دارای پایی مانند پای فیل، پای پیل، فیلپا در پزشکی مرضی که باعث متورم شدن پای انسان می شود، پاغر، داءالفیل، واریس، نوعی سلاح شبیه گرز، نوعی قدح شراب خوری، ساغر بزرگ، برای مثال چو در «پیلپایی» قدح می کنم / به یک پیلپا پیل را پی کنم (نظامی - مجمع الفرس - پیلپا)، ستونی ستبر که زیر سقف می زنند تا سقف بر روی آن قرار گیرد، پیلپایه
دارای پایی مانند پای فیل، پای پیل، فیلپا در پزشکی مرضی که باعث متورم شدن پای انسان می شود، پاغر، داءالفیل، واریس، نوعی سلاح شبیه گرز، نوعی قدح شراب خوری، ساغر بزرگ، برای مِثال چو در «پیلپایی» قدح می کنم / به یک پیلپا پیل را پی کنم (نظامی - مجمع الفرس - پیلپا)، ستونی ستبر که زیر سقف می زنند تا سقف بر روی آن قرار گیرد، پیلپایه
سوداگر، فروشندۀ دوره گرد و خرده فروش که اشیای خرده ریزه مانند نخ، سوزن، مهره و مانند آن می فروشد، سقط فروش، سقطی، چرچی، خرده فروش، پیله ور ابریشم فروش، فروشندۀ قز، قزّاز، ابریشمی، کسی که پیله می خرد و ابریشم می ریسد
سوداگَر، فروشندۀ دوره گرد و خرده فروش که اشیای خرده ریزه مانند نخ، سوزن، مهره و مانند آن می فروشد، سَقَط فُروش، سَقَطی، چَرچی، خُردِه فُروش، پیلِه وَر اَبریشَم فُروش، فروشندۀ قز، قَزّاز، اَبریشَمی، کسی که پیله می خرد و ابریشم می ریسد
پای پیل، حربه ای است که بیشتر زنگیان دارند، (برهان)، یکی از اسلحه که در قدیم بگرز مشهور بودی، حربه ای باشد بشکل پای پیل که پیل پا گویند، یک از سلاحهای زنگیان، (شرفنامۀ منیری)، گرز آهنی، (غیاث) : چو در پیلپایی قدح می کنم بیک پیلپا پیل را پی کنم، نظامی، در سایۀ تخت پیلسایش پیلان نکشند پیلپایش، نظامی، بر او زد پیلپای خویشتن را به پای پیل برد آن پیلتن را، نظامی، ، ظرف شراب، نوعی از قدح، (جهانگیری)، قسمی ظرف شرابخوری، گاوزر، صراحی بزرگ، (آنندراج)، پیالۀ شراب سخت بزرگ، (شرفنامۀ منیری)، نوعی ساغر، نوعی قدح بزرگ شرابخواری باشد، (برهان)، نوعی ساتگنی: چه گویی شرابی چند پیلپا بخوریم، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 671)، چو در پیلپایی قدح می کنم بیک پیلپا پیل را پی کنم، نظامی، ، پیل پایه، ستونی که سقف بر آن قرار گیرد، (برهان)، در محاسن اصفهان مافروخی عبارت ذیل هست: و استعمل بعضی الاصفهانیین المدعوکان ؟ ابو مضر الرومی باباً مصرعاً یکلف فیه اعمالا عجیبه و فراسب فیه مقدار الف دینار سوی نفقه الطاف (الطاق ؟) و المنارتین المبنیتین علی الفیلفائین علق فی الممر المنفتح من الجامع الی رأس السوق المعروفه بسوق الصباغین، (محاسن اصفهان مافروخی ص 85)، مرضی است که پای آدمی ورم میکند و بزرگ میشود و آنرا بعربی داءالفیل خوانند، (برهان)، حقۀ ادویه، (غیاث)
پای پیل، حربه ای است که بیشتر زنگیان دارند، (برهان)، یکی از اسلحه که در قدیم بگرز مشهور بودی، حربه ای باشد بشکل پای پیل که پیل پا گویند، یک از سلاحهای زنگیان، (شرفنامۀ منیری)، گرز آهنی، (غیاث) : چو در پیلپایی قدح می کنم بیک پیلپا پیل را پی کنم، نظامی، در سایۀ تخت پیلسایش پیلان نکشند پیلپایش، نظامی، بر او زد پیلپای خویشتن را به پای پیل برد آن پیلتن را، نظامی، ، ظرف شراب، نوعی از قدح، (جهانگیری)، قسمی ظرف شرابخوری، گاوزر، صراحی بزرگ، (آنندراج)، پیالۀ شراب سخت بزرگ، (شرفنامۀ منیری)، نوعی ساغر، نوعی قدح بزرگ شرابخواری باشد، (برهان)، نوعی ساتگنی: چه گویی شرابی چند پیلپا بخوریم، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 671)، چو در پیلپایی قدح می کنم بیک پیلپا پیل را پی کنم، نظامی، ، پیل پایه، ستونی که سقف بر آن قرار گیرد، (برهان)، در محاسن اصفهان مافروخی عبارت ذیل هست: و استعمل بعضی الاصفهانیین المدعوکان ؟ ابو مضر الرومی باباً مصرعاً یکلف فیه اعمالا عجیبه و فراسب فیه مقدار الف دینار سوی نفقه الطاف (الطاق ؟) و المنارتین المبنیتین علی الفیلفائین علق فی الممر المنفتح من الجامع الی رأس السوق المعروفه بسوق الصباغین، (محاسن اصفهان مافروخی ص 85)، مرضی است که پای آدمی ورم میکند و بزرگ میشود و آنرا بعربی داءالفیل خوانند، (برهان)، حقۀ ادویه، (غیاث)
نهری بجانب شمال شرقی روسیه و آن از کوه اووالی واقع در حدود ایالت دولکدا سرچشمه گیرد و در خطۀ پرم، بسوی جنوب غربی جاری شود و پس از طی مسافتی در حدود 100 هزار گز بنهر کامه که از رودخانه های تابع ولگا میباشد ریزد. قسمت اعظم از مجرای آن برای سیر ’صال’، یعنی تیرهای به هم بسته صلاحیت دارد و مجرایش به التمام برای سیر سفائن مناسب است. (قاموس الاعلام ترکی)
نهری بجانب شمال شرقی روسیه و آن از کوه اووالی واقع در حدود ایالت دولکدا سرچشمه گیرد و در خطۀ پرم، بسوی جنوب غربی جاری شود و پس از طی مسافتی در حدود 100 هزار گز بنهر کامه که از رودخانه های تابع ولگا میباشد ریزد. قسمت اعظم از مجرای آن برای سیر ’صال’، یعنی تیرهای به هم بسته صلاحیت دارد و مجرایش به التمام برای سیر سفائن مناسب است. (قاموس الاعلام ترکی)
امامزاده جعفر، قصبه ای جزء دهستان بهنام عرب. بخش ورامین شهرستان تهران. واقع در 6 هزارگزی خاور ورامین سر راه نیمه شوسه و2 هزارگزی ایستگاه پیشوا. جلگه. معتدل. دارای 4649 تن سکنه. آب آنجا از قنات. محصول آن غلات و صیفی و باغات و چغندر قند. شغل اهالی آنجا زراعت و کسب است. شعبه پست و تلفن و بهداری و ژاندارمری و دبستان داردو راه آن ماشین روست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
امامزاده جعفر، قصبه ای جزء دهستان بهنام عرب. بخش ورامین شهرستان تهران. واقع در 6 هزارگزی خاور ورامین سر راه نیمه شوسه و2 هزارگزی ایستگاه پیشوا. جلگه. معتدل. دارای 4649 تن سکنه. آب آنجا از قنات. محصول آن غلات و صیفی و باغات و چغندر قند. شغل اهالی آنجا زراعت و کسب است. شعبه پست و تلفن و بهداری و ژاندارمری و دبستان داردو راه آن ماشین روست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
نام ایستگاهی میان راه تهران به بندر شاه در 53 هزارگزی تهران ومیان دو ایستگاه ورامین و ابردژ. و در دو هزارگزی قصبۀ پیشوا. و آن ایستگاه چهارم است از سوی تهران
نام ایستگاهی میان راه تهران به بندر شاه در 53 هزارگزی تهران ومیان دو ایستگاه ورامین و ابردژ. و در دو هزارگزی قصبۀ پیشوا. و آن ایستگاه چهارم است از سوی تهران
هادی، قائد، لمه، قدوه، قده، امام، (مهذب الاسماء)، اسوه، (منتهی الارب)، مقتدی، (دهار)، مقتفی، پیشرو (صحاح الفرس)، سرآهنگ، سرهنگ، رهبر، سر، زعیم، (مهذب الاسماء) (دهار)، بزرگ گروه، راهنمای جماعت، مقابل پس ایست و پی شو و پس رو و پیرو، (انجمن آرای ناصری) : حرمت نگه داری همی، حری بجای آری همی واجب چنین بینی همی، ای پیشوای پیش بین، فرخی، بر آشکار و نهان واقف است خاطر تو که رهنمای وجودست و پیشوای عدم، مسعودسعد، ای پیشوا و قبله خود امیدوار باش کز عمر خویش دشمنت امیدوار نیست، مسعودسعد، گر همی حق بود چو تو باید شاعران را که پیشوا باشد، مسعودسعد، گرچه روز آمد به پیشین از همه پیشینیان بیش پیشم در سخن داند کسی کو پیشواست، خاقانی، دست و زبانش چرا نداد بریدن محتسب شرع و پیشوای صفاهان، خاقانی، پیشوای علما جامۀ من نزپی بیشی و پیشی پوشد، خاقانی، پیش مهدی به پیشگاه هدی عدل را پیشوا فرستادی، خاقانی، برنامده سپیدۀ صبح ازل هنوز کو بر سیه سپید ابد بوده پیشوا، خاقانی، دعای خالص من پس رو مراد تو باد که به زیاد توام نیست پیشوای دعا، خاقانی، هست طریق غریب اینکه من آورده ام اهل سخن را سزد گفتۀ من پیشوا، خاقانی، بنده خاقانی بخدمت نیم روخاکی رسید سهو و خسران پس نهاد و سهم خسرو پیشوا، خاقانی، پس رو اندر بازگشتن گردد آری پیشوا، مجیر بیلقانی، گفت کای پیشوای دیو و پری چون هنر خوب و چون خرد هنری، نظامی، خیالت پیشوای خواب وخوردم غبارت توتیای چشم دردم، نظامی، همه گر پس رو و گر پیشواییم در این حیرت برابر می نماییم، عطار، سر او بخوارزم فرستادند و پیشوای کار وروی بازار او سعدالدین ... نام شخصی بود صاحب ذکاء، (جهانگشای جوینی)، شنید این سخن پیشوای ادب بتندی برآشفت و گفت ای عجب، سعدی، امام رسل پیشوای سبیل امین خدا مهبط جبرئیل، سعدی، پیشوای دو جهان قافله سالار وجود کوست مقصود ز یاسین و مراد ازطه، هندوشاه نخجوانی، وابسته از عناصر و افلاک و انجمی و آنگه بعقل می همه را گشته پیشوا، سراج الدین قمری، صیر، پیشوای جهودان، (منتهی الارب)، اسقف، سقف، سقف، پیشوای ترسایان، - پیشوا رفتن، استقبال کردن، پیشواز رفتن، پیشباز رفتن: بکوی عاشقی شرطست راه عقل نارفتن چو درد عشق پیش آید بصد جان پیشوا رفتن، خاقانی، شعار عاشقان دانی درین ره چیست ای رهرو غمش را پیروی کردن بلا را پیشوا رفتن، سلمان ساوجی (از آنندراج)، - پیشوای فرستادگان، کنایه از حضرت رسالت پناه محمد مصطفی صلی اﷲ علیه وسلم، (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 123)، ، نوعی از جامه که زنان پوشند، (برهان)، مقابل بغل بند، (فرهنگ نظام)، پیشواز
هادی، قائد، لمه، قدوه، قده، امام، (مهذب الاسماء)، اسوه، (منتهی الارب)، مقتدی، (دهار)، مقتفی، پیشرو (صحاح الفرس)، سرآهنگ، سرهنگ، رهبر، سر، زعیم، (مهذب الاسماء) (دهار)، بزرگ گروه، راهنمای جماعت، مقابل پس ایست و پی شو و پس رو و پیرو، (انجمن آرای ناصری) : حرمت نگه داری همی، حری بجای آری همی واجب چنین بینی همی، ای پیشوای پیش بین، فرخی، بر آشکار و نهان واقف است خاطر تو که رهنمای وجودست و پیشوای عدم، مسعودسعد، ای پیشوا و قبله خود امیدوار باش کز عمر خویش دشمنت امیدوار نیست، مسعودسعد، گر همی حق بود چو تو باید شاعران را که پیشوا باشد، مسعودسعد، گرچه روز آمد به پیشین از همه پیشینیان بیش پیشم در سخن داند کسی کو پیشواست، خاقانی، دست و زبانش چرا نداد بریدن محتسب شرع و پیشوای صفاهان، خاقانی، پیشوای علما جامۀ من نزپی بیشی و پیشی پوشد، خاقانی، پیش مهدی به پیشگاه هدی عدل را پیشوا فرستادی، خاقانی، برنامده سپیدۀ صبح ازل هنوز کو بر سیه سپید ابد بوده پیشوا، خاقانی، دعای خالص من پس رو مراد تو باد که به زیاد توام نیست پیشوای دعا، خاقانی، هست طریق غریب اینکه من آورده ام اهل سخن را سزد گفتۀ من پیشوا، خاقانی، بنده خاقانی بخدمت نیم روخاکی رسید سهو و خسران پس نهاد و سهم خسرو پیشوا، خاقانی، پس رو اندر بازگشتن گردد آری پیشوا، مجیر بیلقانی، گفت کای پیشوای دیو و پری چون هنر خوب و چون خرد هنری، نظامی، خیالت پیشوای خواب وخوردم غبارت توتیای چشم دردم، نظامی، همه گر پس رو و گر پیشواییم در این حیرت برابر می نماییم، عطار، سر او بخوارزم فرستادند و پیشوای کار وروی بازار او سعدالدین ... نام شخصی بود صاحب ذکاء، (جهانگشای جوینی)، شنید این سخن پیشوای ادب بتندی برآشفت و گفت ای عجب، سعدی، امام رسل پیشوای سبیل امین خدا مهبط جبرئیل، سعدی، پیشوای دو جهان قافله سالار وجود کوست مقصود ز یاسین و مراد ازطه، هندوشاه نخجوانی، وابسته از عناصر و افلاک و انجمی و آنگه بعقل می همه را گشته پیشوا، سراج الدین قمری، صیر، پیشوای جهودان، (منتهی الارب)، اسقف، سُقف، سُقف، پیشوای ترسایان، - پیشوا رفتن، استقبال کردن، پیشواز رفتن، پیشباز رفتن: بکوی عاشقی شرطست راه عقل نارفتن چو درد عشق پیش آید بصد جان پیشوا رفتن، خاقانی، شعار عاشقان دانی درین ره چیست ای رهرو غمش را پیروی کردن بلا را پیشوا رفتن، سلمان ساوجی (از آنندراج)، - پیشوای فرستادگان، کنایه از حضرت رسالت پناه محمد مصطفی صلی اﷲ علیه وسلم، (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 123)، ، نوعی از جامه که زنان پوشند، (برهان)، مقابل بغل بند، (فرهنگ نظام)، پیشواز
داروفروش. (شرفنامۀ منیری) (آنندراج). داروفروش و دواساز و عطار. (ناظم الاطباء). در برهان با ’پ’ آمده است و ظاهراً مصحف پیلور (پیله ور) باشد. (حاشیۀ برهان). رجوع به پیلوا و پیله ور شود
داروفروش. (شرفنامۀ منیری) (آنندراج). داروفروش و دواساز و عطار. (ناظم الاطباء). در برهان با ’پ’ آمده است و ظاهراً مصحف پیلور (پیله ور) باشد. (حاشیۀ برهان). رجوع به پیلوا و پیله ور شود
نام سه قصبه در پلوپونس یعنی شبه جزیره موره از یونان قدیم، یکی درالیده و دیگری در تری فیلیا و سومی در مسینیا و کنار دریا واقع شده است و گویند این اخیر کرسی نسطور بوده است و بگفتۀ استرابون دومین. و آن در محل قصبۀ ناوارین قرار داشته. (رجوع به قاموس الاعلام ترکی و نیز ایران باستان ج 1 ص 767 شود)
نام سه قصبه در پلوپونس یعنی شبه جزیره موره از یونان قدیم، یکی درالیده و دیگری در تری فیلیا و سومی در مسینیا و کنار دریا واقع شده است و گویند این اخیر کرسی نسطور بوده است و بگفتۀ استرابون دومین. و آن در محل قصبۀ ناوارین قرار داشته. (رجوع به قاموس الاعلام ترکی و نیز ایران باستان ج 1 ص 767 شود)
پلاو، جزیره کوچکی است در ساحل شمالی از تونس بمسافت 1500 گز و در شمال غربی دماغۀ فارینای معروف به رأس سیدی علی المکی واقع شده است، (قاموس الاعلام ترکی)
پلاو، جزیره کوچکی است در ساحل شمالی از تونس بمسافت 1500 گز و در شمال غربی دماغۀ فارینای معروف به رأس سیدی علی المکی واقع شده است، (قاموس الاعلام ترکی)
پیله ور. عطار. خرده فروش. داروفروش. کسی که داروو سوزن و نخ و مهره به خانه ها برد و فروشد. صیدلانی. صیدنانی. (تفلیسی) (صراح) (السامی). رجوع به پیله ورشود: صندلانی، مرد پیلور. (منتهی الارب) : در ته پیلۀ فلک پیلور زمانه را نیست به بخت خصم تو، داروی درد مدبری. خاقانی
پیله ور. عطار. خرده فروش. داروفروش. کسی که داروو سوزن و نخ و مهره به خانه ها برد و فروشد. صیدلانی. صیدنانی. (تفلیسی) (صراح) (السامی). رجوع به پیله ورشود: صندلانی، مرد پیلور. (منتهی الارب) : در ته پیلۀ فلک پیلور زمانه را نیست به بخت خصم تو، داروی درد مدبری. خاقانی
دهی است از دهستان حومه بخش کوچصفهان شهرستان رشت. واقع در 4هزارگزی شمال خاوری کوچصفهان و 2هزارگزی شوسۀ کوچصفهان به لاهیجان. محلی جلگه و هوای آن معتدل ومرطوب و سکنۀ آن 2500 تن است. آب آن از سفیدرود تأمین میشود. محصولات عمده آن برنج، چای و صیفی و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از دهستان حومه بخش کوچصفهان شهرستان رشت. واقع در 4هزارگزی شمال خاوری کوچصفهان و 2هزارگزی شوسۀ کوچصفهان به لاهیجان. محلی جلگه و هوای آن معتدل ومرطوب و سکنۀ آن 2500 تن است. آب آن از سفیدرود تأمین میشود. محصولات عمده آن برنج، چای و صیفی و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
مانند فیل، فیل آسا، پیل سان، فیلوار: چون بوم بام چشم به ابرو برد بخشم وز کینه گشته پرۀ بینیش پیلوار، سوزنی، ، چون فیل از گرانی و عظم جثه، به اندازه و به قدر پیل، (فرهنگ نظام)، به قدر جسد پیل، (انجمن آرا)، به گونۀ فیل از تناوری: که او پهلوان جهان را ببست تن پیلوارش به آهن بخست، دقیقی، سرانجام ترکان بتیرش زنند تن پیلوارش بخاک افکنند، دقیقی، جهان بر جهاندار تاریک شد تن پیلواریش باریک شد، دقیقی، فرامرز را زنده بردار کرد تن پیلوارش نگونسار کرد، فردوسی، ز پای اندر آمد تن پیلوار جدا کردش از تن سر اسفندیار، فردوسی، سر فور هندی بخاک اندر است تن پیلوارش بچاک اندر است، فردوسی، نه خسروپرستی نه یزدان پرست تن پیلوار سپهبد که خست، فردوسی، تن پیلوارش چو این گفته شد شد از تشنگی سست و آشفته شد، فردوسی، کمربند کاکوی بگرفت خوار ز زین برگرفت آن تن پیلوار، فردوسی، تنش پیلوار و رخش چون بهار پدر چون بدیدش بنالید زار، فردوسی، سر تاجدار از تن پیلوار بخنجر جدا کرد و برگشت کار، فردوسی، تن پیلوارش به بر در گرفت فراوان بر او آفرین برگرفت، فردوسی، کنون چنبری گشت بالای سرو تن پیلوارت بکر دار غرو، فردوسی، کشد جوشن و خود و کوپال من تن پیلوار و بر و یال من، فردوسی، ز بهر نام اگر شاه زاولی محمود به پیلوار بشاعر همی شیانی داد کنون کجاست بیا گو بجود شاه نگر که جود او بصله گنج شایگانی داد، امیر معزی، عبور آن دهد کو بود مورخوار دهد پیل را طعمه پیلوار، نظامی، ، مقدار بار یک فیل، مقداری که بر پیلی بارتوان کرد، مقدار حمل یک فیل، پیلبار: به یک بار چندان که یک پیلوار همانا بسنگ رطل بد هزار، اسدی، طعم خاک وقدرآتش جوی، کآب و باد را ست گرت رنگ و بوی بخشد پیلور صد پیلوار، سنائی، عنصری از خسرو غازی شه زابل بشعر پیلوار زر گرفت و دیبه و اسب و ستام، سوزنی، زر پیلوار از تو مقصود نیست که پیل تو چون پیل محمود نیست، نظامی، ، بسیار بسیار، (برهان)
مانند فیل، فیل آسا، پیل سان، فیلوار: چون بوم بام چشم به ابرو برد بخشم وز کینه گشته پرۀ بینیش پیلوار، سوزنی، ، چون فیل از گرانی و عظم جثه، به اندازه و به قدر پیل، (فرهنگ نظام)، به قدر جسد پیل، (انجمن آرا)، به گونۀ فیل از تناوری: که او پهلوان جهان را ببست تن پیلوارش به آهن بخست، دقیقی، سرانجام ترکان بتیرش زنند تن پیلوارش بخاک افکنند، دقیقی، جهان بر جهاندار تاریک شد تن پیلواریش باریک شد، دقیقی، فرامرز را زنده بردار کرد تن پیلوارش نگونسار کرد، فردوسی، ز پای اندر آمد تن پیلوار جدا کردش از تن سر اسفندیار، فردوسی، سر فور هندی بخاک اندر است تن پیلوارش بچاک اندر است، فردوسی، نه خسروپرستی نه یزدان پرست تن پیلوار سپهبد که خست، فردوسی، تن پیلوارش چو این گفته شد شد از تشنگی سست و آشفته شد، فردوسی، کمربند کاکوی بگرفت خوار ز زین برگرفت آن تن پیلوار، فردوسی، تنش پیلوار و رخش چون بهار پدر چون بدیدش بنالید زار، فردوسی، سر تاجدار از تن پیلوار بخنجر جدا کرد و برگشت کار، فردوسی، تن پیلوارش به بر در گرفت فراوان بر او آفرین برگرفت، فردوسی، کنون چنبری گشت بالای سرو تن پیلوارت بکر دار غرو، فردوسی، کشد جوشن و خود و کوپال من تن پیلوار و بر و یال من، فردوسی، ز بهر نام اگر شاه زاولی محمود به پیلوار بشاعر همی شیانی داد کنون کجاست بیا گو بجود شاه نگر که جود او بصله گنج شایگانی داد، امیر معزی، عبور آن دهد کو بود مورخوار دهد پیل را طعمه پیلوار، نظامی، ، مقدار بار یک فیل، مقداری که بر پیلی بارتوان کرد، مقدار حمل یک فیل، پیلبار: به یک بار چندان که یک پیلوار همانا بسنگ رطل بد هزار، اسدی، طعم خاک وقدرآتش جوی، کآب و باد را ست گرت رنگ و بوی بخشد پیلور صد پیلوار، سنائی، عنصری از خسرو غازی شه زابل بشعر پیلوار زر گرفت و دیبه و اسب و ستام، سوزنی، زر پیلوار از تو مقصود نیست که پیل تو چون پیل محمود نیست، نظامی، ، بسیار بسیار، (برهان)
پای پیل پای فیل، نوعی سلاح در قدیم که بشکل پای پیل بود و آنرا بجای گرز بکار میبردند و غالبا زنگیان داشتند: چو در پیلپایی قدح می کنم بیک پیلپا پیل را پی کنم. (نظامی)، قسمی ظرف شرابخواری بزرگ: چه گویی شرابی چند پیلپا بخوریم، ستونی که سقف بر آن قرار گیرد پیلپایه، مرضی است که پای آدمی ورم کند و بزرگ شود دا الفیل پاغر -7 حقه ادویه
پای پیل پای فیل، نوعی سلاح در قدیم که بشکل پای پیل بود و آنرا بجای گرز بکار میبردند و غالبا زنگیان داشتند: چو در پیلپایی قدح می کنم بیک پیلپا پیل را پی کنم. (نظامی)، قسمی ظرف شرابخواری بزرگ: چه گویی شرابی چند پیلپا بخوریم، ستونی که سقف بر آن قرار گیرد پیلپایه، مرضی است که پای آدمی ورم کند و بزرگ شود دا الفیل پاغر -7 حقه ادویه