفتابی عیان کنید امروز.
خاقانی.
هر زمان چون پیاله چند زنی
خنده در روی لعبت ساده.
سعدی.
دیدم بخواب خوش که بدستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار بدولت حواله بود.
حافظ.
دادگرا فلک ترا جرعه کش پیاله باد
دشمن بدسگال تو غرقه بخون چو لاله باد.
حافظ.
زاهد شراب کوثر و عارف پیاله خواست
تا در میانه خواستۀ کردگار چیست.
حافظ.
اوراق کهنه کی به می کهنه میرسد
ذوقی که در پیاله بود در رساله نیست.
طالب.
از یک نگاه ساقی شد دین و دل ز دستم
پنهان نمیتوان کرد از یک پیاله مستم.
؟
جام، پیاله از سیم و آبگینه و جز آن. (منتهی الارب).
- امثال:
اول پیاله و بدمستی.
اول پیاله و درد.
به یک پیاله مست است.
شفا به ته پیاله است.
لانجین پیاله کن که لب یار نازکست.
مثل پیاله.
صاحب آنندراج آرد: سرشار، روشن و آیینه فام، گوهرنگار، گوهرنشان، یاقوت نوش، لاله گون، لب تشنه، توبه خوار، مردافکن، مردآزمای و خاموش از صفات اوست و: پستان، ناف، چشمه، گردآب، چشم، گوش، گل، کوکب، ماه، هلال از تشبیهات او است:
دماغ ما نرسیده ست از گزیدن صبح
گل پیاله نچیدیم از دمیدن صبح.
وحید.
درچشمۀ پیاله حباب شراب نیست
ما را هوای بادۀ لعل تو خام کرد.
غنی.
میی سر کرد در ناف پیاله
که در آتش فروشد داغ لاله.
زلالی.
شراب شیر پستان پیاله
چراغ سرو و نور چشم لاله.
زلالی.
و با لفظ نوشیدن و کشیدن و خوردن و زدن و گرفتن و پیمودن کنایه از شراب خوردن و با لفظ یله کردن بمعنی پیاله کج کردن مستعمل. میگویند این پیاله را یله کن و با لفظ بستن و شکستن نیز آمده:
پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر
بمی ز دل ببرم هول روز رستاخیز.
حافظ.
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
پیاله گیر که عمر عزیز بی بدل است.
حافظ.
پیاله ای بر اهل صلاح خوردم دوش
که توبه همه را باعث شکست شدم.
شانی تکلو.
چه زهرها که بجام حضور احباب است
خوشا پیاله که بر یاد دوستان خوردیم.
نادم گیلانی.
چشم تو پیاله های مستی
یکیک بسر شراب بشکست.
طالب آملی.
مردان اگر پیالۀ زهری رسد ز غیب
خندان لب و شکسته دل و تازه را خورند.
طالب.
گذشت عمر و می دیرساله ای نزدیم
بحکم گوشۀ چشمی پیاله ای نزدیم.
طالب.
خورد چو لاله ز مستان انجمن هر دم
بیاد چشم تو آهو پیاله در صحرا.
سلیم.
بماهتاب وصال آنکه شب پیاله کشید
چو شمع گوش رحیلش نقارۀ صبح است.
سلیم.
کشیدنها ز خون غم پیاله
که تا یک نیزه روید شاخ لاله.
زلالی.
هوا خمارشکن گل پیاله گردان است
پیاله نوش و میندیش از خمار امروز.
صائب.
عس ّ، پیالۀ بزرگ. ناجود، پیالۀشراب. (از منتهی الارب) ، ظرف کوچک مقعردیواره دار از چینی و بلور و جز آن از جنس بادیه و کاسه، مجازاً نبید:
بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله
ما و خروش و ناله، کنجی گرفته تنها.
کسائی.
، در اصطلاح سالکان کنایت از محبوب است و برخی گفته اند هر ذره از ذرات موجودات پیاله است که از آن مرد عارف شراب معرفت می خورد. (کشاف اصطلاحات الفنون).
ترکیب ها:
- هم پیاله. پیاله دار. پیاله پیما. پیاله فروش. رجوع به این کلمات درردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ کَ رَ / رِ)
زمینه. شالده. اساس: از پیکرۀ کار معلوم است که.، ترتیب. نسق، مقابل بوم. زمینه، عکس. تصویر. نقش
لغت نامه دهخدا
(پَ)
دهی از دهستان دیهوک بخش طبس شهرستان فردوس. واقع در 129 هزارگزی جنوب خاوری طبس. جلگۀ گرمسیر، دارای 280 تن سکنه. آب آن از قنات، محصول آنجا غلات و خرما و گاورس، شغل اهالی زراعت و راه آنجا مالروست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
بیوله. به هندی شجرالبق است. (تحقۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(پِ کِ لَ / لِ)
پشکل است که سرگین گوسفند و آهو باشد. (برهان قاطع) ، کجک کلیدان. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(پَ لِ)
پیزلی. شهری باسکاتلند در قلمرو کنت (رنفریو) ، دارای 84800 تن سکنه. آنجا بافتن شال و پارچه های پشمی رائج و دارای معدن آهن است
لغت نامه دهخدا
(خَ کَ لِ)
یک نوع علفی است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کی کِ)
دهی از دهستان کمازان است که در شهرستان ملایر واقع است و 576 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
ظاهراً نام محلی است: و از عباس آباد کوچ کرد و به پسکله نزول فرمود. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
یکی از دهستانهای پنجگانه بخش هوراند شهرستان اهر است و از 44 آبادی تشکیل شده و جمعیت دهستان مزبور در حدود 7960 تن می باشد و مرکز دهستان آبادی چناب است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پیغله
تصویر پیغله
زاویه چشم از گوشه خارجی، گوشه و کنجی باشد از خانه، بیغوله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیکره
تصویر پیکره
عکس، تصویر، زمینه، اساس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیاله
تصویر پیاله
ظرفی که در آن شراب بخورند، کاسه، فنجان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیکره
تصویر پیکره
((پِ کَ رِ))
تصویر، نقش، مجسمه، تندیس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیاله
تصویر پیاله
((لِ))
ظرفی که با آن شراب یا هر نوشیدنی دیگری را می نوشند، یکی از لوازم آتشگاه که در تشریفات دینی زرتشتیان به کار رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیله
تصویر پیله
آبسه
فرهنگ واژه فارسی سره
تندیس، مجسمه، بدنه، اساس، زمینه، شالوده، ترتیب، نسق، نظم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جام، ساتکین، ساغر، صراحی، قدح، کاسه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیدن پیکره، بیانگر جدایی از دوستان است.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
پیاله در خواب کنیزک است، که با وی عشرت و طرب کند. اگر بیند از پیاله آب یا گلاب می خورد، دلیل که با کنیزکی به حلال جمع شود و از وی فرزند مصلح بیاورد. اگر بیند که آن گلاب یا آب از پیاله بریخت، دلیل که فرزند وی بمیرد. محمد بن سیرین
پیاله در خواب بر دو وجه است. اول: کنیزک. دوم: خادم.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
یک واحد از لباس یا ظروف، یکی، یک چیز، یک وسیله
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی در چهاردانگه ی ساری، محل رویش افرا
فرهنگ گویش مازندرانی
بوف، جغد
فرهنگ گویش مازندرانی
کاسه ی گلی، مسی و یا چینی
فرهنگ گویش مازندرانی