جدول جو
جدول جو

معنی پیرمست - جستجوی لغت در جدول جو

پیرمست(مَ)
دهی از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز. واقع در 64هزارگزی جنوب خاوری زرقان. کنار راه فرعی بند امیربه سلطان آباد. جلگه، معتدل، مالاریائی. دارای 130 تن سکنه. آب آن از رود کر، محصول آنجا غلات و چغندر و شغل اهالی زراعت است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تیراست
تصویر تیراست
تیرست، سیصد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرمست
تصویر شیرمست
ویژگی شیرخواره ای که از بسیار خوردن شیر سرمست و سرحال شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زیردست
تصویر زیردست
کسی که زیر فرمان دیگری باشد، فرمانبردار، فرودست، برای مثال ای زبردست زیردست آزار / گرم تا کی بماند این بازار (سعدی - ۶۷)، خوار، ذلیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیراستن
تصویر پیراستن
برش دادن، تراش دادن، بریدن و کم کردن زیادتی و ناهمواری چیزی برای خوش نما گردانیدن آن، مثل بریدن شاخه های زائد درخت یا زدن موی سر، برای مثال روی گل سرخ بیاراستند / زلفک شمشاد بپیراستند (منوچهری - ۱۶۱)، سرو شادابی و گمان بردی / که تو را تیغ غم نپیراید (خاقانی - ۸۶۳)
دباغت کردن پوست حیوانات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پی خست
تصویر پی خست
پی خسته، پای خست، پایمال شده، لگدکوب شده، خسته، درمانده، ناتوان، عاجز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیراسته
تصویر پیراسته
چیزی یا کسی که ساخته وپرداخته و خوش نما گردانیده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیرمرد
تصویر پیرمرد
مرد پیر، مرد سال خورده و کهن سال
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
نام محلی کنار راه ملایر بهمدان، میان گرگان و مبارک آباد در 19500گزی ملایر
لغت نامه دهخدا
میش پیر، گوسپند بزادبرآمده، گوسپند کهنسال، هرطه، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گِ رِهْ دَ گَ / گِ شِ کَ تَ)
مقابل آراستن. پیرایستن. کم کردن از چیزی برای زینت و خوش آیند شدن و زیبا گشتن چون پیراستن موی سر و درخت و جز آن. پیرایش کردن. نازیبا دور کردن. (شرفنامه). تنقیح. تهذیب. زینت کردن با کاستن نه افزودن که آرایش باشد. کم کردن برای خوبی. آراستن با کم کردن فضول. خشودن. (آنندراج). اصلاح کردن:
کی عیب سر زلف بت از کاستن است
چه جای بغم نشستن و خاستن است
وقت طرب و نشاط و می خواستن است
کاراستن سرو ز پیراستن است.
عنصری.
چو نوشروان بعدل و داد گیتی را بیارائی
بتیغ تیز باغ پادشاهی را بپیرائی.
فرخی.
روی گل سرخ بیاراستند
زلفک شمشاد بپیراستند.
منوچهری.
تیر را تا نتراشی نشودراست همی
سرورا تا که نپیرائی والا نشود.
منوچهری.
تیر عقل من بپند و برفق
شاخ جهل ترا بپیراید.
ناصرخسرو.
بپیرای از طمع ناخن بخرسندی که از دستت
چو این ناخن بپیرائی همه کارت بپیراید.
ناصرخسرو.
و موی و ناخن بپیرایند. (مجمل التواریخ والقصص).
چو همکاسۀشاه خواهی شدن
بپیرای ناخن فروشوی دست.
(کذا شاید: فروشو بدن).
نظامی.
سرو پیراستی سمن کشتی
مشک سودی و عنبر آغشتی.
نظامی.
سرو شادابی و گمان بردی
که ترا هیچ غم نپیراید.
خاقانی.
دبول، پیراستن هر چیز. (منتهی الارب) ، زیادتی بریدن. (شرفنامه). سرشاخه زدن. کم کردن شاخ و برگ زائد. پاک کردن درخت از شاخهای زائد. شاخ های زیادتی درخت را بریدن و زدن. باز کردن شاخ و برگ زائد و زرد شدۀ آن. فرخو کردن: تبییت، پیراستن تاک رز. خشاره کردن. (از منتهی الارب). تجرید، پیراستن درخت. (منتهی الارب). عفاز، پیراستن خرمابنان. تحصیل، پیراستن درخت. (منتهی الارب). عضد، پیراستن خار. (تاج المصادر). تعریب، پیراستن شاخ تا درخت آزاد شود، ستردن موی با تیغ:
بزی در ظل سرسبزی و ملک آرای چندانی
که تیغ آفتاب از نور گیتی را بپیراید.
سیدحسن غزنوی.
احفا، پیراستن ریش و بروت بریدن. (ازمنتهی الارب). و نیز رجوع بشواهد شعری فوق شود، مطلق زینت کردن. تحلی. زینت کردن بدو کاستن:
یک آهو که ازیک دروغ آیدا
بصد راست گفتن نپیرایدا.
ابوشکور.
بفرمود تا تخت شاهنشهی...
....................
بدیبای رومی بیاراستند
کلاه کیانی بپیراستند.
فردوسی.
همی گفت و زودش بیاراستند
سر مشک بر گل بپیراستند.
فردوسی.
بکام دل از جای برخاستند
جهانی به آیین بپیراستند.
فردوسی.
یکی ژنده پیلی بیاراستند
برو تخت زرین بپیراستند.
فردوسی.
همه پشت پیلان بیاراستند
بدیبای رومی بپیراستند.
فردوسی.
بدیبای چینی بیاراستند
طبقهای زرین بپیراستند.
فردوسی.
چپ و راست لشکر بیاراستند
همی خویشتن را بپیراستند.
فردوسی.
یکی جای خرم بپیراستند
پسندیده خوانی بیاراستند.
فردوسی.
هنرتان بدیباست پیراستن
دگر نقش بام و درآراستن.
اسدی.
و همت بر کم آزاری و بپیراستن راه آخرت مقصور شود. (کلیله و دمنه).
مبارک حضرتا ایام در ظل تو آساید
مقدس خاطرا اسلام را رای تو پیراید.
خاقانی.
، دباغت دادن چرم. (شرفنامه). محس. (منتهی الارب). پاک کردن چرم از پشم و موی. دبغ. (منتهی الارب). دباغ. (منتهی الارب). دباغت. مناء. (منتهی الارب). دباغه دادن. آش نهادن پوست: سلم، پیراستن پوست بدرخت سلم. (منتهی الارب). قرظ، پیراستن ادیم ببرگ سلم، یعنی رنگ دادن چرم. دبغ جلد، پیراستن ادیم. دبغه، یکبار پوست پیراستن. (منتهی الارب). ظیان، گیاهی است که ببرگ آن پوست پیرایند. دبغالاهاب، پیراستن پوست را. (منتهی الارب). عنث، علث، پیراستن مشک را به ارطی. تعلبک، نیک پیراستن مشک را. (منتهی الارب) ، دباغت یافتن. (شرفنامه) ، پیراستن دل از غم و آزرم و جز آن زدودن اندوه از آن پاک کردن:
زبان را بخوبی بیاراستن
دل تیره از غم بپیراستن.
فردوسی.
همه راستی باید آراستن
ز کژی دل خویش پیراستن.
فردوسی.
نشستند بر خوان و می خواستند
زمانی دل از غم بپیراستند.
فردوسی.
بتاراج و کشتن بیاراستند
از آزرم دلها بپیراستند.
فردوسی.
، زدودن. روشن کردن. صیقلی کردن:
همه شب همی لشکر آراستند
همی جوشن و نیزه پیراستند.
فردوسی.
بفرمود تا لشکرآراستند
سنان و سپرها بپیراستند.
فردوسی.
درم دادن و تیغ پیراستن
ز هر پادشاهی سپه خواستن.
فردوسی.
، درپی کردن. وصله و رفو کردن. دوختن دریدگیها:
کهن جامۀ خویش پیراستن
به از جامۀ عاریت خواستن.
سعدی.
شرمم از خرقۀ آلودۀ خود می آید
که برو وصله بصد شعبده پیراسته ام.
حافظ.
جامه بر هم پیراستن، رقعه رقعه دوختن چون جامۀ درویشان: سلیمان... از کسب دست خود بدو نان جوین قناعت کردی و جامه برهم پیراستی و سرافکنده رفتی بخضوع و خشوع. (ابوالفتوح رازی) ، تنبیه کردن. سیاست کردن:
بفرمودش که خواهر را بفرهنج
بشفشاهنگ فرهنگش درآهنج
همیدون دایه را لختی بپیرای
به بادافراه بر حالش مبخشای
که گر فرهنگشان من کرد بایم
گزند افزون ز اندیشه نمایم.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
نعت مفعولی از پیراستن. مهذب. مقابل آراسته. متحلی. متحلیه. مقذذ. (منتهی الارب) :
جهاندار خاقان مرا خواسته است
سخنها ز هر گونه پیراسته است.
فردوسی.
خانه پیراسته همچون نگار
منتظر خانه فروش توام.
عطار.
، نازیبا بریده. (شرفنامه). شاخهای زاید بریده. زده. باغی که شاخهای زیادتی آن را بریده و علفهای زیادتی آنرا چیده وصفا داده باشند. درختی که آنرا پر کاوش کرده باشند یعنی شاخهای زیادتی آن را بریده باشند. (برهان) :
نه زمینی ز تو آراسته گشت
نه درختی ز تو پیراسته گشت.
جامی.
، مجازاً، اصلاح شده. مرتب گردانیده و ساخته و پرداخته. (برهان) :
ای جهان از عدل تو آراسته
باغ ملک از خنجرت پیراسته.
انوری.
یخضود، آنچه از چوب تر پیراسته باشند یا از درخت شکسته شده باشد. (منتهی الارب) ، پاک شده از مو و پشم. زدوده، درپی کرده. رفوکرده. وصله کرده. پینه زده:
شرمم از خرقۀ آلودۀ خود می آید
که برو وصله بصد شعبده پیراسته ام.
حافظ.
، زدوده. صیقل داده (شمشیر و جز آن) ، زدوده (از غم) :
ز خوبی ّ آن کودک وخواسته
دل او ز غم گشته پیراسته.
فردوسی.
، مدبوغ. آش نهاده: صله، پوست خشک ناپیراسته. مسک دبیغ، پوست پیراسته. (منتهی الارب). اندباغ، پیراسته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) :
قومی که چو روبه بتو بر حیله سگالند
پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاقم.
سوزنی.
، مهیا. بسیجیده. آماده:
خود تو آماده بوی و آراسته
جنگ او را خویشتن پیراسته.
رودکی.
، پاک و صافی شده. ساخته و پرداخته:
ز مرگ آن نباشد روان کاسته
که با ایزدش کار پیراسته.
فردوسی.
، بصلاح. دور از آلودگیها. دور از نازیبائی ها:
اگر چه جریره ست پیراسته
ازین انجمن مر ترا خواسته.
فردوسی.
فلان جوانی است آراسته و پیراسته، بصلاح و دور از عیب و زشتی و آلودگی، مزور. مزخرف. برساخته:
چنین گفت: الها به آلای خویش
به اجلال و اعزاز و نعمای خویش
که گویا کن این گرگ را تا ازوی
کنم این سخن را همی جستجوی
بدانم که این گفتۀ راستست
و یا نه دروغ است پیراسته است.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، پیراستۀ شهر، سواد. (دهار). فصیل (؟) بود و دیوار کوچک پیش بارو و در میان بازار که پوشانیده باشند (؟) (لغت نامۀ اسدی) :
گر زآنکه به پیراستۀ شهر برآیی
پیراسته آراسته گردد ز رخانت.
بوشعیب.
، دهی که در آن نخلستان بسیار باشد. بیراسته. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
منسوب است به بیرمس که قریه ای از قرای بخاراست. (از انساب سمعانی). و ابومحمد حمد بن عمر بخاری بیرمسی بدانجا منسوب است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مسلط. غالب چیره دست:
بسا عقل زورآور چیردست
که سودای عشقش کند زیردست.
سعدی (بوستان).
، ماهر. توانا. رجوع به چیردست شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ)
دهی از دهستان کمارج بخش خشت شهرستان کازرون. واقع در 22هزارگزی خاور کنارتخته. دامنۀ جنوبی کوه مرگ. کوهستانی. گرمسیر مالاریائی. دارای 158 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آنجا غلات و انجیر. شغل اهالی زراعت. و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی جزء دهستان حومه بخش کوچصفهان شهرستان رشت. واقع در 5هزارگزی خاور کوچصفهان سر راه شوسه. جلگه، معتدل، مرطوب. دارای 797 تن سکنه. آب آن از نهر توشاجوب از سفیدرود. محصول آنجا برنج و ابریشم و صیفی کاری. شغل اهالی زراعت و مکاری. بازار لولمان در اراضی این آبادی واقع است و روزهای یکشنبه و چهارشنبه بازار عمومی دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نام ناحیت کوچکی واقع در والدک جزء هانور امروزی آلمان دارای کرسیی هم بنام پیرمنت. صاحب 2600 سکنه، و بدآنجا آبهای گرم معدنی هست
لغت نامه دهخدا
(مَ)
برۀ شش ماهۀ فربه. (ناظم الاطباء). بچۀ بز و آهو و غیره که از بسیار خوردن شیر مادر خود مست گردد. (غیاث). سخت فربه از بسیار خوردن شیر مادر (گوسفندو غیره). سیر شیر. بره یا گوساله که مادر وی شیر بسیار داشته و بره یا گوسالۀ او نیک فربه شده باشد. (یادداشت مؤلف). بچۀ بز و آهو و غیره که از بسیار خوردن شیر مادر خود مست گردد، و اطلاق آن بر غیر بره من حیث الاشتباه است نه حیث الاستعمال. (آنندراج) : و همه سال برۀ شیرمست یافته شود و ماهی تازه به همه اوقات (در سیستان) . (تاریخ سیستان ص 12).
برۀ شیرمست و مرغ سمین
چشم داری ز وی به یوم الدین.
سنایی.
غزال شیرمست از دلنوازی
به گرد سبزه ها مادر به بازی.
نظامی.
چو صیاد را آهو آمد بدست
نشد سیر از آن آهوی شیرمست.
نظامی.
من از دولت شه کمندی بدست
گرفته بسی آهوی شیرمست.
نظامی.
برۀ شیرمست بلغاری
ماهی تازه مرغ پرواری.
نظامی.
ربط ما با داغ عالمسوز عشق امروز نیست
سالها شد این سمندر شیرمست آتش است.
صائب.
ز طفلی از لب آن شوخ بوی شیر می آید
نخوردم باده اما شیرمست از بوی می گردم.
طاهر وحید (از آنندراج).
رجوع به شیرمستی شود
لغت نامه دهخدا
مرد سالخورده مرد کهن سالمقابل پیر زن: موکلان... آن مردمان را دیدند که با پیرمرد گفتار میکردند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیراست
تصویر تیراست
سیصد (300)
فرهنگ لغت هوشیار
رعیت، آنکه تحت امر دیگری بکار پردازد، مطیع و فرمانبردار، خدمتگزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیرمتر
تصویر پیرمتر
وسیله ای برای اندازه گیری حرارتهای بسیار بکار میرود
فرهنگ لغت هوشیار
سابق سبقت گیر مقدم: بدانید کوشد به بد پیشدست مکافات این بد نشاید نشست. (شا. لغ)، پیشدستی سبقت کنون کینه را کوس بر پیل بست همی جنگ ما را کند پیشدست. (شا. لغ)، پیشادست پول پیشکی که قبل از شروع بکار بکارگر دهند بیعانه، نقد مقابل نسیه، صدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پریوست
تصویر پریوست
پوشش استخوان
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی که در زیر پای کوفته و نرم شده باشد لگد مال پی سپر: چنان بنیاد ظلم از کشور خویش بفرمان الهی کرد پیخست... (عنصری)، عاجز درمانده کسی که در جایی گرفتار آید و نتواند رها شدن پیخسته، بد بو متعفن گندیده
فرهنگ لغت هوشیار
مزین بکاستن مرتب بوسیله بریدن زواید: ای جهان از عدل تو آراسته باغ ملک از خنجرت پیراسته. (انوری)، زنیت شده (مطلقا) مزین: وی مستعدان روز کار و بانواع فضل و کمال آراسته و بعنوان هنر پروری پیراسته بود، صیقل شده (شمشیرخنجروغیره) زدوده، زدوده (ازغم)، وصله کرده رفو شده، تنبیه کرده سیاست شده، دباغی شده آش نهاده مدبوغ: قومی که چو روبه بتو بر حیله سگالند پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاتم. (سوزنی) -7 مهیا بسیجیده آماده: خود تو آماده بوی و آراسته جنگ او را خویشتن پیراسته. (رودکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیراستن
تصویر پیراستن
اصلاح کردن، کم کردن، برای خوبی، نا زیبا دور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیر مست
تصویر شیر مست
بچه گوسفند بز یا آهو که شیر بسیار خورده و فربه گشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیر سر
تصویر پیر سر
مو سفید، کهنسال، پیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیراسته
تصویر پیراسته
((تِ))
زیبا شده، خوش نما شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیشدست
تصویر پیشدست
((دَ))
معاون، پیشکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زیردست
تصویر زیردست
((دَ))
فرمانبردار، خدمتگزار، ذلیل، پست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیرمست
تصویر شیرمست
((مَ))
برّه گوسفند یا بز که شیر بسیار خورده و فربه گشته باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیراستن
تصویر پیراستن
((تَ))
کم کردن و کاستن برای زیبا ساختن، آرایش کردن، صیقل دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیشدست
تصویر پیشدست
ساعد
فرهنگ واژه فارسی سره