جدول جو
جدول جو

معنی پیره - جستجوی لغت در جدول جو

پیره
پیر، سال خورده، در تصوف مرشد، خلیفه، جانشین مرشد
تصویری از پیره
تصویر پیره
فرهنگ فارسی عمید
پیره
(رِ)
بندری بیونان، واقع در 7هزارگزی جنوب غربی آتن و در حکم اسکلۀ پای تخت یونان دارای 290 هزار تن سکنه. لنگرگاهی استوار و قشنگ، کوچه های وسیع و مستقیم، کارخانه های ریسمان بافی، کار خانه ابریشم و کار خانه بلورسازی، دو سه خرابۀ تآتر و پاره ای از آثار عتیقه دارد و پرازدحامترین اسکلۀ تجارت یونان است، سفائن بسیار به این بندرگاه آمد و شد میکند و یکی از شهرهای باستانی است. در ازمنۀ سالفه و مخصوصاً در زمان تمیستوکل و پریکلس بغایت معمور و بوسیلۀ دو رشته دیوار محفوظ با شهر آتن مربوط بوده. در عصر رومیان بدست سیلا ویران شده قریب بدو هزار سال خراب مانده و سپس بدنبال استقلال یونان از نو بنا شده و روزبروز رو بتوسع و ترقی است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
پیره
مرشد، خلیفه
تصویری از پیره
تصویر پیره
فرهنگ لغت هوشیار
پیره
محافظت
تصویری از پیره
تصویر پیره
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیره
تصویر نیره
(دخترانه)
مؤنث نیر، روشن و منور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تیره
تصویر تیره
دسته ای از مردم که از یک نژاد یا یک قبیله باشند، دودمان، خاندان، طایفه، دسته، گروه، فرقه، نژاد
چیزی که به رنگ زغال یا خاکستر باشد، سیه فام،
دارای رنگ تند، غلیظ مثلاً قرمز تیره،
تاریک، برای مثال صعب چون بیم و تلخ چون غم جفت / تیره چون گور و تنگ چون دل زفت (عنصری - ۳۶۳ حاشیه) کنایه از ناپاک، برای مثال هر آن کس که او راه یزدان بجست / به آب خرد جان تیره بشست (فردوسی - ۷/۱۰۰)
مهره
تیرۀ پشت: در علم زیست شناسی ستون فقرات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیره
تصویر شیره
افشره و آبی که از میوه می گیرند، آب انگور یا توت که آن را می جوشانند تا غلیظ شود
شیرۀ پرورده: در علم زیست شناسی شیره ای که در برگ های گیاه پرورش می یابد و به قسمت های مختلف گیاه می رود
شیرۀ تریاک: ماده ای که از جوشاندن سوختۀ تریاک درست می کنند
شیرۀ خام: در علم زیست شناسی شیره ای که از ریشۀ گیاه به ساقه و برگ ها می رود
شیرۀ معده: در علم زیست شناسی مایعی که از غده های معده ترشح می شود و هضم غذا را آسان می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پهره
تصویر پهره
پاس، نگهبانی، محافظت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پذیره
تصویر پذیره
قبول، پسند، پیشواز، استقبال
پذیره شدن: جلو رفتن، پیشواز کردن، پذیرفتن، قبول کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جیره
تصویر جیره
مقدار معیّنی از خوراکی، خواربار و دیگر اجناس مورد نیاز که در فاصله های زمانی معیّن روزانه، هفتگی، ماهیانه و امثال آن به کسی می دهند، روزیانه، راستاد، رستاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیرهن
تصویر پیرهن
پیراهن، جامۀ نازک و کوتاه که مردان زیر لباس بر تن می کنند، جامۀ نازک و بلند زنانه
فرهنگ فارسی عمید
(هَُ)
پیرن. اولین فیلسوف از لاادریه یا مرتابین بزرگ یونان در سدۀ چهارم قبل از میلاد معاصر اسکندر مقدونی. وی را پیروان بسیار بود و طریقۀ ارتیاب میورزید یعنی منکر وصول آدمی بحق و حقیقت بود و میگفت ما را بیقین و جزم دسترس نیست چه همه موجودات طبیعت دائماً در تغییر و پیوسته ملبس بلبس جدید است و انسان همیشه دچار خبط و خطا و تناقض نظری است و حس او نیز خطا میکند و عقل از اصلاح خطاهای حس عاجز است و هیچ قضیه و حکمی نیست که در مقابل قضیه و حکمی مخالف خود که در امکان و امتناع مساوی و همسنگ اوست نباشد از این رو جز دریافت ظواهری از امور برای ما میسر نیست، پژوهشهای ما مبتنی بر اساسی ثابت و محکم نمی باشد، و حکیم هیچ حکمی نتواند کردن، و کار او پیروی ظواهر است بی آنکه بر صحت آن حکم کند، و در اخلاقیات پیرهن سعی بوصول نوعی از سعادت منفی دارد، یعنی فرونشاندن اضطرابات درونی. نیز رجوع به پیرن شود
لغت نامه دهخدا
دختر اپی مته و پاندوره زن دکالین (از اساطیر یونانی) رجوع به دکالین شود، صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: بزعم افسانه پردازان یونانی نخستین زنی است که در کار خانه خلقت بوجود آمده و دختر پاندوره و اپیمیتوس بوده و بزعم اینان با پادشاه تسالیا دوکالیون ازدواج کرده است وچنین پندارند که صاحب طوفان همین سلطان بوده است
لغت نامه دهخدا
(رَ/ پیرْ هََ)
پیراهن. کرته. قمیص. جامه از پارچۀ نازک که زیر دیگر جامه ها بتن پوشند:
کبک پوشیده بتن پیرهن خزّ کبود
کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا.
منوچهری.
پیرهن در زیر تن پوشی و پوشد هر کسی
پیرهن بر تن، تو تن پوشی همی بر پیرهن.
منوچهری.
چون تو چنین ف تنه پیراهنی
سوده شود پیرهن ار زآهنست.
ناصرخسرو.
بفزای قامت خرد و فکرت
مفزای طول پیرهن و پهنا.
ناصرخسرو.
مرا در پیرهن دیوی منافق بود و گردنکش
ولیکن عقل یاری داد تا کردم مسلمانش.
ناصرخسرو.
وز چه ماندی تو بهر دو چشم نابینا کنون
گر فرستادست سوی تو محمد پیرهن.
ناصرخسرو.
اینکه شد زرد و کهن پیرهن جانست
پیرهن باشد جان را و خرد را تن.
ناصرخسرو.
دوش سرمست نگارین من آن طرفه پسر
با یکی پیرهن زورقی طرفه بسر.
سنائی.
بی زحمت پیرهن همه سال
از یوسف خویش باشمیمیم.
خاقانی.
گر مرا پرسی و چیزی بتو آواز دهد
آن نه خاقانی باشد که بود پیرهنم.
خاقانی.
گر همه مملکت و مال جهان جمع کنیم
لیک جز پیرهن گور ز دنیا نبریم.
خاقانی.
دیده ای آنکه چون کند باد بگرد پیرهن
بادم و گرد بیخودی پیرهنم دریغ من.
خاقانی.
گر پیرهن بدر کنم از شخص ناتوان
بینی که زیر جامه خیالست یاتنم.
سعدی.
بیا که گر بگریبان جان رسد دستم
ز شوق پاره کنم تا به پیرهن چه رسد.
سعدی.
نجس ار پیرهن شبلی و معروف به پوشد
همه دانند که از سگ نتوان شست پلیدی.
سعدی.
بر چهل مرد بود پیرهنی
بلکه چل روح بود در بدنی.
اوحدی.
عاقبت تا جامه در برها شدی
گه قبا گه پیرهن گاهی ازار.
نظام قاری (دیوان البسه ص 27).
چند خواهی پیرهن از بهر تن
تن رها کن تا نخواهی پیرهن.
قاآنی.
- از پیرهن کسی آمدن، از نزدیکان و اقربای وی بودن. یک اصل داشتن:
ای شاه چه بود اینکه ترا پیش آمد
دشمنت هم از پیرهن خویش آمد
از محنتها محنت توبیش آمد
از ملک پدر بهر تو مندیش آمد.
(علی مکی ترانه ساز. از تاریخ بیهقی ص 75 چ فیاض).
- ازرق پیرهن، کبودجامه. صوفی. صوفی دورغین و مرائی:
یا مرو با یار ازرق پیرهن
یا بکش بر خانمان انگشت نیل.
سعدی.
- از شادی در پیرهن یا در پوست نگنجیدن، سخت شاد شدن. انبساط بسیار یافتن.
- پارساپیرهن، ظاهرالصلاح، آنکه باطن جز از ظاهر دارد، آنکه درون ناپاک با برون پاک پوشیده دارد، پارسای دورغین و مرائی:
بنزدیک من شبرو راهزن
به از فاسق پارساپیرهن.
سعدی.
- پیراهن خون آلود بر سر چوب کردن، دادخواهی کردن. (مجموعۀ مترادفات ص 339).
- در پیرهن نگنجیدن، انبساط بسیار داشتن:
پرده بردار و برهنه گو که من
می نگنجم با صنم در پیرهن.
مولوی.
- در یک پیرهن بودن، سخت گستاخ و صمیمی بودن:
راد با شاعر تواند بود در یک پیرهن
زفت نگذارد به پیراهن که تا گوید سلام.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
گیاهی است که دارای ساقه های سبز، و گلهای کوچک و سفید و تخم آن ریز و معطر و برای خوشبو ساختن بعضی خوراکها مانند اتش و پلو بکار می رود، زیره کرمان معروفتر می باشد
فرهنگ لغت هوشیار
سالخوردگی کهنسالی سیخوخت مقابل جوانی. یا روز پیری. هنگام سالخوردی زمان کهنسالی: بهشتاد شد سالیان قباد نبد روز پیری هم از مرگش شاد. (شا. بخ 2308: 8) یا مقام پیری. شیخوخت. یا پیری است و فراموشی. پیران بهنگام فراموشی گویند، جوانان که چیزی را فراموش کرده بشوخی چنین گویند. یا پیری است و هزار عیب. پیری عیبهای بسیار همراه دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهره
تصویر پهره
پاس محافظت نگهبانی
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی خور کوب خوراکیکه از کوفتن و پختن کدو یا مرجمک یا سیب زمینی فراهم می آید خوراکی است که با سیب زمینی آرد شده و کدوی نرم گشته یا لوبیا و عدس و اسفناج و دیگر حبوبات و سبزیها حل و کوبیده شده تهیه میگردد. یا پوره کدو. یک قطعه بزرگ کدو تنبل یا کدو مربایی را خرد کرده در استکان آب نمک دار یا قند دار مدت نیم ساعت بپزند. سپس آبش را گرفته از الک خارج کرده دو تخم مرغ زده شده و قدری کره و شیر بدان اضافه کنند و چند دقیقه روی آتش نگاهدارندظنگاه در آب سرد خنک کنند. یا پوره لوبیا و عدس. لوبیا یا عدس یا حبوبات دیگر را در آب می پزند تا نرم شود. آنگاه با کوشت کوب آنرا له کرده یا از الک خارج نموده با کمی آب گوشت مخلوط کنند. سپس ادویه زده روی آن کره گذارند و قدری پیاز یا خرده نان سرخ کرده و جعفری خرد کرده اطراف آن میریزند و سر سفره می برند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیره
تصویر خیره
بدخواه، بد اندیش، ستمگر، آزار دهنده، نابکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جیره
تصویر جیره
جمع جار، همسایگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیره
تصویر تیره
سیاه و تاریک، تار و مظلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاره
تصویر پاره
رقعه، وصله، هر چیز بریده و شکافته، رشوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پتیره
تصویر پتیره
زشت و نامطبوع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیره
تصویر شیره
آب انگور که آنرا جوشانده تا غلیظ شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیره
تصویر سیره
روش، طریقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پذیره
تصویر پذیره
استقابل، پیشواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیره
تصویر بیره
گمراه ضال
فرهنگ لغت هوشیار
پیراهن: کبک پوشیده یکی پیرهن خزکبود کرده باقیر مسلسل دو بر پیر هنا. (منوچهری) یا از پیرهن کسی آمدن، از نزدیکان وی بودن باوی یک اصل داشتن: ای شاه، چه بود اینکه ترا پیش آمدک دشمنت هم از پیرهن خویش آمد... (علی مکی یبکی) یا از شادی در پیرهن نگنجیدن، سخت شاد شدن انبساط بسیار یافتن، یا در پیرهن نگنجیدن، انبساط بسیارداشتن: پرده بردار و برهنه گو که من می نگنجم با صنم در پیرهن. (مثنوی) یا چند پیرهن زیادتر پاره کردن از کسی. تجربه زیادتر از او داشتن، یا در یک پیرهن بودن، سخت گستاخ و صمیمی بودن: راد با شاعر تواند بود در یک پیرهن رفت نگذارد به پیراهن که تا گوید سلام. (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیرو
تصویر پیرو
تابع، مقتدی، مقلد، پس رو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیره
تصویر تیره
قوم، طایفه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پاره
تصویر پاره
قسمت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیرو
تصویر پیرو
مرید، طرفدار، تابع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیری
تصویر پیری
کهولت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پذیره
تصویر پذیره
استقبال
فرهنگ واژه فارسی سره
پیراهن، جامه، قمیص
فرهنگ واژه مترادف متضاد