جدول جو
جدول جو

معنی پیسه

پیسه
(سَ / سِ)
سیاه و سپید بهم آمیخته که بتازی ابلق خوانند. و نیز گویند هر رنگ که با سپید آمیخته باشد. (برهان). پیستک. (پهلوی). دورنگ. ابلق. (برهان). دورنگ وپلنگ و یوز را نیز به این مناسبت دورنگی [پیسه] گفته اند. (از انجمن آرا). ارقط. مولع. بلقاء. ملمع. ابقع. بقعاء. مجزع. (منتهی الارب) .! خلنگ:
وآن بادریسه هفتۀ دیگر غضاره شد
و اکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه گشت.
لبیبی.
همه جانور در جهان گونه گون
درون پیسه باشند و مردم برون.
اسدی.
زلف مشک افشان او بر ماه چون زنجیر بود
ریش سک سک کرد و زلفش پیسه چون زنار شد.
سوزنی.
نواری پیسه در گرد میان بسته ست و می لافد
که از انطاکیه قیصر فرستاده ست زنارم.
سوزنی.
عدل تو سایه ای ست که خورشید را ز عجز
امکان پیسه کردن آن نیست در شمار.
انوری.
فطرهاﷲ چیست رنگ خم هو
پیسه ها یکرنگ گردند اندرو.
مولوی.
هرپیسه گمان مبر نهالی است
شایدکه پلنگ خفته باشد.
سعدی.
تمیمه، مهرۀ پیسه که در رشته کرده در گردن اندازند برای دفع چشم بد. تدعر، زشتگون و پیسه گردیدن روی کسی. المز، ستور پیسه. نوی مجزع، دانۀ خرما که بسبب سوده شدن بعض جا پیسه گردد.جزع، شبه پیسۀ یمانی که چشم را در سپیدی و سیاهی بوی تشبیه دهند. (منتهی الارب).
- ابر پیسه، ابر سیاه و سفید، دورنگ.
- پیسه چرم، چرم دورنگ.پوست ابلق ستور:
دم گرگ چون پیسه چرم ستوری
مجره همیدون چو سیمین سطبلی.
منوچهری.
- پیسه رسن، رسن پیسه. طناب دورنگ:
دهر گردنده بدین پیسه رسن پورا!
خیمه خواهدت همی کرد خبرداری ؟
ناصرخسرو.
روز و شب را دهر حبلی ساخته ست
کشت خواهدمان بدین پیسه رسن.
ناصرخسرو.
چهارم قوت وهم است... چون آن قوتی که بزغاله فرق کند میان مادر خویش و گرگ، کودک فرق کند میان رسن پیسه و مار. (چهارمقاله).
باد سحری چو بردمم ز دهن
مار پیسه کنم ز پیسه رسن.
نظامی.
- دلۀ پیسه، دلۀ سیاه و سفید:
روز و شب از قاقم و قندز جداست
این دلۀ پیسه پلنگ اژدهاست.
نظامی.
- سیه پیسه، که یک رنگ آن سیاه است:
این باز سیه پیسه نگر بی پر و چنگال
کو هیچ نه آرام همی یابد و نه هال.
ناصرخسرو.
- غنچ پیسه، جوال دو رنگ:
وآن باد ریسه هفتۀ دیگر غضاره شد
واکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه گشت.
لبیبی.
- کلاپیسه، مخفف کلاغ پیسه. و آن گردان شدن چشم باشد از جای خود چنانکه سیاهی آن پنهان شود بسبب لذت بسیار و یا بسبب ضعف و سستی یا بسبب خشم و قهر:
گفت چون چشمش کلاپیسه شود
فهم کن کان وقت انزالش بود.
مولوی.
- کلاغ پیسه، کلاغ سیاه و سفید رنگ.
- گاوپیسه، گاو ابلق. گاوی با نشانهای سفید:
سپهدار توران ازآن بدتر است
کنون گاو پیسه بچرم اندر است.
فردوسی.
دگر گفت آن گاو پیسه کدام
که هستش جهان سربسر چارگام.
اسدی.
روز و شب دیده دو گاوپیسه در قربانگهش
صبح را تیغ و شفق را خون قربان دیده اند.
خاقانی.
کعبه روغنخانه دان و روز و شب گاو خراس
گاوپیسه گرد روغنخانه گردان آمده.
خاقانی.
- مارپیسه، مار دورنگ. ارقم.
،
{{اسم}} پیس. مرضی که تن از نشانهای سیاه و سپید دورنگ گردد. ابرص،
{{صفت}} مبروص. (غیاث)،
{{اسم}} زر نقد و بدین معنی مشترک است در هندی و فارسی. (غیاث) :
کله پز را پیسه دادم کله ده، او پاچه داد
هرکه با کم مایه سودا میکند پا میخورد.
وحید.
- پیسه بودن کسی، با او نفاق و دوروئی و دورنگی ورزیدن:
چنین داد پاسخ بدو [هومان] پهلوان [رستم]
که ای نامور گرد روشن روان
بزرگان که از تخمۀ ویسه اند
دورویند و با هر کسی پیسه اند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا