جدول جو
جدول جو

معنی پیرده - جستجوی لغت در جدول جو

پیرده(دِهْ)
دهی جزء بخش مرکزی شهرستان فومن واقع در 3 هزارگزی خاور فومن کنار راه فرعی فومن به شفت. جلگه، معتدل، مرطوب دارای 192 تن سکنه. آب آن از رود خانه شاخ رز، محصول آنجا برنج، توتون سیگار. چای و جالیز کاری. شغل اهالی زراعت ومکاری. و راه آن اتومبیلرو است. در حدود 10 باب دکان دارد. سابقاً روزهای پنجشنبه بازار عمومی داشته است ولی فعلاً ندارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیرزه
تصویر پیرزه
طعامی که در سفره یا دستمال ببندند و از جایی به جای دیگر ببرند، پدمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پریده
تصویر پریده
پروازکرده، به هوارفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرده
تصویر شیرده
شیر دهنده، زن یا حیوان ماده که شیر می دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیردل
تصویر پیردل
کارآزموده، دل آگاه، کنایه از عاقل، دانا، خردمند، صاحب خرد، لبیب، متفکّر، خردومند، فروهیده، اریب، بخرد، فرزان، حصیف، داناسر، خردپیشه، خردور، راد، فرزانه، متدبّر، نیکورای
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیاده
تصویر پیاده
کسی که با پای خود به راهی می رود و سوار بر مرکب نیست،
در ورزش شطرنج هر یک از شانزده مهره که هشت مهرۀ سیاه در یک طرف و هشت مهرۀ سفید در طرف دیگر است،
بیدق، برای مثال کس با رخ تو نباخت دستی / تا جان چو پیاده درنینداخت (سعدی۲ - ۶۲۴)
پیاده شدن: پایین آمدن از وسیلۀ نقلیه، حیوان، آسانسور و مانند آن ها
پیاده کردن: پایین آوردن از وسیلۀ نقلیه، حیوان، آسانسور و مانند آن ها، از هم باز کردن و بر زمین گذاشتن اجزای ماشین یا دستگاهی برای اصلاح و تعمیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پریده
تصویر پریده
پر شده، انباشته
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دِ)
آنکه با پای راه سپارد نه با ستور و امثال آن. کسی که بی چاروا و امثال آن و با پای خود راه رود. مقابل سوار و سواره. پیاد. (انجمن آرا). مقابل راکب و فارس. بی مرکب. صاحب غیاث اللغات و آنندراج آرند: مرکب از پی بمعنی پا و آده کلمه نسبت است زیرا که رفتار از لوازم پاست و پیاده را سر و کار با پاست و برین تقدیر باید بفتح باشد لیکن مشتهر بکسر است - انتهی. رجل. رجل. رجل. رجلان. رجلان. ماشی. راجل. (منتهی الارب). جریده (در تداول مردم الموت و رودبار قزوین و کلمه را بمعنی تنها نیز بکار برند). این کلمه با مصدر شدن و رفتن و آمدن صرف شود. ج، پیادگان:
گوی بود نامش خشاش دلیر
پیاده برفتی بر نره شیر.
فردوسی.
بپیش اندرآمد یکی خارسان
پیاده ببود اندرآن کارسان.
فردوسی.
چو گرسیوزآمد بدرگاه اوی
پیاده بیامد از ایوان بکوی.
فردوسی.
کنون دست بسته پیاده کشان
کجا افسر و گاه گردنکشان.
فردوسی.
پیاده فرستاد بر هر دری
بجنگ اندرآمد گران لشکری.
فردوسی.
پیاده همی راند تا رود شهد
نه پیل و نه تخت و نه تاج و نه مهد.
فردوسی.
پیاده بیامد به بیت الحرام
سماعیلیان زو شده شادکام.
فردوسی.
سوار و پیاده همی برشمرد
نگه کرد تا کیست سالار گرد.
فردوسی.
پیاده بیاورد و چندی سوار
هر آنکس که بود از در کارزار.
فردوسی.
پیاده شو، از شاه زنهار خواه
بخاک افکن این گرز و رومی کلاه.
فردوسی.
پیاده همه پیش اندر دوان
برفتند بر خاک و تیره روان.
فردوسی.
بکوشیم چون اسب گردد تباه
پیاده درآییم در رزمگاه.
فردوسی.
پیاده سپهبد پیاده سپاه
پر از خاک سر برگرفتند راه.
فردوسی.
پیاده شود مردم رزمجوی
سوار آنکه لاف آرد و گفتگوی.
فردوسی.
چنین گفت پیران از آن پس بشاه
که نتوان پیاده شدن تا سپاه...
فردوسی.
پراز شرم رفتند هر دو ز راه
پیاده دوان تا بنزدیک شاه.
فردوسی.
پیاده شوم سوی مازندران
کشم خود و شمشیر و گرز گران.
فردوسی.
چو آمد بنزدیک شاه و سپاه
فریدون پیاده بیامد براه.
فردوسی.
پیاده بیامد بنزدیک اوی
بدو گفت کای مهتر نامجوی.
فردوسی.
پیاده مرا زآن فرستاده طوس
که تا اسب بستانم از اشکبوس.
فردوسی.
همانگاه گیو دلاور رسید
نگه کرد و او را پیاده بدید.
فردوسی.
بخواری ببردش پیاده کشان
دوان و پر از درد چون بیهشان.
فردوسی.
عدو پیاده بود خشم تو سوار دلیر
پیاده را بتواند گرفت زود سوار.
فرخی.
از ارغوان کمر کنم از ضمیران زره
از نارون پیاده و از ناروان سوار.
منوچهری.
وگر خان را بترکستان فرستد مهر گنجوری
پیاده از بلاساغون دوان آید به ایلاقش.
منوچهری.
سوار بود بر اسبان چو شیر بر سر کوه
پیاده جمله بخون داده جامه را آهار.
عنصری.
منم همچون پیاده تو سواری
ز رنج پایم آگاهی نداری.
(ویس و رامین).
و سیصد پیادۀ گزیده... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). یا برابر نباشد ظاهر گفته ام با باطن و کردارم، پس لازم باد بر من زیارت خانه خدا که در میان مکه است سی بار پیاده نه سواره. (تاریخ بیهقی ص 319). امیر از هرات برفت با سوار و پیادۀ بسیار. (تاریخ بیهقی).
پیاده سلاح اوفتاده ز دست
بزیر سواران شده پای خست.
پروین (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
پیاده چو دیوار بر پای، پیش
سواران در آمد شد از جای خویش.
اسدی.
وگر خیل دشمن پیاده بود
صف رزم بر دشت ساده بود.
اسدی.
بجنگ ار سوارار پیاده بدی
جهان از یلان دشت ساده بدی.
اسدی.
هر که پیاده بکار نیستمش
نیست سواره هم او بکار مرا.
ناصرخسرو.
پیاده به بسی از خر سواری
تهی غاری به از پرگرگ غاری.
ناصرخسرو.
گاه سخن بر بیان سوار فصیحیم
گاه محال سفر پیاده و لالیم.
ناصرخسرو.
چو پیش عاقلان جانت پیاده ست
نداری شرم از رفتن سواره.
ناصرخسرو.
راه مخوف باشد از پیاده دزد. بیشترین دیههاء آن مختل است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 124).
دارم از اشک پیاده ز دم سرد سوار
در سلطان فلک زین دو حشر درگیرم.
خاقانی.
بر هر چه در زمانه سواری به نیکویی
جز بر وفا و مهر، کزین دو پیاده ای.
خاقانی.
پیاده نباشم ز اسباب دانش
گر اسباب دنیا فراهم ندارم.
خاقانی.
ترا دل بر دوخر بینم نهاده
نترسی کز دو خر گردی پیاده.
عطار.
پای مسکین پیاده چند رود
کز تحمل ستوه شد بختی.
سعدی.
خواب نوشین بامداد رحیل
باز دارد پیاده را ز سبیل.
سعدی.
ترا کوه پیکرهیون میبرد
پیاده چه دانی که خون میخورد.
سعدی.
عامی متعبد پیادۀ رفته است و عالم متهاون سوار خفته. (گلستان). پیاده ای سر و پا برهنه از کوفه با کاروان حجاز همراه ما شد. (گلستان).
تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من
پیاده میروم و همرهان سوارانند.
حافظ.
چون طفل نی سوار بمیدان روزگار
در چشم خود سواره ولیکن پیاده ایم
؟
- امثال:
الهی نان سواره باشد و تو پیاده.
اینقدر خر هست و ما پیاده میرویم.
پیاده شو با هم راه برویم.
سواره از پیاده، سیر از گرسنه خبر ندارد.
هزار سواره را پیاده میکند.
ترتور، پیادۀ سلطان که بی وظیفه همراه باشد. (منتهی الارب).
- پای پیاده، رفتنی بسختی و رنج، بی هیچ استفادت از مرکوب، بی هیچ برنشستی: پای پیاده تا قم رفتم، هیچ برننشستم.
، غیر راکب. که بر مرکبی سوار نباشد. در حال پیادگی. مقابل سواره:
به دل گفت گیو این بجز شاه نیست
چنین چهره جز از در گاه نیست
پیاده بدو تیز بنهاد روی
چو تنگ اندرآمد بنزدیک اوی.
فردوسی.
بزرگان پیاده پذیره شدند
ابی کوس و طوق و تبیره شدند.
فردوسی.
، مردم بیسواد یعنی علم و فضل کسب نکرده. (برهان). کم مایه. ناآزموده: داودبیک بومحمد غاری مردی سخت فاضل و نیکوادب و نیکوشعر ولیکن در دبیری پیاده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139). درین حضرت بزرگ... بزرگانند، اگر براندن تاریخ این پادشاه مشغول گردند... بمردمان نمایند که ایشان سوارانند و من پیاده. (تاریخ بیهقی). گفتند بوسهل را باید گفت تا نسخت کند که دانستندی که او در این راه پیاده است. (تاریخ بیهقی ص 644) ، سست. ضعیف. عاجز:
بداد و بگاد است میل تو لیکن
به دادن سواری به گادن پیاده.
سوزنی.
، که بر نگین ننشانده بود (احجار نفیسه). نگینی که در خانه انگشتری و مانند آن تعبیه نکرده باشند. (آنندراج). و بدین معنی سنگ پیاده (و مقابل آن: سنگ سوار) نیز گویند، پر برنیاورده: ملخ پیاده، ملخ بومی که بیشتر بجهد و طیران دراز ندارد. غوغاء. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات). ملخ که بدون پر از جا بجهد و آن غیر پرواز است. (آنندراج). صاحب ملخص اللغات یعنی حسن خطیب کرمانی گوید: العراده، ملخ پیاده. و صاحب صحاح گوید: العراده کسحابه، الجراده الانثی، جنس کوتاه از درختان زیرا که پیاده نسبت به سوار کوتاه و پست میباشد. (آنندراج) :
قدی چو سرو پیاده، سری چو کندۀ گور
لبی چو کشتۀ آلو، رخی چو پردۀ نار.
سوزنی.
، از انواع بید. نوعی از درخت بید و تاک انگور. (برهان). نوعی از بید و ظاهراً آنهم در نوع خود پست خواهد بود. (آنندراج) :
از پی بید پیاده در بهار خلق تو
بادهای دی عنان اشهب عنبر کشند.
- سرو پیاده، مقابل سرو سواره. سرو کوتاه قامت.
- گل پیاده، از اقسام گل سرخ رزای (لاطینی) است:
گر کند خلق ترا شاعر مانند بگل
نه پیاده دمد از شاخ گلی، نی رعنا.
مختاری.
گل پیاده مدانش که از کمال شرف
کمیت سرکش اقبال را سوار آمد.
احمد کشائی مستوفی.
جایی که بره کنند گلگشت
در کوچه دمد گل پیاده.
امیرخسرو.
مرحوم قزوینی در حواشی لباب الالباب عوفی (ج 1 ص 326) در شرح بیت ذیل از جمال الدین محمد بن نصیر (ج 1 ص 117) نوشته اند:
لاله رفت ارچه پای در گل بود
گل اگر چه پیاده بود رسید.
گل پیاده هر گلی را گویند که آن را درختی نباشد چون نرگس و لاله و نحو آن. این معنی برای بیت فوق مورد تأمل است.
- ناخوشی پیاده، مرض مزمن، مقابل سواره، مرض حاد: سل پیاده، مقابل سل سواره.
، ملازم. فراش قاضی. فراش احضار، پیادۀ قاضی، ابومریم:
چون پیادۀ قاضی آمد این گواه
که همی خواند ترا تا حکم گاه
مهلتی خواهی تو از وی درگریز
گرپذیرد شد و گر نه گفت خیز.
مولوی.
شرطی ّ، پیادۀ کوتوال، شرطی ̍. تؤرور. (منتهی الارب) ، نام یکی از مهره های شطرنج که بیدق معرب آن است. (آنندراج). پیاذه. (انجمن آرا). شانزده مهرۀ صف پیشین شطرنج هشت در یک سو و هشت در سوی دیگر. هشت مهرۀ صف اول هر سوی شطرنج، و حرکت آن یک خانه یک خانه و گاه در آغازدو خانه است و از چپ و راست زند. بیدق. بذق:
پیاده بدانند و پیل و سپاه
رخ و اسب و رفتار فرزین و شاه.
فردوسی.
چو شاه شطرنج ار چه قویست دشمن تو
چو یک پیاده فرستی ز خان و مان بجهد.
جمال الدین عبدالرزاق.
نایافته شه رخی ز وصلش یک راه
شد سیم به پیل وار خرج آن ماه
بر دست گرفت کجروی چون فرزین
تا ز اسب پیاده ماندم از وی ناگاه.
جمال الدین عبدالرزاق.
چند پیاده از داستان دستان زنان بر نطع سمع شاه براندند. (سندبادنامه ص 160).
پیاده که او راست آیین شود
نگونسار گردد چو فرزین شود.
نظامی.
اگر بر جان خود لرزد پیاده
بفرزینی کجا فرزانه گردد.
عطار.
کس با رخ تو نباخت عشقی
تا جان چو پیاده درنینداخت.
سعدی.
پیادۀ عاج عرصۀ شطرنج بسر میبرد و فرزین میشود. (گلستان). بند، پیادۀ فرزین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(پَ یَزَ / زِ)
چیزی که در لنگی و دستمالی گره بندند و از جایی بجایی برند. (آنندراج) (برهان). پدرزه. (شرفنامه). چیزی که در ازاربند یا جامه گره بندند
لغت نامه دهخدا
(دِ)
که دلی پیر دارد. چون پیر مجرب و بخرد:
باش با عشاق چون گل در جوانی پیردل
چند ازین زهاد همچون سرو در پیری جوان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ جَ)
موضعی از هزارجریب مازندران. (سفرنامۀ رابینو ص 57 و 124 بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی از دهستان دهشال است که در بخش آستانۀ شهرستان لاهیجان واقع است و 107 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است از بخش فیروزکوه شهرستان دماوند که دارای 390 تن سکنه است. آب آن از چشمه سار مرکوسر و شیخ علیخان و محصول عمده اش غله، بنشن ولبنیات است. در زمستان گروه کثیری از مردم ده برای کارگری به مازندران میروند. مزارع مرکوسر و شیخ علیخان جزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی جزء بخش مرکزی شهرستان فومن. واقع در 3هزارگزی خاور فومن، کنار راه فرعی فومن به شفت. جلگه، معتدل، مرطوب. دارای 192 تن سکنه. آب آن از رود خانه شاخ رز. محصول آنجا برنج و توتون سیگار و چای و جالیزکاری. شغل اهالی زراعت و مکاری و راه آن اتومبیل رو است. در حدود 10 باب دکان دارد و سابقاً روزهای پنجشنبه بازار عمومی داشته است ولی فعلاً ندارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ رَ دَ/دِ)
انسان و یا حیوانی که شیر می دهد. (ناظم الاطباء). شیردهنده. (فرهنگ فارسی معین).
- پستان شیرده، پستانی که شیر داشته باشد. (ناظم الاطباء).
- گاو شیرده. رجوع به همین عنوان شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
نام یکی از دهستانهای سه گانه بخش مرکزی شهرستان سقز است و چون ساکنان دهستان از طایفۀ گورک هستند لذا دهستان گورک نیز نامیده می شود. میرده محدود است از شمال به بخش بوکان و از جنوب و باختر به بخش بانه و از خاور به دهستان سرشیو و فیض اﷲبیگی و خود در باختر و جنوب باختری بخش مرکزی شهرستان سقز واقع شده است. آب قراء دهستان عموماً از چشمه و زهاب دره هایی که رود خانه سقز را تشکیل می دهند تأمین می شود. کوههای مهم آن: گردنه خان و باباحسین و کوه دوسر واستاد مصطفی، و رود خانه مهم آن رود خانه سقز است که از کنار شهر می گذرد و به رود خانه زرینه رود می ریزد. راه شوسۀ سقز - بانه تقریباً از وسط دهستان می گذرد. محصول عمده آن غلات و حبوب و لبنیات و توتون است. این دهستان از 46 آبادی و 11 هزار سکنه تشکیل شده ودیه های مهم آن عبارتند از: یازی بلاغ. آق کند. کوندلان. تموغه. بوبکتان. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَهْ)
رئیس ده نفر و دهباشی. (ناظم الاطباء). فرمانده ده نفر از سپاه. (از یادداشت مؤلف). سردار ده کس. (از آنندراج) ، رئیس گرزبرداران. (ناظم الاطباء) ، در هندوستان بر سردار قاصدان و چوبداران اطلاق کنند. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یِ ری دِ)
نظر به اساطیر یونانی دختران پیروس یکی از سلاطین مقدونیه بوده اند و در موسیقی بنای رقابت را با پریان موسوم به موسه گذارده، درنتیجه از طرف اینان بصورت مرغ عقعق تحویل و تبدیل شده اند. اقامتگاه موسه ها در کوه پیروس است و از این رو گاهی آنها را پیریده نامند. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
اسم از پیراهیدن، رجوع به پیراهیدن شود،
پیراهنده، دباغ، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رِ نِ)
نام سلسله جبالی میان مملکت فرانسه و اسپانیا تقریباً بطول 430 هزار گز از پرپین یان تا باین. صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد:
پیرنه، یکی از بزرگترین سلاسل جبال اروپاست و در طرف شمال اسپانیول بین بحر سفید و اقیانوس اطلس از جهت مشرق بسوی مغرب ممتدست، و از دماغۀکرئوس واقع در بحرسفید تا دماغۀ تورنیتانه واقع درانتهای شمال غربی اسپانیول و اقیانوس اطلس بطول هزاروهیجده کیلومتر کشیده شده و در بین ’30550’ طول شرقی و ’5011’ طول غربی است و از روی خط موهوم 43 عرض شمالی عبور مینماید.
این سلسلۀ عظیمه طولاً به دو قسمت منقسم گردد و قسمت اصل در امتداد برزخ واسعی واقع میان اسپانیول و فرانسه کشیده شده است و حدود مرزهای این دو دولت را مشخص میکند، و پیرنۀ اصلی بهمین قسمت اطلاق میشود و نام دیگرش پیرنۀ فرانسه - اسپانیول میباشد. و قسمت دوم سلسلۀ نامبرده قسمتی است که در داخل خاک اسپانیول امتدادیافته و بنام سلسلۀ کانتابره و یا پیرنۀ اسپانیول مشهور میباشد، این قسمت نیز بنوبۀ خود بسه قسمت زیر منقسم میگردد:
1- جبال کانتابره 2- جبال آستوریا 3- جبال گالیچه. طول قسمت اصلی یعنی قسمتی که میان فرانسه و اسپانیول جایگیر شده است بحساب طیران مرغ به 435 هزار گز و به انضمام پستی ها و بلندیها تقریباً به 600 هزار گز میرسد و اگرچه این قسمت کوتاه تر است ولی بلندتر از دیگر قسمتها میباشد. دامنۀ شمالی پیرنه اصلی واقع در اندرون فرانسه ساده و مسطح است و بالعکس دامنۀ جنوبی واقع در کشور اسپانیا برجسته و پرتگاه میباشد و چند شعبه در این ناحیه احداث گردیده، و مرتفعترین قللش در خاک اسپانیول واقع است و خطتقسیم میاه که خطوط مرزی را تشکیل میکند در وسط سلسله واقع نگشته است و به اعتبار عرض از جبال پیرنه اسپانیول بشمار میرود و برعکس دامنۀ شمال قسمت باقی مرتفع و پرتگاه است اما مائلۀ جنوبی اش شکل سطح مائل را پدیدار و چند بازو بسوی دو خطۀ قسطیله و لیون احداث مینماید و در انتهای غربی یعنی در خطۀ گالیچه بچند بازو منشعب میشود و تا شمال پرتقال و مجرای نهر مینهو امتداد می یابد و مرتفعات بیش از 2700 گز آن درزمستان و تابستان با برف پوشیده میشود و بلندترین نقطه اش عبارت از کوه مالاته (یعنی ملعون) است در اواسطپیرنه که مرتفعترین قلۀ آن به 3404 گز بالغ گردد، و قلل مرتفع واقع در این قسمت عبارت است از:
1- مونت پردو 3351 گز
2- وینیاله 3298 \’
3- تایلون 3146 \’
4- والیمار 2840 \’
5- بیگوره 2878 \’
6- اوسائو 2885 \’
7- کانیگو 2785 \’
مرتفعترین نقاط پیرنه کانتابره در اواسط یعنی در خطۀ آستوریا واقع گشته و قلل لوبریون و سردوی واقع در این جهت بیش از 2650 گز ارتفاع دارند و در اثر امتداد بسوی مشرق و مغرب پست تر شوند و در گالیچه قلل مرتفعتر از هزار گز بسیار کم است و ارتفاع اکثر بین 600 و 700 گز میباشد، و در طرف مشرق این قطعه قللی به ارتفاع حدود 2000 و 2500 گز دیده میشود و پاره ای از نقاط آن بسیار پست است. در سلسلۀ اصلی پیرنه قریب 60 گردنه وجود دارد و همگی آنسان مرتفعند که مانع احداث خط آهن میباشند و لذا دو خط آهنی که فرانسه و اسپانیول را بهم می پیوندند از دو طرف مشرق و مغرب این سلسله عبور مینماید. در سلسلۀ اصلی پیرنه مانند سلسلۀ آلپ دره های یخی بسیار توان دید ولی در سلسلۀ کانتابره پیرنه فقط برفهای سرمدی خودنمائی میکند و نیز پیرنۀ اصلی آبشارهای بسیار دارد و مشهورتراز همه آبشار گاوارنیاست که از ارتفاع 405گزی فروریزد. در این قسمت جنگلهای بسیار هست و همچنین نهرها چه در جانب فرانسه و چه در طرف اسپانیول و اکثر انهاری که بفرانسه سرازیر میشوند بنهر گارن و بیشتر آبهائی که به اسپانیا سرازیر میشوند، بنهر ابره میریزند که بعداً اولی به اقیانوس اطلس، و دومی ببحر سفید منصب شود. اما پیرنۀ کانتابره بادهای مرطوب اوقیانوس اطلس را جذب مینماید و از این رو بارانهای فراوان دارد و مخصوصاً آب مائلۀ شمالی آن بسیار و هوایش معتدل و بهترین قطعه از اسپانیول است. در جبال پیرنه خرس و دیگر حیوانات شکاری بسیارست و نوع مخصوصی از اسب وسگ هم آنجاست و معادن آنجا نیز کم نیست: آهن، مس، سرب، قلع، نقره، شوره، نمک و غیره و آبهای معدنی فراوان دارد. اعراب اندلس سلسلۀ پیرنه را ’برنات’ می نامیدند که صیغۀ جمع از پیرنه میباشد
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی از دهستان اوزرود بخش نور شهرستان آمل. واقع در 21هزارگزی باختر بلده و 43هزارگزی خاور شوسۀچالوس (حدود کندوان). کوهستانی، سردسیر. دارای 220 تن سکنه. آب آن از چشمه سار محصول آنجا غلات و لبنیات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرواست. زمستان عده ای از سکنه برای کارگری بحدود تهران و اطراف آمل میروند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(پِ ژُ دَ / دِ)
پرستاری یافته
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ / دِ)
پروازکرده. طیران کرده، تبخیرشده. متصاعدشده، زائل شده. نابودشده.
- رنگ پریده، رنگ باخته. رنگ رفته. کم رنگ شده
لغت نامه دهخدا
(پُ دَ / دِ)
پرشده. مملو. ممتلی. انباشته
لغت نامه دهخدا
تصویری از پریده
تصویر پریده
پرواز کرده، تبخیرشده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میرده
تصویر میرده
رئیس ده تن ده باشی، رئیس گرزبرداران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیاده
تصویر پیاده
کسی که با پای خود راه میرود و بر مرکب سوار نیست، مقابل سوار
فرهنگ لغت هوشیار
آنک دلی پیر دارد مجرب و عاقل مانند پیر: باش باعشاق چون گل درجوانی پیردل چند ازین زهاد همچون سرو در پیری جوان ک (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پژرده
تصویر پژرده
اسم پژردن، پرستاری شده پرستاری یافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیاده
تصویر پیاده
((دِ))
کسی که با پای راه می رود و سواره نیست، بخشی از ارتش که سواره نیستند، ضعیف، مسکین، یکی از مهره های شطرنج، عامی، بی سواد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پریده
تصویر پریده
((پَ دِ))
پرواز کرده، بخار شده، نابود شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیره
تصویر پیره
محافظت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پرده
تصویر پرده
آکت
فرهنگ واژه فارسی سره
دایه، ربیبه، مرضع، مرضعه
متضاد: شیرخوار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستایی در دهستان زانوس رستاق نور
فرهنگ گویش مازندرانی