پیست، پیسی، (زمخشری)، لکها که بربدن افتد، برص، (خلاص)، علتی که آنرا بعربی برص خوانند، (برهان)، برصاء، ابرص، (بحر الجواهر) (تاج المصادر)، بیاض یظهر فی ظاهرالبدن و یغور و یکون فی سایرالاعضاء حتی یصیرلون البدن کله ابیض و یقال لهذاالنوع المنتشر، (بحر الجواهر ذیل برص)، مبروص، یعنی کسی که بر اندامش داغهای سپید پیدا شده باشد، (غیاث) : تو بر نصیحت آن پیس جاهل پیشین شدستی از شرف مردمی بسوی پسی، ناصرخسرو، در ملک تو بسنده نکردند بندگی نمرود پشه خورده و فرعون پیس لنگ، سوزنی، از بار هجو من خر خمخانه گشت لنگ آن همچو شیر گنده دهان، پیس چون پلنگ، سوزنی، ماخولیا گرفته و مصروع و گنده مغز زرداب خورده چون عسلی پیس چون زنار، سوزنی، چه قدر آورد بندۀ حوردیس که زیر قبا دارداندام پیس، سعدی، ، پیس مرد، بد مرد، (آنندراج) : و بسیار خلق پیش او گرد شدند چیزی لنگان و چیزی پیسان، (دیاتسارون ص 124)، ای آنکه صفات تو بود تابع ذات بر پیسی ذات تو گواه است صفات فرمود نبی که آل من نبود پیس ای سید پیس بر محمد صلوات، باقر کاشی (آنندراج)، ، ابلق و دورنگ، خالدار و دورنگ و سیاه و سفید که ابلق و ابلک باشد، (آنندراج)، خلنگ، پیسه: گاو پیس، که نشان سفید دارد: اینهمه سرها مثال گاو پیس دوک نطق اندر ملل باریک ریس، مولوی، ، سفید که نقیض سیاه باشد، کنایه از مردم خسیس و رذل، (برهان)، خرمای ابوجهل و آن نباتی است که از پوست آن رسن تابند، پیش
پیست، پیسی، (زمخشری)، لکها که بربدن افتد، برص، (خلاص)، علتی که آنرا بعربی برص خوانند، (برهان)، برصاء، ابرص، (بحر الجواهر) (تاج المصادر)، بیاض یظهر فی ظاهرالبدن و یغور و یکون فی سایرالاعضاء حتی یصیرلون البدن کله ابیض و یقال لهذاالنوع المنتشر، (بحر الجواهر ذیل برص)، مبروص، یعنی کسی که بر اندامش داغهای سپید پیدا شده باشد، (غیاث) : تو بر نصیحت آن پیس جاهل پیشین شدستی از شرف مردمی بسوی پسی، ناصرخسرو، در ملک تو بسنده نکردند بندگی نمرود پشه خورده و فرعون پیس لنگ، سوزنی، از بار هجو من خر خمخانه گشت لنگ آن همچو شیر گنده دهان، پیس چون پلنگ، سوزنی، ماخولیا گرفته و مصروع و گنده مغز زرداب خورده چون عسلی پیس چون زنار، سوزنی، چه قدر آورد بندۀ حوردیس که زیر قبا دارداندام پیس، سعدی، ، پیس مرد، بد مرد، (آنندراج) : و بسیار خلق پیش او گرد شدند چیزی لنگان و چیزی پیسان، (دیاتسارون ص 124)، ای آنکه صفات تو بود تابع ذات بر پیسی ذات تو گواه است صفات فرمود نبی که آل من نبود پیس ای سید پیس بر محمد صلوات، باقر کاشی (آنندراج)، ، ابلق و دورنگ، خالدار و دورنگ و سیاه و سفید که ابلق و ابلک باشد، (آنندراج)، خلنگ، پیسه: گاو پیس، که نشان سفید دارد: اینهمه سرها مثال گاو پیس دوک نطق اندر ملل باریک ریس، مولوی، ، سفید که نقیض سیاه باشد، کنایه از مردم خسیس و رذل، (برهان)، خرمای ابوجهل و آن نباتی است که از پوست آن رسن تابند، پیش
بیماری پوستی با لکه های سفید یا بی رنگ که قسمت های اطراف لکه ها پر رنگ می شود، برص بیچارگی و بینوایی پیسی به سر کسی آوردن: کنایه از او را رنج و عذاب دادن و رسوا و بی آبرو ساختن به پیسی افتادن: کنایه از بیچاره، بینوا و بی آبرو شدن
بیماری پوستی با لکه های سفید یا بی رنگ که قسمت های اطراف لکه ها پر رنگ می شود، بَرَص بیچارگی و بینوایی پیسی به سر کسی آوردن: کنایه از او را رنج و عذاب دادن و رسوا و بی آبرو ساختن به پیسی افتادن: کنایه از بیچاره، بینوا و بی آبرو شدن
لکه، خال، دارای لکۀ سیاه و سفید درهم آمیخته،پلنگ (به مناسبت خال های سیاه و پوست سفیدش)، ابلق، برای مثال همه جانور در جهان گونه گون / برون پیسه باشند و مردم درون (اسدی - ۲۰۱) پول، پول نقد، برای مثال کله پز را پیسه دادم، کله ده، او پاچه داد / هرکه با کم مایه سودا می کند پا می خورد (وحید - لغت نامه - پیسه)
لکه، خال، دارای لکۀ سیاه و سفید درهم آمیخته،پلنگ (به مناسبت خال های سیاه و پوست سفیدش)، ابلق، برای مِثال همه جانور در جهان گونه گون / برون پیسه باشند و مردم درون (اسدی - ۲۰۱) پول، پول نقد، برای مِثال کله پز را پیسه دادم، کله ده، او پاچه داد / هرکه با کم مایه سودا می کند پا می خورد (وحید - لغت نامه - پیسه)
منسوب به پیس ترکی به معنی بد، معاملۀ سوء، رفتار سخت بد: ای آنکه صفات تو بودتابع ذات بر پیسی تو گواه ... است صفات، باقر کاشی، - پیسی بسر کسی آوردن، یا پیسی بسر کسی درآوردن، نهایت او را رنج و عذاب دادن و بیشتر بگفتارهای زشت، با او رفتاری سخت خشن کردن، آزار رساندن وی را: پیسیی سر او آورده که مگو و مپرس، رفتاری سخت زشت و ناهنجار با او کرده چنانکه بگفتن نیاید، پیسیی بر سرش آوردم که اگر بالای ماست بگذاری سگ نمیخورد، یعنی بلایی عظیم بر سرش آوردم و سخت خفیف کردمش، (از آنندراج)
منسوب به پیس ترکی به معنی بد، معاملۀ سوء، رفتار سخت بد: ای آنکه صفات تو بودتابع ذات بر پیسی تو گواه ... است صفات، باقر کاشی، - پیسی بسر کسی آوردن، یا پیسی بسر کسی درآوردن، نهایت او را رنج و عذاب دادن و بیشتر بگفتارهای زشت، با او رفتاری سخت خشن کردن، آزار رساندن وی را: پیسیی سر او آورده که مگو و مپرس، رفتاری سخت زشت و ناهنجار با او کرده چنانکه بگفتن نیاید، پیسیی بر سرش آوردم که اگر بالای ماست بگذاری سگ نمیخورد، یعنی بلایی عظیم بر سرش آوردم و سخت خفیف کردمش، (از آنندراج)
نام نهری از شعب رود خانه پرکل در ایالت پروس شرقی و آن از دریاچۀ ویزاینی واقع در لهستان سرچشمه میگیرد و پس از تشکیل دادن دریاچۀ ویستیتر رو بشمال غربی جریان پیدا کند وپس از طی حدود یکصد هزار گز و اخذ پاره ای از انهار در طرف فوقانی اینستربورگ با نهر رومنیته یکی گردد ورود خانه پرکل را تشکیل دهد، (قاموس الاعلام ترکی)
نام نهری از شعب رود خانه پرکل در ایالت پروس شرقی و آن از دریاچۀ ویزاینی واقع در لهستان سرچشمه میگیرد و پس از تشکیل دادن دریاچۀ ویستیتر رو بشمال غربی جریان پیدا کند وپس از طی حدود یکصد هزار گز و اخذ پاره ای از انهار در طرف فوقانی اینستربورگ با نهر رومنیته یکی گردد ورود خانه پرکل را تشکیل دهد، (قاموس الاعلام ترکی)
سیاه و سپید بهم آمیخته که بتازی ابلق خوانند. و نیز گویند هر رنگ که با سپید آمیخته باشد. (برهان). پیستک. (پهلوی). دورنگ. ابلق. (برهان). دورنگ وپلنگ و یوز را نیز به این مناسبت دورنگی [پیسه] گفته اند. (از انجمن آرا). ارقط. مولع. بلقاء. ملمع. ابقع. بقعاء. مجزع. (منتهی الارب) .! خلنگ: وآن بادریسه هفتۀ دیگر غضاره شد و اکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه گشت. لبیبی. همه جانور در جهان گونه گون درون پیسه باشند و مردم برون. اسدی. زلف مشک افشان او بر ماه چون زنجیر بود ریش سک سک کرد و زلفش پیسه چون زنار شد. سوزنی. نواری پیسه در گرد میان بسته ست و می لافد که از انطاکیه قیصر فرستاده ست زنارم. سوزنی. عدل تو سایه ای ست که خورشید را ز عجز امکان پیسه کردن آن نیست در شمار. انوری. فطرهاﷲ چیست رنگ خم هو پیسه ها یکرنگ گردند اندرو. مولوی. هرپیسه گمان مبر نهالی است شایدکه پلنگ خفته باشد. سعدی. تمیمه، مهرۀ پیسه که در رشته کرده در گردن اندازند برای دفع چشم بد. تدعر، زشتگون و پیسه گردیدن روی کسی. المز، ستور پیسه. نوی مجزع، دانۀ خرما که بسبب سوده شدن بعض جا پیسه گردد.جزع، شبه پیسۀ یمانی که چشم را در سپیدی و سیاهی بوی تشبیه دهند. (منتهی الارب). - ابر پیسه، ابر سیاه و سفید، دورنگ. - پیسه چرم، چرم دورنگ.پوست ابلق ستور: دم گرگ چون پیسه چرم ستوری مجره همیدون چو سیمین سطبلی. منوچهری. - پیسه رسن، رسن پیسه. طناب دورنگ: دهر گردنده بدین پیسه رسن پورا! خیمه خواهدت همی کرد خبرداری ؟ ناصرخسرو. روز و شب را دهر حبلی ساخته ست کشت خواهدمان بدین پیسه رسن. ناصرخسرو. چهارم قوت وهم است... چون آن قوتی که بزغاله فرق کند میان مادر خویش و گرگ، کودک فرق کند میان رسن پیسه و مار. (چهارمقاله). باد سحری چو بردمم ز دهن مار پیسه کنم ز پیسه رسن. نظامی. - دلۀ پیسه، دلۀ سیاه و سفید: روز و شب از قاقم و قندز جداست این دلۀ پیسه پلنگ اژدهاست. نظامی. - سیه پیسه، که یک رنگ آن سیاه است: این باز سیه پیسه نگر بی پر و چنگال کو هیچ نه آرام همی یابد و نه هال. ناصرخسرو. - غنچ پیسه، جوال دو رنگ: وآن باد ریسه هفتۀ دیگر غضاره شد واکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه گشت. لبیبی. - کلاپیسه، مخفف کلاغ پیسه. و آن گردان شدن چشم باشد از جای خود چنانکه سیاهی آن پنهان شود بسبب لذت بسیار و یا بسبب ضعف و سستی یا بسبب خشم و قهر: گفت چون چشمش کلاپیسه شود فهم کن کان وقت انزالش بود. مولوی. - کلاغ پیسه، کلاغ سیاه و سفید رنگ. - گاوپیسه، گاو ابلق. گاوی با نشانهای سفید: سپهدار توران ازآن بدتر است کنون گاو پیسه بچرم اندر است. فردوسی. دگر گفت آن گاو پیسه کدام که هستش جهان سربسر چارگام. اسدی. روز و شب دیده دو گاوپیسه در قربانگهش صبح را تیغ و شفق را خون قربان دیده اند. خاقانی. کعبه روغنخانه دان و روز و شب گاو خراس گاوپیسه گرد روغنخانه گردان آمده. خاقانی. - مارپیسه، مار دورنگ. ارقم. ، {{اسم}} پیس. مرضی که تن از نشانهای سیاه و سپید دورنگ گردد. ابرص، {{صفت}} مبروص. (غیاث)، {{اسم}} زر نقد و بدین معنی مشترک است در هندی و فارسی. (غیاث) : کله پز را پیسه دادم کله ده، او پاچه داد هرکه با کم مایه سودا میکند پا میخورد. وحید. - پیسه بودن کسی، با او نفاق و دوروئی و دورنگی ورزیدن: چنین داد پاسخ بدو [هومان] پهلوان [رستم] که ای نامور گرد روشن روان بزرگان که از تخمۀ ویسه اند دورویند و با هر کسی پیسه اند. فردوسی
سیاه و سپید بهم آمیخته که بتازی ابلق خوانند. و نیز گویند هر رنگ که با سپید آمیخته باشد. (برهان). پیستک. (پهلوی). دورنگ. ابلق. (برهان). دورنگ وپلنگ و یوز را نیز به این مناسبت دورنگی [پیسه] گفته اند. (از انجمن آرا). ارقط. مولع. بلقاء. ملمع. ابقع. بقعاء. مجزع. (منتهی الارب) .! خلنگ: وآن بادریسه هفتۀ دیگر غضاره شد و اکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه گشت. لبیبی. همه جانور در جهان گونه گون درون پیسه باشند و مردم برون. اسدی. زلف مشک افشان او بر ماه چون زنجیر بود ریش سک سک کرد و زلفش پیسه چون زنار شد. سوزنی. نواری پیسه در گرد میان بسته ست و می لافد که از انطاکیه قیصر فرستاده ست زنارم. سوزنی. عدل تو سایه ای ست که خورشید را ز عجز امکان پیسه کردن آن نیست در شمار. انوری. فطرهاﷲ چیست رنگ خم هو پیسه ها یکرنگ گردند اندرو. مولوی. هرپیسه گمان مبر نهالی است شایدکه پلنگ خفته باشد. سعدی. تمیمه، مهرۀ پیسه که در رشته کرده در گردن اندازند برای دفع چشم بد. تدعر، زشتگون و پیسه گردیدن روی کسی. المز، ستور پیسه. نوی مجزع، دانۀ خرما که بسبب سوده شدن بعض جا پیسه گردد.جزع، شبه پیسۀ یمانی که چشم را در سپیدی و سیاهی بوی تشبیه دهند. (منتهی الارب). - ابر پیسه، ابر سیاه و سفید، دورنگ. - پیسه چرم، چرم دورنگ.پوست ابلق ستور: دم گرگ چون پیسه چرم ستوری مجره همیدون چو سیمین سطبلی. منوچهری. - پیسه رسن، رسن پیسه. طناب دورنگ: دهر گردنده بدین پیسه رسن پورا! خیمه خواهدت همی کرد خبرداری ؟ ناصرخسرو. روز و شب را دهر حبلی ساخته ست کشت خواهدمان بدین پیسه رسن. ناصرخسرو. چهارم قوت وهم است... چون آن قوتی که بزغاله فرق کند میان مادر خویش و گرگ، کودک فرق کند میان رسن پیسه و مار. (چهارمقاله). باد سحری چو بردمم ز دهن مار پیسه کنم ز پیسه رسن. نظامی. - دلۀ پیسه، دلۀ سیاه و سفید: روز و شب از قاقم و قندز جداست این دلۀ پیسه پلنگ اژدهاست. نظامی. - سیه پیسه، که یک رنگ آن سیاه است: این باز سیه پیسه نگر بی پر و چنگال کو هیچ نه آرام همی یابد و نه هال. ناصرخسرو. - غنچ پیسه، جوال دو رنگ: وآن باد ریسه هفتۀ دیگر غضاره شد واکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه گشت. لبیبی. - کلاپیسه، مخفف کلاغ پیسه. و آن گردان شدن چشم باشد از جای خود چنانکه سیاهی آن پنهان شود بسبب لذت بسیار و یا بسبب ضعف و سستی یا بسبب خشم و قهر: گفت چون چشمش کلاپیسه شود فهم کن کان وقت انزالش بود. مولوی. - کلاغ پیسه، کلاغ سیاه و سفید رنگ. - گاوپیسه، گاو ابلق. گاوی با نشانهای سفید: سپهدار توران ازآن بدتر است کنون گاو پیسه بچرم اندر است. فردوسی. دگر گفت آن گاو پیسه کدام که هستش جهان سربسر چارگام. اسدی. روز و شب دیده دو گاوپیسه در قربانگهش صبح را تیغ و شفق را خون قربان دیده اند. خاقانی. کعبه روغنخانه دان و روز و شب گاو خراس گاوپیسه گرد روغنخانه گردان آمده. خاقانی. - مارپیسه، مار دورنگ. ارقم. ، {{اِسم}} پیس. مرضی که تن از نشانهای سیاه و سپید دورنگ گردد. ابرص، {{صِفَت}} مبروص. (غیاث)، {{اِسم}} زر نقد و بدین معنی مشترک است در هندی و فارسی. (غیاث) : کله پز را پیسه دادم کله ده، او پاچه داد هرکه با کم مایه سودا میکند پا میخورد. وحید. - پیسه بودن کسی، با او نفاق و دوروئی و دورنگی ورزیدن: چنین داد پاسخ بدو [هومان] پهلوان [رستم] که ای نامور گرد روشن روان بزرگان که از تخمۀ ویسه اند دورویند و با هر کسی پیسه اند. فردوسی
سیاه و سپید بهم آمیخته ابلق دو رنگ: هر پیسه گمان مبر نهالی باشد که پلنگ خفته باشد، (گلستان)، دو رو منافق: و پیسگی پوست پلنگ دلیل است برآنک (آن) مثل است بر مردمی که بدل پیسه و مخالف باشند، مرضی است جلدی پیسی پیس، زر نقد (بدین معنی مشترک میان هندی و فارسی است) : کله پز را پیسه دادم: کله ده او پاچه داد هر که با کم مایه سودا میکند پا میخورد. (وحید) یا پیسه چرم. چرم دو رنگ پوست ابلق ستور: دم گرگ چون پیسه چرم ستوری مجره همیدون چو سیمین سطبلی. (منوچهری) توضیح در دیوان منوچهری د. چا. 142: 2 پیسه چرمه آمده. یا پیسه کمیت. نوعی اسب که سیاه و سفید باشد: پیسه کمیت رنجور و بدخو بود. یا رسن پیسه. ریسمان سیاه و سپید: چون آن قوتی که بزغاله فرق کند میان مادر خویش و گرگو کودک فرق کند میان رسن پیسه و مار. یا سیاه (سیه) پیسه. آنکه یک رنگ او سیاه است: این باز سیه پیسه نگر بی پر و چنگال کو هیچ نه آرام همی یابد وه هال. (ناصر خسرو) یا غنچ پیسه. جوال دو رنگ: وان باد ریسه هفته دیگر غضاره شد و اکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه گشت. (لبیبی) یا کلاغ پیسه. یا کلاپیسه. یا مار پیسه. مار دو رنگ ارقم
سیاه و سپید بهم آمیخته ابلق دو رنگ: هر پیسه گمان مبر نهالی باشد که پلنگ خفته باشد، (گلستان)، دو رو منافق: و پیسگی پوست پلنگ دلیل است برآنک (آن) مثل است بر مردمی که بدل پیسه و مخالف باشند، مرضی است جلدی پیسی پیس، زر نقد (بدین معنی مشترک میان هندی و فارسی است) : کله پز را پیسه دادم: کله ده او پاچه داد هر که با کم مایه سودا میکند پا میخورد. (وحید) یا پیسه چرم. چرم دو رنگ پوست ابلق ستور: دم گرگ چون پیسه چرم ستوری مجره همیدون چو سیمین سطبلی. (منوچهری) توضیح در دیوان منوچهری د. چا. 142: 2 پیسه چرمه آمده. یا پیسه کمیت. نوعی اسب که سیاه و سفید باشد: پیسه کمیت رنجور و بدخو بود. یا رسن پیسه. ریسمان سیاه و سپید: چون آن قوتی که بزغاله فرق کند میان مادر خویش و گرگو کودک فرق کند میان رسن پیسه و مار. یا سیاه (سیه) پیسه. آنکه یک رنگ او سیاه است: این باز سیه پیسه نگر بی پر و چنگال کو هیچ نه آرام همی یابد وه هال. (ناصر خسرو) یا غنچ پیسه. جوال دو رنگ: وان باد ریسه هفته دیگر غضاره شد و اکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه گشت. (لبیبی) یا کلاغ پیسه. یا کلاپیسه. یا مار پیسه. مار دو رنگ ارقم
اگر بیند با مردی پیس او را صحبت بود، اگر آن مرد مصلح و مستور است، دلیل که او را منفعت آخرت بود. اگر آن مرد مفسد و بخیل است، دلیل که او را از حرام منفعتی رسد. جابر مغربی پیسی در خواب، مال و توانگری است. اگر بیند تن او پیس شد، دلیل که به قدر آن مال و نعمت یابد و بعضی از معبران گویند: پیسی در خواب میراث است. محمد بن سیرین پیسی در خواب بر چهار وجه است. اول: مال. دوم: میراث. سوم: منفعت. چهارم: کار مشکل.
اگر بیند با مردی پیس او را صحبت بود، اگر آن مرد مصلح و مستور است، دلیل که او را منفعت آخرت بود. اگر آن مرد مفسد و بخیل است، دلیل که او را از حرام منفعتی رسد. جابر مغربی پیسی در خواب، مال و توانگری است. اگر بیند تن او پیس شد، دلیل که به قدر آن مال و نعمت یابد و بعضی از معبران گویند: پیسی در خواب میراث است. محمد بن سیرین پیسی در خواب بر چهار وجه است. اول: مال. دوم: میراث. سوم: منفعت. چهارم: کار مشکل.