خم کردن. خماندن. پیچش دادن. تاب دادن. پیچیدن (در معنی متعدی). گردانیدن. تافتن. بگردانیدن: بدان تا بباید بدین روی کوه نپیچاند از ما گروهاگروه. فردوسی. بپیچاند آنرا که خود پرورد اگر بیهش است و اگر با خرد. فردوسی. نه کوشیدنی کان تن آرد برنج روان را بپیچانی از آز و گنج. فردوسی. مکش مرمرا کت سرانجام کار بپیچاند از خون من روزگار. فردوسی. بپیچاند آنرا که بیشی کند وگر چند بیشی ز پیشی کند. فردوسی. کارم همه بخت بد بپیچاند در کام زبان همی چه پیچانم. مسعودسعد. اندیشه مکن بکارها در بسیار کاندیشۀ بسیار بپیچاندکار. مسعودسعد. رجل ٌ کث ّ، مرد... پیچان ریش. عقص، پیچان گردانیدن شاخ گوسفند. (منتهی الارب). - سر پیچاندن از، از طاعت بدر رفتن. عاصی شدن بر. گردن ننهادن. تمرد کردن: نیابی جز این نیز پیغام من وگر سر بپیچانی از کام من. فردوسی. بیاید بنزد تو ای پرهنر مپیچان ز گفتار او هیچ سر. فردوسی. - سر کسی را پیچاندن، وی رابوعده دروغ فریفتن. او را بدفعالوفت فریب دادن. - پیچاندن دل، مضطرب ساختن. مشوش گردانیدن: بکوشد مگر دل بپیچاندم ببیشی لشکر بترساندم. فردوسی. - پیچاندن سخن، منحرف ساختن. بعمدا بر وجهی نه راست ادا کردن. در کش و قوس افکندن
خم کردن. خماندن. پیچش دادن. تاب دادن. پیچیدن (در معنی متعدی). گردانیدن. تافتن. بگردانیدن: بدان تا بباید بدین روی کوه نپیچاند از ما گروهاگروه. فردوسی. بپیچاند آنرا که خود پرورد اگر بیهش است و اگر با خرد. فردوسی. نه کوشیدنی کان تن آرد برنج روان را بپیچانی از آز و گنج. فردوسی. مکش مرمرا کت سرانجام کار بپیچاند از خون من روزگار. فردوسی. بپیچاند آنرا که بیشی کند وگر چند بیشی ز پیشی کند. فردوسی. کارم همه بخت بد بپیچاند در کام زبان همی چه پیچانم. مسعودسعد. اندیشه مکن بکارها در بسیار کاندیشۀ بسیار بپیچاندکار. مسعودسعد. رجل ٌ کث ّ، مرد... پیچان ریش. عقص، پیچان گردانیدن شاخ گوسفند. (منتهی الارب). - سر پیچاندن از، از طاعت بدر رفتن. عاصی شدن بر. گردن ننهادن. تمرد کردن: نیابی جز این نیز پیغام من وگر سر بپیچانی از کام من. فردوسی. بیاید بنزد تو ای پرهنر مپیچان ز گفتار او هیچ سر. فردوسی. - سر کسی را پیچاندن، وی رابوعده دروغ فریفتن. او را بدفعالوفت فریب دادن. - پیچاندن دل، مضطرب ساختن. مشوش گردانیدن: بکوشد مگر دل بپیچاندم ببیشی لشکر بترساندم. فردوسی. - پیچاندن سخن، منحرف ساختن. بعمدا بر وجهی نه راست ادا کردن. در کش و قوس افکندن
آنکه بپیچد آنکه گرد چیزی یا گرد خود برآید پیچان: چو دست کمند افکنان روزگار همه شاخها پرز پیچنده مار. (گرشا. لغ)، ناهموار ناراست کج: چون جور است بر آید و هموار دلیل پیچنده و ناهموار بر آید تنگسال بود. (نوروز نامه 31)، گرداننده چرخاننده: سخنگوی هر چا
آنکه بپیچد آنکه گرد چیزی یا گرد خود برآید پیچان: چو دست کمند افکنان روزگار همه شاخها پرز پیچنده مار. (گرشا. لغ)، ناهموار ناراست کج: چون جور است بر آید و هموار دلیل پیچنده و ناهموار بر آید تنگسال بود. (نوروز نامه 31)، گرداننده چرخاننده: سخنگوی هر چا