جدول جو
جدول جو

معنی پیزار - جستجوی لغت در جدول جو

پیزار
فرانسوا، از حادثه جویان اسپانیایی و سیاستمدار اسپانیا، مولد بارسلن (1901- 1821 میلادی)، صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: یکی از ژنرالهائی است که امریکا را ضبط کرده اند، وی اهل اسپانیاست، در سال 1475 در قصبۀ تروکزیلو از خطۀ استرمادوره تولد یافت، پدرش از اعیان و اشراف و مادرش از زنهای هرجائی و خود فرزندی نامشروع بود وی در جوانی شکار خوک بچگان میکرد سپس به آمریکا رفت و بجستجو و کشف معادن طلا پرداخت و به این نیت در معیت آلماگرو در جهات جنوبی و مجهول الحال پاناما سیاحت کرد و بعد از نیل بمقصد به اسپانیا بازگردید، در سال 1538 از جانب شارل کن بحکومت اقطار مجهوله ای که کشف آنها را در نظر گرفته بود مأمور شد، هنگام برگشت به آمریکا نقشۀ ضبط قطعۀ پرو را در مخیلۀ خود می پروراند، در سنۀ 1531 ببهانۀ طرفداری از هوئسکار پادشاه اینکه و قیام بر آتاهوآلپا برادر پادشاه نامبرده بپرو درآمد و پس از آنکه بحیل و دسائس گوناگون مبالغ گزافی از چنگ آتاهوآلپا درآورده بود خائنانه وی را بقتل رسانید، کوزکو و کیتو را بچنگ آورد و ضمناً بتمام قطعۀ پرو استیلا یافت و شهر لیما را بناکرد، از آنسوی یار وی آلماگرو مشغول ضبط شیلی بود ودر این حال بومیان پرو در لیمابلواو شورش راه انداختند و وی را در بندان کردند اما سودی نبخشید چه پیزار از معرکه روگردان نبود و موفقیت حاصل کرد و با دوست خویش آلماگرو نیز از در ناسازگاری درآمد و کار را بمحاربه کشانید و در نتیجه سر وی را بباد داد و با کمال استبداد مشغول فرمانفرمائی و حکمرانی شد، اما طولی نکشید که بجزای مظالم خود گرفتار گشت، هردا، که بنام پسر آلماگرو یاغی و طاغی شده بود، در 1541 ویرا در کاخش بقتل رسانید، گونزالس برادر او که یاری و همکاری بسیار با وی کرده بود پس از قتل وی 3 سال پرو را اداره کرد و در این حال گواسکه از جانب دولت اسپانیا به والیگری و حکومت پرو مأمور گشت و پس از ورود گونزالس را گرفت و اعدام کرد، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
پیزار
لگام، موسم سرما، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیزار
تصویر بیزار
(پسرانه)
کسی که از اعمال زشت پرهیز کند (نگارش کردی: بزار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پایزار
تصویر پایزار
کفش، پوششی برای محافظت از پا، پایدان، لکا، پاافزار، لخا، پاپوش، پااوزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیکار
تصویر پیکار
جنگ، نبرد، رزم، برای مثال دو عاقل را نباشد کین و پیکار / نه دانایی ستیزد با سبکسار (سعدی - ۱۲۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیرار
تصویر پیرار
سال پیش از پارسال، دو سال پیش از امسال، پیرارسال، برای مثال شدت پار و پیرار و امسالت اینک / روش بر ره پار و پیرار دارد (ناصرخسرو - ۳۷۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیزار
تصویر نیزار
جایی که نی فراوان روییده باشد، نیستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیزار
تصویر بیزار
آزرده، روگردان و گریزان از چیزی، کسی که از چیزی بدش بیاید و از آن دوری کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیشار
تصویر پیشار
شاش، ادرار، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود
شاش، ادرار، پیشاب، بول، زهراب، پیشیار، میزک، چامیز، چامیر، چامین، چمین، کمیز، گمیز، شاشه
فرهنگ فارسی عمید
(پُ)
شکستۀ پاافزار (از پا و افزار) کفش. پاپوش. چموش. پاچنگ. پازنگ. پاژنگ. پاچیله. پاهنگه. پای افزار. پایزار. و بالاخص کفش درشت و خشن و گنده و بددوخت روستائیان. اربی. پابزار. چارغ.
- امثال:
از پردویدن پوزار پاره می شود
لغت نامه دهخدا
شلوار، زیرجامه، پوشش، پای ازار:
آهن کن و ز جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و برگرد و بدر بر پس ایزار،
حقیقی صوفی،
دست بدستار برد و سیم بتو داد
پشت بدو آر تا گشایدت ایزار،
سوزنی،
او پیر و ضعیف بود بر عقابین کشیدند و هزار تازیانه بزدند که قرآن را مخلوق گوی و نگفت و در آن میانه بند ایزارش گشاده شد و دستهای او بسته بودند، (تذکره الاولیاء عطار)، نقلست که روزی در گرمابه بود یکی را دید بی ایزار بعضی گفتند او فاسقی است و بعضی گفتند او دهری است، (تذکره الاولیاء عطار)، تا پنج گز به پیراهن کنم و پنج گز بجهت ایزارپای، (تذکره الاولیاء عطار)،
ور آنانکه ایزار در پا ندارند
نظر کن چو خواهی که بینی عجایب،
نظام قاری،
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ)
نیرومند گردانیدن، (ترجمان القرآن)، نرم گردیدن، (از منتهی الارب)،
بودن و وجود، خلاف لیس، (آنندراج)، وجود، مقابل لیس، عدم، (فرهنگ فارسی معین)، قهر و غلبه، (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آنکه باز را حمل کند. (از اقرب الموارد). بازدار. بازیار. (یادداشت مؤلف). معرب بازیار. (المعرب جوالیقی). معرب بازدار و بازیار. (قاموس). بازدار. (ناظم الاطباء). رجوع به مترادفات کلمه شود، کشاورز. ج، بیازره. و آن معرب است. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). معرب بازیار و آن تصحیف برزیار بمعنی کشاورز باشد. کشاورز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کفش و پای افزار، (برهان)، پوزار
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
از اوستائی ’پئیتی کار’ و پهلوی پتکار، پیگار. جنگ. (لغت نامۀ اسدی). رزم. نبرد. حرب. محاربه. خصومت. جدل. (مجمل اللغه). جدال. (برهان) (مجمل اللغه). مجادله. مأج. کشمکش. مرن. مریه. (منتهی الارب). آورد. کارزار. فرخاش. ناورد. وغا. هیجا. پرخاش. ستیز. وقعه. صاحب غیاث بکاف عربی و فارسی آرد و گویدمعنی ترکیبی آن امری است که نسبت داشته باشد به پا و آن عبارتست از ثبات قدم و افشردن که از لوازم جنگ است و بمعنی جنگ و جدل مجاز است - انتهی. صاحب آنندراج آرد، پیگار بکاف فارسی جنگ و جدل.. مشهور بکاف تازی است مرکب از پی بمعنی پای و کار که ترجمه امرست یا گار که کلمه نسبت است و علی التقدیرین معنی ترکیبی آن امری که نسبت داشته باشد بپای و آن عبارت از ثبات قدم و افشردن پای است که از لوازم جنگ بلکه عمده آن است پس جنگ و جدل مجاز بود - انتهی:
چنین گفت شیرو که ای زورمند
بپیکار پیش دلیران مخند.
فردوسی.
نخستین که بر کلک بنهاد شست
بیابان ز پیکار ترکان برست.
فردوسی.
از آن خستگی پشت برگاشته
درو دشت پیکار بگذاشته.
فردوسی.
نیاید بنزدیک ایرانیان
ببندند پیکار او را میان.
فردوسی.
شنیدند و دیدند کردار من
بژوبین زدن جنگ و پیکار من.
فردوسی.
کسی زین بزرگان پدیدار نیست
وزین با جهاندار پیکار نیست.
فردوسی.
به نرسی یکی نامه بنوشت شاه
ز پیکار ترکان و کار سپاه.
فردوسی.
جزاز جنگ و پیکار چاره ندید
خروش از میان سپه برکشید.
فردوسی.
یکی آتش از تارک گرگسار
برآمد ز پیکار اسفندیار.
فردوسی.
دل و جنگ و کین را بیکسو نهاد
وزان پس نکرد او ز پیکاریاد.
فردوسی.
ببخشید جانشان بگفتار اوی
چو بشنید زاری و پیکار اوی.
فردوسی.
بیک تیر ازو پشت برگاشتند
بدو دشت پیکار بگذاشتند.
فردوسی.
به پیکارپیش من آرد سپاه
مگر بازخواهم ازو کین شاه.
فردوسی.
همی کژ بدانست گفتار اوی
بیاراست دل را به پیکار اوی.
فردوسی.
همان به که سوی خراسان شویم
ز پیکار دشمن تن آسان شویم.
فردوسی.
ز گل بهرۀ من بجز خار نیست
بدین با جهاندار پیکار نیست.
فردوسی.
خداوند ما و شما خود یکیست
به یزدانمان هیچ پیکار نیست.
فردوسی.
چو بشنید کاوس گفتار اوی
بیاراست لشکر به پیکار اوی.
فردوسی.
چو سرخه بدانگونه پیکار دید
سنان فرامرز سالار دید.
فردوسی.
تهمتن چو از خواب بیدار شد
سر پر خرد پر ز پیکار شد.
فردوسی.
بسی کرد اندیشه های دراز
ز هر گونه ای کرد پیکار ساز.
فردوسی.
اگر سام آید همان است جنگ
که دیده ست پیکار و رزم نهنگ.
فردوسی.
چه نامی بدینسان بجنگ آمده
به پیکارشیر و پلنگ آمده.
فردوسی.
بخندید رستم ز گرز گران
که اینست پیکار افغانیان.
فردوسی.
پس و پشت او چند از ایرانیان
بپیکار آن گرگ بسته میان.
فردوسی.
بگیتی به از مردمی کار نیست
بدین با تو دانش به پیکار نیست.
فردوسی.
بگردد بسی گرد آن رزمگاه
ز پیکار او خیره گردد سپاه.
فردوسی.
سخن گفت کیخسرو از رزمگاه
وزآن رنج و پیکار توران سپاه.
فردوسی.
ببینی تو پیکار مردان کنون
شود دشت یکسر چو دریای خون.
فردوسی.
چو دشمن بدیوار گیرد پناه
ز پیکار و کینش نترسد سپاه.
فردوسی.
سپه را کنم زین سپس بر دو نیم
سر آمد کنون روز پیکار و بیم.
فردوسی.
ز خوی بد او سخن نشنوم
ز پیکار او یکزمان نغنوم.
فردوسی.
ز کاوس و از خام گفتار اوی
ز خوی بد و رای و پیکار اوی.
فردوسی.
که چون مرغ پر بسته بودی بدام
همه کار ناکام و پیکار خام.
فردوسی.
کسی زین بزرگان به پیکار نیست
بدین با خداوند پیکار نیست.
فردوسی.
نباید که با وی شوی جنگجوی
به پیکار روی اندر آری به روی.
فردوسی.
چرا این مردم دانا و زیرک سار و فرزانه
به تیمارو عذاب اندر ابادولت بپیکار است.
اگرگل بارد از صد برگ ابا زیتون ز بخت او
بر آن زیتون وآن گلبن بحاصل خنجک و خار است.
خسروی.
امیر جنگجوی ایاز اویماق
دل و بازوی خسرو روز پیکار.
فرخی.
خدایگان زمانه چو این خبر بشنید
چه گفت، گفت همی خواستم من این پیکار.
فرخی.
روز پیکار و روز کردن کار
بستدندی ز شیر شرزه شکار.
عنصری.
به دل گفت اگر جنگجوئی کنم
بپیکار او سرخروئی کنم.
عنصری.
دشمن ز دوپستان اجل شیر بدوشد.
بگذارد حنجر بدم خنجر پیکار.
منوچهری.
چو بچه را کند از شیر خویش مادر باز
سیاه کردن پستان نباشد از پیکار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
ز پیکار بد دل هراسان بود
بنظاره بر جنگ آسان بود.
اسدی.
همه کار پیکار و رزم ایزدی است
که داند که فرجام پیروز کیست.
اسدی.
من ایدر به پیکار و رزم آمدم
نه از بهر شادی و بزم آمدم.
اسدی.
غو کوس بر چرخ مه برکشید
به پیکار دشمن سپه برکشید.
اسدی.
چو زنهار خواهند زنهار ده
که زنهاردادن ز پیکار به.
اسدی.
هیچکس را با قضای آسمان پیکار نیست.
قطران.
هیچ توری رانفرماید خرد پیکار او
ور بفرماید بخون اندر شود مستور تور.
قطران.
نکرد از جملگی اهل خراسان
کسی زو بیشتر با دهرپیکار.
ناصرخسرو.
تا به پیکار بود صلح طمع میدار
چو بصلح آمد میترس ز پیکارش.
ناصرخسرو.
چون ندهی داد خویش و داد بخواهی
نیست جز این چیز اصل و مایۀ پیکار.
ناصرخسرو.
اصل اسلام زین دو چیز آمد قران و ذوالفقار
نه مسلمان و نه مشرک را درین پیکار نیست.
ناصرخسرو.
پر طوطی و عندلیب اشجارش
بی هیچ بلاو هیچ پیکاری.
ناصرخسرو.
بچۀ تست همه خلق و تو چون گربه
روز و شب با بچۀ خویش به پیکاری.
ناصرخسرو.
و پسری را با چند برادر و با سی هزار مرد بطوس سپارد تا به پیکار رود. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 44). و همانا چنان صواب تر که به پیکار فرستد. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 67).
روز کوشش چو زیر ران آری
آن قضا پیکر قدر پیکار.
قوامی (از شرفنامه).
نیاز گر بدرد پیکر مرا از هم
نبینی از پی کار نیاز پیکارم.
خاقانی.
سر خیل شیاطین شد پی گور ز پیکانت
باد از پی کار دین پیکار تو عالم را.
خاقانی.
آتش تیغ او گه پیکار
شعله در قصر قیصر اندازد.
خاقانی.
در مقام عزعزلت در صف دیوان عهد
راست گویی روستم پیکار و عنقاپیکرم.
خاقانی.
روز از فلک بودهمه فریادش
شب با زحل بود همه پیکارش.
خاقانی.
پیر و جوان بر خطر از کار تو
شهر و ده آزرده زپیکار تو.
نظامی.
به هر جا که باشی ز پیکار و سور
مباش از رفیقی سزاوار دور.
نظامی.
گر تو اهل دل نه ای بیدار باش
طالب دل باش و در پیکار باش.
مولوی.
ورنه خالی کن جوالت را ز سنگ
بازخر خو را ازین پیکار و ننگ.
مولوی.
بنده وار آمدم به زنهارت
که ندارم سلاح پیکارت.
سعدی.
به پیکار دشمن دلیران فرست
هزبران به ناورد شیران فرست.
سعدی.
ندارد ز پیکار و ناورد باک.
سعدی.
چو شمشیر پیکار برداشتی
نگهدار پنهان ره آشتی.
سعدی.
چو شاید گرفتن بنرمی دیار
بپیکار خون از مشامی میار.
سعدی.
حذر کن ز پیکار کمتر کسی
که از قطره سیلاب دیدم بسی.
سعدی.
دو عاقل را نباشد کین و پیکار
نه دانا خود ستیزد با سبکبار.
سعدی.
مخاصمه، پیکار کردن با کسی. غلث، مرد سخت پیکار. تغازز، خصومت و پیکار نمودن با کسی. عناش، با دشمن پیکار و کارزار کننده. غاز، مرد پیکار. تکاهل، با هم پیکار کردن و خصومت نمودن. هیزعه، بانگ و خروش در پیکار. خصومه، پیکار کردن با کسی. خصام، پیکار کردن با کسی. (منتهی الارب). مجادله، جدال، پیکار سخت کردن با یکدیگر. (تاج المصادر بیهقی) ، جدل. مجادله. ناسازواری. بدخویی:
و گر بازگردم ازین رزمگاه
شوم رزم ناکرده نزدیک شاه.
همان خشم و پیکار باز آورد
بدین غم تن اندر گداز آورد.
فردوسی.
، مجادلۀ زبانی:
چنین گفت کای خام پیکارتان
شنیدن نیرزید گفتارتان.
فردوسی.
، گلاویز. دست به یقه. آویزان:
جوانیش را خوی بد یار بود
ابا بدهمیشه بپیکار بود.
فردوسی.
، خشم:
کسی کو بزندان و بند من است
گشادنش درد و گزند من است
ز خشم و ز بندمن آزاد گشت
ز بهر تو پیکار من باد گشت.
فردوسی.
، سخن بیهوده:
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار پیکار یکسو شوی.
فردوسی.
ز خوی بد او سخن نشنوم
ز پیکار او یک زمان نغنوم.
فردوسی.
ناحیت سپاهیان و مردم آن جهانیان را عبرتی تمام است. باید که جوابی جزم و قاطع دهید نه عشوه و پیکار. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 20 و 21).
ابلهی دید اشتری بچرا
گفت نقشت همه کژست چرا
گفت اشتر که اندرین پیکار
عیب نقاش میکنی هشدار.
سنائی.
، قصد و اراده. (برهان)
لغت نامه دهخدا
بمعنی پیشاب آدمی است عموماً و قارورۀ بیمار خصوصاً که پیش طبیب آرند، (آنندراج)، ادرار، بول، قاروره، پیشیار، تفسره:
پزشک آمد و دید پیشار شاه
سوی تندرستی نبد کار شاه،
فردوسی،
رجوع به پیشیار شود
لغت نامه دهخدا
یا پیناردل ریو، نام شهری مرکز ایالت در جزیره کوبا از جزایر آنتیل در 160 هزارگزی جنوب غربی هاوانا، دارای 15000 تن سکنه، اسکلۀ آن قصبۀ کولونا است که در 20 هزارگزی جنوب شرقی آن قرار گرفته و بوسیلۀ خط آهن بشهر هاوانا و اسکلۀ مذکور مرتبط گشته است، پینار تجارت تنباکوی بسیار بارونقی دارد، (از قاموس الاعلام ترکی ولاروس)
نام رودی به آسیای صغیر، (ایران باستان ج 2 ص 1304 و 1306 و 1321)
لغت نامه دهخدا
نام چندین شهر از برزیل و از آن جمله شهرکی در جمهوری آلاگوآس از برزیل و در ساحل دریاچۀ مانگوایه در مصب رودی که به همین دریاچه ریزد و مرکز داد و ستد کلی پنبه، تنباکو و نیشکر است که در خود این سرزمین به عمل آید، (قاموس الاعلام ترکی)
نام چندین قصبه در جزائر فیلیپین، (قاموس الاعلام ترکی)، شهرکی است در قضای لاگونه از جزیره لوسون، از جزائر فیلیپین، در 61 هزارگزی جنوب شرقی مانیل نزدیک دریاچۀ لی و در جلگه ای بسیار حاصلخیز، (قاموس الاعلام ترکی)
نام قصبه و اسکله ای در جمهوری پاراگوآی آمریکا، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(بیزار)
دور. جدا. برکنار. جدا و دوری جوینده، و این ترکیب با مصدر شدن و کردن و گشتن صرف شود. (از یادداشت مؤلف) : انوشیروان بدین حدیث نامه کرد بملک روم که این عامل تو از شام بحد ما اندر آمد و دانم که بفرمان تو بود. این کاردار بفرمای تا آن خواسته به منذر بازدهد و دیت آن کشتگان بدهد و اگرنه من از صلح بیزارم و جنگ را آراسته باش. (ترجمه طبری بلعمی).
اسم تو ز حد و رسم بیزار
ذات تو ز نوع و جسم برتر.
ناصرخسرو.
هوشیاران ز خواب بیزارند
گرچه مستان خفته بسیارند.
ناصرخسرو.
- بیزار داشتن دل و دست از چیزی یا کسی، دور داشتن از آن. بر کنار داشتن از آن:
جز آن نیست بیدار کو دست و دل را
ازین دیو کوتاه و بیزار دارد.
ناصرخسرو.
، متنفر. نفرت کرده. (ناظم الاطباء). مشمئز. دلزده. دلسرد. ناخشنود. کراهت زده. نفرت زده. کاره . (از یادداشت مؤلف). بی میل:
بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله
ما و خروش و ناله کنجی گرفته تنها.
کسایی.
به یزدان که بیزارم از تخت عاج
سرم نیز بیزار باشد ز تاج.
فردوسی.
از اندیشۀ دیو باشید دور
گه جنگ دشمن مجویید سور
اگر خواهم از زیردستان خراج
ز دارنده بیزارم و تخت و تاج.
فردوسی.
چنین گفت پیران که از تخت و گاه
شدم دور و بیزارم از هور و ماه.
فردوسی.
ز پیران فرستاده آمد برین
که بیزارم از جنگ وز دشت کین.
فردوسی.
ای دل ز تو بیزارم و از خصم نه بیزار
کز خصم بآزار نیم وز تو بآزار.
فرخی.
و ما بیزاریم از دروغ گفتن خواهی بر دوستی خواهی بر دشمنی. (التفهیم) .پوست باز کرده بدان گفتم که تا ویرا در باب من سخن گفته نیاید که من [خواجه احمد حسن] از خون همه جهانیان بیزارم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178).
بیزارم از تو و همه یارانت مر مرا
تا حشر با شما نه علیکست و نه سلام.
ناصرخسرو.
ما بتو ایمان نیاوریم الا بخدای موسی و هارون و از تو بیزاریم. (قصص الانبیاء ص 104). بعضی گفته اند که ادریس و شاگرد او از این بیزارند که بت باشد. (قصص الانبیاء ص 211). چون بامداد شد برخاست [پدر خدیجه] گفت چه حالت افتاده است گفت دوش خدیجه را به محمد (ص) دادی گفت من از این بیزارم. (قصص الانبیاء ص 217).
خالق ما که فرد و قهارست
از حقود و حسود بیزارست.
سنائی.
من از ظلم او بیزارم. (کلیله و دمنه).
دل من هست ازین بازار بیزار
قسم خواهی بدادار و بدیدار.
نظامی.
چو دردت هست بیزارم ز درمان
که با درد تو درمان درنگنجد.
عطار.
من ز درمان بجان شدم بیزار
جان من درد تست میدانی.
عطار.
از روی نگارین تو بیزارم اگر من
تا روی تو دیدم بدگر کس نگرستم.
سعدی.
باعتماد وفا نقد عمر صرف مکن
که عنقریب تو بی زر شوی و او بیزار.
سعدی.
خدا زان خرقه بیزار است صدبار
که صد بت باشدش در آستینی.
حافظ.
گر عبادت به مردم آزاریست
زان عبادت خدای بیزار است.
قاآنی.
دل آزاری بود کردار ناصح
نباشم از چه رو بیزار ناصح.
طغرا.
- بیزار از چیزی، نفور و کاره از آن.
، دور. عاصی. برون آمده:
در بلا گر ز تو بیزار شوم، بیزارم
از خدایی که فرستاد به احمد قرآن.
فرخی.
اگر این سوگندان را دروغ کنم و عهد بشکنم از خدای عزوجل بیزارم [مسعود] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 133).
گرنه از جان و عمر سیر شده ست
از روان تو شاه بیزار است.
مسعودسعد.
گر بدانم که چرا بسته شدم بیزارم
از خدایی که همه وصفش بیچون و چراست.
مسعودسعد (دیوان ص 73).
- دل بیزار بودن از چیزی یا کسی، عاصی بودن نسبت بدان. دور بودن از آن:
از این معامله ار خود زیان کند کرمت
دلم زخدمت تو وز خدای بیزار است.
خاقانی (دیوان ص 842).
بدوستان دغل رنگ من که بیزارم
بعهد ماضی از اسلاف و حال از اعقاب.
خاقانی.
، بری ٔ. بیگناه. دور. آزاد. معاف. (ناظم الاطباء) : موبد موبدان او [بهرام گور] را گفت از خدای بترس و از بهر ملک خویشتن را هلاک مکن... اگر شیران ترا هلاک کنند ما از خون تو بیزاریم. بهرام گفت شما از خون من بیزارید؟ پس آهنگ شیران کرد. (ترجمه طبری بلعمی). تاج، این موبدان را دهم و تاج بر سر هر که خواهند بنهند وشما از آن بیعت و طاعت بیزارید. (ترجمه طبری بلعمی). موبد موبدان او را [بهرام] گفت ما از خون تو بیزاریم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 77)، ازبیماری رسته، نجات یافته، مانده و افگار. (ناظم الاطباء).
- بیزار کردن، مانده کردن. آزرده کردن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
در تداول مردم بروجرد و لران آن سامان، حبه. دانه. عجمه در انگور و جز آن
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیزار
تصویر نیزار
جائی که نی بسیار روید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیگار
تصویر پیگار
پیکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیکار
تصویر پیکار
نبرد، حرب، محاربه، خصومت، جدل، جنگ، رزم، کشمکش
فرهنگ لغت هوشیار
سال پیش از پارسال دو سال پیش از سال حاضر پیرار سال: هرگز نیامده است و نیاید گذشته باز بر قول من گوا بس پیرار و یار من. (ناصرخسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیشار
تصویر پیشار
پیشیار پیشاب: پزشک آمد و دید پیشار شاه سوی تندرستی نبد کار شاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوزار
تصویر پوزار
پاافزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایزار
تصویر ایزار
نیرومند گردانیدن، استوار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایزار
تصویر پایزار
کفش و موزه و امثال آن پاپوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیزار
تصویر بیزار
دور، جدا، برکنار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیکار
تصویر پیکار
((پَ یا پِ))
جنگ، نبرد، ستیزه، بدخویی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیزار
تصویر نیزار
((نِ))
جایی که در آن نی فراوان روییده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیرار
تصویر پیرار
سال پیش از پارسال، پرارسال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیزار
تصویر بیزار
بی میل، متنفر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیکار
تصویر پیکار
مبارزه، مسابقه
فرهنگ واژه فارسی سره
چرت زدن، منزجر شده، چهره درهم
دیکشنری اردو به فارسی