جدول جو
جدول جو

معنی پیرزا - جستجوی لغت در جدول جو

پیرزا
آنکه از پدر و مادری علیل یا سال خورده به وجود آمده، آنکه در بدو تولد تن رنجور و چهره ای پرچین و چروک مانند پیران داشته باشد
تصویری از پیرزا
تصویر پیرزا
فرهنگ فارسی عمید
پیرزا
ده پیرزا نیم فرسخ مشرقی قصبۀ پلی است بفارس، (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
پیرزا
آنکه از پدر و مادر سالخورد زاده و از آنروی ضعیف و زشت باشد، طفلی از پدری و مادری پیر: مگر پیرزائی، چرا از سرما می هراسی ؟ چرا از سرمای کم متألم میشوی ؟ مگر پیرزائی ؟، کسی که با موی سفید و بهیأت پیران ترنجیده پوست و زشت بدنیا آید
لغت نامه دهخدا
پیرزا
آن که از پدر و مادری سالخورده زاده و بدین سبب ضعیف می باشد، کسی که با موی سفید و به هیئت پیران ترنجیده پوست و زشت به دنیا آید
تصویری از پیرزا
تصویر پیرزا
فرهنگ فارسی معین
پیرزا
نهال گیاهان علفی هم چون بادمجان و گوجه که مورد نشای مجدد.، فرزندی که بلافاصله پس از بچه ی قبلی به دنیا آید
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از میرزا
تصویر میرزا
(پسرانه)
میر (ازعربی) + زا (فارسی) شاهزاده و امیرزاده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پیرزن
تصویر پیرزن
زن پیر، زن سال خورده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میرزا
تصویر میرزا
عنوان احترام آمیز در انتهای نام شاهزادگان مثلاً ناصرالدین میرزا، ایرج میرزا، عباس میرزا، عنوان احترام آمیز در ابتدای نام افراد باسواد غیرروحانی مثلاً میرزاکوچک خان، منشی، عریضه نویس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرزا
تصویر شیرزا
شیرزاد، دانه ای به درشتی نخود و قهوه ای رنگ یا سفید که بر تنۀ بعضی درختان می روید و سفت می شود. برخی از انواع آن باعث افزایش شیر مادر می شود، شیرزاده، زادۀ شیر، بچه شیر، شجاع، دلیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیرزال
تصویر پیرزال
پیر فرتوت، پیر سفیدمو. بیشتر دربارۀ زنان می گویند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیرزه
تصویر پیرزه
طعامی که در سفره یا دستمال ببندند و از جایی به جای دیگر ببرند، پدمه
فرهنگ فارسی عمید
اسم فارسی قسمی از قرصعنه است، (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
دختر اپی مته و پاندوره زن دکالین (از اساطیر یونانی) رجوع به دکالین شود، صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: بزعم افسانه پردازان یونانی نخستین زنی است که در کار خانه خلقت بوجود آمده و دختر پاندوره و اپیمیتوس بوده و بزعم اینان با پادشاه تسالیا دوکالیون ازدواج کرده است وچنین پندارند که صاحب طوفان همین سلطان بوده است
لغت نامه دهخدا
متاع و کالای فرومایه و مال التجارۀ پست
لغت نامه دهخدا
(رُ)
مخفف پیروزی
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زن سالخورده. شیخه. عجوزه. پیرزال. زن کهنسال. مقابل پیرمرد:
پس ار ژاژ و خوهل آوری پیش من
همت خوهل پاسخ دهد پیرزن.
ابوشکور.
سبک پیرزن سوی خانه (چاکر) دوید
برهنه به اندام او درمخید.
ابوشکور.
اندرآمد مرد با زن چرب چرب
پیرزن (گنده پیر) از خانه بیرون شد به ترب.
رودکی.
چنان سیر گشتم ز شاه اردوان
که از پیرزن طبع مرد جوان.
فردوسی.
بخندید ازان پیرزن شاه و گفت
که این داستانها نشاید نهفت.
فردوسی.
یکی پیرزن مایه دار ایدرست
که گویی مگر دیدۀ اخترست.
فردوسی.
جوان شد حکیم ما، جوانمرد دل فراخ
یکی پیرزن خرید بیک مشت سیم ماخ.
عسجدی.
شوی ناکرده چو حوران جنان باشی
نه چنان پیرزنان و کهنان باشی.
منوچهری.
این جهان پیرزنی سخت فریبنده است
نشود مرد خردمند خریدارش.
ناصرخسرو.
چو حورا که آراست این پیرزن را
همان کس که آراست پیرار و پارش.
ناصرخسرو.
بیرون شد پیرزن پی سبزه
و آورد پژند چیده برتریان.
اسماعیل رشیدی.
انگار خروس پیرزن را
بر پایۀ نردبان ببینم.
خاقانی.
این پیرزن ز دانۀ دل میدهد سپند
تا دفع چشم بد کند از منظر سخاش.
خاقانی.
تا همان پیرزن دوا بشناخت.
پیرزن وار از دوا بنواخت.
نظامی.
گیرم که خروس پیرزن را
یا مؤذن کوی را عسس برد.
نظامی.
پیرزنی را ستمی درگرفت
دست زد و دامن سنجر گرفت.
نظامی.
کان پیرزن بلارسیده
دور از تو بهم نهاد دیده.
نظامی.
وزان دنبه که آمد پیه پرورد
چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد.
نظامی.
پیرزنی موی سیه کرده بود
گفتمش ای مامک دیرینه روز.
سعدی.
نکردی درین روز بر من جفا
که تو شیرمردی و من پیرزن.
سعدی.
خرابی کندمرد شمشیرزن
نه چندانکه آه دل پیرزن.
سعدی.
پیرمردی ز نزع می نالید
پیرزن صندلش همی مالید.
سعدی.
چه سود آفرین بر سر انجمن
پس چرخه نفرین کنان پیرزن.
سعدی.
که گر جستم از دست این شیرزن
من و کنج ویرانۀ پیرزن.
سعدی.
از ف تنه پیرزن بپرهیز
چون پنبۀ نرم از آتش تیز.
؟
هرمله، بی خرد گردیدن پیرزن از پیری. (منتهی الارب). جحرظ، پیرزن کلان سال
لغت نامه دهخدا
(پَ یَزَ / زِ)
چیزی که در لنگی و دستمالی گره بندند و از جایی بجایی برند. (آنندراج) (برهان). پدرزه. (شرفنامه). چیزی که در ازاربند یا جامه گره بندند
لغت نامه دهخدا
نام قدیم خطه ای واقع در جنوب مقدونیه و منطبقه با قضای قره فریۀ عهد عثمانیان، این قضا میان کوه الیمپ یعنی لیمبوس و نهر قره صو یعنی هالیاکمون واقع شده وقصبه های عمده اش را دیوم، پیدنه و منومه مینامیدند، این کلمه از لفظ پیروس گرفته شده که نام کوهی است، وبزعم راویان، حامیان و ارباب انواع شعر و ادبیات و موسیقی که موسه نامیده میشوند در این کوه مقیم بودند، اهالی پیریا بی اندازه مفتون و شیفتۀ شعر و موسیقی بوده اند و بیونانیان آموخته، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اَ پَ)
تولیدکننده شیر، داروئی که شیر را زیاد کند، شیرزاد، (از ناظم الاطباء)، رجوع به شیرزاد شود
لغت نامه دهخدا
امیر پیرزاد بخاری، داروغۀ هرات از جانب میرزا مظفرالدین جهانشاه بسال 862 هجری قمری (حبیب السیر چ تهران جزو 3 از ج 3 ص 231)، درچ خیام (ج 2 ص 73) امیر پیرزادۀ بخاری مسطور است
لغت نامه دهخدا
زادۀ پیر، (شعوری ج 1 ص 256)، رجوع به پیرزاده شود، صاحب لسان العجم گوید پسری را به پیری نسبت فرزندی دهند تعظیم را، بهیأت پیران تولدیافته
لغت نامه دهخدا
پیر فرتوت سفیدموی، پیر زر، پیرزن فرتوت، خوزع، (منتهی الارب)، پیره زال، (شعوری) :
این پیرزال گول زند زن را
از این زباله درهم و دینارش،
ناصرخسرو،
ملک الموت من نه مهستی ام
من یکی پیرزال محنتیم،
سنائی،
او جمیل است و محب للجمال
کی جوان نو گزیند پیرزال،
مولوی،
اگر پیرزالی و گر پور زال
بدستان نمانی شوی پایمال،
سعدی،
- پیرزال موسیاه، کنایه از دنیا و روزگار باشد، (انجمن آرا) :
آن پیرزال موسیه بس نوجوان سازد تبه
بهر فریب دیگران رویش همان انور نگر،
(از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
مخفف میرزاده و میرزاد و امیرزاده، (یادداشت لغت نامه)، مرزا و شاهزاده و امیرزاده، (ناظم الاطباء)، پیشتر از القاب شهزادگان بود، و در اصل ا میرزا بود که الف آن از کثرت استعمال حذف شده و معنی ترکیبی آن امیرزاده باشد بر این تقدیر مرزا به حذف یاء چنانکه مشهور است درست نباشد مگر بعض استادان آورده اند، (از غیاث) (از آنندراج) :
میرزا همه وقت جامه زر تاری نیست
پیوسته سپهر بر سر یاری نیست،
عبدالرزاق فیاض،
، پیشتر از القاب شهزادگان بود حالا بر سردارزادگان استعمال کنند، (غیاث) (آنندراج)، مردم شریف و پاک نژاد، مردم شاد و مغرور، کاتب و نویسنده و منشی، (ناظم الاطباء)، منشی، نویسنده، چون در اول نام درآید اطلاق به نویسندگان خاصه اهل حساب می شده است، دفتردار، حسابدار، محاسب، (یادداشت مؤلف)، بر کسی اطلاق شود که مادرش علویه باشد لاغیر، (از مقیاس الهدایه حاشیۀ ص 216)
لغت نامه دهخدا
نام قصبه ای است واقع در ساحل یسار نهرالبه، و شانزده هزارگزی جنوب شرقی درسد، کاخی قدیم و بیمارستان و کارخانجات پارچه بافی و دباغخانه ها دارد و بدانجا آبهای معدنی باشد، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پرزا
تصویر پرزا
آنکه بسیار بچه زاید پرزاینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میرزا
تصویر میرزا
امیرزاده، و نیز بمعنی منشی هم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
گونه ای لیکن که بر روی تنه درختان دیگر می روید و به بزرگی یک نخود تا یک گردو می رسد و التصاق کامل به درخت پایه خود دارد. گونه ای از آن در سیستان فراوان است و زنان به جهت ازدیاد شیر آنرا میخورند (وجه تسمیه به همین مناسبت است) شیرزا
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه از پدر و مادری سالخورده زاده و بدین سبب ضعیف و زشت باشد: چرا از سرمای کم متالم میشویکمگر پیر زایی، کسی که با موی سفید و بهیئت پیران ترنجیده پوست و زشت بدنیا آید
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی غذای ایتالیایی که برای تهیه آن از خمیر و پنیر مخصوص به همراه انواع فرآورده های گیاهی و گوشتی استفاده می کنند و آن را در فر می پزند، پیزا نیز گفته می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میرزا
تصویر میرزا
شاهزاده، امیرزاده، نویسنده، منشی
فرهنگ فارسی معین
پیرزن، عجوزه
متضاد: پیرمرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ارزا
فرهنگ گویش مازندرانی
نوه ی پسری
فرهنگ گویش مازندرانی
سرپا، ایستاده
فرهنگ گویش مازندرانی
مخفف امیرزاده، اگر پیش از اسم بیاید معنی کاتب و نویسنده
فرهنگ گویش مازندرانی