جدول جو
جدول جو

معنی پیرسبز - جستجوی لغت در جدول جو

پیرسبز(سَ)
دهی از دهستان زیرکوه باشت و بابوئی بخش گچساران شهرستان بهبهان. واقع در 32 هزارگزی شمال خاوری گچساران و 11 هزارگزی شمال راه اتومبیل رو بهبهان بشیراز. کوهستانی، معتدل و مالاریائی. دارای 60 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و روغن و تریاک. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی گلیم و عبا بافی و راه آن مالرو است و ساکنین از طایفۀ بابوئی هستند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیروز
تصویر پیروز
(پسرانه)
کامیاب، فاتح، فرخنده، خوشحال، شاد، نام چند نفر از پادشاهان ساسانی، نام چندتن از شخصیتهای شاهنامه از جمله نام یکی از دلاوران ایرانی در زمان ساسانیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سرسبز
تصویر سرسبز
تر و تازه، باطراوت، جوان، کامکار، شادکام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرسوز
تصویر پرسوز
پر از سوزش، دارای سوزش بسیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیروز
تصویر پیروز
کامیاب، چیره، خوش وخرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاسبز
تصویر پاسبز
دلال، میانجی
شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، نامبارک، شنار، منحوس، نحس، مشوم، تخجّم، سبز قدم، نامیمون، مرخشه، بدقدم، بدشگون، میشوم، نافرّخ، بدیمن، سیاه دست، بداغر، سبز پا، مشئوم، خشک پی، شمال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیرسر
تصویر پیرسر
پیر، کهن سال، سال خورده، کسی که موهای سرش سفید شده باشد، سال خوردگی، پیری
فرهنگ فارسی عمید
(هَِ بُ)
پیه که از امعاء بز گیرند و بهترین آن پیه گردۀ او باشد
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی از دهستان مانۀ بخش مانۀ شهرستان بجنورد واقع در 30هزارگزی شمال خاوری مانه و 11هزارگزی باختر شوسۀ عمومی بجنورد به حصارچه. دامنه، معتدل. دارای 335 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و تریاک و بنشن. شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
دیرپیوند، (یادداشت مؤلف)، دیرآشنا:
چو این نامه آمد بسوی گراز
پراندیشه شد مهتر دیرساز،
فردوسی،
چنین داد پاسخ که آز و نیاز
دو دیوند پتیاره و دیرساز،
فردوسی،
اگر چه شود بخت او دیرساز
شود بخت فیروز با خوشنواز،
فردوسی،
چنین داد پاسخ به کسری که آز
ستمکاره دیوی بود دیرساز،
فردوسی،
یکی گفت کای شاه کهترنواز
چرا گشتی اکنون چنین دیرساز،
فردوسی،
- اختردیرساز، بخت دیرساز، بخت نامساعد، بخت ناسازگار:
برفتند و نومید بازآمدند
که با اختردیرساز آمدند،
فردوسی،
بتاریخ شاهان نیاز آمدم
به پیش اختر دیرساز آمدم،
فردوسی،
- بخت دیرساز، بخت نامساعد:
اگرچه بدی بختشان دیرساز
به کهتر نبرداشتندی نیاز،
فردوسی،
- گنبد دیرساز،آسمان ناسازگار، دیرآشتی:
بدیدم که این گنبد دیرساز
نخواهد همی لب گشادن براز،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
تیرگر، (آنندراج)، کسی که تیر می سازد، (ناظم الاطباء)، سازندۀ تیر، نابل، نبال:
چو کوتاهیی بیند از تیرساز
کند در زدن همچو رمحش دراز،
ملاطغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ سَ بَ)
در تداول مردم گناباد خراسان، درس پیش و دوره را گویند و درمدارس و مکاتب روزهای پنجشنبه آنرا از بر کردندی
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی جزء دهستان حومه بخش کوچصفهان شهرستان رشت. واقع در 5هزارگزی خاور کوچصفهان سر راه شوسه. جلگه، معتدل، مرطوب. دارای 797 تن سکنه. آب آن از نهر توشاجوب از سفیدرود. محصول آنجا برنج و ابریشم و صیفی کاری. شغل اهالی زراعت و مکاری. بازار لولمان در اراضی این آبادی واقع است و روزهای یکشنبه و چهارشنبه بازار عمومی دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی از بخش شیب آب شهرستان زابل. واقع در 50هزارگزی شمال سکوهه و 2هزارگزی خاور شوسۀ زاهدان به زابل. جلگه، گرم، معتدل. دارای 72 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن فرعی است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
سوزندۀ پی (پیه)،
پیه سوز، چراغی که در آن چربی (پیه) و فتیله بکار برند، قسمی چراغ، جنسی از شمع که در آن پیه سوزند:
عدوی تو پیوسته دلسوز باد
چو پی سوز اندر دلش سوز باد،
(از شرفنامه)،
رجوع به پیه سوز شود
لغت نامه دهخدا
(پَ)
نام دیری و معبدی در زمان خسروپرویز و بعضی گویند نام مقامی است که شیرین از دشت انجوک به آنجا رفت. (برهان قاطع) :
از آنجا تا در دیر پری سوز
پریدندی پریرویان در آن روز.
نظامی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ زَ)
مقابل زودسوز، که زود به آتش تباه نشود، آنکه آتش آن مدتی مدید ماند: هیزم طاغ دیرسوز است، چوب بیددیر سوز است، چوب سنجد دیرسوز است، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَقْ قا)
دهی از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه. واقع در 33هزارگزی جنوب قره آغاج و 57هزارگزی جنوب خاوری شوسۀ مراغه بمیانه. کوهستانی، معتدل و دارای 110تن سکنه. آب آن از چشمه سارها. محصول آنجا غلات و نخود و بزرک. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
دهی از دهستان ماهور و میلاتی بخش خشت شهرستان کازرون واقع در 8هزارگزی شمال کنار تخته و خاور کوه سیاه. کوهستانی. گرمسیر، دارای 104 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و تریاک. شغل اهالی زراعت، صنایعدستی، قالی بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی جزء دهستان شاندرمن بخش ماسال شاندرمن شهرستان فومن. واقع در 4هزارگزی شمال خاوری بازار شاندرمن و 10هزارگزی شمال ماسال. جلگه و معتدل و مرطوب. دارای 266 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود خانه شاندرمن. محصول آنجا برنج و ابریشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
خطابی طعن آمیز گبر کهنسال را. دشنام گونه ای زرتشتی سالخورده را
لغت نامه دهخدا
تصویری از پاسبز
تصویر پاسبز
میانجی، دلال، شوم قدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرسوز
تصویر پرسوز
پر از سوزش
فرهنگ لغت هوشیار
پیه سوز: عدوی تو پیوسته دلسوز بادخ چو پیسوز اندر دلش سوز بادخ (شرفنامه منیری. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیروز
تصویر پیروز
غالب، مظفر، نصرت یافته، منصور، فاتح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرسبز
تصویر سرسبز
تر و تازگی و عیش، خوش و خرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قیرساز
تصویر قیرساز
گژف ساز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیروز
تصویر پیروز
مظفر، چیره، مبارک، خجسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرسبز
تصویر سرسبز
((~. سَ))
تر و تازه، دارای طراوت، شاد، خوشحال، کامکار، صاحب دولت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاسبز
تصویر پاسبز
((سَ))
واسطه، دلال، بدقدم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیروز
تصویر پیروز
فیروز، موفق، موید
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیروز
تصویر پیروز
Victorious
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از سرسبز
تصویر سرسبز
Lush, Lushly, Verdant
دیکشنری فارسی به انگلیسی
چراغ پیه سوز
فرهنگ گویش مازندرانی
بیدار کن، بلند کن
فرهنگ گویش مازندرانی