سخن یا مطلبی کتبی یا شفاهی که از طرف کسی برای دیگری فرستاده شود، پیغام، خبر، برای مثال در راه عشق وسوسۀ اهرمن بسی ست / پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن (حافظ - ۷۹۶) پیام رساندن (گزاردن، آوردن): منتقل کردن پیام کسی به دیگری، برای مثال گوش دلم بر در است تا چه بیاید خبر / چشم امیدم به راه تا که گزارد پیام (سعدی - لغت نامه - پیام گزاردن)
سخن یا مطلبی کتبی یا شفاهی که از طرف کسی برای دیگری فرستاده شود، پیغام، خبر، برای مِثال در راه عشق وسوسۀ اهرمن بسی ست / پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن (حافظ - ۷۹۶) پیام رساندن (گزاردن، آوردن): منتقل کردن پیام کسی به دیگری، برای مِثال گوش دلم بر در است تا چه بیاید خبر / چشم امیدم به راه تا که گزارد پیام (سعدی - لغت نامه - پیام گزاردن)
سداب، گیاهی خودرو با برگ هایش ضخیم، بدبو، آبدار و تلخ، گل های زرد رنگ و دانه های قهوه ای رنگ مثلثی که برگ و دانۀ آن در پزشکی به کار می رود، سذاب، پیگن
سُداب، گیاهی خودرو با برگ هایش ضخیم، بدبو، آبدار و تلخ، گل های زرد رنگ و دانه های قهوه ای رنگ مثلثی که برگ و دانۀ آن در پزشکی به کار می رود، سَذاب، پَیگَن
نام یکی از رودهای ایالت توبولسک از سیبری و آن از طرف راست برود خانه اوبی میریزد و در حدود 70 درجه از طول شرقی بجانب جنوب جاری میشود، طول مجرای آن به 270 هزار گز میرسد و پیچ و خم بسیار دارد و سدهای ریگی وافر در بسترش یافت میشود، (قاموس الاعلام ترکی)
نام یکی از رودهای ایالت توبولسک از سیبری و آن از طرف راست برود خانه اوبی میریزد و در حدود 70 درجه از طول شرقی بجانب جنوب جاری میشود، طول مجرای آن به 270 هزار گز میرسد و پیچ و خم بسیار دارد و سدهای ریگی وافر در بسترش یافت میشود، (قاموس الاعلام ترکی)
ابن مالک مکنی به ابومالک العابد. مردی پرهیزکار ودیندار و متقی بود و از زهد و ورع وی حکایتها نقل کرده اند. عبیدالله بن عمر قال: اتیت صاحباً لی یقال له عمران بن مسلم فارانی موضعین مبتلین فی مسجده احدهما بحذاء الاّخر، فقلت ما هذا، قال هذا و الله من دموع ضیغم البارحه بین المغرب و العشاء و هو راکع. ازهر بن مروان الرقاشی قال رأیت ضیغم العابد و کنت اذا رأیت رجلاً لایشبه الناس من الخشوع و الضر و طول الحزن. محمد بن الحسین قال: حدثنی مالک بن ضیغم قال قالت امﱡه یعنی ضیغماً ذات یوم: ضیغم ! قال: لبیک یا اماه. قالت کیف فرحک بالقدوم علی الله. قال فحدثنی غیر واحد من اهله انه صاح صیحهً لم یسمعوه صاح مثلها قط و سقط مغشیاً علیه فجلست العجوز تبکی عند رأسه و تقول: بابی انت ما نستطیع ان نذکر بین یدیک شیئاً من امر ربک. قال و قالت له یوماً: ضیغم ! قال: لبیک یا اماه. قالت تحب الموت ؟ قال نعم یا اماه. قالت و لم یا بنی ؟ قال رجاء خیر ما عند الله. قال فبکت العجوز و بکی فتسامع اهل الدار فجلسوا یبکون لبکائهم. قال و قالت له یوماً آخر: ضیغم ! قال: لبیک یا اماه. قالت تحب الموت ؟ قال لا یا اماه. قالت لم یا بنی ؟ قال لکثره تفریطی و غفلتی عن نفسی. قال فبکت العجوز و بکی ضیغم و اجتمع اهل الدار و جعلوا یبکون، و کانت امه عربیه کأنها من اهل البادیه. رجوع به صفه الصفوه ج 3 ص 270 شود
ابن مالک مکنی به ابومالک العابد. مردی پرهیزکار ودیندار و متقی بود و از زهد و ورع وی حکایتها نقل کرده اند. عبیدالله بن عمر قال: اتیت صاحباً لی یقال له عمران بن مسلم فارانی موضعین مبتلین فی مسجده احدهما بحذاء الاَّخر، فقلت ما هذا، قال هذا و الله من دموع ضیغم البارحه بین المغرب و العشاء و هو راکع. ازهر بن مروان الرقاشی قال رأیت ضیغم العابد و کنت اذا رأیت رجلاً لایشبه الناس من الخشوع و الضر و طول الحزن. محمد بن الحسین قال: حدثنی مالک بن ضیغم قال قالت اُمﱡه یعنی ضیغماً ذات َ یوم: ضیغم ! قال: لبیک یا اماه. قالت کیف فرحک بالقدوم علی الله. قال فحدثنی غیر واحد من اهله انه صاح صیحهً لم یسمعوه صاح مثلها قط و سقط مغشیاً علیه فجلست العجوز تبکی عند رأسه و تقول: بابی انت ما نستطیع ان نذکر بین یدیک شیئاً من امر ربک. قال و قالت له یوماً: ضیغم ! قال: لبیک یا اماه. قالت تحب الموت ؟ قال نعم یا اماه. قالت و لِم َ یا بنی ؟ قال رجاء خیر ما عند الله. قال فبکت العجوز و بکی فتسامع اهل الدار فجلسوا یبکون لبکائهم. قال و قالت له یوماً آخر: ضیغم ! قال: لبیک یا اماه. قالت تحب الموت ؟ قال لا یا اماه. قالت لِم َ یا بنی ؟ قال لکثره تفریطی و غفلتی عن نفسی. قال فبکت العجوز و بکی ضیغم و اجتمع اهل الدار و جعلوا یبکون، و کانت امه عربیه کأنها من اهل البادیه. رجوع به صفه الصفوه ج 3 ص 270 شود
رسالت. پیغام. (جهانگیری). خبر و پیغام. (برهان). از زبان کسی چیزی گفتن و آن را پیغام زبانی هم میگویند و پیغام کاغذی، پیغامی که بوسیلۀ مکتوب ادا کنند. (آنندراج). در تداول امروزی شفاهاً بوساطت کسی گفتاری را بسومی فرستادن است لکن در قدیم این لفظ عام بوده است از کس و نامه. صاحب آنندراج آرد: پیام با گزاردن و کردن و دادن و رسانیدن و آمدن و آوردن و بردن مستعمل است و شواهدی ذکر کند. الوک. (منتهی الارب) : نزد آن شاه زمین دادش پیام داروئی فرمای زامهران بنام. رودکی. خرزاسب را از آن (از نامۀ گشتاسب) خشم آمدو نامه ای کرد بگشتاسپ در جواب نامۀ او و اندر آن پیغامها داد سخت تر از آنکه او نوشته بود. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). پیامیست از مرگ موی سفید ببودن چه داری تو چندین امید. فردوسی. هم آنگه چو بنشست بر پای خاست پیام سکندر بیاراست راست. فردوسی. کجا خود پیام آرداز خویشتن چنان شهریاری سر انجمن. فردوسی. پیام سپهدار توران بداد سیاوش ز پیغام او گشت شاد. فردوسی. پیام درشت آوریدم بشاه فرستنده پرخشم و من بیگناه. فردوسی. برآشفت از آوازش اسفندیار پیامی فرستاد زی گرگسار. فردوسی. وز آن پس فرستیم یک یک پیام مگر شهریاران بیابند کام. فردوسی. جهان بد به آرام زآن شادکام ز یزدان بدو نوبنو بد پیام. فردوسی. یکی نامه باید چو برنده تیغ پیامی بکردار غرنده میغ. فردوسی. بیامدسپهبد بکردار باد بکاوس یکسر پیامش بداد. فردوسی. بدو گفت رستم که از پهلوان پیام آوریدم بروشن روان. فردوسی. بیامد بنزدیک دستان سام بیاورد از آن نامداران پیام. فردوسی. پیامی همی نزد قیصر برم چو پاسخ دهد نزد مهتر برم. فردوسی. پیامی فرستاد پرموده را مر آن مهتر کشور و دوده را. فردوسی. چو آمدفرستاده گفت این پیام چو بشنید ازو مرد جوینده نام. فردوسی. فرستاده آمد بگفت آن پیام ز پیغام بهرام شد شادکام. فردوسی. نشستند سالی چنین سوگوار پیام آمد از داور کردگار. فردوسی. برین نیز هر چند می بنگرم پیام تو باید بر خواهرم. فردوسی. از ایران یکی کهترم چون سمن پیام آوریده بشاه یمن. فردوسی. چو بشنیددایه ز دختر پیام سبک رفت و میزد بره تیز گام. فردوسی. ایا باد بگذر به ایران زمین پیامی ز من بر بشاه گزین. فردوسی. پیام بزرگان بخاقان بداد دل شاه توران ازآن گشت شاد. فردوسی. بپرسید و بستد ازو نامه سام فرستاده گفت آنچه بودش پیام. فردوسی. پیام گرانمایه قیصر بداد فرستاده خود با خرد بود و داد. فردوسی. پیام من این است سوی جهان بنزد کهان و بنزد مهان. فردوسی. گفت کم دوش پیام آمده از زردشت که دگر باره بباید همگی را کشت. منوچهری. از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام مکن ای دوست که کیفر بری و درمانی. منوچهری. چرا چو سوی تو نامه و پیام نفرستد ترا بهر کس نامه و پیام باید کرد. ناصرخسرو. ایزد پیام داد ترا: کاهلی مکن در کار، اگر تمام شنودستی آن پیام. ناصرخسرو. رو دست بشوی و جز بخاموشی پاسخ مده ای پسر پیامش را. ناصرخسرو. حکمت بشنو ز حجت ایرا کو هرگز ندهد پیام درگاهی. ناصرخسرو. عقل چه آورد ز گردون پیام خاصه سوی خاص نهانی ز عام. ناصرخسرو. گفتیی هریک رسولست از خدا سوی ما و نورهاشان چون پیام. ناصرخسرو. نوک پیکانها چو پیکان قضا از اجل آرند خصمان را پیام. انوری. صد هزار اهل درد وقت سحر آرزومند یک پیام تواند. عطار. مرا خیال تو بالله که غمگسارتر از تست خیال باز مگیر ار پیام بازگرفتی. خاقانی. خضر از زبان کعبه پیامم رساند و گفت احسانش رد مکن که ولی نعمت منست. خاقانی. کآفتاب از پیام حالی زر نکند با هزار ساله مسیر. خاقانی. جبریل که این پیام بشنید جانی ستد از زبان کعبه. خاقانی. پیش پیام و نامه ات طوفان گریست چشمم چندین بگرد موئی طوفان چگونه باشد. خاقانی. چشم براهم مرا از تو پیامی رسد وز می وصل تو لب بر لب جامی رسد. خاقانی. گاهی بدست خواب پیام خیال ده گه بر زبان باد سلام وفا فرست. خاقانی. آمد نفس صبح و سلامت برسانید بوی توبیاورد و پیامت برسانید. خاقانی. پیش پیام و نامه ات بر خاک بازغلطم در خون و خاک صیدی غلطان چگونه باشد. خاقانی. پیام دوست نسیم سحر دریغ مدار بیا ز گوشه نشینان خبر دریغ مدار. خاقانی. گوش رباب از هوا پیام طرب داشت از سه زبان راز آن پیام برآمد. خاقانی. پیام داد بدرگاهش آفتاب که من ترا غلامم از آن بر نجوم سالارم. خاقانی. گر صد پسر بدم همه را کردمی فدا آنروز کامدش ز رسول اجل پیام. خاقانی. موی سپید از اجل آرد پیام پشت خم از مرگ رساند سلام. نظامی. بگفت ای وفادار فرخنده خوی پیامی که داری بلیلی بگوی. سعدی. گر نیاید بگوش رغبت کس بر رسولان پیام باشد و بس. سعدی. بهر این گفت آن رسول خوش پیام رمز موتوا قبل موت یا کرام. مولوی. سخنی داشت لبت با من و ابروی کجت ناگه از گوشه ای آمد که گزارد پیغام چون میان من و تو هیچ نمیگنجد موی خود چه حاجت که بحاجت دهی البته پیام. سلمان ساوجی. آن عهد یاد باد که از بام و در مرا هر دم پیام یار وخط دلبر آمدی. حافظ. بجان او که بشکرانه جان برافشانم اگر بسوی من آری پیامی از بر دوست. حافظ. عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود نه بنامه ای پیامی نه به خامه ای سلامی. حافظ. جان بر قدمش بباید افشاند پیکی که ازو دهد پیامی. یغما. آورد پیامی که ازان روز که رفتی در خانه ما بیش نه دودست و نه چرغند. ؟ (از آنندراج). ، نزد صوفیه اوامر و نواهی را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون)
رسالت. پیغام. (جهانگیری). خبر و پیغام. (برهان). از زبان کسی چیزی گفتن و آن را پیغام زبانی هم میگویند و پیغام کاغذی، پیغامی که بوسیلۀ مکتوب ادا کنند. (آنندراج). در تداول امروزی شفاهاً بوساطت کسی گفتاری را بسومی فرستادن است لکن در قدیم این لفظ عام بوده است از کس و نامه. صاحب آنندراج آرد: پیام با گزاردن و کردن و دادن و رسانیدن و آمدن و آوردن و بردن مستعمل است و شواهدی ذکر کند. الوک. (منتهی الارب) : نزد آن شاه زمین دادش پیام داروئی فرمای زامهران بنام. رودکی. خرزاسب را از آن (از نامۀ گشتاسب) خشم آمدو نامه ای کرد بگشتاسپ در جواب نامۀ او و اندر آن پیغامها داد سخت تر از آنکه او نوشته بود. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). پیامیست از مرگ موی سفید ببودن چه داری تو چندین امید. فردوسی. هم آنگه چو بنشست بر پای خاست پیام سکندر بیاراست راست. فردوسی. کجا خود پیام آرداز خویشتن چنان شهریاری سر انجمن. فردوسی. پیام سپهدار توران بداد سیاوش ز پیغام او گشت شاد. فردوسی. پیام درشت آوریدم بشاه فرستنده پرخشم و من بیگناه. فردوسی. برآشفت از آوازش اسفندیار پیامی فرستاد زی گرگسار. فردوسی. وز آن پس فرستیم یک یک پیام مگر شهریاران بیابند کام. فردوسی. جهان بد به آرام زآن شادکام ز یزدان بدو نوبنو بد پیام. فردوسی. یکی نامه باید چو برنده تیغ پیامی بکردار غرنده میغ. فردوسی. بیامدسپهبد بکردار باد بکاوس یکسر پیامش بداد. فردوسی. بدو گفت رستم که از پهلوان پیام آوریدم بروشن روان. فردوسی. بیامد بنزدیک دستان سام بیاورد از آن نامداران پیام. فردوسی. پیامی همی نزد قیصر برم چو پاسخ دهد نزد مهتر برم. فردوسی. پیامی فرستاد پرموده را مر آن مهتر کشور و دوده را. فردوسی. چو آمدفرستاده گفت این پیام چو بشنید ازو مرد جوینده نام. فردوسی. فرستاده آمد بگفت آن پیام ز پیغام بهرام شد شادکام. فردوسی. نشستند سالی چنین سوگوار پیام آمد از داور کردگار. فردوسی. برین نیز هر چند می بنگرم پیام تو باید بر خواهرم. فردوسی. از ایران یکی کهترم چون سمن پیام آوریده بشاه یمن. فردوسی. چو بشنیددایه ز دختر پیام سبک رفت و میزد بره تیز گام. فردوسی. ایا باد بگذر به ایران زمین پیامی ز من بر بشاه گزین. فردوسی. پیام بزرگان بخاقان بداد دل شاه توران ازآن گشت شاد. فردوسی. بپرسید و بستد ازو نامه سام فرستاده گفت آنچه بودش پیام. فردوسی. پیام گرانمایه قیصر بداد فرستاده خود با خرد بود و داد. فردوسی. پیام من این است سوی جهان بنزد کهان و بنزد مهان. فردوسی. گفت کم دوش پیام آمده از زردشت که دگر باره بباید همگی را کشت. منوچهری. از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام مکن ای دوست که کیفر بری و درمانی. منوچهری. چرا چو سوی تو نامه و پیام نفرستد ترا بهر کس نامه و پیام باید کرد. ناصرخسرو. ایزد پیام داد ترا: کاهلی مکن در کار، اگر تمام شنودستی آن پیام. ناصرخسرو. رو دست بشوی و جز بخاموشی پاسخ مده ای پسر پیامش را. ناصرخسرو. حکمت بشنو ز حجت ایرا کو هرگز ندهد پیام درگاهی. ناصرخسرو. عقل چه آورد ز گردون پیام خاصه سوی خاص نهانی ز عام. ناصرخسرو. گفتیی هریک رسولست از خدا سوی ما و نورهاشان چون پیام. ناصرخسرو. نوک پیکانها چو پیکان قضا از اجل آرند خصمان را پیام. انوری. صد هزار اهل درد وقت سحر آرزومند یک پیام تواند. عطار. مرا خیال تو بالله که غمگسارتر از تست خیال باز مگیر ار پیام بازگرفتی. خاقانی. خضر از زبان کعبه پیامم رساند و گفت احسانش رد مکن که ولی نعمت منست. خاقانی. کآفتاب از پیام حالی زر نکند با هزار ساله مسیر. خاقانی. جبریل که این پیام بشنید جانی ستد از زبان کعبه. خاقانی. پیش پیام و نامه ات طوفان گریست چشمم چندین بگرد موئی طوفان چگونه باشد. خاقانی. چشم براهم مرا از تو پیامی رسد وز می وصل تو لب بر لب جامی رسد. خاقانی. گاهی بدست خواب پیام خیال ده گه بر زبان باد سلام وفا فرست. خاقانی. آمد نفس صبح و سلامت برسانید بوی توبیاورد و پیامت برسانید. خاقانی. پیش پیام و نامه ات بر خاک بازغلطم در خون و خاک صیدی غلطان چگونه باشد. خاقانی. پیام دوست نسیم سحر دریغ مدار بیا ز گوشه نشینان خبر دریغ مدار. خاقانی. گوش رباب از هوا پیام طرب داشت از سه زبان راز آن پیام برآمد. خاقانی. پیام داد بدرگاهش آفتاب که من ترا غلامم از آن بر نجوم سالارم. خاقانی. گر صد پسر بدم همه را کردمی فدا آنروز کامدش ز رسول اجل پیام. خاقانی. موی سپید از اجل آرد پیام پشت خم از مرگ رساند سلام. نظامی. بگفت ای وفادار فرخنده خوی پیامی که داری بلیلی بگوی. سعدی. گر نیاید بگوش رغبت کس بر رسولان پیام باشد و بس. سعدی. بهر این گفت آن رسول خوش پیام رمز موتوا قبل موت یا کرام. مولوی. سخنی داشت لبت با من و ابروی کجت ناگه از گوشه ای آمد که گزارد پیغام چون میان من و تو هیچ نمیگنجد موی خود چه حاجت که بحاجت دهی البته پیام. سلمان ساوجی. آن عهد یاد باد که از بام و در مرا هر دم پیام یار وخط دلبر آمدی. حافظ. بجان او که بشکرانه جان برافشانم اگر بسوی من آری پیامی از بر دوست. حافظ. عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود نه بنامه ای پیامی نه به خامه ای سلامی. حافظ. جان بر قدمش بباید افشاند پیکی که ازو دهد پیامی. یغما. آورد پیامی که ازان روز که رفتی در خانه ما بیش نه دودست و نه چرغند. ؟ (از آنندراج). ، نزد صوفیه اوامر و نواهی را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون)
پیام.سفاره. (دهار). از زبان کسی چیزی گفتن، و آنرا پیغام زبانی نیز گویند و پیغام کاغذی پیغامی که بتوسل مکتوب ادا کنند. و پیام را بلغت ژند و پاژند پیتام گویند. (آنندراج). رسالت. ملأک. ملأکه. وحی. علوج. رسیل.رسول. رساله. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). سخنی که بوسیلۀ دیگری بکسی رسانند. مراسله. آنچه از گفتار بکسی گویند که رفته بدیگری از جانب گوینده رساند. آنچه از گفتار بوسیلۀ دیگری کسی را گویند: چو پیغام بشنید و نامه بخواند دژم گشت و اندر شگفتی بماند. فردوسی. به رستم بگفت آنچه پیغام بود که فرجام پیغامش آرام بود. فردوسی. پیام سپهدار توران بداد سیاوش ز پیغام او گشت شاد. فردوسی. فرستاده آمد بگفت آن پیام ز پیغام بهرام شد شادکام. فردوسی. ز پیغام او شد دلش پرشکن پراندیشه شد مغزش از خویشتن. فردوسی. فرستاده پیغام شاه جهان بدیشان بگفت آشکار و نهان. فردوسی. چه پیغام داری چه فرمان دهی فرستاده ای یا گرامی مهی. فردوسی. همان باژ و شطرنج و پیغام رای شنیدیم و پیغامش آمد بجای. فردوسی. چو پیغام خسرو به رستم رسید بکردار دریا دلش بردمید. فردوسی. خداوند یاد دارد بنشابور رسول خلیفه آمد و لواء و خلعت آورد و منشور و پیغام در این باب بر چه جمله بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177). پیغام ها بر زبان وی می بود. (تاریخ بیهقی ص 87). گفتم پیغام چیست. گفت میگوید که آنچه پیش ازین نبشته بودم... اگر جز آن نبشتمی بیم جان بودی. (تاریخ بیهقی ص 327). و گفت با تو حدیث فریضه دارم و پیغام است سوی بونصر. (تاریخ بیهقی ص 142). حدیث من (احمد بن ابی دواد) گذشت پیغام امیرالمؤمنین بشنو. (تاریخ بیهقی ص 172). آلتونتاش چون پیغام بشنود برخاست و زمین بوسه داد. (تاریخ بیهقی). بونصر مشکان و بوالحسن عقیلی و عبدوس در میان پیغام بودند. (تاریخ بیهقی ص 380). خطها زیر آن نبشتند که این پیغام ایشانست. (تاریخ بیهقی ص 677). عجب کاری دیدم... پیغام سلطان بر آن جمله رسیده، کاغذی بدست وی داد. (تاریخ بیهقی 370). امیر مسعود چون پیغام پدر بشنود بر پای خاست (تاریخ بیهقی). و هر روزی سوی ما پیغام بودی کم و بیش به عتاب و مالش و سوی برادر نوشت... (تاریخ بیهقی). و رسول با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که ولیعهد پدر وی است. (تاریخ بیهقی). یکروز نزدیک این خواجه نشسته بودم و پیغامی را رفته بودم. (تاریخ بیهقی). طاهر گفت پیغام است سوی بونصر باید گفته آید. (تاریخ بیهقی). با خود گفتم این پیغام بباید نبشت اگر تمکین گفتار نیابم... (تاریخ بیهقی). پس در حدیث وزارت بپیغام با وی سخن رفت، البته تن در نداد. (تاریخ بیهقی). این حکم درین کار کرد پیداست با آنکه رسول آمده ست و پیغام. ناصرخسرو. سوی تو نیامده است پیغمبر یا تو نه سزای اهل پیغامی. ناصرخسرو. آنکس که زبانش بما رسانید پیغام جهان داوریگانه. ناصرخسرو. آمده پیغام حجت گوش دار ای ناصبی پاسخش ده گر توانی سر مخار ای ناصبی. ناصرخسرو. بشنو که چه گوید همیت دوران پیغام ازین چرخ تیز گردان. ناصرخسرو. پیغام فلک مر ترا نمایم بر خاک نبشته به خط رحمان. ناصرخسرو. هرچند که دیر آید سوی تو بیاید چون سوی پدرت آید پیغام نهانیش. ناصرخسرو. که ز پیغام زمانه نشود مرد خصیم. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 390). خمارآلود باجامی بسازد دل عاشق به پیغامی بسازد. باباطاهر. پیغام غمت سوی دلم می آید زحمت همه بر روی دلم می آید... خاقانی. برون زآنکه پیغام فرخ سروش خبرهای نصرت رساندش بگوش. نظامی. منتظر بنشسته ام تا کی رسد از پی جان خواستن پیغام تو. عطار. که هر کس نه در خورد پیغام اوست. سعدی. از هر چه میرود سخن دوست خوشتر است پیغام آشنا نفس روح پرور است. سعدی. قاصدان را لب ز پیغام زبانی میشود نامۀ سربسته، از شیرینی پیغام او. صائب. تو ای قاصد به هر عنوان که خواهی شرح حالم کن جواب نامه دشوارست و پیغام زبانی هم. معزفطرت. مغلغله، پیغام که از شهری بشهری برند. (منتهی الارب)
پیام.سفاره. (دهار). از زبان کسی چیزی گفتن، و آنرا پیغام زبانی نیز گویند و پیغام کاغذی پیغامی که بتوسل مکتوب ادا کنند. و پیام را بلغت ژند و پاژند پیتام گویند. (آنندراج). رسالت. ملأک. ملأکه. وحی. علوج. رسیل.رسول. رساله. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). سخنی که بوسیلۀ دیگری بکسی رسانند. مراسله. آنچه از گفتار بکسی گویند که رفته بدیگری از جانب گوینده رساند. آنچه از گفتار بوسیلۀ دیگری کسی را گویند: چو پیغام بشنید و نامه بخواند دژم گشت و اندر شگفتی بماند. فردوسی. به رستم بگفت آنچه پیغام بود که فرجام پیغامش آرام بود. فردوسی. پیام سپهدار توران بداد سیاوش ز پیغام او گشت شاد. فردوسی. فرستاده آمد بگفت آن پیام ز پیغام بهرام شد شادکام. فردوسی. ز پیغام او شد دلش پرشکن پراندیشه شد مغزش از خویشتن. فردوسی. فرستاده پیغام شاه جهان بدیشان بگفت آشکار و نهان. فردوسی. چه پیغام داری چه فرمان دهی فرستاده ای یا گرامی مهی. فردوسی. همان باژ و شطرنج و پیغام رای شنیدیم و پیغامش آمد بجای. فردوسی. چو پیغام خسرو به رستم رسید بکردار دریا دلش بردمید. فردوسی. خداوند یاد دارد بنشابور رسول خلیفه آمد و لواء و خلعت آورد و منشور و پیغام در این باب بر چه جمله بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177). پیغام ها بر زبان وی می بود. (تاریخ بیهقی ص 87). گفتم پیغام چیست. گفت میگوید که آنچه پیش ازین نبشته بودم... اگر جز آن نبشتمی بیم جان بودی. (تاریخ بیهقی ص 327). و گفت با تو حدیث فریضه دارم و پیغام است سوی بونصر. (تاریخ بیهقی ص 142). حدیث من (احمد بن ابی دواد) گذشت پیغام امیرالمؤمنین بشنو. (تاریخ بیهقی ص 172). آلتونتاش چون پیغام بشنود برخاست و زمین بوسه داد. (تاریخ بیهقی). بونصر مشکان و بوالحسن عقیلی و عبدوس در میان پیغام بودند. (تاریخ بیهقی ص 380). خطها زیر آن نبشتند که این پیغام ایشانست. (تاریخ بیهقی ص 677). عجب کاری دیدم... پیغام سلطان بر آن جمله رسیده، کاغذی بدست وی داد. (تاریخ بیهقی 370). امیر مسعود چون پیغام پدر بشنود بر پای خاست (تاریخ بیهقی). و هر روزی سوی ما پیغام بودی کم و بیش به عتاب و مالش و سوی برادر نوشت... (تاریخ بیهقی). و رسول با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که ولیعهد پدر وی است. (تاریخ بیهقی). یکروز نزدیک این خواجه نشسته بودم و پیغامی را رفته بودم. (تاریخ بیهقی). طاهر گفت پیغام است سوی بونصر باید گفته آید. (تاریخ بیهقی). با خود گفتم این پیغام بباید نبشت اگر تمکین گفتار نیابم... (تاریخ بیهقی). پس در حدیث وزارت بپیغام با وی سخن رفت، البته تن در نداد. (تاریخ بیهقی). این حکم درین کار کرد پیداست با آنکه رسول آمده ست و پیغام. ناصرخسرو. سوی تو نیامده است پیغمبر یا تو نه سزای اهل پیغامی. ناصرخسرو. آنکس که زبانش بما رسانید پیغام جهان داوریگانه. ناصرخسرو. آمده پیغام حجت گوش دار ای ناصبی پاسخش ده گر توانی سر مخار ای ناصبی. ناصرخسرو. بشنو که چه گوید همیت دوران پیغام ازین چرخ تیز گردان. ناصرخسرو. پیغام فلک مر ترا نمایم بر خاک نبشته به خط رحمان. ناصرخسرو. هرچند که دیر آید سوی تو بیاید چون سوی پدرت آید پیغام نهانیش. ناصرخسرو. که ز پیغام زمانه نشود مرد خصیم. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 390). خمارآلود باجامی بسازد دل عاشق به پیغامی بسازد. باباطاهر. پیغام غمت سوی دلم می آید زحمت همه بر روی دلم می آید... خاقانی. برون زآنکه پیغام فرخ سروش خبرهای نصرت رساندش بگوش. نظامی. منتظر بنشسته ام تا کی رسد از پی جان خواستن پیغام تو. عطار. که هر کس نه در خورد پیغام اوست. سعدی. از هر چه میرود سخن دوست خوشتر است پیغام آشنا نفس روح پرور است. سعدی. قاصدان را لب ز پیغام زبانی میشود نامۀ سربسته، از شیرینی پیغام او. صائب. تو ای قاصد به هر عنوان که خواهی شرح حالم کن جواب نامه دشوارست و پیغام زبانی هم. معزفطرت. مُغلغله، پیغام که از شهری بشهری برند. (منتهی الارب)
ملک صالح، ، صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید بیست و چهارمین تن از حکام ترک مصر و آخرین آنان، او پس از مرگ علی، معروف بملک منصور، در 783 هجری قمریجلوس کرد و بعلت حداثت سن اتابک او برقوق چرکسی به ادارۀ امور پرداخت و پس از یک سال و نیم به اتفاق امرا رسماً تاج شاهی بر سر نهاد و او آخرین این سلسله است و پس از او غلامان چرکسی به حکومت مصر رسیدند
ملک صالح، ، صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید بیست و چهارمین تن از حکام ترک مصر و آخرین آنان، او پس از مرگ علی، معروف بملک منصور، در 783 هجری قمریجلوس کرد و بعلت حداثت سن اتابک او برقوق چرکسی به ادارۀ امور پرداخت و پس از یک سال و نیم به اتفاق امرا رسماً تاج شاهی بر سر نهاد و او آخرین این سلسله است و پس از او غلامان چرکسی به حکومت مصر رسیدند
چوب پوسیده ای که در خوزستان بجای آتشگیره بر چخماق زنند. (انجمن آرا). چوبی پوسیده که در خوزستان بجای پده و حراق بکاربرند. اما کلمه مصحف پیفه است. رجوع به پیفه شود
چوب پوسیده ای که در خوزستان بجای آتشگیره بر چخماق زنند. (انجمن آرا). چوبی پوسیده که در خوزستان بجای پده و حراق بکاربرند. اما کلمه مصحف پیفه است. رجوع به پیفه شود
پرغصه. پراندوه. سخت اندوهگین. بسیار غمگین: مرا آرزو چهرۀ رستم است ز نادیدنش جان من پرغم است. فردوسی. بدان ماه گفت از کجا خاستی که پرغم دلم را بیاراستی. فردوسی. چو بشنیدخسرو ز کوت این سخن دلش گشت پرغم ز رزم کهن. فردوسی
پرغصه. پراندوه. سخت اندوهگین. بسیار غمگین: مرا آرزو چهرۀ رستم است ز نادیدنش جان من پرغم است. فردوسی. بدان ماه گفت از کجا خاستی که پرغم دلم را بیاراستی. فردوسی. چو بشنیدخسرو ز کوت این سخن دلش گشت پرغم ز رزم کهن. فردوسی
از زبان کسی مطلبی (کتبی یا شفاهی) را بدیگری رساندنپیغامرسالت: هم آنگه چو بنشست بر پای خاست پیام سکندر بیاراست راست. (فردوسی) توضیح در قدیم وسیله پیام شخص و نامه هر دو بوده لیکن امروزه غالبا شخص است، سلام درود: بهر بوم و بر کو فرود آمدی ز هر سو پیام و درود آمدی. (شا. بخ 2340: 8)، وحی الهام: در راه عشق وسوسه اهرمن بسی است پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن. (حافظ)، اوامر و نواهی
از زبان کسی مطلبی (کتبی یا شفاهی) را بدیگری رساندنپیغامرسالت: هم آنگه چو بنشست بر پای خاست پیام سکندر بیاراست راست. (فردوسی) توضیح در قدیم وسیله پیام شخص و نامه هر دو بوده لیکن امروزه غالبا شخص است، سلام درود: بهر بوم و بر کو فرود آمدی ز هر سو پیام و درود آمدی. (شا. بخ 2340: 8)، وحی الهام: در راه عشق وسوسه اهرمن بسی است پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن. (حافظ)، اوامر و نواهی